به مناسبت روز عاشورا چند خاطره از روزهای عاشورای زندگی خود را اینجا مرور و تکرار می کنم.

 -11 دیماه 1355  - بهبهان 
امروز 11 دیماه 1355 است و ما برای اولین بار در عاشورا به دلیل شغل پدر در بهبهان هستیم. محل زندگی در محل مجتمع کوی کارکنان ماکروویو (شرکت مخابرات ایران) و روبروی دیستان دهخداست (که شنیدم هنوز هم در حال کار است). من سال سوم ابتدایی هستم (از اواخر سال ذوم ابتدایی به بهبهان آمدیم). امسال برای اولین بار عاشورا را و در 8 سالگی عاشورا در شهرستان تجربه می کنم. این تجربه جالبی است برای من . همراه پدرم و بقیه خانواده به امامزاده شاه فضل بهبهان می رویم (شبهای محرم و البته شب و روز عاشورا و بعد در شب شام غریبان). بهبهانی ها با ریتم خاصی سینه زنی میکنند . یکی از آنها را به یاد دارم: در یکی از این سینه زنی ها در امامزاده شاه فضل بهبهان سینیه زنی ریتمیک و با چهار ضربه بر سینه و سپس ذکر : "علی"، یا ذکر "حسین". همراه بعضی از دستجات عزاداری که به مکانهای متبرک دیگر شهر می روند، جا به جا می شویم، و به ویژه به امامزاده حیدر و امامزاده بی بی زبیده خاتون که بقعه به نسبت بزرگتری از امامزاده های دیگر دارد، می رویم. در حین نوحه ها و ذکر مصیبت سیدالشهدا من توجهم به چشمان پدرم هست که با ذکر مداح و خطیب از مصایب سید و سالار شهیدان و سرور آزادگان اشک بارمی شود. از پدرم می پرسم از کی برای امام حسین گریه کردی؟ می گوید: مادرم خدابیامرز از موقعی که من شیرخواربودم ، و به من شیر میداد در روضه سیدالشهدا برای مصیبت سیدالشهدا اشک ریخته است، پسرم! این اشک ریختن بر مصیبت حسین از همان موقع در روح و جان من است. (رحمه الله علیه).

-30 آذر  1356 - قزوین
امروز چهارشنبه 30 آذر 56، روز عاشوراست. عاشورای جدیدی را در نقطه دیگری از کشور تجربه میکنم. این بار و باز به دلیل شغل پدر در قروین هستیم و من دانش آموز کلاس چهارم دبستان در مدرسه دکتر هشترودی قروین هستم (واقع در خیابان مرکزی شرقی -غربی قزوین و در حدود 200 متری شرق سبزه میدان). دستجات عزادار از نقاط مختلف به سمت مرقد مطهر امامزاده حسین (که قزوینی ها به آن "شازده حسین" می گویند) واقع در بخش جنوبی شهر در حرکت هستند . این امامزاده یکی از فرزندان امام رضا (ع) است. هوای قزوین در این پایان آذر ماه سرد است و سوز سختی دارد . با شال گردن و کاپشن خانوادگی به عزاداری ظهر عاشورا رفته ایم. و دستجات عزادار از بازاز و مسجد جامع و تقریبا تمام محلات و بقعه های مذهبی شهر در ایام محرم حرکت و کذر می کنند. مردم در شهر عاشورا در صحن شازده حسین عزاداری می کنند و نماز ظهر عاشورا در همان صحن برگزار می شوذ. در نوحه هایی که سر داده می شود، به تدریج می توان بیشتر شدن نوحه های انقلابی (با اشاره به انقلاب عاشورا و قیام امام حسین بر علیه ظلم یزید) حس کرد. جرقه انقلاب اسلامی و در قیام 19 دیماه قم (کمتر از سه هفته بعد از همین عاشورای 56 ) زده شد.


دوشنبه 20 آذر 1357- عاشورای 1399 قمری

امروز صبح با خانواده (پدر، مادر و برادرم) از خیابان نظام آباد تهران، به سمت میدان فوزیه حرکت کردیم (هنوز نامش میدان امام حسین(ع) نشده، در مملکت انقلاب شده، ولی همچنان مردم به این میدان، بیشتر میدان "فوزیه" می گویند). تا از آنجا به مسیر اصلی راهپیمایی بپیوندیم. من ده ساله ام و در تمام عاشوراهای قبلی (که اتفاقا در جاهای مختلف ایران حاضر بوده و دیده ام) این مدل عاشورا را ندیده بودم (بعدش هم ندیدم!). در خیابان نظام آباد جنوبی در همان ابتدای صبح که مردم گروه گروه در حال حرکت به سمت جنوب هستند، صحبت از آن است که ممکن است امروز گاردی های شاه به صفوف مردم حمله کنند، البته بعضی دیگر هم می گویندکه: نه! آنها امروز بیرون نخواهند آمد. وقایع ساعات بعد همان روز عاشورای 57 نشان داد که گروه دوم درست حدس زده بودند. از صبح که حرکت کرده ایم، فرم و شکل عزاداری ها اکثرا سنتی نیست (دستجات عزاداری بیشتر حالت تظاهرات عمومی دارند) البته میان صفوف تظاهر کنندگان مردم سیاه پوشی هم هستند که جا به جا، شعار های عزاداری سنتی را ، با تاکید بر جنبه های ضد ظلم، تکرار می کنند). در پیچ شمیران روی یک مینی بوس آبی رنگ می بینم که یکی روی سقف مینی بوسی رفته و به هدایت شعارهای تظاهر کنندگان مشغول است. اشعار مذهبی تاکیدی خاص بر آزادگی با رنگ و بوی انقلاب دارد:

زیر بار ستم نمی کنم زندگی/

می کنم جان فدا در ره آزادگی/

زنده بادا حسین، مرده بادا یزید/

وا حسینا، وا حسینا... /

و البته سیل جمعیت تا چشم کار میکند در تمام خیابان انقلاب دیده می شود. واقعا اقیانوسی انسانی است و این جمعیت با حضوری عاشوایی، از دو ماه و دو روز قبل از پیروزی انقلاب در 22 بهمن 57، فاتحه شاهنشاه و شاهنشاهی را در ایران برای همیشه می خوانند. شعار های ضد شاه (مرگ بر شاه) و "درود بر خمینی، سلام بر شهیدان" هم همراه شعارهای عاشورایی فراوان گفته میشود.

عصر همان روز که برای رفتن به مراسم شام غریبان عازم مسجد جامع فاطمیه (در میدان تسلیحات، خیابان نظام آباد تهران) هستیم، اولین دسته سنتی عزاداری شام غریبان را سینه زنان و زنجیرزنان می بینم و البته برایم در چنین روزی که عاشورایی کاملا سیاسی و ضد رژیم شاهنشاهی را دیده ام، خیلی تعجب دارد که در چنین عصری این نوع دسته جات سنتی را هم ببینم!.

 

پنجشنبه : 12 مهر 1363:، شب تاسوعای 1405 قمری

به همراه دسته زنجیر زنی مسجد جامع فاطمیه مطابق سالهای اخیر در حال عزاداری در خیابان نظام آباد هستیم و از مسجد خودمان، به رسم تمام دسته جات عزاداری در حال حرکت در حین عزاداری و سر زدن به تکیه ها و مسجدهای دیگر هستیم (ما بیشتر به مسجدها سر میزنیم). امسال اعلام شده که دستجات عزاداری نباید بعد از ساعت 11 شب به بعد از بلندگو در خیابانها استفاده کنند، و ادامه عزاداری ها را باید در داخل مساجد و یا در خیابان بدون بلندگو انجام دهند. این مقررات البته با تسامح اجرا می شود و خلاصه مشهود است که خیلی هم گیر نمی دهند! ما حدود ده دقیقه به 11 شب می رسیم به مسجد امام رضا (ع) در خیابان نظام آباد (پایین تر از تقاطع خیابان وحیدیه). دائی من که در این هئیت عزاداران یکی دو سالی است مداحی هم می کند، عزاداری داخل مسجد را نیز هدایت می کند . او، در این مراسم دوست و دستیاری دارد که از او یکی دوسالی کوچکتر است و همراهش می خواند (و آن دوست دائی خوشبختانه زنده ماند تا امروز که خود به مداح بسیار معروفی در ایران تبدیل شده. او کسی نیست جز: حاج محمود کریمی!). به رسم تمام مراسم این گونه، در مسجد امام رضا (ع) میزبانان از ما با چای پذیرایی می کنند. این قسمت برنامه که تمام می شود، ما به صف می شویم که از مسجد بیرون بیاییم و حالا ساعت حدود 11:20 شب است. درست جلوی در مسجد یک مامور انتظامی وظیفه شناس که ظاهرا به اعمال مقررات حساسیت زیادی دارد، با دائی من که در حال نوحه خوانی (با استفاده از بلند گو) است و نوحه {سقای دشت کربلا: ابوافضل/ دستش شده از تن جدا: ابولفضل} سر می دهد، شروع به جرو بحث میکند که "کارتان خارج از ساعت مقرر است" و دائی من هم که ظاهرا گوشش به این حرفها بدهکار نیست!، به کارش ادامه می دهد... ناگهان دیدم صحنه مشاجره در حال تبدیل شدن به درگیری فیزیکی است و مامور مربوطه و همراهانش تلاش می کنند با قطع دستگاه آمپلی فایر، میکروفون را از دست دائی به زور خارج کنند! و خلاصه ریتم کار به هم می ریزد... دائی من هم که حالا حسابی عصبانی شده ( و ما هم همچنین، مثل او هیجان زده شده ایم) پشت همان میکروفون می گوید {و صدایش هم در خیابان شنیده می شود که}: "برادرا ! ...لطفا سریع به صف بشن! دسته به هم نریزه!، ضد انقلاب همه جا هست!!!،... {و با حالت نوحه خوانی ادامه می دهد}: سقای دشت کربلا: ابولفضل..." (در واقع از پشت میکروفون هم نوحه می خواند و هم در مورد همان ماموری که لابد معذور هم بوده حکم هم صادر میکند! و همزمان هم تلاش می کند که ریتم کار به هم نریزد). البته ما دوباره به صف شدیم ولی از همان لحظه تصمیم گرفتیم که زنجیر نزنیم و عزاداری به سینه زنی تبدیل بشود (لابد مثلا این حس را داشتیم که این فرم عزاداری رسمیت کمتر و صمیمیت بیشتری دارد و شاید قابلیت تحرک بیشتر هم به ما بدهد، مخصوصا که در این مورد پیش آمده امشب که ما در چهارچوبی خارج از مقررات هم قرار گرفته ایم!). خلاصه مسیری را که با زنجیر زنی رفته بودیم، با سینه زنی برگشتیم به مسجد!!! و جلوی مسجد جامع فاطمیه دیدیم که یک ماشین کلانتری با مامور منتظر ماست!... ظاهرا با وساطت بزرگترهای مسجد، ماجرا به خیر گذشت، و دائی و همراهان (که من هم جزوشان بودم) را نگرفتند و نبردند.. ولی از آن پس دیگر آن دسته عزاداری به فرم "زنجیر زنی" برنگشت، و فرم عزاداری آن هیئت به "سینه زنی" تبدیل شد و همینطور هم ماند (و تا جایی که می دانم تا امروز هم بعد از سی سال به همین فرم سینه زنی که ما آن شب آغاز کردیم باقی مانده است). البته آن نوحه خوان که آن نیمه شب، در خیابان، عزای حسین (ع) را با بلندگو و بعد از ساعت 11 شب (!) سرداده بود، یک سال دیگر هم ماند و در هفته اول مهر 1364 هم آخرین عزای حسین را برایمان برگزار کرد . البته آن مداح مورد بحث، که دائی من بود، در دهه محرم سال بعد (1365) دیگر نبود، ولی عکسهایش دستمان بود. بچه ها بعد از شهادتش در فاو در 24-11-64، روی پوستری بزرگ نوشته بودند: سردار رشید اسلام، رجب نصیری،هم به خیل شهدا پیوست، همان نوحه خوان مسجد و محله مان، خوب گوش کنید، هنوز صدایش در این خیابانها و کوچه ها به گوش می رسد و در خیابانهای شهر می خواند: آه و وا ویلا، صد آه و وا ویلا، سینه زن زینب، خون جگر لیلا...." .

هر وقت از جلوی این مسجد امام رضا (ع) خیابان نظام آباد (شهید مدنی) رد می شوم، یاد ماجرای آن شب 12 مهر 1363 می افتم!..

 

--24 شهریور1365- تهران، مسجد جامع فاطمیه (میدان تسلیحات/نظام آباد).
امروز دوشنبه 24 شهریور 1365، اولین عاشورایی است که دائی من سردار رشید اسلام، شهید رجب نصیری حدود 7 ماه قبلترش در جبهه فاو شهید شده ، و دیگر با ما نیست . صبح این عاشورا در صحن مسجد جامع فاطمیه که در چند سال اخیر پایگاه عاشورایی ما شده، بیش از هر چیز جای او خالی است که احساس می شود. البته خیلی های دیگر از بچه ها هم هستند که این عاشورا آخرین عاشورایی است که آنها را می بینیم. مانند امیر رضا کشمیری و حسن هادی که در حدود چهار ماه بعدتر در عملیات کربلای 5 شهید شدند. مداح اصلی مراسم محمود کریمی است (که امروز از مداحان معروف کشور است). شاید مهمترین و تراژیک ترین اتفاق امروز حضور مادر بزرگم است که قبل از حرکت دسته عزاداری روز عاشورا در همان بامداد در صحن مسجد از تک تک عزاداران با گریه سراغ فرزند شهیدش را می گیرد که تا سال گذشته مداح اصلی همین گروه عزاداران بوده است. بسیار صحنه ناراحت کننده ای است و بچه ها سعی می کنند تا مادر بزرگ من را آرام کنند. می گویند رجب شهید و زنده است و همین الان هم با ماست و در حال عزاداری. مادر بزرگ تا 16 خرداد 93 با ما بود و بعد به فرزندش و سایر مهاجران الی الله پیوست (رحمه الله علیه). 

 

شنبه 21 مرداد 1368- شب عاشورا 1410 قمری، اندیمشک

من از حدود بیست روز قبل به عنوان کارآموز دوره لیسانس زمین شناسی، در محل دفتر شرکتی مهندسی مشاور در کار انتخاب محل و مطالعات برای ساخت سد کرخه در نزدیکی اندیمشک در خوزستان هستم. چند باری در این ایام دهه محرم که باید در همین محل بمانم، و نمی شود که به تهران برای عزاداری برگردم، با دوستان شرکت، با استفاده از ماشین لندرور شرکت به محل تجمع هیئت های عزادار رفته ایم، و البته ماشین را هم راننده شرکت می راند. ولی امشب که شب عاشوراست، راننده شرکت خودش هم به عزاداری در محل خودشان رفته و ما مانده ایم در دفتر شرکت! (و من احساس زندانی شدن در این هنگامه شب عاشورا می کنم!). به دوستان و همکاران می گویم کسی حاضر است با هم لندرور را راه بیاندازیم و به محل های عزاداری برویم، که همگی عذر می آورند که "مسئولیت داره برامون!، اگر یه وقت تصادف کردیم....) به مسئول دفتر گفتم: " اشکال نداره، من خودم گواهینامه دارم و به مسئولیت خودم ماشین شرکت را بدهید تا باهاش برم"، خوشبختانه موافقت میکند. لابد از حالت بی قرار من فهمیده که اگر مخالفت کند، یا من پس می افتم، یا سکته ناقص میکنم، و یا کاری می کنم که خودش سکته ناقص کند!!!... این ماشین لندرور هم خوشبختانه خوش رکاب است و کار من را در شب و ظهر عاشورا و همچنین عصر عاشورا (که در خوزستان رسم است برای عزاداری مردم بازمی گردند، در حالی که در تهران چنین نیست) و بعد در شام غریبان راه می اندازد، و من از محل دفتر که از مرکز شهر کمی دور است، تقریبا به هرجا بخواهم سر میزنم. برای ظهر عاشورا، دزفول را ترجیح می دهم و مستقیم میرانم تا خود دزفول... و سعی می کنم خودم را با ریتم عزاداری دزفولی ها، که شامل هروله کردن، و نوحه خوانی و عزاداری با ریتم هایی سریعتی از عزاداری های تهران و شمال ایران است، تطبیق دهم. امامزاده خیلی باحالی دارند که عمده شب عاشورا را آنجا هستم : بقعه سبز قبا (که دزفولی ها معتقدند مدفن برادر امام رضا (ع) است)، مرکز تجمع و ترمینال هیئت های عزاداری است!...

 

- 11 مرداد 1369- بلده نور
امروز پنج شنبه 11 مرداد 1369 در بلده نور در استان مازندران (البرز مرکزی) هستیم. عاشورای امسال چون در ماه مرداد قرار گرفته جمعیت زیادی هم از مردم که تابستانها به بلده نور می آیند، در این عاشورا حضور دارند و خلاصه به نظر می آید که عاشورایی شلوغ و پر جمعیت است. مطابق رسم بلده ای ها، مردم ابتدا در تکیه بالا (که امروز به نام تکیه سید الشهدا نامیده می شود) جمع می شوند و حرکت دسته های عزادار از آنجا در غرب بلده آغاز و به تدریج از ناحیه بازار و تکیه پایین (در محله بازار قدیمی بلده) عبور می کنند و سپس به مسجد جامع بلده در منتهی الیه شرق بلده می روند و آنجا اوج مراسم نوحه خوانی و سینه زنی است. مراسم ناهار عمومی مجددا در تکیه بالا برگزار می شود. ما هم همگی حضور داریم وپدر هم هست. امسال به دلیل رخداد زلزله 31 خرداد 69 در حدود 42 روز قبل ، عاشورا عملا با چهلم جانباختگان زلزله 31 خرداد مصادف شده است، و بنابراین من هم که به تازگی دوره لیسانس زمین شناسی را تمام کرده ام و مشغول درس خواندن برای کنکور فوق لیسانس (حدود یک ماه بعد) هستم، حواسم به برنامه هایی است که از منجیل و رودبار خبر می رسد و به مناسبت چهلم جانباختکان زلزله منجیل برگزار می شود. بعد از مراسم نماز و ناهار ظهر عاشورا، به همراه پدر از تکیه بیرون آمدیم و در وسط بازار بلده ، نزدیک منزل، آقای محمد صالح سلطان احمدی (پسر عمو و دوست نزدیک و صمیمی پدرم) را می بینیم (که عمرش دراز باد) و اوست که خبر می دهد که امروز ارتش صدام به کویت حمله کرده و صدام گفته که کویت استان نوزدهمش است که به کشور عراق افزوده می شود (با اشغال!). این کار ظرف 3 روز آینده انجام می شود ! و کویت اشغال می شود! و تلاقی روز شروع حمله با روز عاشورا هم جالب است و خودش حکایتی است.

 

دوشنبه، 7 خرداد 1375، گرونبول، فرانسه، شب عاشورای 1417 قمری

این عاشورای در اروپا هم برای خودش مصیبتی مضاعف است!. (به ویژه برای من که برای این مراسم در این ایام، روحم پرواز میکند و بال بال می زنم!، ولی در شهر ما به دلیل تعداد کم بچه های ایرانی، مراسم عزاداری جمعی نداریم...). سال اولی است که من عاشورا را در خارج از کشور (در اولین سال تحصیل در دوره دکتری در دانشگاه ژوزف فوریه) هستم. خودم، برای خودم یک کار تحقیقی/عزاداری (!) تعریف کرده ام:" تحقیق در مورد عاشورا در متون تاریخی مورخین اروپایی به زبان انگلیسی و فرانسه، که در کتابخانه دانشگاه استاندال (که متمرکز بر رشته های علوم انسانی است) و کتابخانه مرکزی دانشگاه خودمان، موجود است". برایم جالب است بدانم واقعه عاشورا از دید مورخین غربی چگونه دیده شده؟ چقدر از ماجرایی که ما به عنوان عاشورا برایش مرثیه و داستان سرایی (به شیوه دراماتیزه کردن ماجرا) می شناسیم، از دید مورخان اروپایی هم مستند سازی شده؟ و سیر وقایع را چقدر مشابه و یا متفاوت از ما مکتوب کرده اند؟ مخصوصا برایم جالب است تا ببینم که اهل سنت چگونه به این ماجرا نگاه کرده اند. مطالب جالبی می یابم. خواندشان به فرانسه هم اشک برچشمان جاری میکند (به قول علیرضا قزوه:

...شور بپا می کند، خون تو در هر مقام/
می شکنم بی صدا در خود هر صبح و شام/
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون/
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام...).

ساعت حدود 8:30 شب به وقت فرانسه (حدود 11 شب به وقت تهران) هست و من منتظرم تا پدر و مادر زنگ بزنند تا من صدای عزاداری را به طور مستقیم از میدان محله مان در نارمک بشنوم. برای این کار تدارک خاصی دیده اند: تلفن ثابت ولی بیسیم تهیه شده (آن موقع هنوز موبایل نداشتیم!) و به این ترتیب اولا تلفن را در پشت بام مستقر میکنند ، و در ثانی گوشی را به موقعیتی می برند که برای من در آن سوی خط (در فرانسه) قابل شنیدن با کیفیت خوب و به راحتی (در حدود حداقل 15 دقیقه) باشد. بالاخره تلفن زنگ می خورد وپدر (که خود سخت بیمار شده و یکی از آخرین عاشوراها را دارد تجربه میکند، ولی من هنوز خبر ندارم که نوع بیماریش چقدر خطرناک است) از آن سوی خط می گوید: "مهدی جان، می شنوی؟!" دسته عزاداری محله مان رسیده. بله، صدای آقا منصور، مداح محله مان با کیفیت خوب می آید : مرثیه ای به صورت گفتگو، و به شکل زبان حال حضرت ابولفضل (س) و حضرت سید الشهدا (ع) : {یار حسینم / حسین یاور ندارد / سقا شدم من، که آب آور ندارد/ ...جان جانانم، سقای طفلانم / پیش چشمانم / می میرد/ (.... همه ... همه جواب بدند): "یار حسینم، حسین یاور ندارد/ سقا شدم من که آب آور ندارد...}. من سینه می زنم، ولی چون صدای سینه زدن خودم در تلفن، دوباره برای خودم می پیچید، و کیفیت صدای دریافتی را کم می کند، این کار را به آرامی و بی صدا انجام می دهم ... عزاداری بی صدا، و تلفنی، از طریق تکنولوژی موجود در آن زمان را که هنوز در فرانسه هم اینترنت همگانی نشده، از طریق پخش مستقیم از پشت بام منزلمان در تهران به تجربیات من اضافه می شود!...

و این ماجرا عزاداری عاشورای سید الشهدا (ع) مانند خود زندگی ماست، نمادی از هویت ملی و فرهنگی ماست،... فریاد آزادگی و عدالت خواهی را در طول تاریخ ایرانیان، به زبان فارسی و سایر زبانهای رایج در ایران و با گویشها و لهجه های مختلف ایرانی تکرار کرده اند، و به این ترتیب بخشی مهم از هویت ایرانی را از نسلی به نسل دیگر منقل می کنند.. حسین (ع) نگهدار ایران باشد.. انشاالله.

 

 

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 589352

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 2 =