عطاالله خان بلوکی در کوچهای که فریدون مشیری 20 سال آخر زندگیاش را آنجا قدم میزد زندگی می کند
عطااللهخان بلوکی مسئول بخش ارزشیابی وزارت ارشاد دوران خاتمی هم بوده و حالا بدون یار و همراهش افسوس روزهای گذشته را میخورد.
شما یار غار مشیری بوده اید؟
20 سال افتخار دوستی با او را داشتم. اولین بار در سال 1354 در سمینار مدیران روابط عمومی او را ملاقات کردم او مدیر روابط عمومی پست و تلگراف بود .بعد تا مدتها مشیری را ندیدم تا اینکه در وزارت ارشاد که مدتی دبیر شورای ارزشیابی بودم توانستم دوباره او را ملاقات کنم. بعد هم که خانهاش را در خواجه عبدالله فروخت آمد در کوچه ما، شدیم یار روزهای پیری هم.
ظاهرا باهم زیاد پیاده روی میرفتید؟
هر روز ساعت 6 صبح در خانه مان بود و من معمولا کمی دیر میکردم. تا پارک ملت پیاده میرفتیم.
مردم آقای مشیری را میشناختند؟
همه میشناختند و با او احوالپرسی میکردند مردم با دیدنش ذوق میکردند.
از این رفتنها و آمدنها چه خاطرهای در ذهنتان مانده است.
یک روز داشتیم از سهراه جمهوری بر میگشتیم از یک تاکسی خواستم که ما را برساند قبول نکرد گفتم میدانی که این آقای فریدون مشیری است، هم اینکه این را شنید گل از گلش شکفت و شروع به خواندن «بیتو مهتاب شبی» کرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا میروم پز میدهم که آقای مشیری را سوار کردهام و رساندهام در خانهاش.
غیر از پیادهروی دیگر چه کارهایی باهم انجام میدادید؟
ایشان مریض بود.مرتب او را دکتر میبردم و تا آنجایی که امکان داشت به کارهایش رسیدگی میکردم.
ظاهرادر وزارتارشاد هم در این زمینهها بسیار فعال بودید؟
بله. در آن دوران که من مسئول بودم طرحی را به تصویب رساندم هنرمندانی که بالای 60 سال سن دارند. 180 هزار تومان از دولت دریافت کنند. هنگامی که بیمار میشدند برای عیادت و احوالپرسی و رفع و رجوع کارهایشان به آنها سر میزدم.
به کتابخانهشان خیلی علاقه داشتند؟
خیلی. ایشان به من وصیت کردند که کتابهایش را در همین محله جایی برایش پیدا کنم و آنها را در اختیار هم محلهایهایش قرار بدهیم. من همه جا مراجعه کردم، به میراث فرهنگی به شهرداری اما متاسفانه این وصیت ایشان هنوز عملی نشده است.
وضعیت آپارتمانشان چطور بود؟ و به کجا رسیده؟
آقای مشیری حال و حوصله دود و دم تهران را نداشت اما این آپارتمان را دوست داشتند من با وزیر وقت صحبت کردم که ساختمان را بخرند و کتابخانهاش کنند و هم محل سکونتش را موزه کنند، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. حیاط آپارتمانش را خیلی دوست داشت چند تا شعر هم در مورد حیاط همین آپارتمان گفته که خیلی هم مشهور است.
با هم مسافرت هم میرفتید؟
خیلی جاها با هم میرفتیم و البته علاقه و شوق مردم را احساس میکردم، آخرین بار دراصفهان به کنسرت ملی رفته بودیم، یکی از خانمهای اصفهانی به پسرش گفت اون آقا فریدون مشیری است.پسرک جلو آمد و با لهجه شیرین اصفهان گفت که ما را به یک شعر دعوت کنید. او هم گفت: پشهای در استکان آمد فرود /تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود/ کودکی از شیطنت بازیکنان / بست با دستش دهان استکان...
دلتان برای هم محلهایتان تنگ میشود؟
بسیار زیاد. همیشه فکر میکنم که چیز بزرگی را از دست دادهام.در شعرهایش عشق و محبت و انسانیت را به مردم یادآوری میکرد. شعرهایش را همه میفهمیدند.
57301
نظر شما