نگوییم که درگیریها و زندگی سخت و محتسبمزاج این روزها عرصه را بر ما تنگ کرده و مجالی برای خلوت فراهم نمیکند. این درگیریها همیشه و همه گاه، از شامگاه تا پگاه بوده است و خواهد بود، باید همتی کرد و آستینی بالا زد و خلوتی فراهم ساخت. به قول امیر مومنان که میفرمایند"آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستین ها را بالا بزن، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر ازتو( و برای تو) دست به کار شده است" (غرر الحکم و دررالکلم)
این جمله امیر مومنان در معناها و مضامین مشابهی در ادعیه امامان و بزرگان دینی ما آمده است. کافی است سری در دعا داشته باشید و از عمق جان یا سویدای دل در مضامین دعا تامل کنید.
حتی آدمی وقتی در همین دعای جوشن کبیر تامل کند، با مجموعه ای ازصفات درباره خداوند روبرو می شود. صفاتی که شکوه و عظمت وکرامتی تام و تمام دارد و واجد آن کسی است که به هیچکدام از آنان نیازی ندارد. در نظر بگیرید پیش کسی هستید که هر چه بخواهید دارد و تازه علاوه بر آن به هیچکدام از آن چه که دارد نیازی ندارد و هر چه هم ببخشد چیزی از او کم نمی شود.پیش چنین کسی چگونه باید رفتار کرد؟ هر چه بیشتر بخواهی بیشتر نصیبت نمی شود؟
از دیگر دعاهای دلکش و روحنواز دعای معروف ابوحمزه ثمالی(دعای سحر) است که مملو از فضاهای برکت خیز و دلگشاست، به خصوص اگر با ترجمه استاد کریم زمانی خوانده شود که انصافا حق ترجمه را برای این دعای دلنواز به جای آورده است(انتشارات روزنامهاطلاعات).
دعایی که گوش ما در سحرگاهان با آن سخت آشناست.این دعا نگارنده را به سحرخوانیهای پدر مرحومم پرتاب میکند که در روستای ما یکی دو ساعت قبل از سحر برمیخواست و پیچ رادیو را باز میکرد.آن سالها و در دوران نوجوانی و جوانی از این کار کلافه میشدیم، اما اکنون در مییابم که او چه خلوتی داشت با خدایش و چه صفایی میکرد و تجربه سال ها زندگی ، تجربه پدر بودن که انصافا تجربه ای غریب و شگفت است و تا آدمی به چنین منزلتی نرسد ، رحمت و رحمانیت را درحق دیگری( که فرزند باشد) در نخواهد یافت چگونه در او تبلور می یافت. بعد هم به تراس خانه قدیمی و کوچک روستایی ما میرفت و با صدای سوخته و محزونش چند بیتی در نغمه دشتی میخواند. بعدها فهمیدم که این دو بیت از ابوسعید ابوالخیر است که پدرم هر سحرگاه زمزمه میکرد:
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی/وز دامن شب، صبح نماینده تویی
کار من بیچاره قوی بسته شده/بگشای خدایا که گشاینده تویی
سپس باز میگشت و همه افراد را دعا می کرد ، حتی آنهایی را که با او از در کین و قهر در آمده بودند. خلوتی برای خود داشت که آدمی را سر شوق و ذوق می آورد.
این سال ها و به خصوص در یک و نیم سال اخیر حال و احوال روحی او را هنگام عبادت بیشتر درک و دریافت میکنم. گویی به این سخن یکی از دوستان بزرگوار و اهل فرهنگ و ادب و شاعر پیشه ام بیشتر پی می برم که "مرگ شاید رابطه فیزیکی را بتواند از بین ببرد ، اما هیچ کاری با رابطه ذهنی و روحی آدمیان نمی تواند بکند"و در این زمینه حضرت عزراییل هیچ اختیاری ندارد و خداوند هم به او چنین اختیاری نداده است. دنیای ذهن و اندیشه است که بی نیاز از هر بند و قفل و گرهی در هر جایی می تواند سرک بکشد و با هر فردی در هر زمانی رابطه بگیرد و گاه این رابطه ها از زمان زندگی و حیات آدمیان هم شیرین تر و به یادماندنی ترند.
دردعای ابوحمزه و بسیاری از دعاهای اصیل و جاننواز همان ابتدا تکلیف بنده با خدا روشن میشود. دست تضرع به سوی کسی که نیازی ندارد اما با ما دوستی میورزد و به خود وامیگذارد و "نه به مردم که خوارم کنند" یا"گناه را با بزرگواریت پوشانی و کیفر را با بردباریت به تاخیر افکنی، پس ستایش از آن توست، بر بردباریت در عین دانستن ، برگذشتت در عین توانستن که بردباری تو مرا در نافرمانیت بیپروا کرده و پردهپوشییت مرا کم آزرم نموده و شناختم به وسعت نعمتت و بزرگی عفوت مرا بر انجام حرامهای تو شتاب داده است"
همین مفهوم به شکلی نغز و ویژه در دفتر دوم مثنوی از سوی مولانای بزرگ بیان شده است. آنجا که می فرمایند:
یا رب این بخشش نه حدّ کار ماست
لطفِ تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر، از دستِ ما ما را بخر
پرده را بردار و پردهی ما مَدَر
بازخر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای وَدود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سَر
چون توی از ما به ما نزدیکتر
این دعا هم بخشش و تعلیم تُست
گرنه در گلخن گلستان از چه رُست؟
نظر شما