۰ نفر
۲۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۳

محمدرضا مهاجر

بوق کوتاهی زد و سرش را تکان داد.

-پیچ شمرون؟

-بیا بالا.

مسافر که داخل  ماشین نشست از راننده خواست وقتی به پیچ شمرون رسیدند، خبرش کند.

از در و دیوار ماشین گرما می‌ریخت. راننده دستش را از پنجره بیرون برده بود تا مگر هوای خنکی به دستش بخورد و خنک شود. آنقدر گرم بود که پشیمان شد و دستش را داخل آورد.

توی افکار خودش غرق بود. امشب باید 20-30 نفر را برای افطار، مهمان می‌کرد. داشت به سفره خالی دم افطار فکر می‌کرد. هنوز چیزی تهیه نکرده بود. حالا می‌خواست تهیه هم بکند با کدام پول؟

***

-شما کجا می‌رفتی؟

-پیچ شمرون؛ رسیدیم؟

-مرد حسابی اینجا رباط کریمه. چرا نگفتی پیاده‌ت کنم؟

-من که گفتم بلد نیستم.

راننده کلافه شد.

- حالا چیکار کنم؟

- میشه برگردی پیچ شمرون؟

-آخه.

- برگرد. اونجا برای عده زیادی افطاری آماده کردند. با هم ببریم بدیم.

- خب کجا باید ببریم؟

- رباط کریم

 

5757

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 677168

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 5 =