دکتر حسین سیف‌زاده کارشناس مسائل بین الملل، استاد بازنشسته تهران و استاد پیوسته مونتگمری کالج راکویل در مریلند در گفت و گویی مفصل با خبرآنلاین جهان پوپولیستی بعد از ترامپ و نگاه او به لیبرالیسم را مورد بررسی قرار داد.

محمد اکبری: هر رئیس جمهوری که در امریکا بر سر کار می آید در چند ماه اول توجهات را به خود جلب می کند و جهان منتظر شنیدن سخنان او می شود تا بتواند نحوه حکومت و رویکرد او به جهان را درک کند. در این میان اما شاید کمتر رئیس جمهوری چون ترامپ توجهات را به خود جلب کرده است و هنوز هم این توجهات فروکش نکرده است، زیرا او هنوز رویکرد دقیقی از خود ارائه نداده است تا دیگران بدانند چگونه با او رفتار کنند. آنچه مشخص است این است که او پوپولیست، تاجر مآب و غیر قابل پیش بینی است و نگاه او به اداره امریکا با دیگران فرق می کند . آیا او خواهد توانست نگاه پوپولیستی خود را به دیگر مناطق جهان تسری دهد؟ آیا چارچوبهای لیبرالیستی امریکایی بعد از او دچار تحول خواهد شد؟ آیا بحران های جدیدی در انتظار امریکاست؟ این مسائل را در گفت و گویی ویژه و مفصل با دکتر سید حسین سیف زاده استاد بازنشسته دانشگاه تهران و استاد پیوسته مونتگمری کالج راکویل در مریلند مطرح کرده ایم که از نظر می گذرانید. به علت طولانی بودن، این گفت و گو در دو بخش ارئه می شود.

در هر حال امریکا با قدرت سیاسی و اقتصادی خود می تواند طرح ها و برنامه های خود را به دیگر نقاط جهان صادر کند و در نظام بین الملل تاثیر گذار باشد. به نظرتان، آمریکا و جهان بعد از ترامپ، جهانی پوپولیستی است؟


با مشخص شدن ضعفهای فضای زیستمانی مدرن در جوامع پیشرفته و دموکراتیک، و فضای زیستمانی مدرنیسم توخالی و ظاهری در بعضی از جوامع پیشا-مدرن چون ایران، این جوامع با یک گزینه ساختاری یا به عکس فراساختاری، و دو گزینه روندی روبرو هستند. مثلا"، در آسیای جنوب شرقی و بعضی از کشورهای اروپای شرقی، به نظر می رسد که دوران انتقال به سوی فضای زیستمانی مدرن، که مبتنی بر حاکمیت انسانی است، قابل مشاهده است. برکناری رئیس جمهور کره جنوبی موید این تحول است. در غرب دموکراتیک، شاهد عقب نشاندن حکومتها از عرصه زندگی، به دو شکل نو-لیبرالی و آنارشیستی هستیم. مثلا" یادمان باشد که برخلاف کاربرد مفهوم رئیس جمهور که حالت قبیلگی جامعه را نشان می دهد، در غرب مفهوم پرزیدنت یعنی بالاترین مقام اجرائی (صدارت) منتخب کشور، دانشگاه یا هیئت مدیره، نه رئیس. در مورد دانشکده ها، مفهوم ریش سفید Dean و برای وقت نگه دار برنامه ریز در رشته های تخصصی، مفهوم کرسی نشین (Chairperson) را به کار می برند.

از منظر نشانه شناختی، تفاوت کاربرد این مفاهیم به جای رئیس (راأس= سر شده در مقابل "پا"ئین جامعه=جای پا قرار گرفته) معنادار است. با عنایت به فقدان این وسواس روشنفکرانه در انتخاب مفاهیم، راه بر مقایسه تحولات دوران گذار به پسامدرن غرب با دوران گذار پیشامدرنی در کشورهای جنوب فرق می کند. بر خلاف آسیای جنوبشرقی و چین که به سوی حاکمیت مردمی در مدرن پیش می روند، گذار افغانستان-پاکستان-سوریه-یمن-بحرین و داعش به سوی عقب است. این کشورها منادی عقبگرد به سوی بنیادگرائیهای دینی هستند. در مقابل، عربستان-امارات متحده-قطر و بعضی از کشورهای عرب، عرصه زیستمانی بازگشت به قومیت گرائی قبیله گرائی، هر چند با ظاهر زرق و برقدار مدرنیستی.

در آمریکا، به همت دموکراتها و با شخصیت ممتاز اوباما، دوران گذار به پسامدرن از چاله بنیادگرایی بوش پسر در آمده بود، که این بار در چاه بن گرائی نژادی ترامپ سقوط کرده است. اما تاریخ تحولات سیاسی-اجتماعی-فرهنگی آمریکا نشان داده که این نیز بگذرد.
با این توضیح مقدماتی، و هشدار نسبت به خطر همسان دیدن تحولات آمریکا با امپراتوری عثمانی یا شوروی، و یا بنیادگرائی و قومگرائی خاورمیانه ای، به نظر این دانش پژوه سیاسی در خصوص ظهور و افول و غلظت و کمرنگی موقعیتهای پاپیولیستی در جهان به طور عام، و آمریکا به طورخاص، توجه به مسائل 4 گانه زیر ممکنست راهگشا باشد.

1. که این فضای زیستمانی بعد از ترامپ نیست که پاپیولیستی است، بلکه ترامپ پاپیولیست برآیند این فضای زیستمانی پاپیولیستی است که به قول پروفسور هترینگتون فضای زیستمانی آمریکا و اروپا را مدتهاست پر آشوب کرده است. وسایل ارتباط جمعی اجتماعی با جایگزین کردن اطلاعات به جای دانش، و دانش حفظی و طوطی وار به جای بینش تفسیری متفکرانه یا بینش نقاد و خلاق روشنفکرانه، موجب برجسته شدن پاپیولیسم شده است. توجه شود منظور این نیست که همانند فضای زیستمانی قبیلگی عربستان و یا توتالیتر کوبا و کره شمالی فضا بسته شود. بلکه منظور اینست که شاید بتوان با نهاد سازی الیگارشی لیبرالی چون آمریکا (نه دموکراتیک سوئد)، هم فضا را باز کرد، و هم با اطمینانی بیشتر، از پاپیولیسم مدیریت شده برای ملی گرائی مولد (جذب روند تولید کردن توده ها) استفاده کرد، نه آنکه اسب (توده ها) قبل از گاری (جایگاه نخبگان) قرار گیرد.

2. اما در خصوص واشکافی تحولات پاپیولیستی، لازمست به تفاوت بین موقعیت زیستمانی پاپیولیستی غرب دموکراتیک و پیشرفته ای با موقعیت پاپیولیستی جوامع مدرنیستی وا مانده از مدرن و بریده از سنتی عنایت داشته باشیم.

در غرب دمکراتیک و پیشرفته اروپا و در آمریکای با رژیم سیاسی الیگارشی لیبرال، نهادها یا به سوی حاکمیت شهروندی است (اروپای شمالی) یا حاکمیت ملی-مدنی (آمریکا). از منظر واشکافی تحلیلی، نکته مهم اینست که گستره حوزه عمومی (دانشگاهیان از یکسو و کانون وکلاء از سوی دیگر) با همت مطبوعات آزاد، اجازه تخریب بازی قدرت را به مسئولین منتخب سیاسی (چه اقتدار گرای مدرن، چه توتالیتر، چه عوامفریب و یا پاپیولیست) نمی دهند.

منظور این است، که بر خلاف کشورهائی که انتقاد به مسئولین به مثابه "تشویش اذهان عمومی" موجب محاکمه و زندانی شدن منتقدین می شود، یا موجب فعال کردن توده های هیجانی علیه مخالفین منتقد و یا روشنفکران، لیبرالیسم و یا دموکراسی در کشورهای غربی نهادین شده است. برخلاف ترکیه-پاناما-چین که به بزرگترین زندان برای تعدادی از جمع 259 روزنامه نگار و یا چین که به زندانی بزرگ برای 280 نفر فعال سیاسی و روشنفکر در 2016 تبدیل شده اند، از زندانی سیاسی به این معنا خبری نیست. حتا لیبرالیسم الیگارشیک در آمریکا در خدمت ملت است و ملی، و نه حکومت. برای حفظ این فضای زیستمانی، آمریکا و آمریکائیان هزینه می پردازند: علاوه بر تاکید حزب جمهوریخواه بر حق داشتن سلاح توسط مردم (که به کشته شدن 64 پلیس در 2016 انجامیده)، توجه به نهادین شدن لیبرالیسم و دموکراسی روشنگر است. برای این منظور، حتا در درون رژیم ریاست آمریکا، برای حفظ موازنه بین اقتدار حکومتگران و حاکمیت ملت، مسئولین 1)هم تحت نظر نهادهای مدنی و حوزه عمومی هستند، 2)هم طبق قانون، حکومتگران درگیر موازنه بین قوای سه گانه حکومتی، 3) و هم برای خالی شدن احساسات از سوی افکار عمومی با آزادی تظاهرات و تجمعات، 4) هم در معرض آزادی شهروندان دراهانت صریح و بارز، و حتا قانونی بودن آتش زدن به پرچم.

با این تمهیدات لیبرالی و دموکراتیک، رهائی بخش برای رها شدن لیبرالی از آفت پاپیولیسم حکومتی و یا حفظ دموکراسی برای جلوگیری از خطرات غوغاسالاری مابوکراتیک توده ها هست.

نکته مهم اینست که ما به اقتضاء تعبیر قشنگ سهراب سپهری (چه تحت تاثیر عرفان شرقی و چه عرفان اسلامی یزکیهم و یعلمهم) توجه کنیم:
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
فرض کنیم که غرب با پاپیولیسم نابود می شود، اولا" چرا باید از افول دیگران لذت ببریم، ثانیا" آیا بهتر نیست، از حافظ برای ساختن زندگی درس بگیریم
بر سر آنم که گر زدست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید

غصه ما که نابودی دیگران نیست، ساختن فضای زیستمانی مناسبتر با بهره گیری از ساختن موقعیتهای مناسب است.
خلاصه کلام اینکه، بر خلاف کشورهای خاورمیانه ای که در چاه ویل بریده شدن از سنت و وامانده از مدرن شدن و حاکمیت انسانی هستند، امریکا و غرب در چاله پاپیولیسم افتاده، و نه چاه ویل. به کلامی دیگر، پاپیولیسم در جوامع دموکراتیک و پیشرفته، با ابزارهای دموکراتیک مهار می شود، و نه با تمهیدات مردم فریبانه تقویت. با عنایت به مقایسه این نوشته سراسر انتقادی علیه پرزیدنت ترامپ منتخب از سوی یک ایرانی خود-تبعیدی در آمریکا با نوشته ای انتقادی مشابه این از سوی یک آمریکائی بالفرض خود-تبعیدی در کره شمالی (یا اسنودن در روسیه اقتدارگرا و نه پاپیولیست)، می توان به تفاوت چاله پاپیولیسم در آمریکا و چاه آن در کره شمالی پی برد.
با این وجود، و به میمنت عقب رانده شدن پاپیولیسم در انتخابات 2017هلند، در خصوص آمریکا و انگلیس تحت مدیریت قبیلگی ترامپ و می، چاله پاپیولیسم هزینه ساز شده است: "کل مصاحبه ترامپ با مایکل شررر از دفتر نمایندگی مجله تایم در واشنگتن به این لحاظ ارزش دارد، که تصویر اجمالی نامطلوبی از وضعیت روانی ترامپ بدست می دهد"، اما به عنوان تشویش اذهان عمومی و توهین به مسئولین، محاکمه و زندانی نمی شود. این تفاوت مهمی است.

3. از منظر تبارشناختی، تفسیر چگونگی کناکنش بین مقتضیات ذهنی ترامپ و مقتضیات محیطی آمریکا را در پرتو روایت نظری زیر می توان دید: به محض ملاحظه تغییرات اجتماعی، اقتدارگراها هم شعارهای ضد لیبرالی خود را ارائه می دهند، و هم موقعیت زیستمانی را برای تبلیغ نهضتهای پاپیولیستی به سرداری رهبران فره وشی هموار می کنند. این فضای زیستمانی موقعیت سرکوبگری و دگرستیزی را برای آنان مهیا می کند. اما به رغم برکناری یک قاضی و تعلیق یک استاد، زهر انتقاد و حمله حوزه عمومی و جامعه مدنی کام پرزیدنت ترامپ را تلخ کرده، و او مجبور است، تا خود و برنامه هایش را اصلاح کند.

4. از منظر تاریخی، در جمع بندی این سوال، پاپیولیسم از آمریکا شروع نشده، و به آمریکا نیز ختم نمی شود، و ترامپ علمدار آن نیست، بلکه مخلوق نهضتهای ضد لیبرال- دموکراتیک، بویژه از سوی اقتدارگرایان سنتی و یا ضد طبقه متوسط نخبگان است. البته اکثر اندیشمندان لیبرال-دموکرات غربی خطری که مابوکراسی ایجاد می کند را مطرح و برجسته می کنند. مشکل اینست که دوغ و دوشاب گاه یکی می شود، و نهضت ضد نهاد پاپیولیستی ترامپ گاه با نهضت فرانهاد آنارشیستی جفرسون یا حتی اقتدارگرائی نیکسون یکسان گرفته می شود. این بی توجهی ها خطر گسترش پاپیولیسم در آمریکا را افزایش می دهد.

هدف از تجزیه پاسخ به این سوال در این چهار بند این است که گفته شود پاپیولیسم فرضی امریکا توسط ترامپ با پاپیولیسم مناطق دیگر متفاوت است و باید جداگانه بررسی شود؟

بله هدف از تجزیه سوال به چهار بند فوق نشان از تاکید بر ادعای فرضی به شرح زیر است: نمی توان فضای زیستمانی پاپیولیستی آمریکا را با فضای زیستمانی پاپیولیستی کشورهایی چون زیمبابوه، ونزوئلا، کره شمالی و کوبا یکسان فرض کرد. از چهار سو، پاپیولیسم را چاشنی ملی گرائی و توسعه می کنند، و نه غذای تحمیق توده ها برای عقبگرد. می بینید که در طی این صد روز اول حوزه عمومی (یعنی استادان دانشگاه به عنوان راهجویان جامعه، و کانون وکلاء به عنوان ناظران حقوقی) از یکسو و وسایل ارتباط جمعی (به عنوان ناظران خبری) از سوی دیگر، چه بلائی سر ترامپ آورده اند. علاوه بر این حوزه عمومی و وسایل ارتباط جمعی، دو قوه مقننه و قضائیه هم دُم این رئیس جمهور پاپیولیست را می چینند: مقامات قضائی علیه حکم اجرائی (حکومتی) او در خصوص مهاجرت و ویزا حکم دادند، و کنگره تحت سیطره جمهوریخواهان هم درخواست شفاهی و وعده انتخاباتی مهم او برای لغو بیمه اوباما را رد کرد.

به یاد داشته باشیم که این صد روزه قرار است ماه عسل روسای جمهور برای انطباق با موقعیت زیستمان جدید خود باشد.

از منظر تحلیلی، بنابراین حتما" ترامپ پاپیولیست هم نمی تواند با تحریک توده های روستا نشین آمریکا زیستمان سیاست خیابانی خود را بر جامعه آمریکا غالب کند، هر چند که در نظر توده های روستا نشین، او به عنوان رهبر فره وشی و ناجی به نظر می رسد. همانند ترامپ، ساندرز هم گرچه تجلی توده های فروپاشیده دانشجوئی و شهرنشینی مدرن نشده بود، نیز نتوانست جهت گیری پاپیولیستی خود را به تائید کانال تصفیه لیاقت گرایانه حزب دموکرات (نمایندگان منتصب حزبی) بیرون آورد. توجه کنید که نظارت استصوابی در درون حزب است، و در نهایت در خدمت اراده مردم، و نه توسط شورایی حکومتی برای حذف اراده آنها.

نکته مهم این است که به اقتضاء تحولات ناشی از رسانه های اجتماعی، شیوع زیستمانهای توده گرا و پاپیولیستی به شدت فراگیر، سریع و چند جانبه شده است. جای خطباء پاپیولیست و عوامگرای گذشته را وسایل ارتباط جمعی گرفته است. هیچکس از آسیب توده گرائی این وسایل ارتباط جمعی در امان نیست: چنانکه قبلا" گفته شد خبرهای تایید نشده به جای خبرهای آگاهی بخش و مستند و مستدل، اطلاعات به جای دانش، و دانش طوطی وار یا حفظی به جای تفکر نقاد و خلاق علمی و فلسفی نشسته است.

به اقتضای ظهور این فضای زیستمانی پاپیولیستی که از میانه دهه 1960 شایع شده، پس از اروپا، آمریکا هم به طور فزاینده ای به سوی برجسته شدن فضای زیستمانی توده ای پیش رفت. برای انتخاب اصلح، و جلوگیری از انتخاب پاپیولیستها، کنوانسیون حزب دموکرات 15% نماینده عالی دارد، که به کلینتون رای دادند. در کنوانسیون حزب جمهوریخواه، سه نماینده غیر منتخبی (مدیر جلسه Chairpeson ایالتی همراه با دو نماینده از کمیته های حزبی ایالتی) که هست اجبارا" به کسی رای می دهند که رای توده ای را آورده اند.

بر خلاف تمهیدات حزب دموکرات برای جلوگیری از غلبه رای توده های کارگری و اقلیتهای شهری، برای حفظ رای توده های متعصب روستائی (که برای تحقیر گردن قرمز=متعصب نامیده می شوند) ، کنوانسیون حزب جمهوریخواه تمهیداتی برای جلوگیری از غلبه توده های گردن قرمز و سرکش ندارد. به این لحاظ، در فضای زیستمانی انتخاباتی آمریکا، زمینه هائی برای غلبه سیاست خیابانی بر سیاست نهادین وجود دارد. از قبال این عوامگرائی، رونالد ریگان اولین و ترامپ دومین پاپیولیستی است که از بلیت انتخاباتی جمهوریخواه به ریاست جمهوری رسید، و جرج بوش پسر اولین رئیس جمهور بنیادگرا.

به نظرتان انتخاب ترامپ یکی از دنباله های قیام های سیاسی دراماتیک را بازنمایی می کند که در کنار هم علامت فروپاشی هژمونی نولیبرال اند؟ این قیام ها شامل رای به برگزیت در بریتانیا، عدم پذیرش اصلاحات رنتسی در ایتالیا، کمپین برنی سندرز برای نامزدی در حزب دموکرات و حمایت فزاینده از جبهه ملی در فرانسه و نظایر آن است. این شورهای انتخاباتی اگر چه از لحاظ ایدئولوژی و اهداف متفاوتند اما یک هدف مشترک دارند: تمام شان جهانی سازی یکپارچه، نولیبرالیسم و آن دم و دستگاه سیاسی که موجب ترقی آنها شده را رد می کنند. در هر مورد رای دهندگان به ترکیب مهلک ریاضت اقتصادی، تجارت آزاد، بدهی کمر شکن و کار فاقد امنیت شغلی و با دستمزد ناعادلانه که امروزه به مشخصه های سرمایه داری مالی بدل شده اند، می گویند: نه. رای آنها پاسخی است به بحران ساختاری این نوع سرمایه داری که برای نخستین بار هنگام بحران نظم مالی در سال 2008 به شکل تمام قد آشکار شد.

با تشکر از آگاهی جنابعالی از مقاله ضد پاپیولیستی که در مجله نارضایان (Dissent Magazine ) آمده است، اما عنایت صاحبنظران از یکسو و باز بودن فضای آزاد انتقادی از سوی دیگر می تواند پاسخی برای این سوال باشد.

از منظر مدرسی (Scholastic) ، مطلب جنابعالی در فضای زیستمانی سنتی درست است، اما نه در فضای عملگرای مدرن و پیشرفتخواه لیبرالی در غرب، بویژه آمریکا. در فضای زیستمانی سنتی، فضیلتها به جای ارزش بر انسان تحمیل می شوند، و نه آنکه در خدمت انسان باشد. در نتیجه انسان مقهور مقتضیات محیطی است. در حالیکه در مدرنیته و لیبرالیسم، فضا برای موفق شدن انسان هست، اما نه مفتخواری. البته که به اقتضاء اعتقادات بشردوستانه و همنوع خواهانه خویش، این نگاه لیبرالی می تواند در مواردی غیر اخلاقی باشد. ماکیاول به ما پیروانش آموخته بود که تقوای سیاسی (Virtue) که موجب حفاظت و بقاء می شود، خود اخلاق است. لیبرالیسم فرزند این تفکر است.

بدون عنایت به جایگاه رفیع اندیشمندیش، مارکس (و یار دیرین سرمایه دار و فداکارش انگلس) هم این توصیه های لیبرالی (البته به معنای رهائی از مشکل، و نه ازادیخواهانه) را رد می کرد، هم آنارشیسم اخلاقی پرودون را، و همه آنارشیسم فرا نهادین باکونین را . در نتیجه او فضیلت برابری را بر فضیلت آزادی لیبرالی تقدم بخشید، و حتا در مانیفست کمونیست، خواهان سیاست خیابانی برای موفقیت این هدف والا-اما جزئی کمونیستی بر هدف والای دیگر جزئی یعنی آزادی لیبرالی- علیه بورژوازی شد. کتاب مانیفست کمونیست را مارکس و انگلس با عبارت انتقادی زیر علیه سیاست نهادی" شبحی در اروپا در گشت و گذار است... شبح کمونیسم» آغاز می کنند و با توصیه "خلاقانه اشان" تحت عنوان سیاست خیابانی «کارگران تمام کشورها متحد شوید!" به پایان می برند.

از لحاظ تحلیلی، با مشاهده ناتوانی انقلاب فرانسه در تحقق سه هدف والای آزادی-برابری-برادری، مارکس در دام منطق سنتی-مدرن (اجتماع نقیضین محال است) افتاد. با سکوت در خصوص ارزش برادری، و خروج از منطق روشنفکرانه تخیل فرامنطقی (اجتماع نقیضین واجب است)، مارکس و انگلس تسلیم دیالکتیک منطقی شد: روند تاریخی خیابانی کردن سیاست، سنتز ناشی از آزادی و برابری را تعیین خواهد کرد، و نه تلاش تخیلی نخبگان فکری، و به کار بستن آن توسط بوروکراتها برای نجات ملت. لنین تلاش کرد این کمبود را جبران کند، و با دست استالین، نخبگان بوروکرات را در جایگاه "تسهیل" ستیز آشتی ناپذیر دیالکتیکی نشاند، و نه آنکه با مهربانی و نوعدوستی، آنچنانکه حافظ از آن سخن می گفت، به ایجاد مصالحه فرزانه و یا رندانه بین دو هدف متناقضی آزادی و برابری، برادر وار تحقق بخشد. چنانکه می دانیم حافظ رند با رندیت و تخیل دستیابی به مصالحه بین دو هدف متناقض دنیا و آخرت را به شرح زیر تمهید کرده است:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت (رفاقت) با دشمنان مدارا

به کلامی دیگر، برداشت منطقی و غیر مصالحه جوی انسانی آنان از دیالکتیک موجب افتادن آنان در دام ستیز روندی در منطق دیالکتیکی شد. در حالیکه، دستاوردهای دولت رفاه سوئد و کانادا حاکی از موفقیت در اندیشیدن تخیلی و عملی به مصالحه بین این دو هدف است.
با این مقدمه نظری، اولا"، مفهوم قیام برای وصف سیاستهای خیابانی مناسب نیست. قیام اقدامی است که به قائم شدن انسانها می انجامد، و نه به خود-دگر کشی. علاوه بر سیاست خیابانی شورشهای 1848، و هیتلر، امروز شاهد سیاستهای خیابانی ضد روشنفکرانه بعضی دولتها، و همچنین سازمانهای تروریستی هستیم.

در فضای زیستمانی که زیستمان سیاست خیابانی موفق می شود، توده های فروپاشیده به ندای یک رهبر پاپیولیست به عنوان ناجی خود پاسخ می دهند. این رابطه انفعالی ناشی از 1) هم یک ارتباط نا سالم اجتماعی است، و 2) هم تجلی فروپاشی رسوم و سنتهای متصلب شده گذشته، و هم فقدان شکل گیری آداب جدید فرهنگی، چه به صورت مدنی و چه به صورت اخلاقی.
ثانیا"، در خصوص فروپاشی هژمونیونی نولیبرال، می تون دو گانه جواب داد. می دانید که لیبرال و نولیبرال تجلی زیستمانی است راهجو. مفهوم لیبرال (Liberal) از فعل لیبریت (Liberate)به معنای آزاد کردن است. تقریبا" همه راهجوئیهای مدرن، از لیبرالیسم سرچشمه گرفته است. به رغم انحرافات مشهود، لیبرالیسم گرچه بی رحمانه، اما لیاقتسالارانه، موفق مانده است. لازم به تاکید مجدد است که مدرنیته و مفهوم مدرنسازی در واقع "ما به ازاء" فلسفی تحولی است که برآیند آن علم تجربی (علم کارآمد و حاکم کننده انسان بر سرنوشتش) است.

با این تعبیر، ظهور زیستمانهای سیاسی-اقتصادی سوسیالیسم و دولت رفاه نیز مخلوق همین مفهوم لیبرال است. چین هم به طریقی سرمایه داری دولتی را با سوسیالیسم تلفیق کرد، بدون آنکه به ارزش آزادی بیندیشد.

دیدیم که بدون لیبرالیسم، سوسیالیسم یا به فاشیسم انجامید، و یا به توتالیتریسم، یا در حد بازیچه پاپیولیستی کره شمالی و کوبا دچار واماندگی شد. چه خوبست که متنی بیندیشیم و در دام تقلیل گرایی نیفتیم. به رغم ناکافی بودن لیبرالیسم، و نیاز آن به مکمل با ارزش اخلاق و برابری و برادری، نباید دستاوردهای برجسته لیبرالیسم را یکسره نادیده گرفت، و در دام منطق دیالکتیکی افتاد، که نتیجه منطقی آن توتالیتریسم کمونیسم در شوروی، و یا منطق ستیزی پاپیولیسم در آلمان فاشیستی بود.

در مورد بحران سرمایه داری، نظرتان چیست؟ آیا پیروزی ترامپ و حکومت او این نظر را اثبات خواهد کرد و مردم این مسیر را ادامه خواهند داد؟

بحران سرمایه داری سابقه تاریخی دارد. مارکس به تفصیل در باره آن سخن گفته بود. به نظر مارک کلمن، تفاوت بحران سرمایه داری امروز با بحرانهای قبلی ناشی از تفاوتی است بین دو گستره: گستره جغرافیای جهانی امروز به جای جغرافیای ملی دیروز، و گستره زمانی ناشی از فرا رفتن از یک نسل به فضای زیستمانی فرانسلی. به نظر کلمن، بحران امروزین دیگر صرفا" اقتصادی نیست، که در قالب بحران سرمایه داری، واشکافی شود.

در تایید گفته او، با توجه به ارزشهای والای حکمای ایرانی (از ابو سعید ابی الخیر تا حافظ)، فضای زیستمانی امروزین حاوی خطری است که پایداری سیاسی، اقتصادی، محیط زیستی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را در گیر کرده است. به تحقیق، فروریزی دیوار برلین در اروپا ناشی از بحران سرمایه داری نبود، بلکه برای آزادی انسان از قید کمونیسم بود.

با وجود این، می توان گفت که در کنار خطرات ناشی از سرمایه داری، لیبرال دموکراسی هم جایگزین خوبی برای دو گانه کمونیسم-فاشیسم نبوده است. تاکید عمیق لیبرال دموکراسی بر رقابت (لیاقت گرایانه) و بی رحمی سرمایه داری موجب شده تا ناتوانان در جذب یا شعارهای پاپیولیستی شوند، یا بنیادگرایانه: فضائی برای برجسته شدن نهضتهای ضد نخبگی و لیاقت گرا.

در منطقه خاورمیانه، اسلام سیاسی طالبان تا داعش، و در آمریکا و اروپا روایت راستی ها که ریشه ای در نومحافظه کاری مسیحی و یا برتری خواهی سفیدپوستان دارد. در آمریکا، بوش دوم و ترامپ به ترتیب بازتابنده دو نگاه پاپیولیستی بنیادگرا و نژاد پرستانه اند. این زیستمان رویاگرا برایند غیرمدبرانه و رویاگرایانه ای بود که از کناکنش بین:

1- مقتضیات ذهنی جامعه متوهمی، که بوش دوم و ترامپ را شخصیتی فره وشی می دانستند، که می توانند در کناکنش با
2- مقتضیات محیطی ناشی از فروپاشی شوروی، و در مقابله با غرب ستیزیهای نهادین ایران و ترکیه و یا تروریستها،
3- نقش ناجی برای آمریکا و جهان ایفاء کند.

این دو زیستمان بنیادگرایانه-نژادگرا بازتابنده روایتی رویاگرا و خیابانی از سیاست (حول محور ناجی فره وشی) است. اگر بوش همانند بنیادگراهای اسلامی روایتی متعصبانه-ستیزه جویانه ی ناشی از نص گرائی (Evanglical) در مقابل زیستمان تقلید گرایانه پدرش از کلیسا (Episcopalian) ارائه می داد، همانند معدودی از ایرانیانی که دگر ستیزی خود را در دو قالب اسلام سیاسی و یا ملی ولی ضد اسلامی ارائه می دهند، پاپیولیستهای غربی (آمریکائی-اروپائی) هم زیستمانی سیاست خیابانی را در مقابل زیستمان سیاست نهادی و یا آنارشیسم اخلاقی-دینی (کفوا" احد) و یا سکیولاریستی (پرودون و باکونین) ارائه می کنند.

31249

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 651356

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 1 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • كيوان IR ۰۴:۰۷ - ۱۳۹۶/۰۱/۲۳
    2 1
    بنظر من جالب بود و در واقع ميخواست بگه پوپوليست آمريكا را با پوپوليست خودتان مقايسه نكنيد.