شعری تازه

نفس کشیدی و الماس­ها درخشیدند

فرشته­گان سرِ«خم­مانده» تو را دیدند

 

دویدی و همه­جا تیره بود و دودآلود

عبا، قبا... همه در دست و پات پیچیدند

چه کار داشت علی با کسی، در آن دم صبح؟!

بساط رنج تو را اهل کوچه­ها چیدند

طناب­ها به بهای سیاه­بختیِ عُمر...

به دور بازویت از شوق بوسه پیچیدند

در آن زمانه که حق با تو بود، مردم شهر...

تو را به مصلحت خانواده سنجیدند

فدای صبر تو، شمشیرها همان یک بار...

به حال خاموشی ذوالفقار، خندیدند

 

خدا به خیر کند، روز واپسین نرسد!

فرشته­گان همه از اهل خاک رنجیدند

اگر زمان گواهی به آفتاب رسد...

غلاف و شعله و در، شاهدان خورشیدند.

 

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 149098

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 9 =