اما ملتهای «عقبمانده» با هر ضربهای که میخورند قدری شکستهتر٬ تلختر٬ خشمگینتر و افسردهتر میشوند و کولهبار سنگینتری از احساس حقارت و ذلت و حسرت و افسوس و نفرت از خود را بر دوش نسلهای آینده میگذارند.
بسیاری از کشورهایی که ما امروز به عنوان نمادهای «پیشرفت» و «توسعه» میشناسیم٬ کشورهایی هستند که تاریخشان بستر خانمانسوزترین حوادث و دشوارترین آزمونها بوده؛
ملت «آلمان» که در طی یک قرن در مرکز دو جنگ جهانی قرار داشته٫ ۹۰٪ شهرهای بزرگش در آتش سوخته بودند٬ ویرانگرترین ایدئولوژی تا مغر استخوانش ریشه دوانده بود٬ نیروهای خارجی خاکش را اشغال کرده بودند٬ و دیوار قطوری سرزمینش را دو نیمه کرده بود؛ اگر «آگاهانه» چشم بر نقاط قوت خود نمیدوخت و آنها را برجسته نمینمود و جایگزین احساس حقارت و ننگ و تلخی نمیکرد٬ امروز در چه جایگاه متفاوتی قرار داشت؟
ملت «فرانسه» تنها یک سال بعد از آغاز جنگ جهانی دوم تسلیم دشمن شدند٬ کلید پایتختشان را به او تحویل دادند٬ دولت دستنشاندهء «ویشی» را بر مسند قدرت نشاندند٬ در خیابان مشهور شانزلیزه استقبال چند میلیونی از مارشال پتن (Maréchal Pétain) - رئیس دولت دستنشاندهء نازیها - به عمل آوردند٬ اعضای «مقامت» را شناسایی میکردند و لو میدادند٬ و به طور گسترده در جنایات نازیها همکاری میکردند. اما در سال ۱۹۹۴ وقتی خبرنگار فرانسوی در یک مصاحبهء تلویزیونی از فرانسوآ میتران (Francois Mitterrand) - رئیس جمهور - میپرسد که آیا حاضر است به عنوان نمایندهء کشور فرانسه به خاطر تشکیل دولت «ویشی» در جنگ جهانی دوم عذرخواهی کند؛ او با عصبانیت پاسخ میدهد که «کسانی که چنین تقاضایی دارند هیچ درکی از تاریخ پُر افتخار فرانسه ندارند. آنها صد سال دیگر هم میتوانند منتظر بمانند؛ من هرگز تسلیم گفتمان نفرت نخواهم شد!»
فرانسوآ میتران به درستی درک کرده بود که یک ملت بر «روایت جمعی» خودش استوار است؛ روایتی که باید هر لحظه در هر رویداد و حادثهای «آگاهانه» نوشته شود. او ترجیح میداد که روایت جمعی ملتش حکایت اندک شهروندانی باشد که شبنامههای «ژان مولن» (Jean Moulin) - چهرء مقاومت علیه نازیها- را پخش میکردند و نه شهروندانی که اعضای مقاومت را لو میدادند٬ حکایت استقبالِ گستردهء مردم از ژنرال دوگل (De Gaulle) در روز آزادی باشد و نه استقبال از مارشال پتن در روز اشغال٬ و ارزشهای «آزادیخواهی» و «عزت» و «مقاومت» به نسلهای آینده منتقل شود و نه شرمندگیِ «تسلیم» و «سرسپردگی».
حالا ما از خودمان بپرسیم که از دل حوادث روزگار با چه قامتی بیرون میآییم؟
دیروز ساختمان پلاسکو فروریخت؛ میلیونها شهروند ایرانی با دلهای شکسته و چشمان نگران لحظه به لحظهء اخبار این حادثه را پیگیری کردند٬ مغازهدران اطراف با پخش غذا و آب و میوه به نیروهای امدادرسانی یاری رساندند٬ هزاران شهروند در مقابل بانکهای اهدای خون ساعتها صف کشیدند٬ گروهی از مردم در کنار ایستگاههای آتشنشانی شهر دستههای گُل و روبانهای سیاه و پیامهای تسلیت گذاشتند٬ و ایرانیان از سراسر جهان میلیونها پیام و شعر و عکس برای ابراز همدردی با هموطنانشان ارسال کردند.
اما در«روایتی» که ما امروز در شبکههای اجتماعی مشغول نوشتن آن هستیم٬ چه میزان توجه به این واکنشهای انسانی و یاری رسانیها و ابراز همدردیها و همبستگیها شده و چند میلیون بار عکس فردی که صحنهء حادثه در حال لبخند زدن و «سلفی» گرفتن است با عنوان «بیشعوری» و «سقوط اخلاقی» ایرانیان بازنشر شده است؟ چه میزان از اطلاعرسانی جمعیمان صرف برجسته نمودن نقاط قوت و پخش تصاویر لحظههای انسانی و تقویت روحیهء همبستگی و سازندگی و خیررسانی شده و چه میزان صرف «خودزنی» و لعن و نفرین ملت شده است؟
ما از دل این حادثه - و حوادث دیگر - چه ارزشهایی استخراخ خواهیم کرد٬ چه تجربههایی کسب خواهیم کرد٬ و چه روایتی برای نسلهای آینده خواهیم نوشت؟
نظر شما