برخلاف تصور عمومی، یک رویه مهم تصوف، وجه سیاسی آن است. این وجه سیاسی، در همه سطوح وجود دارد، از نیاز به حمایت سلطنت تا مشروع دانستن آن، تأکید بر حمایت از آن و حتی جستجوی برخی از مشایخ صوفی برای رسیدن به سلطنت... این رساله، با عنوان تنبیه السلاطین، از صوفیان نقشبندی قرن دهم، بر لزوم اختلاط با سلاطین یاد کرده، حضرت آدم را اولین سلطان می داند و آنها را مهم ترین ابزار ترویج شریعت می داند.

بسم الله الرحمن الرحیم
رساله تنبیه السلاطین/ جلال الدین کاسانی
مجموعه ای با بیست و یک رساله از میراث نقشبندی های قرن دهم به شماره 10560 در کتابخانه مجلس شورای اسلامی نگهداری می شود که از نقطه نظر شناخت افکار این دسته از صوفیان، بویژه شناخت برخی از چهره های آنان مهم است.

یادداشتی که روی صفحه نخست نوشته شده، در باره این مجموعه چنین می گوید: این کتاب بیست و یک رساله است درسلوک و طریق سلسله خواجگان نقشبندیه [بوده] و برای تحقیق در عقاید و آرای سلسله خواجگان، تنها اثر عمیق و دقیق است. نویسنده رسالات، بنابر تصریحاتی که در رساله نصیحت السالکین و رساله معراج العاشقین شده است، احمد بن جلال الدین کاسانی [از شهرهای ماوراءالنهر] از زعمای سلسله خواجگان است، و محرر رسالات به طوری که در رساله دوم آمده است، بابا گلکار از مریدان طریقه بوده است. در رساله بیان سلسله می گوید که رسائل را برای، و به خواهش جانی بیک سلطان زاده به رشته تحریر آورده؛ و در رساله معراج العاشقین می گوید آن را برای سلطان اسکندر ثانی نوشته است. تألیف کتاب باید میان سال های 920 -940 هـ باشد، و تحریر این نسخه هم همزمان تألیف رسائل است، به شهادت رسم الخط و کاغذ. این کتاب از نظر اطلاعات دست اول و کم نظیری که درباره خواجگان و عرفان ایران دارد، بسیار ذی قیمت است و تاکنون نسخه دیگری از آن را نیافته ام. فهرست رسالات: 1ـ رسالة البکایه 2ـ نصیحت السالکین 3ـ شرح سواد الوجه 4ـ تنبیه السلاطین 5 ـ شرح الولد سرّ ابیه 6 ـ نفحات السالکین 7 ـ رسالة الذکر 8 ـ شرح رباعیات 9 ـ رساله بیان سلسله 10ـ رساله چهار کلمه 11ـ رساله سلسله الصدیقین 12ـ رساله بطخیه 13 ـ رساله مراة الصفا 14ـ زبدة السالکین 15ـ گنج نامه 16ـ عشقنامه 17ـ رساله وجودیه 18ـ آداب السالکین 19ـ آداب الصدیقین 20ـ معراج العاشقین 21ـ گل و نوروز. (پایان یادداشت).

در باره نام مؤلف، چنان که در یادداشت بالا اشاره شده، در نصیحت السالکین، چنین آمده است: «بعد از حمد خدا و درود رسول مجتبی، وصیّت این ضعیف کم بضاعت و کمترین از خادمان این مخدومان، احمد بن مولانا جلال الدین کاسانی غفر الله له و لوالدیه ...». (فریم، 21). نیز در میانه رساله معراجی العاشقین باز از خود یاد کرده که «در این زمان، این سخنان عالی بی واسطه او عالم بالا به خاطر این ضعیف کمترین از خادمان این مخدومان احمد بن جلال الدین کاسانی فرود آمد». (فریم 252)

هدف: تعریف رابطه طریقت و سلطنت
ادبیات سیاسی در زبان فارسی و عربی، آن مقدار که تعلق به گذشته تمدن اسلامی دارد، کارنامه ای عریض و طویل دارد که بارها در باره آن سخن گفته شده است. در اینجا، ما با رساله ای کوچک متعلق به صوفیان نقشبندی قرن دهم روبرو هستیم و سعی می کنیم جایگاه این رساله را در این ادبیات نشان دهیم.

به طور معمول و با نگاه عادی، تصوف را طریقتی می دانند که از دنیا و ما فیها فاصله گرفته و با رویکرد رویگردانی از دنیا زیست می کند. یک صوفی یا در فکر آخرت است یا سر در گریبان کرده و فقط به خود و اصلاح نفس خود می اندیشد، و تمام هم و غم او این است که از دنیا و قدرت های دنیوی فاصله بگیرد. اما به هر حال، این صوفی یا جامعه صوفیان هم در این عالم زندگی می کنند و باید مناسبات خود را با یکی از مهم ترین وجوه این عالم، یعنی قدرت و سلطنت روشن کنند. این مناسبات، چه چارچوبی دارد؟ به نظر می رسد فارغ از آموزه های صوفیانه، تنظیم رابطه صوفیان با سیاست، در سطوح مختلف قابل بررسی است، حتی از این زاویه که در برخی از ادوار تاریخی، صوفیان به فکر کسب قدرت سیاسی هم می افتند و به سلطنت می رسند. صوفیان سربداری از این جمله اند و بعدها صفویان پا جای پای آنان می گذارند. میان آنها، مرعشیان مازندران هم چنین هستند. اما در سطحی پایین تر، همراهی با سطنت یا دشمنی با آن، همیشه مورد توجه بوده است. هرچه هست، این مسأله قابل بررسی است و تحت عنوان تصوف سیاسی، مورد نظر بسیاری از پژوهشگران این حوزه هم بوده است.

رساله حاضر که تعلق به تفکر نقشبندی های ماوراءالنهر دارد، یکی از نمونه هایی است که مستقیم به این بحث پرداخته و جنبه هایی از آن را مورد بحث قرار داده است. در اینجا، صوفیان، رابطه استوار خود را با سلطنت، همراهی با آنها و برسمیت شناختن آن را مورد تأکید قرار داده و در عوض، انتظار دارند که نه تنها مورد آزار و اذیت قرار نگیرند، بلکه بتوانند رابطه صمیمانه ای با سلطان یا همان «خان درویش دوست» داشته باشند.

رساله تنبیه السلاطین با همین هدف نوشته شده، و ضمن آن که کلیت آن یک رساله اخلاقی ـ صوفی است، کوشیده است تا با نصیحت سلطان، به بیان این دیدگاه ها بپردازد. عنوان رساله نشان می دهد که او می خواهد مطالبی را برای سلاطین بیان کرده و آنان را به رسالتشان آگاه کند. برخی از نکات عمومی، مربوط به رعایت عدالت و مانند اینهاست، اما هسته اصلی رساله، همان عباراتی است که می کوشد رابطه صوفیان را با سلطان تنظیم کند.

از رساله حاضر بر می آید که در یک مرحله خاص در رویدادهای ماوراءالنهر نوشته شده و نویسنده دقیقا در کنف حمایت خان بخارا و در ستایش او نوشته و بدین ترتیب، برخلاف تصور عادی که باید قدری هم سلطان را تهدید کند، بسیار هوادارانه و ستایشگرانه نوشته شده است.

رساله از بیان آمدن آدم و حوا به زمین آغاز شده، و سعی کرده است تا آغاز زندگی اجتماعی بشر را از لحاظ قرآنی توضیح دهد. این دو یعنی آدم و حوا به دنیا آمدند و «بعده ایشان را فرزندان بسیار شدند. به خدمت و عمارت دنیا مشغول شدند. حق ـ سبحانه و تعالی ـ گناه حضرت آدم و حوا را عفو کرد؛ از بسیاری طاعت و بندگی که کرده بودند ایشان خداوند خود را. از این جهت گوی سعادت را ربودند». او آدم را «خلیفه و پادشاه فرزندان او» خوانده و به این ترتیب هسته اصلی سلطنت را درست کرده است. «بعد از حضرت آدم، حق ـ سبحانه ـ در هر زمان، مناسب آن زمان و آن قوم، یکی از فرزندان آدم را، استعداد تمام آن قوم می بخشد، و او را خلیفه و پادشاه آن قوم می سازد، الی یومنا هذا. چون که سنّت الله چنین جاری شده است که آدمیان بی پادشاه نمی توانند بود».

بدین ترتیب سلطنت یکی از لوازم اصلی زندگی آدمیان شده است. آنچه در سلطان مهم است «عدل» است که ساعتی از آن، بهتر از شصت سال عبادت است، چنان که رسول (ص) فرموده است. از نظر نویسنده «پادشاه نایب مناب» رسول هستند، و اینان هم مانند او باید در حق خلق، شفقت داشته باشند. سلاطین باید خود همان روش را ادامه دهند و «جُلّ همّت ایشان می باید که تقاضای آن کند که خود را به آن مرتبه عالی که سلطان ابراهیم ادهم و غیره رساندند، برسانند». سلاطین باید به گونه ای باشند که رحمتشان بر غضبشان سبقت داشته باشد و این رفتار است که «سبب نیک نامی ایشان» خواهد شد. در این باره حکایات و کلماتی از صوفیان از جمله خواجه محمد پارسا به عنوان شاهد می آورد و روی این نکته متمرکز می شود که سلطان باید حامی صوفیه باشد و اگر چنین نکند، گرفتار شقاوت خواهد شد: «بدان که سعادت دنیا و آخرت پادشاه و غیره در اعتقاد به این طایفه است. شقاوت و گرفتاری پادشاه و غیره در بی اعتقادی از این طایفه است»، دلیلش هم این است که «هرچه می رسد به پادشاه و غیره، از دولت و سعادت و از نکبت و شقاوت، از فیض و فضل الهی، به واسطه وجود شریف ایشان می رسد».

نویسنده معتقد است که اگر پادشاهان به مشایخ صوفیه اعتقاد داشته باشند، سبب می شود تا «هیچ کس به ایشان و یاران ایشان تعرض نتوانند کرد». وی حکایتی هم از خواجه عبیدالله معروف به احرار نقل کرده که چرا ایشان به پادشاهان پناه برده و او را واداشت تا «به اختلاط پادشاهان آن زمان» بپردازد. دلیلش این است که، ترویج شریعت و طریقت محمدی از ایشان در وجود خواهد آمد». و تفصیل این که « منقول است از حضرت ایشان که می گفته اند بیست نوبت خطاب و عتاب کردند با من که تو را اختلاط به پادشاهان این زمان می باید کرد. از این جهت بایست اختلاط به پادشاهان آن زمان، به جهت ترویج شریعت و طریقت محمدی، آنچه ممکن بود، در زمان ایشان کردند. سِرّ آن که بی معاونت پادشاهان ترویج این نسبت شریف نمی توان کرد، آن است که اکثر خلق به واسطه جهل و نادانی، منکر اذواق و حالات این طایفه اند. از این جهت همیشه تکفیر و انکار این طایفه ی علیّه می کنند، و ایشان را مشوّش می دارند. وقتی که پادشاهان، مخلص و معتقد این طایفه اند، ایشان هیچ نمی توانند گفت. اگر نعوذ بالله پادشاهان بی اعتقاد باشند به طریقه این طایفه، منکران خباثت می کنند، چیزهای بد به پادشاهان می رسانند از ایشان.»

وی داستانی هم نقل می کند که زمانی برای چهار تن از مشایخ، جنید و نوری و شبلی و بهلول سعایت کردند تا پادشاه آنان را بکشد. او هم حکم داد و هر یک از آنان، در وقت آمدن جلاد، از او می خواستند تا اوّل او را بکشد. این حالت سبب توجه سلطان به آنان شد و در نهایت به خلاصی آنها منجر شده و سعایت کننده بر دار شد. این هم در تأیید همراهی سلاطین با مشایخ صوفیه است.

پس از این مباحث، اشاراتی هم به خان کلان دارد، و به سیره او در برخورد با مشایخ و صوفیه اشاراتی می کند. این بخش، ارزش تاریخی هم دارد: « بعد از گرفتن خان کلان ولایت شاش را، چون که حضرت سلطنت شعاری سلطان مغفور را اخلاص و اعتقاد تمام به حضرت مخدوم ما بود ـ قدس سره ـ و به طریقه حضرت خواجگان ـ قدس الله ارواحهم ـ بود، حضرت مخدوم ما را از حضرت خان طلبیده، همراه خود به بخارا آورده بودند. بعد از آن از حضرت ایشان استدعای این نسبت شریف کردند. و این فقیر نیز در آن زمان در ملازمت شریف ایشان می بودم. چون که حضرت مخدوم ما کمال استعداد و قابلیت ایشان را در این طریق ملاحظه کرده بودند، تلقین این نسبت شریف به ایشان کردند. در اندک زمانی واقعات غریب از ایشان ظاهر شدن گرفت که مردمی که مدت ها در ملازمت ایشان بودند، از آن مردم ظاهر نشده بود. حضرت مخدوم ما ـ قدّس سره ـ سرزنش می کردند یاران خود را که مدت هاست که مشغولی به این طریق دارید، مثل این واقعات از شمایان ظاهر نشد و می فرمودند که کمال همّت و استعداد حضرت سلطان را ببینید که به این همه تفرقه پادشاهی، در اندک زمان این نوع واقعات از ایشان ظاهر می شود. این اعتقاد و مشغولی ایشان به این طریق سبب ترویج این نسبت شریف شده بود که اکثر موالی آن زمان و بسیاری از مردمان، به این نسبت شریف و تحقیق سخنان این طایفه مشغول شده بودند، تا آن زمان که حضرت سلطان مغفور متوجه قندوز شدند. در راه نیز به هر منزلی که می رسیدند، واقعات خود را پیش مخدوم ما نوشته، می فرستادند. ایشان تعریف بسیار می کردند. تا آن زمان که حضرت سلطان مغفور به جوار رحمت الهی مشرّف شدند. یاران را جمعیت تمام به برکت همّت عالی ایشان بود. بعد از این واقعه، بعضی از منکران که در ملازمت خان کلان بودند، از کمال بی مناسبتی که ایشان را به سخنان این طایفه بوده، حضرت خان ایشان را از گفت و شنید این منع فرموده بوده اند، غالباً خبر بر ایشان نیز فرستادند که شنیده شد که شما از سخنان این مردم گفت و شنید می کرده اید مگویید که حضرت خان منع می فرمایند قیاس بر خود می کرده اند غالباً». این هم شرحی از رابطه خان با مخدوم ایشان که شیخ وقت نقشبندیه بوده است.

این مطالب برای توضیح این نکته کلیدی این رساله است که « تا زمانی که پادشاهی معتقد و معاون این طایفه و سخنان ایشان نباشد، هیچ کس ترویج این نسبت شریف نمی تواند کرد، از بسیاری غوغای منکران که به این طریق راست». به هر روی، صوفیان مخالفان فراوانی داشتند و این سلطان بود که می توانست از آنها حفاظت کند. این وضعی است که در زمان نگارش رساله وجود داشته و نویسنده می گوید: «الحمد لله که در این زمان این نعمت عظیم را به حضرت معتقد درویشان، بل محبوب قلوب ایشان، یعنی حضرت خان ـ زاد الله تعالی شفقته و مرحمته و ادام برکاته علی المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات ـ داده اند»

در مجموعه ای این رساله قرار دارد، رسائل دیگری هم هست که در لابلای آنها هم مطالبی از این دست آمده است. برای نمونه در زبدة السالکین (فریم 130) ضمن تأکید بر این که رسیدن به کمال در دنیا، «جز بدانستن علم شریعت و طریقت و ترویج شریعت و طریقت محمدی نمی توان کرد» می گوید که تحقق این امر هم «موقوف به عنایت و شفقت خلفای زمان است». اما آنها هم در ادامه یک رابطه خوب با علما می توانند این شرایط را فراهم سازند: «خلفا به زیارت و ملازمت علمای بالله کسب این کمال کردند». در این رساله تأکید می شود که خلیفه شدن آنها، برای همین امر «ترویج شریعت و طریقت محمدی» است و خداوند به همین جهت است که «ایشان را بر سر ایشان خلیفه گردانیده است» و لذا «می باید ... شکر این نعمت عظیم که سلطنت است» و «خدای تعالی به ایشان ارزانی داشته» با همین ترویج شریعت و طریقت انجام دهند. در جای دیگر همین رساله باز به ستایش شاهان پرداخته و گوید: وصف شاهان گر بگویم بر دوام / صد قیامت بگذرد او ناتمام. او روی قابلیت ذاتی سلاطین برای پادشاه شدن تأکید کرده و باز در شعری دیگر در باره توازن میان سلطنت و علم، چنین آورده است: پادشاهان مظهر شاهی حق / عالمان مرآت آگاهی حق. (فریم، 133). مانند همین دیدگاه ها و مطالب در رساله معراج العاشقین همین مجموعه نیز آمده است (فریم، 247). اکنون رساله را مرور می کنیم، رساله ای که از نظر ادبی هم بی ارزش نیست و بسا بتواند گره ای در کار کسی در تصحیح متون بگشاید. (رسول جعفریان: 15/9/1396)

هذا رسالة
تنبیه السلاطین

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم

وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً [بقره:30]
بدان ای طالب صادق که حق ـ سبحانه و تعالی ـ دنیا را خلق کرد. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ [یس:82]. بعد از آن خواست که دنیا را معمور سازد، حضرت آدم را خلق کرد، آلات و اسباب عمارت را به تمامه در وجود او تعبیه کرد، و به بهشت فرستادش، تا چند گاه در بهشت تربیت وجود شریف او بکند، تا او را قوّت عمارت دنیا شود. آدم بهشت آمد. چندگاه از نعمت های بهشت از هر کدام که می خواست می خورد. قوت عظمی در وی پیدا شد. حق ـ سبحانه و تعالی ـ چون که می خواست که به واسطه آدم دنیا معمور شود، چون به یک آدم تنها دنیا معمور نمی توانست شد، شهوتی در وجود او خلق کرد. چون که شهوت در حرکت آمد، بی قرار و بی آرام شد، از جهت قضای شهوت هم جنس خود را می طلبید.

قال النبی ـ علیه السلام: کلّ جنس یمیلُ الی جنسه
کند هم جنس با هم جنس پرواز /کبوتر با کبوتر باز با باز
حق ـ سبحانه و تعالی ـ حوا را از پهلوی چپ او خلق کرد، و امر کرد به آدم که «اسکُن إلیها»
از پی اُسکن الیهاش آفرید/کی تواند آدم از حوا برید

آدم به حوا چند گاه در بهشت قرار گرفتند و هر دو تنعّم می راندند در بهشت، و از هر نعمتی می خوردند در بهشت؛ چون که غرض حق ـ سبحانه و تعالی ـ از آفرینش آدم و حوا، عمارت دنیا بود، خواست که ایشان را به دنیا فرستد. بی جهتی و بهانه چون فرستد، چرا که کرم و مروّت تقاضای آن نمی کند که شخصی را در بهشت که محل انعام و الطاف است درآورده باشد، بی جهتی و گناهی بیرون کند. از این جهت امر کرد به حضرت آدم و حوا که در بهشت باشید و بخورید هر نعمتی را که می خواهید، ولیکن نزدیک مشوید درختی را که آن گندم است.

قوله تعالی: يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ [بقره: 35]

چون که غرض حق ـ سبحانه و تعالی ـ فرستادن بود آدم را به دنیا، گماشت غالباً شیطان لعین را بر حضرت آدم که وسوسه کند. وسوسه کرد به خوردن گندم. خوردند حضرت آدم و حوا گندم را که منع کرده بود حق ـ سبحانه و تعالی ـ از خوردن آن؛ ایشان را که الانسانُ حریصٌ علی ما مُنع. بعد از خوردن آدم و حوا گندم را، حق ـ سبحانه و تعالی ـ به قهر و غضب، انداخت ایشان را از آن رتبه عالی که بهشت است، به این مرتبه دون که دنیاست. افتادن ایشان بنابر قضای الهی بود غالبا که:
می نجنبد هیچ برگی بر درخت/ بی قضای حکم آن سلطان تخت
چون قضا آهنگ نیرنجات کرد/ روستائی شهری را مات کرد

تا دویست سال حضرت آدم و حوا از برای عذر تقصیر آن گناه، حق ـ سبحانه و تعالی ـ را خدمت و بندگی می کردند، به سرمایه گریه و زاری عذر آن گناه می خواستند.
گریه و زاری عجب سرمایه ایست/ دولت کلی قوی تر دایه ایست
بعده ایشان را فرزندان بسیار شدند. به خدمت و عمارت دنیا مشغول شدند. حق ـ سبحانه و تعالی ـ گناه حضرت آدم و حوا را عفو کرد؛ از بسیاری طاعت و بندگی که کرده بودند ایشان خداوند خود را. از این جهت گوی سعادت را ربودند.
خدمت تو کنی گوی ز میدان تو بری/ ور تو نکنی هر که کند او ببرد
قال النبی ـ علیه السلام: مَن خَدِمَ خُدِمَ
خدمت تو را به کنگره کبریا کشد/ وین سقف گاه را به ازین نردبان مخواه

از این جهت حق ـ سبحانه و تعالی ـ حضرت آدم را خلیفه و پادشاه فرزندان او ساخت. چندین گاه حضرت آدم در دنیا خلافت می راند بر فرزندان خود، تا دنیا تمام معمور شد. بعد از آن حضرت آدم را باز به جوار حضرت خودش برد.
کوی دولت آن برد تا پیشگاه/ کو برد از جان و دل فرمان شاه

حضرت آدم به واسطه کمال بندگی و نیاز، گوی دولت را ربود که باز به جوار رحمت الهی مشرف شد. بعد از حضرت آدم، حق ـ سبحانه ـ در هر زمان، مناسب آن زمان و آن قوم، یکی از فرزندان آدم را، استعداد تمام آن قوم می بخشد، و او را خلیفه و پادشاه آن قوم می سازد، الی یومنا هذا. چون که سنّت الله چنین جاری شده است که آدمیان بی پادشاه نمی توانند بود.
ا
مّا بدان ای طالب صادق که خلیفه گفته اند بر طبق مستخلف می باید که باشد. یعنی هر چه در مستخلف هست از داد و عدل و شفقت مسلمانان، از قهر و غضب ایشان، در خلیفه نیز می باید که این همه باشد، تا او سزاوار باشد خلافت را؛ چون که ایشان مظهر خلافت و شاهی حق اند ـ سبحانه و تعالی.
پادشاهان مظهر شاهی حق/عالمان مرآت آگاهی حق
خوب رویان مظهر خوبی او/حسن ایشان عکس مه روی او

چون که حق ـ سبحانه و تعالی ـ یکی بنده را از بندگان خود برگزید و بر سر دیگران پادشاه ساخت، او نیز می باید که به شکر این نعمت قیام نموده، طریق عدل و شفقت را از خلق خدا دریغ ندارد؛ چرا که حق ـ سبحانه و تعالی ـ هزار بار مشفق تر است از مادر مهربان بر بنده های خود. قوله تعالی: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ [ابراهیم: 7]
به تو نعمت ز دست هر که رسد/نه به میدان شکرگویی پای
کی به شکر خدا قیام کند/تارک شکر بنده گان خدای
قال النبی ـ علیه السلام: عَدلُ ساعةٍ خیرٌ من عبادة ستّین سنة
از این جهت است که گفته اند: اگر پادشاهی را بر تو عرض کنند، خُذ بِالرَّأسِ و العَین
می زیم شاد دمی با تو دمی با یادت/سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است
خوش بود دولت وصل تو چه بسیار چه کم /حاصل عمر گرانمایه همین یک دو دم است

وقتی که حق ـ سبحانه و تعالی ـ ایشان را به این سعادت که به عدل یک ساعته صواب شصت ساله عبادت حاصل می کرده باشند، مشرّف ساخته باشد؛ از جهت شکر این نعمت عظیم، واجب است بر پادشاهان زمان که همیشه ترازوی داد و عدل را در کار دارند، تا حق ـ سبحانه و تعالی ـ نیز هر روز و هر ساعت دولت و سعادت [45] ایشان را در دنیا و آخرت بیفزاید. ان شاء الله تعالی.

چون که پادشاهان نایب مناب آن حضرتند ـ صلی الله علیه وآله] و سلم ـ تا در دنیا بود آن حضرت ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ کار او همه شفقت و مرحمت بود با خلق خدای؛ ایشان نیز همیشه می باید که شفقت و مرحمت را از خلق خدای دریغ ندارند.

دیگر بدان که مراد از ترازوی عدل، ترویج شریعت و طریقت محمدی است ـ صلی الله علیه و سلم ـ هم چنان که ترویج شریعت محمدی را بر خود لازم می دانند.

قوله تعالی: كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ [آل عمران: 110] ِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ‏ [آل عمران: 114]
چون که حق ـ سبحانه و تعالی ـ ایشان را به این سعادت مشرّف ساخته است، هم چنین استعدادی به ایشان ارزانی داشته است، ترویج طریقت محمدی را نیز ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ بر خود واجب دانند. چرا که کمال آدمی در این دو صفت است؛ آدمی می باید که مظهر طریقت و شریعت محمدی شود ـ صلی الله علیه و[آله و] سلم. کمال و استعدادی و قابلیتی که حق ـ سبحانه و تعالی ـ به پادشاهان داده است، می باید که توقف در ترویج ظاهر شریعت نکنند.
وقفه در این مقام عار بود/ ممزوج را خمار بود

جُلّ همّت ایشان می باید که تقاضای آن کند که خود را به آن مرتبه عالی که سلطان ابراهیم ادهم و غیره رساندند، برسانند.
قوله تعالی: سبقت رحمتی غضبی.
حق ـ سبحانه و تعالی ـ می گوید که زیاده است شفقت و رحمت من بر بنده های من از قهر و غضب من. هم چنین شفقت و رحمت پادشاهان نیز می باید که زیاده باشد بر بنده های خدا از خشم و غضب ایشان.

قال النبی ـ علیه السلام: الناس علی دین ملوکهم
تا به برکت همّت عالی پادشاهان، رعایا و درویشان ولایت ایشان نیز به این سعادت مشرف شوند.
معشوقه به هر صفت که آید به ظهور/از ظلمت محض یا خود از خالص نور
عاشق به همان صفت موصف گردد / دین ملوکست رعیت معمور

وقتی که پادشاهان به مقتضای همّت عالی خود این طریق را که گفته شد، پیش گرفتند، این سبب نیک نامی ایشان شد در همه عالم. اهل طریق از همه جانب متوجه ایشان خواهند شد، چرا که گفته اند حق ـ سبحانه و تعالی ـ عالم را از آن جهت وسیع آفریده است که اگر درویش در جایی نتواند ورزش این نسبت شریف و عبادت خداوند خود کردند، شکر این نعمت عظیم آن است که رود به جایی که آن جا تواند کرد. اگر نرود و اهمال نماید، شکر این نعمت به جای نیاورده باشد، معاقب خواهد شد.

منقول است از احمد بن هارون الرشید که انبانی بر پشت خود بسته به ولایت دیگر می رفته اند. عزیزی ایشان را در راه پیش آمده، گفته اند: به کجا می روی؟ گفته: به فلان شهر می روم که آن جا معیشت ارزان است. می گویند آن عزیز گفته باشد: تو را چه حاجت است به این؟ ایشان گفته باشند: هی جاهل! نشنیده ای که جایی که معیشت ارزان است، رحمت خدا آن جا نازل است، بندگی خدا آن جا می توان کرد.

منقول است از حضرت خواجه محمد پارسا ـ قدّس سره ـ که در زمان ایشان پادشاهی بوده است مخلص و معتقد این طایفه و طریقه و سخنان ایشان. بیت:
پیش یار! آنها که جان آرند بی شک جان برند / صدق پیش آور که این جا هر چه آرند آن برند
هر که او در عشق صادق آمدست / بر سرش معشوق عاشق آمدست
گر به صدقی عشق پیش آید تو را / عاشقت معشوق خویش آید تو را

حضرت ایشان قصیده ابن فارض مصری را که تمام توحید صرف است بر سر منبر می گفته اند. زمان پادشاه دیگر که شده است در خلوت ها نیز نمی گفته اند. یاران ایشان گفته باشند که، چون است که در زمان آن پادشاه این سخنان را بر سر منبر می فرمودند، این زمان در خلوت نیز نمی گویید؟ ایشان گفته اند: آری در این زمان نمی توان گفت چرا که این پادشاه، معتقد این طایفه و سخنان ایشان نیست.
ناقابلست آنکه به دولت نمی رسد / ور نی زمانه در طلب مرد قابلست
چون که نامحرم درآمد از درم / پرده در پنهان شدن اهل حرم
گر درآید محرمی دور از گزند / برگشاید آن همه از روی بند

بدان که سعادت دنیا و آخرت پادشاه و غیره در اعتقاد به این طایفه است. شقاوت و گرفتاری پادشاه و غیره در بی اعتقادی از این طایفه است.
گر خدا خواهد که پوشد عیب کس / کم زند در عیب معیوبان نفس
گر خدا خواهد که پرده کس درد / میلش اندر طعنه پاکان برد
چرا که هر چه می رسد به پادشاه و غیره از دولت و سعادت و از نکبت و شقاوت، از فیض و فضل الهی، به واسطه وجود شریف ایشان می رسد که: بهم یُرزقون و بهم یمطرون و بهم یُدفع البلاء عن وجه الارض.
اما بدان ای طالب صادق که این طایفه ی علیّه، وقتی ورزش این نسبت شریف و ترویج آن می توانند کرد که پادشاهان زمان ایشان، مخلص و معتقد ایشان و طریقه ی ایشان باشند، مُمد و معاون ایشان باشند، وگرنه به غایت مشکل است.
گر سخن کش پایم اندر انجمن / چون گل صد برگ رویم در چمن
این سخن شرّیست در بستان جان / بی کشنده خوش نمی گردد روان
مستمع گر تشنه و جوینده شد / واعظ ار مرده بود گوینده شد
چرا که اکثر خلق از کمال جهل و نادانی که دارند به این طریق انکار ایشان و طریقه ایشان می کرده اند، همیشه یاران ایشان را در تفرقه می داشته اند و طعنه می کرده اند.
زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل / المرء لایزال عدوٌّ لما جهل
به واسطه ی جهل و انکار و اعتراض که به این طایفه دارند، از این جهت راه گذر فیض الهی بر ایشان بسته شده است که هیچ فیضی از صحبت این طایفه به ایشان نمی رسد؛ از این جهت همیشه انکار اذواق و حالات ایشان می کنند.
منکر چه شوی به حالت زنده دلان / چون هر چه تو را نیست کسی را نبود
ای اولیای حق را از حق جدا شمرده / گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد؟
چون که این طایفه را به واسطه ورزش این نسبت شریف، راه گذر فیض گشاده می شود. هر زمان مناسب استعداد ایشان، فیضی بر قلب منوّر ایشان فایض می شود و ایشان را در حرکت می آرد. هر زمان حرکت دیگری مناسب آن فیض از ایشان در وجود می آید و ایشان را بی اختیار در حرکت می آرد. به حکم فرموده «المغلوب معذور» هر چه از ایشان صادر می شود در این حالت، ایشان معذورند. جمعی که از این درد و حالت ایشان خبر ندارند لاجرم انکار و اعتراض می کنند.
درد دل ما مردم بی درد چه دانند / از حالت ما طایفه سرد چه دانند
هیزان! که ندارند به خود آلت مردی / از لذّت کاری که کند مرد چه دانند

از این جهت است که گفته اند اگر پادشاهان روزگار، بدانندی که این طایفه، در چه حضور و لذّتند، از آن جا که همّت عالی ایشان است، به شمشیرها خواهند که مقابله و محاربه کنند و نگیرند فایده، و نتیجه اعتقاد پادشاهان به ایشان و به طریقه ایشان آن است که هیچ کس به ایشان و یاران ایشان تعرّض نتوانند کرد تا ایشان نیز به خاطرهای جمع دعای پادشاه اسلام و بندگان خدای توانند کرد؛ چرا که دعایی که به جمعیت خاطر است، البته مستجاب است. گفته اند: قال النّبی ـ علیه السلام: الدّعاء علی ظهر الغایب مستجابة.

نقل است از خواجه احرار خواجه عبیدالله ـ قدّس الله سره ـ که در اوان ورزش این نسبت شریف، در واقعه ای دیده باشند که حضرت را ـ صلی الله علیه و سلم ـ در پشت مبارک خود برداشته بر تلی است در شاش [تاشکند]، در جوار مزار پر انوار حضرت مولانا ابوبکر قفال شاشی ـ قدس الله روحه العزیز ـ آن جا برآورده باشند تعبیر هم چنین گرفته اند که ترویج شریعت و طریقت محمدی ـ صلی الله علیه و سلم ـ از ایشان در وجود خواهد آمد. می گفته اند، هر چند ملاحظه می کردم، بی آن که پادشاهی ممد و معاون باشد، نمی توان کردن؛ این بود که حق ـ سبحانه و تعالی ـ مرا ملجاء ساخت به اختلاط پادشاهان آن زمان.

منقول است از حضرت ایشان که می گفته اند بیست نوبت خطاب و عتاب کردند با من که تو را اختلاط به پادشاهان این زمان می باید کرد. از این جهت بایست اختلاط به پادشاهان آن زمان، به جهت ترویج شریعت و طریقت محمدی، آنچه ممکن بود، در زمان ایشان کردند. سِرّ آن که بی معاونت پادشاهان ترویج این نسبت شریف نمی توان کرد، آن است که اکثر خلق به واسطه جهل و نادانی، منکر اذواق و حالات این طایفه اند. از این جهت همیشه تکفیر و انکار این طایفه ی علیّه می کنند، و ایشان را مشوّش می دارند. وقتی که پادشاهان، مخلص و معتقد این طایفه اند، ایشان هیچ نمی توانند گفت. اگر نعوذ بالله پادشاهان بی اعتقاد باشند به طریقه این طایفه، منکران خباثت می کنند، چیزهای بد به پادشاهان می رسانند از ایشان. پادشاه را نیز به حکم فرموده ی: من یسمع یخل، خللی در مزاج پیدا می شود. هرچگاهی که منکران این را دانستند، تعرض و انکار را زیاده می کنند. از این جهت تفرقه در احوال طالبان پیدا می شود که ورزش این نسبت شریف نمی توانند کرد، وگرنه این ایشان را سست ترقیات ما لانهایه است در مدارج قرب.
قرب نی بالا، نه بسی رفتن است / قرب حق از قید هستی رستن است
هست در مایده حسن بسی نعمت و ناز / قوت عاشق ز میانه همه درد و الم است
دیگر آن که الملامتیه سادات هذه الطایفه گفته اند: «ملامت قوت جان عاشقان است»

نقل است که در زمان سید الطایفه جنید، چهار کس بوده اند در مقام ایثار که به هر نفس زدنی، کسب کمالات ما تقدّم می کرده اند؛ سید الطایفه جنید، شیخ ابوالحسین نوری و شیخ شبلی و شیخ بهلول. پادشاه آن زمان را نوکری بوده غلام الخلیل نام، به او غضب کرده و از پیش خود رانده. او رفته مدتی در ملازمت ایشان می بوده، از کمال ناقابلی هیچ اثری از صحبت شریف ایشان به او نرسیده، غیر از طعنه و انکار.
گر خدا خواهد که پرده کس درد / میلش اندر طعنه پاکان برد
ناقابلست آن که به دولت نمی رسد / ورنه زمانه در طلب مرد قابلست

باز آمده به پیش آن پادشاه، خباثت کرده، شکایت بسیار کرده از ایشان در پیش آن پادشاه؛ به جایی رسیده که اگر ملحد و زندیق می گویی، در این زمانه این هایند، تمام خلق را از راه برده اند. اگر می خواهی که خلق از شرّ ایشان خلاص شوند، ایشان را می باید آوردن به پیش خود، و حکم کشتن کرد. به حکم فرموده «من یسمع یخل»، خللی در مزاج پادشاه پیدا شده، کس فرستاده، آورده ایشان را. همین که آمده اند به پیش پادشاه، پادشاه بالفعل حکم کشتن کرده ایشان را. جلاد آمده تا بکشد؛ هر کدام را که می خواهد که بکشد آن دیگر خود را پیش می اندازد که اوّل مرا بکش، بعد از آن، آن برادر مرا. آن را که می خواهد بکشد، دیگر خود را در پیش می اندازد که اول مرا بکش، بعد از آن، آن برادر مرا، تا سه نوبت. جلاد متحیر مانده. پادشاه در مقابله بوده دیده اینها را که طائفه عجیبی می نمایند که در کشته شدن مسابقت می نمایند بر یکدیگر. قاضی بوده اعلم آن زمان، به پیش ایشان فرستاده که برو بوبین [= ببین] که اینها چه نوع طایفه اند که در کشته شدن چنین مسابقت می نمایند بر یکدیگر. قاضی آمده دیده ایشان را که هر یک بحری اند از علوم ظاهر و باطن. شیخ بهلول را در میانه ایشان بی سامان تر دیده، مسئله از حیض پرسیده. هفده نوع جواب گفته اند. قاضی متحیّر شده، آمد به پیش پادشاه. گفته: ای پادشاه عجب کاری کرده بودی، همچو یزید، طوق لعنت بر گردنت افتاده بود، چرا که اگر صدیق می گویند، در این زمان اینهایند. پادشاه طلبیده ایشان را و صحبت داشته، هم چنان یافته ایشان را که قاضی گفته بود. غلام الخلیل را حکم کرده که بر دار کنید.
تا دل مرد خدا نامد به درد / هیچ قومی را خدا رسوا نکرد
او را بر دار کرده اند. حکیم کرده که هر که مرا دوست می دارد تیری بر وی زند او را تیرباران کرده اند تا به حدی که تیر بر زبانچه تیر می آمده.
گر خدا خواهد که پرده کس درد / میلش اندر طعنه پاکان برد

بعد از آن پادشاه طلبیده ایشان را، و گفته که بیایید که شمایان چه نوع طایفه اید که در کشته شدن چنین مسابقت می کنید بر یکدیگر؟ ایشان گفته اند: آری ما هر چهار در مقام ایثاریم، در هر نفس زدن کسب کمالات ماتقدم می کنیم از این جهت می خواهیم که این نفس را ایثار آن برادر مؤمن کنیم تا او بعد از ما این معنی را حاصل کند، او نیز همین را می خواهد. پادشاه گفته بیایید بطلبید از من هر چه را می خواهید تا به شما بدهم. ایشان گفته باشند که ما از تو این را می طلبیم که من بعد تو ما را نشناسی و ما نیز تو را نشناسیم. حضرت مخدوم ما ـ قدس سره ـ می فرمودند شیخ الاسلام هری [هرات] مخلص و معتقد این خانواده ام. می گفت مکتوبی برای حضرت ایشان فرستاده بود که، مرا مانعی است به شرف ملازمت، نمی توانیم رسید، عنایت کرده طریق حضرت خواجگان را ـ قدّس الله ارواحهم ـ برای من نوشته، فرستند، تا من به این سعادت مشرّف شوم. حضرت ایشان طریقه حضرت خواجگان را برای او نوشته، به من دادند که حک و اصلاح کن و از برای او فرست. حک و اصلاح کرده، از برای او فرستاده بودم. بعد از آن به هری رفتیم. هر جا که پیش می آمد به طریق نیاز می گفت: من معتقد این خانواده ام، خانه شما را نمی دانم وگرنه هر روز ملازمت می کردم. به این همه، یک بار شنیدم که شیخ با شاگردان خود می گفته است که: من خود به قدر ملا هستم، با این همه نمی دانم که شیخ محی الدین عربی چه گفته است. از این جا بی اعتقادی به طریق این طایفه از وی فهم کردم. با آن که مرا به هری علاقه عجیبی شده بود، گریان گریان از هری بیرون آمدم که در جایی که شیخ الاسلام آن جا منکر این طریقه باشد چون توان بود.

بعد از گرفتن خان کلان ولایت شاش را، چون که حضرت سلطنت شعاری سلطان مغفور را اخلاص و اعتقاد تمام به حضرت مخدوم ما بود ـ قدس سره ـ و به طریقه حضرت خواجگان ـ قدس الله ارواحهم ـ بود، حضرت مخدوم ما را از حضرت خان طلبیده، همراه خود به بخارا آورده بودند. بعد از آن از حضرت ایشان استدعای این نسبت شریف کردند. و این فقیر نیز در آن زمان در ملازمت شریف ایشان می بودم. چون که حضرت مخدوم ما کمال استعداد و قابلیت ایشان را در این طریق ملاحظه کرده بودند، تلقین این نسبت شریف به ایشان کردند. در اندک زمانی واقعات غریب از ایشان ظاهر شدن گرفت که مردمی که مدت ها در ملازمت ایشان بودند، از آن مردم ظاهر نشده بود. حضرت مخدوم ما ـ قدّس سره ـ سرزنش می کردند یاران خود را که مدت هاست که مشغولی به این طریق دارید، مثل این واقعات از شمایان ظاهر نشد و می فرمودند که کمال همّت و استعداد حضرت سلطان را ببینید که به این همه تفرقه پادشاهی، در اندک زمان این نوع واقعات از ایشان ظاهر می شود.

این اعتقاد و مشغولی ایشان به این طریق سبب ترویج این نسبت شریف شده بود که اکثر موالی آن زمان و بسیاری از مردمان، به این نسبت شریف و تحقیق سخنان این طایفه مشغول شده بودند، تا آن زمان که حضرت سلطان مغفور متوجه قندوز شدند. در راه نیز به هر منزلی که می رسیدند، واقعات خود را پیش مخدوم ما نوشته، می فرستادند. ایشان تعریف بسیار می کردند.
تا آن زمان که حضرت سلطان مغفور به جوار رحمت الهی مشرّف شدند. یاران را جمعیت تمام به برکت همّت عالی ایشان بود. بعد از این واقعه، بعضی از منکران که در ملازمت خان کلان بودند، از کمال بی مناسبتی که ایشان را به سخنان این طایفه بوده، حضرت خان ایشان را از گفت و شنید این منع فرموده بوده اند، غالباً خبر بر ایشان نیز فرستادند که شنیده شد که شما از سخنان این مردم گفت و شنید می کرده اید مگویید که حضرت خان منع می فرمایند قیاس بر خود می کرده اند غالباً؛
کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه ماند در نوشتن شیر شیر

با آن که حضرت خان کمال اخلاص و اعتقاد خود را ظاهر ساخته بودند به حضرت مخدوم ما که من معتقد این خانواده و حضرت خواجه احرار خواجه عبیدالله تا که هر مشکلی و تشویشی که می شود ما را، به حضرت ایشان متوجه می شویم، ایشان ظاهر می شوند، همه مهمات با کفایت می شود. با آن که حضرت ایشان از سخنان مشکل این طایفه نمی گفتند، از کتب امام غزالی و تفسیر قاضی می گفتند. ترک گفت و شنید این سخنان نیز کردند؛ تا به حدی که کتاب های که از سخنان این طایفه بود، در خانه خود بگذاشتند که مبادا سخنان منکران در ایشان تأثیر کند، اعتماد نمی توان کرد؛
بی ادب خود را نه تنها داشت بد / بلکه آتش در همه آفاق زد
به این تقریب می فرمودند که تا زمانی که پادشاهی معتقد و معاون این طایفه و سخنان ایشان نباشد، هیچ کس ترویج این نسبت شریف نمی تواند کرد، از بسیاری غوغای منکران که به این طریق راست.
عزت این در چنین کرد اقتضا / کز در ما دور باشد هر گدا
حریم عز ما نور افکند / غافلان خفته را دور افکند

هر چه سبب آمدن این ضعیف کمترین، از خادمان این مخدومان، به این مکان شریف، آن بود که در آن دیار به واسطه فسق و فجور و ظلم بسیار، بسی تفرقه و تشویش در میان مسلمانان می بود، از این جهت ورزش و ترویج این نسبت شریف، هم چنان که می باید نمی شد کردن؛ چرا که اکابر گفته اند: سه چیز می باید سالکان طریق را تا سلوک راه پر خطر توانند کرد: اخوان و زمان و مکان.
اخوان یعنی جماعت یاران یکدل هم جهت یک نسبت، چنان که حضرت مولوی رومی می فرمایند:
هر نبیی اندرین راه درست / معجزه بنمود و همراهان بجست
زانکه .... جمع کاروان / دشمنان را بشکند تیغ و سنان
حاصل این آمد که یار جمع باش / همچو بت گر از حجر یاری تراش
دیگر مکان، یعنی مکانی که این طایفهء علیه سال ها در وی ورزش این نسبت شریف کرده باشند و متأثر از صحبت شریف ایشان شده باشد.
آسمان سجده برد پیش زمینی که درو / یک دو کس یک دو نفس بهر خدا بنشیند
دیگر زمان، یعنی زمان می باید که برقرار باشد. تفرقه و تشویشی از حادثه زمان در میان مردم می باید که نباشد، اگر باشد و درویش متفرق نشود، او درویش نیست. «جزء درویشند جمله نیک و بد»
چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار

چون که این هر سه چیز آن جا کم یاب بود. ضعیف هر چند ملاحظه می کردم آن جانب از آنجا که خطا است و این جانب از آنجا که کعبه است، جایی که ترویج شریعت و طریقت محمدی ـ صلی الله علیه و سلم ـ در این زمان خراب پادشاه صاحب دولتی عالی همتی باشد که می کرده باشد، نمی شنیدم. چون که ترویج این امور شریف تعلق به پادشاهان دارد.
معشوقه به هر صفت که آید به ظهور / از ظلمت محض یا خود ار خالص نور
عاشق به همان صفت موصف گردد / بر دین ملوکست رعیت معمور

در این فکر می بودم که به ناگاه دو سه یاری از یاران این جایی بدان جا رفتند. بسی اخبار نیک از حضرت سلطنت شعاری ملازمان خان ـ زاد الله تعالی ظلال برکاته علی رؤس المؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات ـ رسانیدند که ترویج شریعت محمدی ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ در این زمان، هم چنان که شرط است، ایشان کرده اند، به حدی که هیچ گونه آلات و اسباب فسق را در آن دیار نمانده؛ محتسبان گماشته اند، همیشه در تفحّص آنند که نامشروعی در آن جا نگذرد. دیگر آن که معتقدند جمیع درویشان را و طریقه ایشان را.
پیش یار آنها که جان آرند بی شک جان برند
صدق پیش آور که اینجا هر چه آرند آن برند
علی الخصوص طریقه حضرت خواجگان را ـ قدّس الله ارواحهم ـ هم چنان که حضرت سلطان مغفور معتقد و مخلص حضرت نقشبند و خواجه احرار خواجه عبید الله و حضرت مخدوم ما ـ قدس الله ارواحهم ـ بودند.
نقشبندیه عجب قافله سالارانند / که برند از ره پنهان به حرم قافله را
از دل سالک ره جاذبه صحبتشان / می برد وسوسه خلوت و فکر چله را
همه شیران جهان بسته این سلسله اند / روبه ار حیله چه سان بگسلد این سلسله را

بعد از شنیدن این سخنان، فقیر در مرتبه بی اختیار شدم که ملاحظ هیچ کس از فرزندان و متعلقان نتوانستم کردند. بر خود فرض دانستم آمدن این دیار را، چون که مدت ها منتظر این معنی می بودم. بعد از مشرف شدن این مکان شریف، الحمدلله رب العالمین، هم چنان که یافتم که یاران می گفتند ترویج شریعت محمدی هم چنان که شرط است، در این دیار به برکت همّت عالی حضرت خان درویش دوست یافتم که در هیچ دیار دیگر در این زمان خراب نیست، و نیز منتظرم که ترویج طریقت محمدی نیز ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ چنانچه شرط است به برکت همت عالی ایشان کرده شود، ان شاء الله تعالی.

چون که فقیر شکر این نعمت عظیم را در پیش بعضی از عزیزان این ولایت می گفتم، ایشان می گفتند: نه این است که حضرت اینها را به تکلّف می کرده باشند، بلکه خوی و طبیعت شریف ایشان هم چنین افتاده است. از این سخن، فقیر را امید بیشتر شد که خوی شریف ایشان در رعایا و فقرای ولایت ایشان نیز جا کند. چنان که حضرت مولوی رومی ـ قدس سره ـ می فرمایند:
خوی شاهان در رعیّت جا کند / چرخ اخضـر خاک را خضـرا کند
شه چو حوضی دان حشم چون لوله ها /آب از لوله روان در گوله ها
چون که آب جمله از حوضیست پاک / هر یکی لوله دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید / هر یکی لوله همان آرد پدید
زانکه پیوستست هر لوله به حوض / خوض کن در معنی این حرف خوض
لطف شاهنشاه جان بی وطن / چون اثر کردست در کل بدن

چون که حضرت خان به جمیع علوم و کمالات آراسته اند، ثمره و نتیجه جمیع علوم و کمالات حصول و ترویج این نسبت شریف می باید که شود. هم چنان که حضرت سلطان مغفور چند گاه در زمان مخدوم ما سبب ترویج این نسبت شریف شده بودند.
العلم تاجُ للفتی و العقل طوق من ذَهَب / و الصدق نور واضح و الکذب نارٌ تلتهب
سلطنت شعاری را بر پدر بزرگوارشان قال النبی ـ علیه السلام: الولد سِرّ اَبیه، اما فقیر دو درجه زیادتی می یابم، حضرت ، چنان که مولانا عبدالرحمن جامی می فرمایند ـ قدس سره ـ به نسبت حضرت خواجه ابونصر که دو درجه از پدر بزرگوارشان در پیش اند در نفی وجود و در بذل موجود، ایشان در کمالات عملیه و در ترویج شریعت و طریقت محمدی ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ در پیش اند از پدر بزرگوارشان؛ چرا که در زمان ایشان بوزه خانه ها و فسق و فجور از حد برون بود. الحمد لله که در این زمان هیچ یک از اینها نیست، و نیز امیدواری بسیار است که ترویج طریقت محمدی نیز ـ صلی الله علیه و [آله و] سلم ـ در این زمانه آخر هم چنان که شرط است، کرده شود، چنان که گفته اند.
سکه که در یثرب و بطحا زدند / نوبت آخر به بخارا زدند
آن سکه را باز امید است که در آخر الزمان به همّت عالی آن مخلص و معتقد درویشان بل محبوب دل و جان ایشان، یعنی حضرت سلطنت شعاری عبیدالله خان، باز در بخارا زنند، ان شاء الله تعالی.

چنان که اکابر گفته اند سه چیز می باید تا سالک ورزش این نسب شریف تواند کرد؛ اخوان و مکان و زمان، فقیر می گوید: چهار چیز می باید تا مرشد ترویج این نسبت شریف تواند کرد، خان و اخوان و مکان و زمان.
بدان ای طالب صادق که غرض و مقصود حق ـ سبحانه و تعالی ـ به حکم این آیت که: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ‏ [ذاریات: 56] ورزش این نسبت شریف و اظهار محبت خودش بود. گفته اند غرض از خلقت بشر محبت رب العالمین است.
غرض از عشق توام چاشنی درد و غمست /ورنه زیر فلک اسباب تنعم چه کمست
بدان ای درویش صادق که مراد از این عبادت که مخصوص جن و انس است، عبادت تامه جامعه است. این است جهت تخصیص ظاهراً و باطناً. هر چه ظاهراً عبادتی که آدمی جامع آن است که آن قیام و قراءت و رکوع و سجود و مانند اینهاست، ملایکه هر یکی مخصوص به یکی از اینهایند. چنان که گفته اند بعضی در رکوعند و بعضی در سجود علی هذا القیاس. اما باطناً عبادتی که انسان جامع آن است، آن معرفت تامه است. چنان که بعضی از مفسرین عبادت را تفسیر به معرفت کرده اند و بعضی بر حالش گذاشته اند. از این عبادت، عبادت ظاهر و باطن گرفته اند. مراد از عبادت باطن آن معرفت جمال و جلال حق است ـ سبحانه و تعالی. چرا که حق را ـ سبحانه ـ دو صفت است، صفت جمال و صفت جلال. آدمی حامل و جامع و مظهر این هر دو صفت است. هر چه ملایکه حامل و مظهر صفت جمال حقند ـ سبحانه و تعالی ـ، عارف همانند که در ایشان ظاهر شده است، در ایشان صفت جلال حق را ـ سبحانه ـ گنجایش نیست؛ چون که جنّ و انس حامل و مظهر این دو صفت شدند. از این جهت تخصیص کرد عبادت تامه جامعه را بدین دو. هر چه شرف انسان بر ملک و بر جمیع مخلوقات از این جهت است.
علم هست آنجایی که اسرار هست / طاعت روحانیون بسیار هست
سوز جان و درد دل می پرسی / زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
هر چه درد، خاصّه انسان است. مراد از درد، آن سوز و المی است که از فرقت محبوب پیدا می شود در دل محب. و ملایکه همیشه در مشاهده جمال الهی اند، هیچ چیزی که مانع آید ایشان را از مشاهده جمال الهی نیست. انسان است که به مقتضای بشریت هر زمان از مشاهده جمال و جلال الهی دور می افتد و به سرمایه درد و الم، باز هر زمان خود را به مشاهده جمال و جلال الهی مشرف می سازد.
قدسیان را عشق هست و درد نیست / درد را جز آدمی در خورد نیست
دیگر آن که ثمره و نتیجه از همه طاعات و عبادات، درد و الم است، چون که در ملایکه این نیست، جهت تخصیص عبادت بر این دو، این نیز می تواند که باشد.
هست در مایده حسن بسی نعمت و ناز / قوت عاشق ز میان همه درد و الم است
از این جهت است که گفته اند اگر شخصی علم اولین و آخرین و نیز عمل اولین و آخرین حاصل کرده و می کرده باشد، و این معنی را که نتیجه علم و عمل است که عبارت از آن درد و الم است، حاصل نکرده باشد، او هیچ چیز حاصل نکرده؛ چرا که گفته اند به مجرد ناصیه ی عزرائیل در نظر آمدن، هیچ چیز از علم و عمل درین کس باقی نمی ماند و با او همراه نمی رود، مگرنسبت ذوقیه که نتیجه و ثمره علم و عمل است. چه مقدار که حاصل کرده است، درجه وعزّت و فضیلت او در آن عالم آن مقدار خواهد بود.
ذرّه درد خدا در دل تو را / بهتر از هر دو جهان حاصل تو را
...........
گر زهد و علم داری و درد خدا نداری /در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت کانست اصل فطرت / وین زهد ما سقیم است وین علم ما عقیمست
سرمایه ی دو عالم عشقست پیش قاسم / خوش وقت آن که جانش در عشق مستقیمست
چرا که حجاب میان بنده و حق سبحانه، آسمان و زمین، عرش و کرسی حجاب نیست، همین تعلقات است که می باشد آدمیان را به چیزها؛ به علم و به عمل، به زن و فرزند و اموال و اشیا و مانند اینها، و عبارت از وجود و هستی اینهاست. «هست تو آنست که معلوم تست»

چون به ذکر مستی حق ـ سبحانه و تعالی ـ از آگاهی به معلوم خود خلاص شدی، از قید هستی رستی. ما را می باید رفع این حجابات کردن. به هیچ چیز چنان رفع نمی شود این حجابات که به آتش محبت محبوب. تا آتش محبت محبوب از ته دل محبت سر بر نزند و نسوزد هر چه نشان غیر و غیرت است، وصل محبوب حقیقی میسر نمی شود.
سرمایه سعادت ما در دیار بود / ورنه به سعی ما گره از کار کی گشود
عشق اینجا آتش است و عقل دود /عشق چون آمد گریزد عقل زود
مراد از عشق، آن شعله آتش محبت است که از ته دل محب سر بر می زند و می سوزد هر چه نشان وجود و هستی محب به آتش محبت محبوب. این زمان هر چه از محب ظاهر می شود، از آن محبوب هست، محب را هیچ نیست.
آب کوزه چون در آب جو شود / محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا / زین سپس نی کم شود نی بد لقا
وصف عشق ار من بگویم بر دوام /صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
ذوق نکته عشق از من می رود / نقش خدمت نقش دیگر می شود
چون قلم اندر نوشتن می شتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
قلم این جا رسید و سر بشکست / گر بگویم شرح این بی حد شود
بنده بود اینجا رسید و شاه شد / رهبر و ره رو نماند و راه شد
بس کنم خود زیرکان را این بس است / بانگ دو کردم اگر در ده کس است

این است نهایت سیر الی الله. این است وجود موهوب حقانی. این است بقاء بعد الفناء و فرق بعد الجمع. این است مقام ارشاد و تکمیل و تربیت ناقصان. این است کمال مرد دانا به یقین: «در هر چه نظر کند خدا را بیند».
هر چه اکابر ـ قدس الله اسرارهم ـ گفته اند مذاق دریافت سخنان این طایفه به غایت نعمت عظیم است، به هر کس نمی دهند، که التوفیق شئ عظیم لا یعطی الا بعبد عزیز. الحمد لله که در این زمان این نعمت عظیم را به حضرت معتقد درویشان، بل محبوب قلوب ایشان، یعنی حضرت خان ـ زاد الله تعالی شفقته و مرحمته و ادام برکاته علی المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات ـ داده اند، گویا که درویشان به قدر از این سخنان می توانند گفت
گر سخن کش یابم اندر انجمن / چون گل صد برگ رویم در چمن
این سخن شریست در بستان جان / بی کشنده خوش نمی گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد /واعظ ار مرده بود گوینده شد
قوله تعالی: وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ [الضحی: 11]
بحکم التحدّث بالنعم شکر از جهت شکر این نعمت عظیم تحدثی در سخنان می رود. وْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ [ابراهیم:7]
بر تو نعمت ز دست هر که رسد / نه به میدان شکر گویی پای
کی به شکر خدا قیام کند / تارک شکر بندگان خدا
گر نیم مردان ره را هیچ کس /ذکر ایشان کرده ام اینم نه بس
گر ندارم از شکر جز نام بهر / این بسی خوشتر که اندر کام زهر
از شیخ طریقت شیخ ابوعلی دقاق ـ قدس الله سره ـ پرسیدند که در سخن مردان شنیدن هیچ فایده هست، چون بدان کار نمی توانیم کردن.
گفت: بلی دو فایده است. یکی آن که اگر مرد طالب بود، قوی همت گردد و طلبش زیادت شود. و اگر نامرد بود مرد گردد. و اگر مرد بود، شیرمرد گردد. و اگر شیرمرد بود، فرد گردد. و اگر فرد بود، عین درد گردد. و دیگر آنکه اگر کسی در خود پنداری دارد، فرو شکند و دعوی از سر او بیرون رود و نیک او بد نماید. والله اعلم بالصواب.
تمت هذه النسخة الشریفة اللطیفة بعون الملک الوهاب

رسول جعفریان

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 734576

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 9 =