ابراهیم افشار

1- افتتاحیه المپیک لندن را همه از چشم‌های خودشان دیدند. «چش سفیدها» یک‌جور دیدند، سق سیاه‌ها یک‌جور. اما من نشست کردم در حدقه پیر چهار جفت چشم زلال. که تبرک داشتند. که تنها بودند. که کسی به آنها نگفته بود خرت به چند؟ این چهار تن، افتتاحیه «تمام بریتانیایی» را یک‌جور دیدند. با حسرت و کمی تباهی. نوه‌هایشان را گذاشته بودند جلویشان و آنجا که تلویزیون، شمایل‌های لندن 1948 را نشان می‌داد می‌زدند روی زانویشان: «دیدی چه زود گذشت؟»
2- از آن لندن (1948) تا این لندن (2012) فقط چهار افسانه ما زنده‌اند. یکی‌شان که «اجاق کور» است همش داشت نگاه می‌کرد به آن مجسمه سگ چینی که از پیکادلی گرفته بود. سگ پارس نمی‌کرد، دم نمی‌جنباند. نمی‌گفت که عمو! تو مرا 64 سال است توی این بوفه شیشه‌ای حبس کرده‌ای. همه بوفه پر از مجسمه‌های سگ است. از هر سفر تیم‌ملی یک‌دانه‌اش خریده و گذاشته توی بوفه. وای اگر این‌ها یک شب پارس کنند جهان را هاف هاف‌شان سگخور می‌کند. تیم‌ملی بسکتبال ایران وقتی ایرلند را برد (1948) مقامات ورزش ایران به تک‌تک‌شان 5 پوند جایزه دادند. عمو دوید پیکادلی و تندیس کوچک یک سگ چینی را خرید. با ده پوندی هم که خودش برده بود یک کت چرم.
3- یکی از آن چهارتن که بساز و بفروش شده تا به قول خودش، امروز محتاج گداپروری صندوق حمایت از پیشکسوتان نباشد، نوه‌های دختری‌اش را جمع کرده توی حیاط بزرگ عمارت تجریش و دارد آبشار مصنوعی حیاطش را راه می‌اندازد. تلویزیون قدیمی را آورده گذاشته توی حیاط و نوه نتیجه‌هایش را جمع کرده دور خودش. بوی جوجه‌کباب همه جا را برداشته. مهم هم نیست قیمت مرغ از قیمت گوشت طاووس بیشتر شود. این‌ها بازماندگان نسل «آجر»ند. میررسول که کودکی‌اش – از خانه تا مدرسه – روی دست‌هایش راه می‌رفت اولین وزنه‌هایش را با آجر درست کرده و صلبی و دکتر صعودی که دو بازنده تیم‌ملی بسکتبال در المپیک لندن هستند هنوز زمانی که توپ بسکتبال در زمین نبود، آن‌قدر آجر توی سبد انداختند که بسکتبالیست شدند. آنها بعدها با توپ فوتبال، بسکتبال می‌کردند و در تمرینات آماده‌سازی‌شان برای المپیک 1948 فقط با خروس‌ها تمرین می‌کردند. هر‌کدام‌شان دو تا خروس لاری داشتند که توی مرغدانی دانشکده افسری نگهداری می‌شدند. هر روز به محض شروع تمرین، خروس را می‌انداختند توی زمین و بدو دنبال‌شان. این تاپ‌ترین تمرین برای افزایش چابکی و انعطاف بدنی بود.
4- چهارمین بازمانده، حسن آقاست. تنها مردی که وقتی سلماسی، اولین مدال المپیکی‌مان را گرفت همه توی خوابگاه‌هایشان استراحت می‌کردند اما او دوید سمت سکو و میرزا جعفر را قلمدوش کرد و دور سالن چرخاند. اگر عمو صلبی با کلکسیون سگ‌های چینی‌اش عشق می‌کند، اگر میررسول با آجرهای عمارت زیبایش در پس‌کوچه‌های تجریش حال می‌کند اگر دکتر هم با خاطرات روزهایی که روی کامیون روباز از قم – که محل گذراندن دوران پزشکی خدمت دور از مرکزش بود – تا تهران یخ می‌زد تا بعد از 7 ساعت به تمرین تیم‌ملی برسد مولودی‌خوانی می‌کند و دم به دم یاد معروف‌ترین حافظ‌شناس ادبیات معاصر ایران می‌افتد که آلوده به «تریاق» بود اما از ترس آبرویش از خانه بیرون نمی‌زد و تنها دخترش تا شابدوالعظیم می‌رفت تا افیونش را فراهم کند و چه جنس لجنی هم به طفلکی قالب می‌کردند، اما حسن‌آقا سعدیان یک عشق ویرانگر دارد که یک عمر سرش را با آن گرم کرده. او سازنده بهترین و معتبرترین آلات موسیقی ایرانی است و ساخته‌هایش به «تار یحیی» طعنه می‌زند. او هنوز در 90 سالگی به جان چوب بی‌زبان افتاده و از آن، رامشگری می‌سازد که برتن نوازنده رشعه می‌اندازد.
حسن‌آقا همچنان به درمانگری و شفاگری‌اش ادامه می‌دهد او نه تنها چوب را ساز می‌کند که شکسته‌بندی هم می‌کند. عمو به مجسمه‌های سگ‌های بوفه‌نشین‌اش تعریف می‌کند که او و قاسم رسائلی (مشتزن) بارها در پیکادلی گم می‌شدند و سپس آنها را همچون نامه دربسته‌ای تحویل اردوی تیم ایران می‌داد. میررسول یاد مرگ پدرش می‌افتد که مشروطه‌خواه بود و در مرگش ستار و باقر به سوگواری‌اش تا اردبیل آمدند اما او از بس که فسقلی بود نفهمید که سالار، کدام است و سردار کدام. دکتر یاد روزهایی از دهه چهل می‌افتد که معاون دارویی کشور شد و سناتورها و سرلشکرها عین قرقی و کرکس برای چنگ انداختن به تریاک کوپنی، وزارت بهداری را روی سرشان برداشتند. تنها کاری که او کرد ایستادن در مقابل آنها بود و صد البته مجوزی قانونی هم از رئیس‌اش گرفت برای حافظ‌شناس معروف زمانه که تریاک سناتوری برایش ببرد و دخترش آواره کوچه‌های شابدوالعظیم نشود.
3- تنها چهار تن از آن کاروان ازلی مانده‌اند. چهار مرد دلخسته و پرخاطره که دیگر کسی حال‌شان را سال به سال نمی‌پرسد. هیچ‌کس نمی‌گوید آقای المپیک! در میان خیل همراهان و سوگلی‌هایی که به لندن برده‌ای، مگر می‌مردی که این چهارتن را هم جاساز می‌کردی؟
نگاه کن! در خانه یکی‌شان، سگ‌های چینی خفه‌خون گرفته‌اند. در عمارت آن یکی، سه‌تار و سنتور و گارمان، روزه سکوت گرفته‌آند. در منزل آن یکی، فقط غزل و اشک است که می‌بارد و در دولت منزل این یکی هم، هیچ صدایی از اولاد سرد برنمی‌خیزد.
نگاه کن! چهار مرد مردستان، به جستجوی داروی جاودانگی نمی‌روند. همین روزهاست که بگویند الفاتحه! و چهار مرد 90 ساله از چنگ‌مان در می‌روند. «باید برای روزنامه‌ها تسلیتی بفرستیم. همیشه پیش از آن‌که فکر کنی، اتفاق می افتد!»
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 232116

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 4 =