سیاست عالم عجیبی است، پیچیده گیهای خاص خودش را دارد تا لحظه آخر نمی توانی حدس بزنی چه اتفاقی خواهد افتاد یا اینکه چه مسیری پیش روی تو قرار خواهد گرفت.
اما در کشور ما این موضوع به گونه ای دیگر است؛ شما از اول می دانی چه اتفاقی قرار است بیفتد، می توانی حدس بزنی هر حرکتی چه نتیجه ای را در پی دارد. در نتیجه، سیاست ورزی جایش را به سیاست بازی می دهد و این چنین است که شما با تمام معادلات از پیش حل شده به جنگ سرنوشتی می روید که انتظارش را می کشید. و در پایان هم نتیجه همان می شود که می دانی. فقط خوبیش این است که امیدت را از دست نداده ای! یعنی همان تکیه کلام معروف:"با امید به اینکه بتوانم..."
این روزها حال و هوای متفاوتی را تجربه می کنم؛ خاصه اینکه مدتها منتظر اتفاقی بودم که بتواند هیجانی را در جامعه ایجاد کند و به تبع آن من نیز نشاطی را مز مزه کنم. در حقیقت این اتفاق افتاد و نیفتاد!
حال وهوای انتخاباتی روزهای اخیرمرا سر خوش کرده بود با همه فشارهای عصبی که ممکن بود وارد کند اما ناگهان چه شد؟! نمی خواهم هیچ تحلیل سیاسی در این زمینه داشته باشم اما می خواهم یک تحلیل ادبی را متناسب با حال وهوای خودم از اوضاع آن چند روز بگویم:
بعد ازمدتها فکر می کردم در این روزهای یاس و نا امیدی چقدر راحت می شود امید را کاشت و آنقدر پرورش داد تا درخت تنومندی شود. می توان بادها را به هیجان آورد، می توان با یک اشاره دری را به سمت خورشید گشود و تیره گیها را زدود، می شود دنیا را خلاصه کرد در نگاه یک گل و امید بست به مردی که می آید. مردی که می آید و تمام سختیها به احترام او بر می خیزند. مردی که گفت عاشق است و به عشق ما آمده است...
اما آن مرد کو؟ آن مرد چه شد که رفت؛ چرا آن مرد رفت؟ آن مرد رفت و من ماندم فرو در بهتی عظیم و من ماندم تنها با تکه شعری از شاملو:
" چه مردی چه مردی
که می گفت:
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سر نوشت
به پاشنه آشیل
در نوشت....
دریغا شیر آهن کوه مردا
که تو بودی."
نظر شما