۰ نفر
۱۹ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۰

جمیز فین گارنر سال 1960 در آمریکا متولد شد. او نویسنده و کمدینی است که غالباً در نقش‌های کمدی که بداهه‌گویی داشت بازی می‌کرد. او هنوز هم برای رادیو شیکاگو طنز می‌نویسد.

او بعد از چاپ کتاب «قصه‌های از نظر سیاسی بی ضرر» به شهرت رسید. این کتاب را احمد پوری به فارسی ترجمه کرده است.

شنل قرمزی اولین داستان از همین مجموعه است.

***
در روزگاری دور خانم کم‌سن و سالی بود به اسم شنل‌قرمزی که با مادرش در جنگل بزرگی زندگی می‌کرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای مادربزرگش ببرد.

البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زن‌ها انجام دهند، بلکه این بود که چنین عملی حس هم‌دردی اجتماعی را در انسان تقویت می‌کند. تازه مادربزرگ مریض نبود و در نهایت سلامت جسمی و عقلانی قرار داشت و کاملاً قادر بود مثل یک آدم عاقل و بالغ از خودش مواظبت کند.

شنل قرمزی سبد را برداشت و راه افتاد توی جنگل. خیلی‌ها این جنگل را بسیار خطرناک می‌دانستند و هیچ وقت قدم در آن نمی‌گذاشتند. اما شنل‌قرمزی در اوج شکوفایی جسمی آنقدر به خود اعتماد داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات فرویدی ناشی می‌شد، نداشته باشد.

در بین راه به گرگی برخورد. گرگ از او پرسید که در سبد چه دارد؟

شنل‌قرمزی گفت: «خوردنیِ حاضری و سالمی برای مادربزرگ که کامل و عاقل و بالغ است و می‌تواند از خودش مواظبت کند.»

گرگ گفت: «ببین عزیزم، تنها رفتن در این جنگل برای دختر کوچولویی مثل تو خطرناک است.»

شنل‌قرمزی گفت: «من این عبارات مردسالارانه تو را توهین بزرگی به خودم می‌دانم اما از آنجایی که می‌دانم ناراحتی تو به خاطر رانده شدن از جامعه انسانی باعث شده که جهان‌بینی کاملاً مخصوص به خودت پیدا کنی، حرف‌هایت را به دل نمی‌گیرم. حالا لطفاً برو کنار من می‌خواهم بروم.»

شنل‌قرمزی به راه خود در جاده اصلی ادامه داد. اما از آنجایی که مطرود از جامعه بودن باعث شده بود آقا گرگه دیگر خود را تابع برده‌وار تفکر غربی نداند، راه میان‌بری را برای خانه مادربزرگ انتخاب کرد. رفت توی خانه مادربزرگ و او را خورد. کاری که برای جانور گوشت‌خواری مثل او کاملاً توجیه‌پذیر بود. بعد بدون اینکه ذره‌ای مقیّد به ارزش‌های سنتی و پوشش مذکرانه و مؤنثانه بکند لباس مادربزرگ را به تن کرد و خزید در رختخواب او.

شنل‌قرمزی وارد کلبه شد و گفت: «مادربزرگ برایتان کمی خوردنی بدون چربی و نمک آورده‌ام تا بلکه به این وسیله بتوانم از نقش مادرانه و عاقلانه شما در زندگی‌مان تشکر کنم.»

گرگ از توی رختخواب به نرمی گفت: «بیا نزدیک‌تر عزیزم تا خوب ببینمت.»

شنل‌قرمزی گفت: «ببخشید که یادم رفت شما چه چشمان تیزی دارید.»

گرگ گفت: «آره عزیزم چه چیزها که این دو چشم من ندیده‌اند...»

«مادربزرگ دماغ‌تان، چقدر بزرگ است ـ البته نسبتاً بزرگ ـ و خیلی هم به شما می‌آید.»

«چه چیزها که این دماغ بو کشیده ...»

«مادربزرگ، چه دندان‌های بزرگی دارید.»

گرگ گفت: «در هر صورت همینه که هست. خوشحالم از آنچه هستم و آنچه دارم.» و از رختخواب پرید پایین و شنل‌قرمزی را توی پنجه‌هایش گرفت و خواست قورتش بدهد. شنل‌قرمزی جیغ کشید، نه از اینکه آقا گرگه جرأت کرده بود و لباس زن‌ها را پوشیده بود. بلکه به خاطر تجاوز آشکار او به حریم شخصی‌اش.

صدای فریاد او را یک هیزم‌شکن (البته خود او ترجیح می‌دهد که به او تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید. دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شده‌‌اند. هیزم‌شکن خواست که دخالت کند. همین که تبرش را بلند کرد شنل‌قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.

شنل‌قرمزی پرسید: «اصلاً معلوم است چه کار داری می‌کنی؟»

هیزم شکن پلک‌هایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست. شنل‌قرمزی این بار با عصبانیت گفت: «سرت را انداخته‌ای پایین و مثل آدم‌های وحشی آمده‌ای تو و تبرت را بلند کرده‌ای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جرأتی فکر کرده‌ای که زن‌ها و گرگ‌ها نمی‌توانند بدون کمک مرد، مسئله‌ خودشان را حل کنند؟»

مادربزرگ همین که نطق پرشور شنل‌قرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزم‌شکن را از دستش قاپید و کله‌اش را با آن قطع کرد.

پس از این ماجرا شنل‌قرمزی و مادربزرگ و آقا گرگه احساس کردند به نوعی نقطه‌نظر مشترک رسیده‌‌اند. تصمیم گرفتند خانه‌ای مشترک براساس احترام و تعاونِ متقابل بنا کنند. آنها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند.

28/242

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 172436

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 13 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مريم IR ۱۴:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۹
    0 1
    it was so great!
  • بدون نام IR ۱۷:۰۱ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۹
    1 1
    فوق‌العاده بود. مرسی. مخصوصاً از منظر تحلیل تبادلی (T A) واقعاً خواندنی بود.
  • بدون نام IR ۱۲:۲۲ - ۱۳۹۰/۰۶/۲۴
    0 1
    بي مزه
  • بی نام A1 ۱۲:۰۰ - ۱۳۹۶/۰۳/۱۰
    0 0
    کاشکی می خوردش که شکارچی وقتی که او خواب بود می آمد و دل او را پاره می کرد