چند سال پیش به دعوت یکی از دوستان در شهر تورنتو به کنسرت گروه «کیوسک» - که در آن زمان از گروه‌های موسیقی محبوب جوانان ایرانی بود - رفتم. هنوز خیلی با سبک و سیاق این گروه آشنا نبودم و نمی‌دانستم که دقیقاً چه انتظار از آن داشته باشم.

جمعیت زیادی آمده بود که بسیاری از آن‌ها دانشجو بودند و ظاهراً از طرفداران وفادار این گروه. چندین آهنگ اول را اجرا کردند و نوبت به آهنگ «عشق سرعت» رسید. به محض شنیدن اولین نُت‌های این آهنگ٬ جمعیت ناگهان به وجد آمد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد و یکصدا قسمت‌هایی از شعر آن را با خواننده تکرار می‌کرد:

«قدرت عشق یا عشق قدرت٬ مدرنیته یا سنت..... تو محور شرارت٬ ژیان و عشق سرعت؟!.... مُسکن رنج و درد٬ به صورت قرص و گرد... شام و ناهار نداریم٬‌ جاش می‌خوریم کیک زرد...غیرت سیب‌زمینی٬ توسعه سبک چینی٬ دموکراسی دینی....بچه‌های پاپتی....چاقاق زن به دبی٬ آدم‌های غیرتی...خون با اسانس اِچ آی وی٬ آنفلوآنزای مرغی...یکی از وبا میمیره یکی جنون گاوی...»

به متن آهنگ گوش می‌کردم و جوان‌های ایرانی را می‌دیدم که بالا و پایین می‌پرند و جملات آن را یکصدا تکرار می‌کنند. صحنهء عجیبی است. چطور ممکن است که هیچ کدام از این‌ها متوجه پیام‌های مُخرب و تحقیرآمیز این آهنگ نیستند و شادی‌کنان آن‌ها را با هم می‌‌خوانند؟

خواننده - که خودش هم یک جوان ایرانی است - دارد به هم‌نسلان خود می‌گوید که ما در حد یک «ژیان» هستیم که فقط توهم «عشق سرعت» دارد! ما را چه به حرکت و سرعت؟! ما «محور شرارت» هستیم (برچسب جرج بوش به ایران)! ما معتاد به «قرص و گرد» هستیم! انرژی هسته‌ای به چه کارمان می‌آید؟! غیرت‌ ما در حد سیب‌زمینی است! زندگی‌مان همه‌اش درد و مُسکن است. در حال مرگ از «اچ آی وی» و «وبا» و «آنفوآنزای مرغی» و «جنون گاوی» هستیم!...ما را چه به «عشق سرعت»؟

و جوانان ایرانی با او می‌خواندند و پای می‌کوبیدند.

مدتی در این اندیشه بودم که چطور ذهن جوان‌های ایرانی چنان با پیام‌های مُخرب و تحقیرآمیز و خودکم‌بینی خو گرفته که قادرند حتی با شنیدن آن برقصند و شادی کنند؟ برایم قابل تصور نبود که مثلاً در یک کنسرت در آمریکا یا کانادا٬ خواننده‌ای بخواند که ما یک جامعهء شرور و بی‌عرضه و متوهم و پُرمدعای و معتاد و بی‌غیرتیم که دارد از اچ آی وی و و وبا و جنون گاوی میمیرد و جوان‌های آمریکایی یا کانادایی با چنین پیام‌هایی بالا و پایین بپرند و شادی کنند!

چندی بعد در کلاس درس دانشگاه نشسته بودم. استادی داشتیم که متخصص فن «مذاکره» بود. شرکت‌های تجاری بزرگ با او قراردادهای سنیگینی می‌بستند تا در مذاکراتی که با سایر شرکت‌ها یا بانک‌ها یا مشتریان‌شان دارند از کمک‌‌هایش استفاده کنند. او هر از گاهی در کلاس از تجربیات کاری‌اش و شِگِردهای متعدد روان‌شناسی که برای «دست بالا داشتن» بر رقیب بکار می‌گیرد سخن می‌گفت که معمولاً حاوی نکات جالب و قابل تاملی بود.

روزی ‌گفت که موفق‌ترین مذاکره‌ای که تا کنون انجام داده و به آن افتخار می‌کند جلسه‌ای بود که از اول تا آخر آن ساکت نشسته بود و حتی «یک کلمه» صحبت نکرده! همه با تعجب پرسیدند «چطورممکن است بدون یک کلمه حرف زدن مذاکره‌ای را پیش برد؟!».

او پاسخ داد: « در آغاز جسله همراهانم مواضع‌ شرکت‌شان را برای طرف مقابل شرح دادند و خواسته‌های‌شان را مطرح کردند. من فقط رو به روی سخن‌گوی اصلی تیم مقابل نشستم و از همان آغاز جسله٬ هر گاه که او سخنی برخلاف میل‌ ما می‌گفت تنها چهره‌ام را اندکی بی‌حوصله و ناراضی می‌کردم و بدنم را به عقب می‌کشیدم و بر پشت صندلی تکینه و با حالتی عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کردم. و هر گاه که سخنی می‌گفت که در جهت خواسته‌های ما بود٬ مشتاقانه جلو می‌آمدم٬ لبخند میزدم٬ تمام حواسم را به او می‌دادم و با تحسین و رضایت نگاهش می‌کردم.

بعد از ۱۰ دقیقه تکرار این روند٬ متوجه شدم که هر گاه من به علامت نارضایتی به عقب تکیه میدهم٬ او ناخودآگاه در جمله بعدیش سعی می‌کند که موضع‌ قبلی‌اش را تعدیل کند تا دوباره رضایتم را جلب کند. بعد از۲۰ دقیقه٬ متوجه شدم که دیگر حتی قبل از اینکه من واکنشی نشان بدهم او خودش در جهتی که ما می‌خواهیم مواضع‌اش را اصلاح می‌کند. و بعد از نیم ساعت٬ متوجه شدم که دیگر حتی لازم نیست که من واکنشی نشان بدهم٬ او خودش هر چه که می‌گوید در جهت منافع ماست و نتیجهء مذاکرات حتی بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم.»

او می‌گفت که «یک مذاکره‌کننده موفق کسی نیست که با بهترین استدلال‌ها از مواضع‌اش دفاع می‌کند٬ بلکه کسی است که «ذهن» و «روان» طرف مقابل را «صاحب» می‌شود.»

در دوران استعمارگری بریتانیا در هندوستان٬ شهروندان هندی‌ انگلیسی‌‌های ساکنِ کشورشان را «صاحب» خطاب می‌کردند. یعنی آن‌ها نه تنها سرزمین و منابع ثروت و اموال‌شان را از آنِ انگلیسی‌ها می‌دانستند که حتی «خود»شان را «مِلک» آن‌ها می‌خواندند. انگلیسی‌ها «صاحب» هندی‌ها شده بودند چون «ذهن‌» و «روان» آن‌ها را در تصرف‌ خود داشتند. هندی‌ها به تدریج «شرطی» شده‌ بودند و در ناخودآگاه‌شان مدام برای جلب «رضایت» صاحب و پرهیز از نگاه ملامت‌آمیز او٬ تمام رفتارها و گفتارها و باورهایشان را در جهت منافع و خواسته‌های او تنظیم می‌کردند.

بزرگ‌ترین چالش گاندی در مبارزه‌اش با استعمارگری بریتانیا٬ همین اذهان تسخیرشدهء هم‌وطنان‌ش بود که هرگونه ابراز سرسپردگی و بی‌ارادگی و ضعف و حقارت خودشان را مصداق «روشن‌فکری» و «صداقت» و «پیشرفت» و رفتار «متمدنانه» می‌دانستند و هرگونه سخن از استقلال‌ و اقتدار و حرکت و سرعت و خودباروی را مصداق «توهم» و «تحجر» و «خودبزرگ‌بینی».

چالش گاندی هنوز چالش بسیاری از ملت‌های شرقی٬ از جمله خود ماست. ملت‌هایی که هر چند خود را از چنگ استعمار کلاسیک قدرت‌های خارجی آزاد ساختند اما هنوز از شر «چماق و هویج»های ذهنی خودشان رها نشده‌اند. همان چماق و هویج ذهنی که «عشق سرعت‌» را برایشان ممنوع می‌کند و با تلقین بدبختی و حقارت آن‌ها را میرقصاند.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 730954

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 1 =