زنده یاد اکبر رادی نمایشنامه نویس ایرانی در نوشتاری از اجرای نخستین نمایشنامه‌اش «روزنه آبی» و نقد جلال آل احمد نوشته است.

 به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، این نوشتار در کتاب «شناختنامه اکبر رادی» منتشر شده که فرامرز طالبی آن را گردآوری کرده است.

کتاب یاد شده از سوی نشر قطره روانه بازار شده و منبع خوبی برای شناخت اکبر رادی و  نوشته‌های اوست.

«بسیار خوب آقای زمانی‌نیای عزیز! که می‌خواهید نقدها و یادداشت‌های حلال را با نمونه آثار نقد شده یک کاسه کنید و با هم یکجا دربیاورید. این بد نیست هیچ، که بسیار هم معقول است چرا که درقبل این مقابله نقد و اثر دادگاهی است که شما قاضی و مرتکب را کنار هم نشاندده‌اید و جبهه‌ای هم برای هیات منصفه (یعنی خواننده) باز کرده‌اید تا بعد از سی سال ــ حدودا ــ قضاوت معادلانه‌ای روی جفت‌شان بگذارد که گونه‌ای قضاوت تاریخ در کپسول است. اما آنچه می‌ماند و بر سهم کوچک من بار می‌شود این است که می‌ترسم نکند برای خواننده این شبهه پیش بیاید که در «نقد» جلال ستمی بر نمایشنامه من رفته است، مخصوصا که می‌دانم چنین مقابله‌ای ــ بدون شرح ــ نه تنها به نفع جلال تمام نمی‌شود، که شبهه را قوی هم می‌کند. اینکه مثلا کجای «روزنه آبی» به زنجیر گسسته شبیه است؟ یا این «سیاه‌مشق و زبان شلخته»ای که او گفته کدام است؟... حال آنکه خودم این‌طور می‌پندارم که اگر در این مقابله ستمی رفته باشد بی‌شک بر جلال رفته است. نه از باب اینکه نمایشنامه مرا پسند نکرده، یا مایه کم گذاشته، یا خیلی تند رفته، یا چه. دقیقا به این دلیل که ارز روی همین برداشت و یک نقد شفاهی و یادداشت دیگری از جلال بود که من بعدها در یک درنگ طولانی به «روزنه آبی» بازگشتم و نمایشنامه دیگری از لفاف آن بیرون کشیدم که این چه به عنوان مسطوره چاپ می‌کنید برگرفته از همان است و جز در یک درونمایه مشترک ربط بسیار ناچیزی به چاپ اول «روزنه آبی» و لامحاله به نقد جلال پیدا می‌کند...

زمستان ۱۳۴۰ من نمایشنامه «روزنه آبی» را برای آخرین مرتبه پاکنویس کرده بودم و مدتی بود در هوای انتشار آن راسته «شاه‌آباد» پرسه می‌زدم که بورس ناشران «فربه» تهران بود و با تمام فربهی نمی‌دانستند نمایشنامه یک شق عمده ادبیات است که می‌تواند و باید چاپ هم بشود، بلکه به یک طرز لوکس خیال می‌کردند نمایش چیزی است به شکل یک صندوقچه اشرفی که ارباب پول‌پرست شب به شب توی «جامعه باربد» چال می‌کند تا نوکر ناقلا آن را برای تماشاگران کشف و رو کند. خلاصه آنکه عجیب یک تصور «مشهدی عباد»ی از تئاتر داشتند و مانده بودند به من چه بگویند. نمایشنامه؟ متاسفانه ما نمایشنامه چاپ نمی‌کنیم. شما هزینه‌اش را قبول می‌کنید؟ نخیر، نمایشنامه فروش ندارد. بله، ولی باید در نوبت باشید. یک، دو، سه سال، معلوم نیست... (اگرچه همان وقت‌ها برخی از ناشران متجدد و روی دست آنها «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» با چاپ آثار نمایشنامه‌نویسان بزرگ جهان خودی می‌نمودند)... و ما در حاشیه خیابان «شاه‌آباد» مشغول چانه زدن بودیم که الصلا بلند شد مجله‌ای به نام «کتاب ماه» و با نظارت جلال آل‌احمد به زودی منتشر می‌شود. من «روزنه آبی» را به شاملو دادم که نسخه پیشین آن را در سال ۳۰ دیده بود و مرا به شاهین سرکیسیان هم معرفی کرده بود، که در معنی معاصر کلمه رویای تئاتر ملی در سر پخته می‌کرد و در به در دنبال یک نمایشنامه مایه‌دار ایرانی می‌گشت. شاملو این بار هم دست مرا گرفت و «روزنه آبی» را به آل‌احمد سپرد با این تاکید که به قصد قربت بخواند و چنانچه مناسب دید، در «کتاب ماه» چاپش کند.
دفتر مجله کوچه برلن بود و من هنوز آل‌احمد را ندیده بودم، اما داستان‌های کوتاه و مقالات خوشدست او را جسته به جسته می‌خواندم و چندتاییش حسابی در چشم من نشسته بود. «هدایت بوف‌کور» ، «مشکل نیما» و این اواخر «جشن فرخنده». و او را نویسنده‌ای یافته بودم که ششدونگ و روی پا، که تازه تازه در سبک و سیاق داشت پوست می‌انداخت و آهسته آهسته به پیشنمای صحنه می‌آمد، آن هم در غیاب پیشگامان داستان، جمالزاده و علوی و چوبک ( که هر کدام به اسلوب خود غایب بودند.)...
خوب، من چرخ کوچکی در ادبیات رسمی حوالی ۴۰ زدم که بگویم در آن جو سودایی و با این آدم‌های آبکی که برای ما ایز گم می‌کردند و از مار فقط شکلش را می‌کشیدند، و در «مسابقه» نه در ارائه یک ساخت فشرده با زبان مدرن، که در کلفتی کتاب و نفاست جلد بود، در آن سانتیمانتالیسم سوزناک، من دانشجوی بیست و یکی دو ساله‌ای بودم که داستان هم می‌نوشتم و آثار جلال را با اشتیاق فراوان می‌خواندم، و رشادت او را در تخریب این مغزهای کدر، پخت و پزهایش را برای گرفتن سکان، و ظریف‌کاری‌های او را در خلق یک زبان سترده، که سرشار از ریتم‌های معاصر و حس کوچه بود، از دور تحسین می‌کردم و کم‌کم داشتم به خود او کنجکاو می‌شدم. راستی این مدیر مدرسه کیست که دنگش گرفته قد باشد و سیگارش را در زیرسیگاری براق رئیس نوکرباب فرهنگ تکانده است؟ این چگونه آدمی است که قلم آخته‌اش را با هر مقاله به خشم در این دنبه‌های زنده فرو می‌کند، و شعله آتشی است که دم به دم زبانه می‌کشد؟ آیا فقط یک سید جوشی است؟ آیا در میان این جماعت بی‌معنی هیچگاه لب به خنده گشوده؟ آیا طرز نشستن یا راه رفتنش پلشت و عوامانه نیست؟ اصلا صاحب این قلم کوبنده با آن همه عیاری و بالایی چطور می تواند آدم روزمره راحتی باشد؟ یا مثلا انگشت توی دماغش بکند؟ یا به رنگ یک چهار مضراب منقلی بشکن بزند؟ یا حتی یکی از حاجت‌های مکروه ما ابنای بشر را داشته باشد؟ این احساسات رمانتیکی بود با عطر خامی که من قبل از اولین ملاقات‌مان به جلال داشتم. و هیچ بی‌میل نبودم که نویسنده خشمگین «مدیر مدرسه» را از نزدیک ببینم، و چناچه پا داد، با او رفت و آمدی هم بکنم. و حالا خودش پیش آمده بود و «روزنه آبی» من واسطه این دیدار شده بود و هوالمراد... ساعت پنج، کوچه برلن، «کتاب ماه».
یک غروب سرد و خاکستری بود و من راس پنج در دفتر مجله حاضر شدم. در همان نگاه اول جلال را مردی با محضر و چسب یافتم، که بلند و رسا بود و ظاهری سازگار و سبک داشت پر از ریزه‌کاری، و دو فک برجسته، و موهایش به کاه دود می‌زد و هنوز آن سبیل قبراق را پشت لب نپرورده بود. نشستیم و قدری به گپ گذشت. گفت حرف و سخن‌هایی درباره نمایشنامه من دارد و یادداشتی هم رویش گذاشته. بعد مفاد یادداشت را که عبارت از چند نکته و ایراد بود، دانه به دانه برای من شکافت، ضمن اینکه هر به گاهی به متن نمایشنامه رجوع می‌کرد و سطرهایی از آن را به تضمین نکته‌های خود می خواند. بعد هم اینکه «روزنه آبی» را دقیق دیده است و به عنوان کار اول من، ای، همچه بد نیست، و به شرط رفع اشکال در همین شماره چاپش می‌کنیم و هزار و پانصد تومان حق‌التالیف شما می‌شود، و حتما این کار را بکنید و خلاصه! سینه‌ای صاف کردم و در جواب دو سه ایراد او توضیحاتی دادم، که بحث شد. ریز بحث یادم نمانده است. اما اهم نکته‌های او را در آن یادداشت این‌ها می‌شد: «جوان‌های شما بر پیرها قیام می‌کنند، بی‌آنکه حرف تازه‌ای برای گفتن داشته باشند. و این به زبان اجنبی «نی‌هی‌لیسم» یعنی توحش مطلق است. شما سر و ته این آقایان را از یک کرباس گرفته‌اید و جنس دیالوگ و تفکرشان یکی است، پس چه لازم است سه نفر به صحنه بیایند و یک حرف را واگویه کنند؟ یکی به جای بقیه کافی است! ایضا حضرات خیلی چسناله می‌کنند، جمله‌های درشتی برای هم تکه می‌گیرند که هیچ خاصیتی ندارند جز آنکه بار متن را سنگین کرده‌اند. این دو نسل در صف‌آرایی علیه هم بالانس نشده‌اند و همسنگ هم نیستند. شما کفه را زیرکانه به نفع جوان‌ها چربانده‌اید. و این، هم بی‌انصافی است و هم جدال مرکزی نمایش را از قوت انداخته. پیر بازاری ظاهرا سخنگوی نسل قدیم است که به دست این بچه‌های جوان کوبیده می‌شود، حال آنکه او کاراکتر حتی تیپ نیست، آدمکی است توخالی، غیرواقعی‌تر از کاریکاتورهای گوگول. (برای اولین مرتبه گوشم به نام گوگول تیز شد.) بنابراین در این صف‌آرایی کامله‌الوداد جوان‌ها ضربه کاری را آنها به او نمی‌زنند، در حقیقت شما زده‌اید. چنانکه در پایان وقتی پیربازاری از سفر می‌آید و در می‌زند، اگر سرکار دخالت نمی‌کردید، دخترش، افشان (که شعر بیشتری در او به کار رفته) قطعا در را به روی پدر باز می‌کرد... الباقی می‌ماند باران و رنگ و بوی شمال و چخوف‌بازی‌های نمایشنامه که خوب است و اسمش که فرنگی‌مآب است و ملموس‌ترین آدم‌های شما که مادر و کلفت خانه هستند و چه.
و در بحثی که درگرفته بود می‌دیدم که لحن او تدریجا شدید و کلامش بی‌پرده و برنده می‌شد و اصلا حجاب و جذابیت اولین ملاقات را نداشت. و من هم البته مودبانه با او می‌آمدم. و این، آهنگ بحث را تند و عصبی می‌کرد و وضعیت نامطبوعی به مجلس می‌داد. می‌دانید؟ امروز ذهن من نسبت به جزئیات آن جلسه کمی تار شده است، اما یک حرکت حساس و چند جمله برهنه او بی‌کم و کاست در یادم مانده است: ایستاده بود که نمایشنامه را تقریبا پرت کرد روی میز و با عتاب گفت:
«این اسنوب‌های جوان یک بنده خدای پیرمرد را به جای خانه و سنت و اصالت خود زیرپایشان له می کنند که چه بکنند؟ کوله‌بارشان را بردارند و بروند توی تریاها و فاحشه‌خانه‌های پاریس و لندن و هامبورگ پول‌های مملکت را دود کنند و از همان جا به ریش من و شما بخندند. در عرف ما این فرار است. و تاوان این فرار را که می‌دهد؟ آن پیرمرد خنگ؟ نه، من و شما می‌دهیم حضرت!»
با احتیاط گفتم:
«ولی... من مسئول فرار آنها نیستم.»
اما او با همان حالت برگشته اضافه کرد:
«در هر صورت، به نظر من این جوان‌های شما مظهر کامل عیار غرب‌زدگی هستند که من به تفصیل خدمتش رسیده‌ام.» (هنوز غرب‌زدگی چاپ نشده بود.)
و نمی‌دانم چه گفتم که ناگهان براق شد و صدایش را یک دانگ بلند کرد و این عین عبارت است:
«قاچ زین را بگیریم جوان، اسب‌سواری پیشکش‌مان!»
که گفتم:
«بله!»
و در سکوت برخاستم و چند کلمه دیگر گفتم و احساس کردم گوش‌هایم داغ شده است. آن وقت نمایشنامه‌ام را برداشتم و دستی دادم، و زیر باران ریز و پرپشت سر شب کوچه برلن یقه بارانی‌ام را بالا کشیدم و تنها و تاریک و و مه گرفته طرف خیابان نادری به راه افتادم. نیم ساعتی در کافه «فیروز» نشستم. (از قضا در آن شب بارانی کسی از متعلقان من به کافه نیامده بود.) و در طول یک چای دو سه بار یادداشت جلال را خواندن و آنگاه تلخ، زخمی و آهسته آن را پاره کردم... این اعتراف دردناکی است آقا، که من در این لحظه خود را از کابوس آن خلاص کرده‌ام. (بگذریم که بعدها جلال تلخی آن شب را توجیهات مقنع از دلم درآورد، که داستانش ذکر مصیب است.) بس کنم.
نتیجه گرفتم که باید آستین‌ها را بالا بزنم و به همت خودم نمایشنامه را چاپ کنم، چون به هیچ وجه حاضر نبودم حتی یک نقطه «روزنه آبی» آن هم به این شکل فرمایشی، دستکاری بشود، گیرم که چاپ اولین کار بلند یک جوان تاز‌ه‌وارد در «کتاب ماه» فخری داشت و هزار و پانصد تومان حق‌التالیف در آن روزها و در مقیاس دو تومان صرف جیب روزانه برای من پولی بود، که هنوز حقوق فرهنگ را دشت نکرده بودم. با دوهزار تومان مرحمتی یکی از دوستان (احمد آذرهوشنگ،یاد باد) بی‌درنگ «روزنه‌آبی» را زیر چاپ بردم. کتاب در خرداد ماه ۴۱، درست همزمان با انتشار شماره اول «کتاب ماه» درآمد و پنج سال بعد، حدودا در اوایل بهمن ماه ۴۵ و با چه وزاریاتی به کارگردانی شاهین سرکیسیان (که رخصت نیافت طراحی دو پرده اول خود را روی صحنه ببیند.) و به نیابت آربی آوانسیان چهار شب در صحنه ماند و جلال هم به دعوت من آمد و نمایش را کامل دید. موقع رفتن قیافه‌اش خفه بود و خسته می‌آمد. و ما در سالن انتظار ایستاده بودیم و شلوغ بود، که رهگذرانه خوش و بشی کرد و گفت: «این همان است که حضرت، فکر می‌کردم جمع و جورش کرده‌ای.» و یک مکالمه کوتاه و رفت و این یادداشت مربوط به همان اجرا، یعنی همان متنی است که در سال ۴۰ خوانده بود و ۴۱ به چاپ رسیده بود.
اما فقط بعد از اجرای سرکیسیان بود که متوجه شدم جلال در دفتر «کتاب ماه» چه می‌گفته است. تقصیری هم نداشتم. هرچند که از «روزنه آبی» تا سال ۴۵ سه نمایشنامه بلند دیگر نوشته بودم وآثار نمایشی فراوانی دیده و خوانده بودم، اما این اولین تجربه‌ای بود که روی صحنه داشتم، تجربه دشواری که تمام گرفتاری‌های متن نمایشنامه‌ام را تمرین به تمرین و علانیه در خلال آن می‌دیدم و مخصوصا در آن شب دعوت بود که فهمیدم درست است: نمایش به زنجیرگسسته‌ای شبیه بود که بسیار کشدار و تخت از کار درآمده بود. آدم‌ها واقعا به نظر مقوایی می‌آمدند. جمله‌ها به هر طرف پرتاب می‌شدند. ارتباط‌ها گسیخته، مکث‌ها بی‌مورد و حرکت‌ها ناموجه و خشک بود. و من عرق پیشانی ام را پاک می‌کردم و چند ردیف جلوتر جلال را می‌دیدم که سرش پایین است و دارد یادداشت برمی‌دارد. و فروغ را که گوشه دیگری با احمدرضا احمدی و چند تن از اعضای سابق «‍طرفه» نشسته است و بلند بلند حرف می‌زند، و گویی به محتوای صحنه اعتراض می کند. (فروغ قبلا قرار بود نقش افشان را بازی کند. مدتی هم دور میز نشسته بود و نقش‌خوانی کرده بود، ولی با اشکال‌تراشی‌های اداری و سنگ‌اندازی و سرانجام پاشیدن گروه کنار کشیده بود.) و تمام این خنس‌ها نه به اجرای سرکیسیان، آن پیر مظلوم، که از اساس برمی‌گشت به ضعف‌های عمومی خود متن، به نارسایی تکنیک، به بافت سست و بی‌حال، به زبان ادیبانه ولی گس، و به آدم‌های یکه درون داشتند و شاداب و خون‌دار بودند ولی تناسب و اندازه نداشتند. و اینها همان ملاحظاتی بود که جلال هم در دفتر «کتاب ماه» و هم پنج سال بعد در همین برداشت سردستی روی آنها انگشت گذاشته بود و مویی هم در آن نمی خزید. این بود که در یک فرصت دو ماهه نشستم و با نمایشنامه خلوتی کردم و تا جایی که راه می‌داد، آبش را کشیدم. نقش‌ها را در ابعاد صحنه تراشیدم. دیالوگ‌های تخت و بی‌مایه را دور ریختم. فضا را پر، و رابطه‌ها را چفت و چالاک کردم، اما در مدار اصلی، یعنی بن اندیشه نمایشنامه دستی نبردم. امانتی بود از یک دوره گمشده، از سیمای عهد جوانی من، که با همان صداق و عریانی گذاشتم بماند و این نسخه‌ای است که درسال ۵۶ به چاپ دوم رسید و همان سربند از رادیو و تلویزیون پخش شد و گویا در این دو رسانه اجراهای موفقی هم داشته است، بگذریم.
مساله این است که باید بگویم همین یک برداشت سردستی عادلانه‌ترین و آن زمان محکم‌ترین ضربتی بود که به سینه من خورد و مرا حسابی کله‌پا کرد و مدتی انداخت، ولی وقتی به هوش ‌آمدم و برخاستم و زانویی تکاندم، دیدم سبک‌ترم. دیدم نیروی‌ تازه‌ای در من دمیده می‌شود. و دیدم این نیش، این ضربت کارساز، تمامی آن خودکامگی و انیت را ــ آنچه جلال اسمش را «کله‌شقی جوانی» گذاشته بود ــ از وجود من بیرون ریخته و مرا از درون شسته، با شکیب و خارایی کرده است. از آن پس دانستم که هیچ اثری، حتی اگر یازده بار نوشته باشیش، وحی منزل نیست. هیچ نظری، حتی اگر در یک ارزیابی شتابزده خلاصه شده باشد، بی‌حکمت نیست و هیچ نظم و نسبتی هم در واقعیت جهان ما قطعی نیست. و این پیام زرینی بود برای من از کسی که در قلمروی ادب نه پرت و ناشی و آشفته‌حال بود، نه شائبه غرضی داشت و نه قلم را نردبانی کرده بود برای رسیدن به آب و دانه‌ای، بلکه صاف و پوست کنده نظامش همین بود. تپنده، جوشان، صمیم، مربی. همچون برادر ارشد خانواده‌ای به وسعت یک دهه، که از دور و نزدیک شاهد و مسئول ریزه‌ترهایی است که در گوشه و کنار جست و خیز می‌کنند و او ایستاده بالای پله‌ها نگران صحن خانه است و انگار الساعه می‌گوید: «هان؟ آن پشت مشت‌ها چه کرده‌ای؟» یا «ناخنت را نشان بده ببینم!» باور کنید این یادداشت با همه عتاب و خطابش برای من همچه حال و هوایی دارد که سراپا لطف و ملاحت و عین شربت است. می‌دانید؟ شاید هم یکی به این علت بوده است که در میان چهره‌های درست آن روزگار که برای خود حواریان و حاشیه داشتند و کیابیای بازار ادب بودند، جلال تنها کسی بود که بر تلاطم و طغیان من وقوف داشت و بی‌آنکه بخواهد، مرا مثل کبوتر پشتک زن «دررو»یی چنان جلد کرده بود که با هر قدرتی که پرواز می‌کردم و اوج می‌گرفتم، سرانجام به سوی او یله می‌شدم و آهسته بر بام خانه‌اش می‌نشستم. و «روزنه آبی» این طغیان، این پرواز رهایی بود که من امروز از دنیای خشونت‌بار آن فرسنگ‌ها دور شده‌ام.
ضمن اینکه معصومیتی از خروش دوران بی‌پناهی خود را در فضای این نمایشنامه پخش می‌بینم و آن را به وفای عهد دوست می‌دارم، خصوصا که در گذشته مایه دردسر و رنج بسیار من بوده است. در این سال ها نیز دیده‌ام که بوده‌اند کسانی که «روزنه آبی» را بهترین نمایشنامه قلمداد کرده‌اند. این هم گرچه در مذاق من خوش نیست، برایم عزیز است، اما عزیزتر آن چند جمله صریح و برهنه‌ای است از مردی ناب، که هوشمند و زنده بود. جذاب و زهردار بود عصامآب و عافیت طلب نبود. آتش‌بیاری اشقیا و دالانداری باند ظلمه را نمی‌کرد. عیار بود و از تیره عیار نمایان نبود، که جا و بی‌جا و یک جمله در میان قسم به روح دموکراسی می‌خورند واما از لای بند بند عبارت‌شان بوی نعش هیتلر بلند است. «فرش بهارستان» ادب را نه قطعه قطعه و هر قطعه به دست یکی به غارت رفته، که یکپارچه می‌خواست و نه زیر پای کبریایی خود فقط، بلکه برای جمله همپالکیان، حتی برای من از راه رسیده‌ای که تازه یک «افول» نوشته بودم. با آنکه انقلابی در نثر اشراقی قمعمع ضدمردمی کرده بود و آدم‌های معنعنی هم بر سرش نوک می‌زدند که چرا زبان ما را دم‌بریده و ابتر کرده است، آقا، هرگز ندیدم ادعایی بکند، یا در وصف کار خود رجزی بخواند. (فقط یکبار در مصاحبه «اندیشه و هنر» اشاره گذرایی به زبان خود کرده است.) و کار مهم او در زبان معاصر فارسی، در صورت‌های بسیط صرف یا ترکیب‌سازی مفرد و این تفریحات همگانی نبود، خوانش و روزآمد و برونکرد و فراگرد و راهکار و چه، در کلاف خلاقه نحو و ترکیب منتشر در اندام جمله بود و حس‌های رنگین و معانی جرقه‌آسایی که پشت این ساختار ساده فنی موج‌ می‌زد. و من اگر نه به خاطر داستان‌های کوتاه و بلندش، به علت همه این سجایای استثنایی و هم به عنوان یکی از فینالیست‌های فرهنگی دهه ۴۰ همیشه او را می‌ستودم و بر دیده می‌گذاشتم، آن هستی الماسگونه را که ناگهان شعله کشید و جوان پرید و جوان نقش بست.
نمی‌دانم امروز اگر جلال را در هفتاد سالگی می‌دیدم، گوشه پارکی نشسته دنج و عصایی، یا صدر مجلسی و سیگار اشنویی بین دو انگشت، یا کنج آن «ده تجریش» و قوز کرده روی میز، او را چگونه به جا می‌آوردم؟ آیا آن شخصیت رونده مواج در رهگذار نیم قرن قلم‌زنی به تدریج افت یا در خود رسوب کرده بود؟ آیا آن ذهن پرجلای الماسگونه دیگر کدر شده بود؟ و آیا اصلا آب مان در مقوله ادب و هنر به یک جو می‌رفت؟ یا همچنان در نظرش من آن برادر ریز میزه زبلی بودم که دور از چشم او خلافی کرده یا ناخنش را خوب نچیده است؟ که در نگاه او «روزنه آبی» تنها خلاف من نبود. سه تک پرده «محاق»، «مسافران» و «مرگ در پاییز» که در مجله «پیام نوین» چاپ شد (۴۴ و ۴۵) شبی بود و گفتم: «این سمفونی روستایی من است.» استکانش را روی میز گذاشت و خیره به آن جواب داد:‌«رقیق است رییس، رگش را نزده‌ای.» نمایشنامه « از پشت شیشه‌ها» را که خواند (۴۵) چهره به هم کشید و گفت:‌«این روشنفکر تو خیلی پیزری است.» و درباره «ارثیه ایرانی» مطلقا سکوت کرد، حتی حس کردم فاصله‌ای گرفته است و رو نشان نمی‌دهد.و من آرزو داشتم چیزی بنویسم که او را غافلگیر یا دست کم خشنود کند. (و این میسر نشد، مگر یک بار در افول، ۴۳) همچنانکه امروز، در این پاییز ۷۲ دلم می‌خواست نه ماننده نویسنده‌ای که طبق شناسنامه دیگر خیلی از آخرین روزهای جلال بزرگتر است و به خود حق می‌دهد لحن را کمی محکم بگیرد، بلکه مثل آن برادر کوچک و شیطان، همان شاگرد مجذوب شیفته بار دیگر نسخه دستنویس آخرین نمایشنامه‌ام را برای او می‌بردم و او آن را همچون دستنویس «روزنه آبی» دقیق می‌خواند و یادداشت دیگری رویش می‌گذاشت و بار دیگر با همان زبان برنده با من سخن می‌گفت. و من قطع می دانم که دیگر گوش‌هایم در گزند کلمات او داغ نمی‌شد و یادداشت او را در بغل می‌گذاشتم و چون لوح افتخار محفوظش می داشتم و موقع خداحافظی دستی می‌دادم و در این بار سبیل سفید و آن دو فک برجسته او را غرق بوسه می‌کردم، که تمام شدت و شورش، تمام جوانی و سرگردانی مرا در خود غرق و تطهیر کرده است. شر زیبایی که هر به یک قرن یک بار در هیات اسطوره‌ای میان آسمان ظهور می‌کند تا جمهوری بزرگ ادبیات یک ملت در قرص کاملش تجدید حیات، اعلام حضور و کسب حیثیت کند.

۱۶ آبان ۱۳۷۲ تهران

۵۷۵۷

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 315812

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 3 =