بوق کوتاهی زد و سرش را تکان داد.
-پیچ شمرون؟
-بیا بالا.
مسافر که داخل ماشین نشست از راننده خواست وقتی به پیچ شمرون رسیدند، خبرش کند.
از در و دیوار ماشین گرما میریخت. راننده دستش را از پنجره بیرون برده بود تا مگر هوای خنکی به دستش بخورد و خنک شود. آنقدر گرم بود که پشیمان شد و دستش را داخل آورد.
توی افکار خودش غرق بود. امشب باید 20-30 نفر را برای افطار، مهمان میکرد. داشت به سفره خالی دم افطار فکر میکرد. هنوز چیزی تهیه نکرده بود. حالا میخواست تهیه هم بکند با کدام پول؟
***
-شما کجا میرفتی؟
-پیچ شمرون؛ رسیدیم؟
-مرد حسابی اینجا رباط کریمه. چرا نگفتی پیادهت کنم؟
-من که گفتم بلد نیستم.
راننده کلافه شد.
- حالا چیکار کنم؟
- میشه برگردی پیچ شمرون؟
-آخه.
- برگرد. اونجا برای عده زیادی افطاری آماده کردند. با هم ببریم بدیم.
- خب کجا باید ببریم؟
- رباط کریم
5757
نظر شما