چرا پازل‌‌چینی مسعود رجوی برای براندازی جمهوری اسلامی شکست خورد؟

فاصله بین پذیرش قطعنامه 598 تا اجرای قطعنامه روزهایی پراز بحران برای ایران بود، همان روزهایی که مسعود رجوی به هوس افتاد نیروهای به اصطلاح آزادی بخش‌خود را به سمت تهران روانه کند.

فاطمه استیری: قطعنامه 598 یک شوک بود، نه فقط برای دشمن که تحلیل‌هایش را بر ادامه‌دار بودن جنگ گذاشته بود، که حتی برای رزمنده ها و فرماندهان ایرانی که یکباره با خبری روبرو شده بودند که برایشان دور از انتظار بود، همان روزهایی که برخی معتقد به شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» بودند و دیگرانی هم بودند که شعار «جنگ جنگ تا رفع فتنه» که امام ان را مطرح کرده بودند را سر می دادند. تصمیم امام اما بر پذیرش قطعنامه و پایان جنگ چندین ساله شد. 

فاصله بین پذیرش قطعنامه تا اجرای قطعنامه اما روزهایی پراز بحران برای ایران بود، جنوب کشور یکباره با حمله صدامی روبرو شده بود که تا 30 کیلومتری اهواز هم پیشروی کرده بود و بدش نمی آمد هم اسیر بیشتری از ایران بگیرد هم بخشی از خاک ایرن را تصرف کند تا قدرت مذاکره را بالا ببرد، گرچه این حمله غافلگیرانه بود اما خیل عظیم نیروهایی که به جنوب روانه شدند این حمله صدام را خنثی کرد.

اما دومین غافلگیری آنجا رخ داد که سازمان مجاهدین خلق با ارتش آزادی بخش خود در 5 مرداد سال 67 از غرب کشور اقدام به پیشروی به داخل خاک ایران کرد تا به قول خودشان 48 ساعته پایتخت را تصرف کرده و حکومت را سرنگون کنند. تصور رجوی آن بود که با گسیل شدن نیروهای ایرانی به جنوب و مشغول شدن آنها به حمله صدام جبهه میانی خالی از نیرو شده و بهترین زمان برای تصرف پایتخت فراهم شده است. خیال خامی که به واقعیت تبدیل نشد و عملیات فروغ جاویدان شکست خورد.

اما پازل چینی مسعود رجوی برای رسیدن به این نقطه از چه زمانی آغاز شد؟ سازمان مجاهدین خلق چرا از استراتژی تنه سیاسی به حکومت ایران یا حتی تنه نظامی در ماجرای هفت تیر یا هشت شهریور سال 60  یا حتی جلوتر از آن، جنگ چریکی با نظام ایرن به نقطه ای می رسد که با عراق پیوند استراتژیک می خورد؟ آیا پیوندی بین استراتژی سازمان با توده های مردم بود؟ رجوی در نقطه شکست در عملیات فروغ جاویدان چرا حاضر به پذیرش اشتباه بودن استراتژی سازمان نشد؟و سوالاتی از این نوع که شاید واکاوی آنها در چنین مقطعی ضروری به نظر برسد، همین روزهایی که زمزمه مرگ مسعود رجوی بر سر زبان است و صحت و سقم آن مشخص نیست.

ناصر رضوی، مقام و کارشناس سابق دستگاه امنیتی که سابقه طولانی مطالعه درباره منافقین را دارد و از قضا از نزدیک شاهد عملیات مرصاد بوده است، در گفتگویی با ما به این سوالات پاسخ داده است، به روایت او نقطه شکست مجاهدین آنجا رقم می خورد که استراتژی براندازی نظام ایران بدون پیوند خوردن با توده ها از سوی رجوی نوشته می شود، همان توده هایی که از قضا با حکومت ایران پیونده خورده بودند. برهمین اساس هم او قائل به این است که رجوی بیش از براندازی به دنبال کودتا بود.

این کارشناس امنیتی برایمان از چند مرحله حرکت سازمان مجاهدین علیه جمهوری اسلامی سخن گفت، مثل آن زمانی که سازمان تصور می کرد حکومت تازه پاگرفته جمهوری اسلامی با یک تنه سیاسی سرنگون می شود ولی هرچه جلوتر رفت حتی تنه نظامی هم کارساز نشد و در نهایت رجوی را به نقطه ای رساند که استراتژی جنگ نوین خود را با تکیه بر این دو پیش فرض که جنگ ادامه خواهد داشت و عراق به عنوان کشور همسایه از آنها حمایت خواهد کرد بنا نهاد. اما این استراتژی هم به شکست رسید، همان روزی که قطعنامه توسط امام پذیرفته شد.

وی که از نزدیک در جریان عملیات مرصاد قرار داشته است برایمان روایت نزدیکی هم از اتفاقات آن روز داشت، از مردمی که با هرآنچه از دارایی داشتند به جاده گسیل شدند و همین هم سرعت منافقین برای حرکت به سمت تهران را گرفت، از گرفتار شدن نیروهای به اصطلاح ارتش آزادی بخش ( که جمعا شاید به شش هزار نفر هم نمی رسیدند ) در تنگه چهارزبر یا نیروهای فراری منافقین که بین مردم پخش شده بودند و ...

مشروح گفتگوی خبرآنلاین با این مقام سابق امنیتی را در ادامه بخوانید؛

***

**آقای رضوی! چرا سازمان مجاهدین به مرحله ای می رسد که بعد از پذیرش قطعنامه تصمیم به حمله به ایران می گیرد و آن مقطع را زمان مناسب حمله نظامی به ایرن می بیند؟ چطور می‌توان پذیرفت آنها تصور این را نکرده باشند که وقتی با نیروی زیاد خود وارد ایران می شوند ممکن است از پشت توسط سپاه یا ارتش ایران محاصره شوند؟ از منظر فردی که از نزدیک شاهد این اتفاقات بودید و سالها درباره منافقین مطالعه داشتید این عملیات را چطور تحلیل و تفسیر می کنید؟


اگر بخواهیم تحلیل درستی از این واقعه داشته باشیم باید کمی به عقب برگردیم. اساسا سازمان یک گروه برانداز بود، تصمیماتی که می‌گیرد درچارچوب این است که بتواند حکومت جمهوری اسلامی را ساقط کند. لذا تحرکاتی که می کند باید حتما یک نسبتی با خط مشی‌ای که منتهی به براندازی می‌شود داشته باشد. اگر این خط مشی را در نظر نداشته باشیم . طبیعتا ممکن است این مساله را کور ببینیم.

اساسا هرنوع براندازی متکی بر وضعیت دشمن، وضعیت خود و وضعیت جامعه است. یعنی این سه مولفه باید یک تعریفی از همدیگر داشته باشند. در زمان شاه خط مشی براندازی سازمان در اصطلاح براساس تاکتیک جنگ چریک شهری بود. مثلا می‌گفتند جامعه ایران هنوز یک جامعه صنعتی و سرمایه داری نشده است، هنوز چیزی بین ارباب رعیتی و سرمایه داری است لذا طبقه کارگر شکل نگرفته است. یک نگاه دیگرکه در درون سازمان هم بود این بود که دوران بورژوازی کمپرادور یا همان سرمایه داری وابسته است که اصالتا خودش کارخانه دار نیست یا نهادهای سرمایه داری بزرگ شکل نگرفته است اما بخشی از سرمایه داری جهانی است. در همین راستا هم نحوه سربازگیری در هریک از این جوامع متفاوت است. به طور طبیعی زمانیکه جامعه ارباب - رعیتی است اکثر توده ها کشاورز هستند چون جامعه به سمت صنعتی شدن نرفته است. این ها هم یک درگیری با ارباب دارند و توده ها یک جمعیت ناراضی هستند لذا در این جوامع به سراغ روستایی‌ها می روند. در جامعه صنعتی این کارگر است که ناراضی است. تحلیل سازمان هم هم این بود که جامعه ایران شهری است لذا ما روی شهر سرمایه گذاری کنیم و انقلاب را در روستاها پیگیری نکنیم بلکه در شهر پیگیری کنیم. چریک های فدایی دو دسته بودند یک شاخه نگاهش این بود که جامعه روستایی ارجح است که نتیجه آن ماجرای سیاهکل بود که بتوانند انقلاب را از روستا شروع کنند. برعکس آن گروهی بودند که معتقد بودند در جامعه شهری توده ها ناراضی هستند و می شود در شهر سربازگیری کرد.

یک تحلیل هم به تحلیل وضعیت دشمن برمی گردد و اینکه ثباتش به چه چیزی است، سازمان در زمان شاه می گفت ثبات حکومت شاه به نفت و سرکوب است. یعنی تلاش این بود که بسیاری از نارسایی و سوءمدیریت رژیم پهلوی با پول زیاد نفت که به جامعه تزریق می شد جبران شود. خیلی از روشنفکرها هم معتقد بودند حکومت شاه یک حکومت پوپولیستی است.

لذا تحلیل این بود که رژیم شاه با پول زیادی که از فروش نفت اخذ می کند و گیرش می آید می تواند بسیاری از معضلات خودش را پاسخ دهد و جامعه را به وضعیت بحرانی و انقلابی نکشاند، وضعیتی که توده ها شورش کنند و به خیابان بریزند. نقطه بازدارنده دوم رژیم شاه را سرکوب می دانستند. می گفتند از یک طرف پول نفت تزریق می کند از طرف دیگر جو سرکوب است. یعنی با سلب آزادی و محدود کردن آزادی ها باعث می شود اگر نارضایتی هم هست، سرباز نکند، می گفتند ما برای نفت راه حلی که نداریم اما برای سرکوب باید توده ها را متحد کنیم و صدای آنها باشیم. می گفتند شلیک می کنیم، این شلیک کردن سوال ایجاد می کند و توده ها می پرسند خب حق ما هم خورده شده است، می گفتند باید از درون این توده های ناراضی سربازگیری کنیم.

 

پس در جوامعی که جو سرکوب است اولا براندازی توصیه می شود نه سرکوب، دوم اینکه برای براندازی هم دنبال خط مشی‌ای باید رفت، یعنی اگر قالب آن روستایی بود به سمتی روستاییان و اگر قالب جامعه صنعتی و سرمایه داری بود به سوی جامعه شهری.

خط مشی سازمان برای ورودش به عرصه براندازی که هدف اصلی آنها هم بود، متوجه جنبش های چپ بود، اصلا آن دوران وجه غالب فضای مبارزاتی کل دنیا همین بود، اصلا مد شده بود، مثلا در شیلی، ویتنام، نیکاراگوئه و ... همه جا این مدل مد شده بود. لذا سازمان شروع می کند به مطالعاتی که منابع آن اکثرا مارکسیستی بود مثل جنبش مائو یا جنبش مارکسیسی آمریکای جنوبی و...

این خط مشی سازمان بعد از سرنگونی شاه به وضعیت دیگری منتقل شد، بعد از سرنگونی شاه تحلیل سازمان این بود که کسانی که الان آمدند حکومت را در دست گرفتند تعلق طبقاتی ندارند و به طبقه خاصی وابسته نیستند، نه به طبقه کارگر وابسته اند نه سرمایه داری. می گفتند اینها خرده بورژوا هستند. اینها طبقه نیستند بلکه یک طیفی هستند که یک مقدار از طبقه کارگر بالاتر هستد و یک کمی هم به سرمایه دار نزدیک می شوند. این طیف هیچ اتحادی و منافع مشترکی ندارند، منافع برخی در جیب کارگر است و منافع برخی دیگر در جیب سرمایه دار. لذا متشکل نیستند. از دیدگاه سازمان این طیف خرده بورژوا که در این شرایط حاکم شده است خطر جدی نیست، تصورشان این بود که ما با چیز خاصی روبرو نیستیم که بخواهیم برای آن خط مشی هم تعریف کنیم می گفتند این رژیم با یک تنه می افتد. می گفتند ترجیحا هم این تنه باید سیاسی باشد.

سازمان در واقع خود برای دو برنامه آماده کرده بود، اولا برنامه تظاهرات وسیع و گسترده در تهران داشتند و قصد داشتند که رادیو تلویزیون را بگیرند و بعد سراغ جماران بروند که مقر حکومت جدید بود. برنامه بعدی شان این بود که اگر هدف اول محقق نشد مکمل آن یک برنامه نظامی باشد که اجرا شود.

دو سه دیدگاه دیگر در آن مقطع در سازمان وجود داشت. یک دیدگاه این بود که رژیم دو پایه است یک پایه آن لیبرال هایی مثل بازرگان و بنی صدر هستند و پایه دیگر آن خط امامی ها هستند که آنها اصطلاح مرتجعین را برای این طیف به کار می برند و معتقد بودند که گرایش یک پایه نو و دیگری کهنه و سنتی است. معتقد بودند که رژیم هیچگاه تک پایه نخواهد شد، می‌گفتند وقتی بازرگان رفت حکومت دست خط امامی ها نیفتاد بلکه بنی صدر که لیبرال بود روی کار آمد.

از سوی دیگر معتقد بودند که به دلیل جنگ این حکومت تک پایه نخواهند شد چون قدرت مبارزه در عرصه سیاست داخلی و جبهه را بطور همزمان ندارند. لذا برنامه ریزی منافقین (مجاهدین) برای این تنه سیاسی با حرکت های کوچیک مثل تظاهرات شروع شد.

یک اتفاقاتی در این مقطع افتاد. اتفاقاتی که در تعارض با تحلیل‌های سازمان بود، مثلا یکسری هیجانات در کشور رخ داد مثل تجمع مادران در پارک لاله در بهار سال 60، از قبل تر هم یک هیجاناتی در جامعه ایجاد شده بود، مثلا جبهه ملی هم علیه لایحه قصاص در 24 یا 25 خرداد اعلام راهپیمایی کرد، امام هم برخورد تندی کردند و آنها را مرتد نامیدند. حزب اللهی ها هم ریختند و راهپیمایی سرکوب شد. بنی صدر هم آن زمان دیگر غرق در سازمان شده بود، بعد از این هیجانات بحث عدم صلاحیت و کفایت بنی صدر در مجلس مطرح شد. بحث عدم کفایت که مطرح شد یک باره سازمان دید تحلیل هایش اشتباه از آب درآمده است.

تحلیل سازمان این بود که این رژیم دو پایه، دوپایه باقی می ماند و ما فرصت داریم که نیرو خودمان را متشکل کنیم و هواداران خود و بنی صدر را به صحنه بیاریم اما این تحلیل محقق نشد. سازمان وقتی دید حوادث و رویدادها در تعارض با تحلیل هایش پیش می رفت، بحث عدم کفایت که مطرح شد و وقتی به صحن رفت و رای آورد . سازمان یکه خورد و آچمز شد. همین هم باعث شد که سازمان برنامه اش را جلو بیندازند و تظاهرات 30 خرداد سال 60 را به راه انداخت. ببینید 30 خرداد برای براندازی بود، بسیاری می گویند یک تظاهرات ساده بود درحالیکه تظاهرات نبود.

**پس چرا سلاح گرم نیاورده بودند؟
چون قائل به این نبودند که آن موقع می خواهند قیام مسلحانه کنند، می گفتند جمهوری اسلامی در حد و اندازه این نیست که بهانه دستش بدهیم که بعد هم به لحاظ حقوقی مشکل پیدا کنیم. می گفتند با یک تنه حکومت می افتد، پس جمعیت را به خیابان ها بریزیم و بعد سراغ جماران برویم. از چهارراه ولیعصر تظاهرات را شروع کردند که بالا بیاییند و تلاش داشتند کل شهر را بگیرند ولی آن طرف هم مردم به خیابان ریختند و درگیری شد. این ماجرا هم برخلاف تصور سازمان پیش رفت و آنی نشد که تصور می کردند. خودشان باورشان نمی شد که این عملیات مکمل، جمع شده است.

بعد از آن فکر می کردند که با توجه به نفوذی هایی که دارند می توانند کل حکومت را با یک ضربه نظامی جمع کنند. در هفت تیر قرار بود آیت الله خامنه‌ای و هاشمی هم باشند. یعنی اکثرکادرهایی که در راس حاکمیت قرار گرفته بودند، قرار بود در آن جلسه باشند. البته یک ناپختگی و خامی هم در خود حکومت بود که تا قبل از هفت تیر می گفت نمی شود قصاص قبل از جنایت کرد لذا با سازمان برخورد نمی کرد.

ماجرای هفت تیر به سازمان نشان داد که تصور آنها مبنی براینکه حکومت هیچ زنجیره پیوستی با توده ها ندارد درست نیست. آنها دیدند که پیوندی بین توده و حاکمیت است. خصوصا که مردم به شکل وسیعی برای تشییع جنازه به خیابان ها آمدند. از این تاریخ حکومت به سمت برخورد با سازمان رفت.

 

ببینید استراتژی چیزی نیست که شب بخوابی صبح تغییر بدهی، نیرو، امکانات و برنامه لازم دارد، باید افراد را درست بچینی، امکانات فراهم کنی، دکور نیست که عوض کنی و یکی دیگر جای آن بگذارید. از آن تاریخ هفت تیر سال 60 سازمان احساس کرد که بحث براندازی فراتر از این حرف ها است و باید به سراغ روش های دیگر برود.

حتی بحث قیام مسلحانه را هم تست کردند. همان سال ما حادثه 8 شهریور را داشتیم. نمی توانیم بگوییم آن اتفاق دقیقا برای براندازی بود ولی اطلاعاتی که ما داریم این است که در همان 7 تیر قرار بود که یک محموله انفجاری هم برای جماران برده شود تا آنجا هم منفجر شود. قرار بود حزب جمهوری اسلامی و جماران با هم منفجر شوند. به لحاظ تحلیلی هم قابل قبول بود. یعنی تحلیل شان این بود که وقتی انفجار هفت تیر اتفاق بیفتد به طور طبیعی مسئولان برای بررسی‌های امنیتی نزد امام جمع می شوند و این محموله انفجاری می توانست آنجا منفجر شود. گویا کشمیری خودش آن محموله را به جماران می برد ولی آنجا امام بخاطر مباحث امنیتی گفته بودند که همه بازرسی شوند، کشمیری آنجا ناراحت می شود و می گوید من دبیر شورای امنیت هستم و خلاصه با فرار به جلو و حقه بازی با کیفش برمیگردد.

آن محموله در هشت شهریور منفجر می شود. چون نمی توانند جماران را منفجر کنند به سراغ دولت می روند. لذا در آن عملیات نگاه براندازی مستقل از توده ها ترسیم شده و شکل گرفته بود که حالت کودتا دارد. نمی توان پروسه ای به آنها نگاه کرد. پروژه ای باید نگاه کرد، طرف می گوید با چندتا کار که می کنم می توانم رژیم را ساقط کنم و بیندازم. این ریشه در همان نگاه داشت که می گفت توده هیچ پیوند و پیوستی با حکومت ندارد. 8 شهریور که گذشت برای مهرماه سال 60 برنامه می ریزند. در آن مقطع آنها مجبور می شوند که مخفی شوند، این مخفی شدن هم کلی برنامه ریزی می خواست، چون تعداد زیادی افراد مسلح داشتند لذا برخی به شهرهای دیگر می رفتند. اساسا تبدیل شدن یک سازمان مخفی به نیمه مخفی پول زیادی می خواهد، امکانات و آموزش زیادی لازم است و ...اینها هم مشکلات زیاد داشت. پنهان کاری در آن دوره یک رشته خاص و یک علمی بود که نیاز به آموزش داشت. هر چریک باید آموزش پنهان کاری را می دید. لذا اینکه سازمان بعد از این وقایع به سرعت به لاک زندگی مخفی بروند میسر نبود. ریزش زیادی در سازمان صورت گرفت. ببینید فضای آن روز سازمان را نباید در چارچوب فضای امروز تحلیل کرد. سال 60 افرادی در سازمان بودند که هنوز هم به نوعی تعلق خاطر به امام داشتند و ایشان را رهبر خود می دانستند ولی در برخی مباحث اختلافاتی داشتند. این طیف را تبدیل به دشمن کردن کار سختی بود.

**ماجرای حمله مهرماه سازمان ناتمام ماند
5 مهر یک قیام مسلحانه از طرف سازمان بود. سازمان قیام مسلحانه را در این ماجرا تست کرد. بنا بود تیم هایی سر چهارراه شعار بدهند اما مسلح باشند، برای ده تا یازده نقطه تهران برنامه ریزی شده بود، چند جای تهران برنامه ریخته بودند. نقاط کلیدی تهران که جمیعت انبوهی هم داشت و در طبقات متوسط نشین تهران بود. مثلا تقاطع انقلاب ولیعصر یک نقطه پررفت و آمد و سیاسی بود.

عملیات 5 مهر لو رفته بود، سازمان هم تاحدودی خبر داشت که عملیات لو رفته است اما علی رغم اطلاعی که داشت باز هم آن را اجرا کرد. ضربه هم خورد، یکسری دستگیر شدند، یکسری کشته شدند یک سری فرار کردند یکسری هم وقت دیده بودند که فضا امنیتی است اصلا به صحنه نیامده بودند.

ببینید سازمان از آن دوره تاکتیک های مختلفی را امتحان کرد ولی استراتژی نداشت. بعد از فرار بنی صدر شورای ملی مقاومت شکل دادند، که شامل حزب دموکرات، بنی صدر، اتحاد چپ و برخی شخصیت های مستقل مثل هزارخانی، جبهه دموکراتیک ملی و متین دفتری و ...بودند. کسانی که نیمچه گرایشی به جریانات ملی داشتند هم کنار هم نشستند و شورای ملی مقاومت را شکل دادند و رجوی رییس آن شد. پایه های این شورا اما از سال 63 دچار ریزش می شود.

سال 62 یا 63 بحث این شد که بنی صدر جدا شود چون نمی خواستند با طارق عزیز ببندند چون برنامه رجوی این بود که با عراق ترکیب و متحد شوند. یک مباحثی مطرح شد که منجر به این شد که حزب دموکرات کردستان و بنی صدر از سازمان شوند. اینها زمینه شد که سازمان استراتژی جدیدی را دنبال کند.

یک مورد مهم در این فاصله جنگ سردشت یا آلان بود. جنگی که در نشریات خودش مجاهدین هم خیلی بازتاب داشت سازمان رادیو را به کردستان عراق می برد. تعداد زیادی از نیروها را در کردستان عراق نگه می دارد، کردستان یک منطقه ای به نام آلان دارد که هم کومله بود هم حزب دموکرات در آنجا حضور داشتند . سازمان برای اینکه نشان دهند وابستگی به ایران ندارند این منطقه را انتخاب می کند و به آنجا می رود. گرچه در خاک ایران بود ولی وابستگیش به کردستان عراق بود. اینها درآلان تجمع کردند اما ما حمله کرده و آنجا را آزاد کردیم، اینها هم رادیو را روی کولشان انداختند و فرار کردند. بعد ازاین اتفاق تحلیل سازمان این می شود که جنگ پارتیزانی هم فایده ندارد.

یعنی جنگ چریکی جواب نداد، تنه سیاسی هم جواب نداد، جنگ پارتیزانی جواب نداد. مگر چند خط مشی براندازانه داریم، یا قیام مسلحانه است که جواب نداد، یا جنگ چریک شهری است که جواب نگرفتند، جنگ پارتیزانی هم که جواب نگرفتند لذا رجوی سمت خط مشی ای برای براندازی رفت که اسمش را جنگ نوین گذاشت ، این خط مشی سبقه تاریخی در ایران نداشت اما به معنای این نبود که در دنیای بیرونی این خط و مشی شناخته شده یا معرفی نشده باشد. این خط مشی متعلق به فردی به نام انتونیو گرامشی ایتالیایی است. گرامشی می گفت اگر یک کشوری در جنگ با همسایه اش باشد و آن کشور پیوست توده ای نداشته باشد از طرفی هم حتما با کشور همسایه در جنگ باشد شما می توانی نیرویی را کشور همسایه متشکل کنی و آن نیرو را با رعایت دو سه تا اصل به سوی پایتخت پرتابش کنی. نکته این است که می گوید این نیرو نباید بجنگد تا پایتخت، می گوید پرتاب شود به سمت پایتخت.

می گوید توده اگر شب می خوابد و صبح می بینید با تانک و توپ به خیابان ریخته اند، توده به این ارتش می پیوندد و حکومت سرنگون می شود. می گفتند حتی اگر توده ها نیایند چون نیروی اصلی و نیروی نگهدارنده حکومت درگیر جبهه است و کمتر در درون پایختت است لذا با رعایت اصل غافلگیری و سرعت می تواند به پایتخت رسید و تخت حکومت را گرفت. می گفتند دوتا گزینه مقاومت داریم یکی مقاومت در جبهه که باید سوراخ و نفوذ ایجاد کنیم و نیروی مان را آنجا بفرستیم. یک مقاومت هم در پایتخت داریم که آنجا هم رژیم یک نیروی متشکل کوچکی را برای حفاظت از خودش یعنی توده ها یا دشمن داخلی نگه می‌دارد که می شود آن را شکست. یک مثال بزنم، ببینید در ارگ بم دور شهر یک دیوار است که حفاظ شهر است و شهر را از دشمن خارجی حفظ می کند، ولی در داخل شهر که توده ها زندگی می کنند در آن نقطه که کاخ و مقر اصلی است یک دیواره دیگر کشیده است که حاکم را از دشمن داخلی حفاظت می کنند. می گویند اگر از بیرون کسی بیایند و دو دیواره را بشکند روی تخت می نشیند. نگاه در این مدل این است که بدون اتکا به توده می توان حکومت را سرنگون کنی یعنی با متشکل کردن یک گروه نظامی.

سازمان با این نگاه و بنا به دلایل دیگری که در این مقطع تجمیع شد وارد عراق شد. در آن مقطع هیچ کسی وهیچ کشوری در دنیا نمی خواست ایران در جنگ پیروز شود. از سوی دیگر تمام خط مشی ها به شکست منتهی شده بود و سرمایه گذاری در حوزه ای دیگرلازم بود لذا با طارق عزیز بستند و نیروهایشان را به آنجا منتقل کردند.

**همین ملاقات هم موجب منحل شدن آن شورای ملی شد...

بله چون همانطور که اشاره کردم ستون های اصلی این شورای ملی، بنی صدر، سازمان مجاهدین و حزب دموکرات بود. بقیه همه فرعی بودند. اساسا حرکت های سازمان حرکت هایی بود که به نوعی هیچ رابطه ای با جامعه و مردم نداشت، فقدان دموکراسی در سازمان وجود داشت، خط مشی ها در سازمان بحث نمی شد. اینکه بنشینند و صحبت کنند آقا ما چه کار کنیم چطوری جنبش را پیگیری کنیم یا جلو ببریم نبود، یک فردی به نام رجوی بود که اول و آخر سازمان بود. او تصمیم میگرفت و به کسی اجازه نمی داد ورودی به این عرصه کند . رجوی خودش تصمیم می گرفت و خودش هم اجرا می کرد نه توده های سازمانی یا متحدین اش.
سعید شاهسوندی یک مصاحبه ای دارد، می گوید وقتی بنی صدر وارد فرودگاه شد عباس داوری یک کیفی دستش بود که گفت این کیف همه اسناد خیانت بنی صدر است، شاهسوندی می پرسد یعنی چه، داورمی‌گوید ما قرار نیست تا آخرش با این ادم پیش برویم باید اینها را از الان آماده کنیم و در زمان خودش از آن استفاده کنیم. در واقع همین بحث زیاده طلبی، تک روی و ...یعنی از قبل سازمان برنامه ریزی داشت که تا زمانیکه افراد بدردشان می خورد از آنها استفاده کند....

ببینید این جنگ نوین چند تا شاخصه دارد. می گفتند جمهوری اسلامی سه تا نقطه بازدارنده دارد، نفت، جنگ و سرکوب. یعنی با نفت معضلات و مشکلات خودش را حل می کند، با سرکوب آزادی ها را سرکوب می کرد و اجازه نمی دهد توده ها یا اتحادیه ها متشکل شود. با جنگ هم سرکوب و نارسایی را توجیه می کند.

سازمان نفت را حذف کرد، گفت اینکه می گویم پول نفتی وجود دارد تحلیل روشنفکری است، کدام نفت؟ عراق پایگاه های ایران را زده، آمریکا هم که مرتبا روی حمل و نفت ایران اشکال تراشی می کنند، راست هم می گفتند نفت پولی برای دولت نداشت و به کل درآمد دولت از فروش نفت به دو یا سه میلیارد نمی رسید. اینکه آقای میرحسین موسوی چندبار گفته در دولت من نفتی وجود نداشت راست می گفت. سازمان هم این نفت را حذف می کند.

بعد می گوید سرکوب هم در جامعه ایران جواب ندارد، سرکوب سیستماتیک در این نظام جواب نمی دهد، چون سرکوب را با نیروی نظامی می کنند نه پلیس. بنابراین چه دلیلی دارد کار چریکی یا پارتیزانی کنیم. فقط نگهداره رژیم جنگ بود. می گفتند اگر از این پایه رژیم را بزنیم دیگر نمیتواند سرپا باشد. تحلیل شان هم ین بود که رژیم وابسته به جنگ است و هیچ وقت صلح را نخواهد پذیرفت لذا می توانیم سرمایه گذاری اصلی و دراز مدت در عراق بکنیم. از سوی دیگر می گفتند نیروی این جنبش از کجا باید تامین شود. می گفتند اینکه وارد شهرها می شویم کلی شلیک می کنیم درگیر می شویم که در نهایت دو سه تا نیرو اسیر کنیم، فایده ای ندارد، با این همه پیچیدگی و هزینه، کار مشکل خواهد شد. پس این سرباز گیری هم متفاوت می شود. می گفتند همین سربازی که رژیم آورده می تواند برای ما باشد، باید عملیات کنیم اینها را دستگیر کنیم که مال ما شوند. که همین دوران را هم سازمان شروع کرد. چندین عملیات مثل آفتاب و مهران (چلچراغ) برای عملیاتی کردن این موضوع انجام داد.

چیزی در حدود 70 یا 80 درصد بدنه آن ارتش آزادی بخش را سربازان اسیری که از ما گرفته بودند تشکیل می داد، این افراد را هم یا از اردوگاه های اسرا در عراق جذب می کردند یا عملیات می کردند و اسیر می گرفتند و روی آنها کار می کردند. البته به آنها وعده آزادی می دادند. می گفتند اگر یک عملیات شرکت کنید ما شما را آزاد می کنیم. ببینید طولانی شدن جنگ انگیزه را از افراد میگیرد و ناامیدی را تزریق می کند و اینها از این ناامیدی استفاده می کردند.

آن زمان یک بحثی بود تحت عنوان خط ماکرو - میکرو.میگفتند وقتی وارد شهر می شویم میکرو نیرو جذب می کنیم، اینکه یک فرد را از تهران جذب کنیم بعد او را از کراچی به عراق بیاوریم یعنی میکرو جذب کردن. ولی در جبهه وقتی عملیات می‌کنی 500 تا اسیر می گیری. این یعنی عملیات ماکرو.

سربازگیری دراین سیستم جنگ نوین متفاوت می شود. این استراژی دوتا وابستگی داشت؛ یکی اینکه حتم جنگ باشد دوم اینکه حتما صاحبخانه یک کشور همسایه باشد که مجوز عملیات به شما بدهد. این استراتژی یک استراتژی وابسته به شرایط بود و اگر آن شرایط محقق نمی شد پادر هوا بود. چون سازمان اعتقاد داشت که رژیم جنگ را کنار نمی گذارد چون جنگ حیات ومماتش است، نون شب‌اش است. می گفتند جنگ تمام نخواهد شد. می گفتند جنگ برای ایران نعمت است. سازمان روی این جنگ سرمایه گذاری کرد که هم وارد جنگ شود تا پایه نگه دارنده ما را بزند هم ارتش ازادی بخش را به سمت تهران پرتاب کند.

اشتباه نکنید قرار نبود این ارتش درگیر جنگ شود. قرار بود پرتاب شود به پایتخت تا فتح کند. این استراتژی قرار بود 6 ماه بعد انجام شود، قبل از آن عملیات افتاب که یک عملیات بزرگ در فکه بود را انجام داد، دومین عملیات عملیات مهران (چلچراغ) بود که توانستند آنجا (مهران) را بگیرند. بعد شعار دادن امروز مهران فردا تهران. یعنی ما دیگر عملیات بزرگتر از مهران نخواهیم داشت و عملیات بزرگ تهران است. مشکل آنجا بود که سازمان برای 6 ماه بعد برنامه داشت ولی برخلاف تحلیل های سازمان جمهوری اسلامی قطعنامه 598 را پذیرفت. زمان پذیرش قطعنامه 27 تیر 67 بود، اجرا اتش بس ده یا دوازده روز بعدش بود. که بین پذیرش قطعنامه تا اجرای آتش بس و قطعنامه این فاصله ای بود که سازمان تصمیم گرفت آن عملیاتی که قرار بود چند ماه بعد انجم دهد را تحت فشار و برخلاف تصوراتش مجبور شد جلو بیندازند. لذا عملیات فروغ جاویدان با هدف تسخیر پایتخت در این فاصله اجرا می شود.

نیروی شان هم همان ارتش آزادی بخش بود، تعداد زیادی هم نیروی متفرقه از اروپا، اسیا و ...جمع کرده بودند. نود درصد نیروها هم آموزش دیده بودند،5 تا 10 درصد نیروها آموزش ندیده بودند. نیروهای ورزیده هم بودند، نیروی زن داشتند.

**گویا نیروهای زن شان خیلی زیاد بوده و کشته های زیادی هم داده بودند.

قبلا هم بود ولی در آن عملیات به چشم آمد.

این نیرو با قدرت آمد ولی سرعتش گرفته شد چون وقتی توده ها و مردم دیدند که از سوی کشوری که همیشه توپ و گلوله می‌آمده یک نیروی عطیم درحال آمدن است طبیعی است که از ترس فرار کنند. مردم کرند و اسلام اباد با گاو و گوسفندانشان فرار کردند.
از سوی دیگر وقتی که یک عملیات انجام می دهی متکی به جاده هستی. آن ارتش آزادی بخش هم قرار بود به جاده متکی باشد ولی این دوتا بهم گره خوردند یعنی کرندی ها و اسلام ابادیها تا شنیدن که عراقی ها آمدند با با ماشین و گاو و گوسفند و وسیله هایشان به جاده ها ریختند.

ارتش سازمان پشت این ها در جاه ها گیر کرد و سرعتش گرفته شد. وقتی سرعت گرفته می شود غافلگیری هم نمی شود. لذا حکومت غافلگیر نشد، اولین لشکری که شنید لشگر بدر بود، خصوصا که اکثر نیروی ما برای دفع حملات صدام به جنوب رفته بود.

**هدف صدام از حمله همزمان در خط جنوب از دیدگاه شما هم فقط کمک به رجوی بود یا...؟
صدام عمدا در جبهه جنوبی شروع به پیشروی کرده بود.3 هدف هم داشت یکی اینکه سازمان را پشتبانی کند، اینکه حکومت و ارتش را مشغول جبهه جنوبی کند تا جبهه میانی را رها کند و در آنجا ضعیف شود. قرار بود نیروی هوایی عراق هم حمایت شان کند تا نیروی هوایی ما نتوانند آنها را متوقف کند. منتهی سرعتش با گاو گوسفند گرفته شد لذا اصل غافلگیری هم رخ نداد.

 

از سوی دیگر می خواست تا می توانست اسیر بگیرد تا کفه را به نفع خودش سنگین کند. چون برای خود رزمنده‌ها هم پذیرش قطعنامه یک چالش و شوکه کننده بود، ناامید شده بودند و انتظار نداشتند که قطعنامه پذیرفته شود. البته صدام می خواست یک بخشی از خاک ایران را هم بگیرد که قدرت چانه زنی اش را بالا ببرد.

البته نیروی ارتش آزادی بخش تا نزدیکی چهارزبر پیشروی داشت. آن تنگه به لحاظ نظامی هم تنگه خاصی است، از قصر شیرین که به سمت تهران بیاید دو تنگه استراتزیک می بینید. یکی تنگه پاتا (پاتاق) است که قبل از کرند است، با دوتا تیربار هم می توان مقابل یک لشگر 15 تا 20 هزار نفری مقاومت کرد، یک تنگه وحشتناکی است. تنگه دوم تنگه چهارزبر است. بعدش هم گردنه اسداباد همدان است که چیز عجیب و غریبی است و اگر دوتا تیربار بذاری جلو لشکر می تواند مقاومت کرد. لشکر بدر هم که نزدیک ترین لشکر به محل حادثه بود وقتی متوجه می شود برای مقابله به سمت آنها می رود ودر آن تنگه اسداباد درگیر می شود.

سازمان به ارتش گفته بود تا تهران خبری نیست و سریع می رسیم این تصور برای آنها ایجاد شده بود. خاطرم هست با آقای غلامعلی رشید صحبت می کردم ایشان می خواست اطلاعاتی درباره این عملیات بشنود وقتی برایشان تعریف می کردم به شوخی می گفت خب اگر یک تانکر گازوئیل روی جاده می ریخیتم هم که اینها زمین گیر می شدند. گازوئیل بدتر از یخ است و سُر و لیز بودنش باعث می شود چیزی روی جاده قادر به حرکت نباشد. با خنده می گفتند که با کارهای ابتکاری می شد جلو پیشروی ارتش ازادی بخش را گرفت. درست هم می گفتند آخه این چه عملیاتی بود که مجاهدین ترتیب داده بود! یک نواری هست که در آن غلامرضا پورآگل از نیروهای کادری سازمان در جایی صحبت می کند، می گوید وضعیت سازمان و حکومت مثل دوتا بوکسور در رینگ است ما می زنیم رژیم می زند یک جا ما می زنیم رژیم می افتد وقتی می افتد توده ها می آیند. داور شروع به شمردن می کند، یک، دو، سه... رژیم بلند می شود آن توده هایی که آمده بودند شروع به فرار می کنند و ما این دفعه دوباره می زنیم، رژیم دوباره می افتد و باز هم توده ها می آید.. معنی این مثال این بود که توده زمانی می آید که چرخش قدرت را دیده باشد. تا زمانیکه چرخش قدرت اتفاق نیفتد این توده نمی آید ولی به محض اینکه در خیابان توپ و تانک را می‎بیند و تصور می کند که چرخش قدرت اتفاق افتاده به کمک ما می آید. حرف سازمان این است که توده تابع قدرت است. آن موقع نگاه این بود که توده تابع قدرت است همانجا که قدرت باشد کف می زند. پوراگل در توضیح این خط و مشی مثال رینگ را می‌زند. سازمان از بعد ازانقلاب تا عملیات مرصاد و چند وقت بعد از مرصاد برنامه ای برای اینکه توده ها را به میدان بیاورد نداشت. ، حالا یا با تنه سیاسی، یا تنه نظامی بوده یا عملیات آلان که تست پارتیزانی بود . سازمان به دنبال اقدامی که متکی به توده ها باشد نبود. سازمان براندازی را یک پروسه ندید بلکه یک پروژه دید. همیشه این نقشه ها جدا از جامعه تحلیل می‌شود لذا شکست می خورد.

**اگر یک ذره عقب‌تر برگردیم. همانطور که اشاره کردید سازمان در فاصله پذیرش قطعنامه تا اجرای آتش بس چند عملیات مثل عملیات آفتاب و مهران را انجام داد، نقش این عملیات ها در رسیدن به نقطه ای که بگوید حالا وقت عملیات فروغ جاویدان است چه بود؟
همه اینها در عملیات فروغ جاویدان تجمیع شد. این عملیات قرار بود 6 ماه دیگر باشد ولی وقتی جلو افتاد به شکست انجامید از آن مقطع به بعد سازمان همواره هم به دنبال این بود که جنگی ایجاد کند مثلا تنش بین ایران و عراق را افزایش دهد در دوران اقای خاتمی شروع به عملیات داخل شهرها کردند. شهید صیاد را ترور کردند، جاهای مختلف تهران خمپاره زدند این تاکتیکی در خدمت استراژی بود یعنی این نبود که فقط انتقام گیری باشد. تاکتیک این بود که با کارها این تنش را بالا می برید. آنها تلافی می کنند تلافی در تلافی به نقطه جنگ می رسد و راه ارتش آزادی بخش باز می شود. می گفتند عملیات راهگشایی یعنی راه استراتژی را از این طریق باز می کنی. سازمان همواره به این دلیل که براندازی را پروژه دیده و پازل هایش را نتوانسته درست بچیند به شکت می خورد. شاید اگر به پایتخت می آمد مردم تکه تکه شان می کردند. در این استراتژی مردم حداقل تماشاچی هستند یعنی اگر با ما نیستند بر ما هم نیستند همین هم شد که در آن نشست توجیه عملیات فروغ جاویدان دختری بلند شد و واقعیتی را به رجوی گوشزد کرد. گفت اینکه شما می گویید مردم ایران ناراضی هستند، به خیابان ها میریزند و ...من در ایران بودم این خبرها نیست، البته گفتن اینها به رجوی یک جسارت بود، رجوی در پاسخ به او می گوید تو کی تهران بودی دختر می گوید چهارماه پیش، رجوی سریع پاسخ می دهد که اطلاعات من جدید است و برای دیروز است. یعنی دست این دختر را از پشت می بنند. یعنی برای حل و فصل مساله سوال را پاک می کند.

جواب اصلی این است که مردم اگر با ما نیستند بر ما هم نیستند ما دوتا بوکسوریم که باید هم را بزنیم. سازمان با این تحلیل عملیات انجام داد و شکست خورد. بخشی از این شکست سازمانی بود، بخشی دیگر فنی بود، بخشی هم بخاطر اینکه اصل غافلگیری و سرعتش گرفته شد.

**البته ما هم نتوانستیم آن افرادی که در پراکندگی به کوه و دشت زدند را بگیریم...
بله تعداد کمی دستگیر شدند یک تعداد کشته شدند، یک تعداد فرار کردند.

**آقای رضوی! گفته می شود تا آن زمان مثلا در نقطه جنوب با ذره بین به دنبال نیرو می گشتند، اما همزمان با حمله صدام به جنوب آنقدر جبهه شلوغ می شود و نیرو به این منطقه سرازیر می شود که حتی نان خالی هم نبوده که به این نیروها بدهند، همین امر هم باعث وحشت صدام می شود.
ببینید سازمان همیشه به دنبال براندازی بوده است می گوید قیام توده ها وقتی رخ می دهد که چرخش قدرت را ببیند. بعدش به میدان می ایند .یعنی فروپاشی رخ نمی دهد بعدش شما وارد صحنه می شود. وقتی وارد عنصر پیشتاز بیاید بعدش توده ها می ایند یعنی بعد از براندازی می آیند. در سالهای اخیر یعنی ظرف دو سه سال اخیر یک جابجایی رخ داده است. یعنی الان می گویند هزار اشرف . به نظر می رسد هزار اشرف همین باشد یعنی آن تقدم و تاخر که ما می گفتیم غلط بوده است. هزار اشرف می گوید هسته های مقاومت ابتدا باید در داخل شکل بگیرد یک اتفاقی در جامعه رخ دهد که مردم به صحنه بیایند بعد آن تسخیر حکومت رخ دهد. اساس این حرف این است که حتما باید حکومت بیفتد تا ما به راحتی آن را بقاپیم. این نگاه چندسال اخیر سازمان است. سازمان الان به این نتیجه رسیده که براندازی حکومت دیگر از عهده اش برنمی اید یعنی الان به این نتیجه رسیده است.
در آن عملیات هم توانستند قاطی مردم هم شوند و...

چون برخی نتوانستند عقب بروند، مجبور شدند قاطی مردم شوند که شناخته نشوند. ما چون نمی خواستیم اینها در شهر پخش شوند و جان مردم به خطر بیفتد آنها را دنبال نکردیم، این تصمیم فرماندهان بود و تصمیم درستی هم بود، می گفتند چهارتا منافق را هم گرفتید چه اتفاقی می افتد، بگذارید به عقب بروند و خودشان در عراق همدیگر را بکشند نگرانی از این بابت بود که چون بهرحال مجاهدین هم ایرانی بودند ممکن بود بین مردم بروند و مردم را زخمی کنند.

خاطرات جالبی هم از آن زمان هست، مثلا چون همه چیز آنها سازمانی بود لباس رو را شاید عوض می کردند ولی زیرپیرهن آنها هم از سازمان می گرفتند، برای همین به نیروهای خودمان گفته بودیم که به هرکسی که شک کردید زیرپیراهن او را چک کنید، بسیاری هم از این راه دستگیر شدند. یا چون بردن مجروحین سرعت شان را می گرفت بسیاری از آنها همان جا باقی ماندند. مثلا سعید شاهسوندی از جمله زخمی هایی بود که در آن اتفاق دستگیر شد، شانسی که شاهسوندی آورده بود این بود که یکی از افرادی که رفته بود او را بکشد هم بند او در زندان بوده و او را شناخته بود. چون جز نیروهای کادری سازمان بود.

ببینید این نیرو قرار بوده که با سرعت 120 کیلومتر خودش را به تهران برساند و اصلا در بین راه نجنگد، می گفتند مرز تا تهران پرتگاه است، اگر چنانچه در این بین توقف داشته باشی به پرتگاه می افتی. باید پرتاب شوی به سمت پایتخت. یعنی با سرعت در جاده حرکت کنی، حکومت را غافلگیر کنی و سرنگونش کنی. ولی در مجموع این دو اصل رو هوا رفت و عملیات فروغ جاویدان شکست خورد.

مثلا در نشست تنگه و توحید وقتی درباره عملیات فروغ جاویدان بحث می شوند می گویند مشکل از استراتژی که رجوی تعیین کرده نیست، مشکل از نیروها و فرد است. می گویند فرد مشرک است، فرد وقتی وارد تنگه چهارزبر می شود ونمی تواند نفوذ کند فرار می کند.در آن نشست یکی یکی میگویند بیایید اعتراف کنید، یکی می گوید من آن لحظه به مادرم فکر کردم، یکی گفت می گفت من پیش زن و بچه ام می روم...بعدش می گویند اینها همه تعلق خاطر است و این یعنی مشرک بودن. نه شرک به خدا بلکه شرک به رجوی. می گوید علت اینکه ارتش نتوانسته از چهارزبر رد شود به خاطر تعلق خاطرش بود. بعد از آن انقلاب طلاق راه می اندازند. می گوید خودتان به شرک تان اعتراف کردید پس باید همه چیز از زن و بچه و اموال و ...را طلاق بدهید. یعنی همه شکست سرشکن شد روی افراد در حالیکه باید می پذیرفتند این استراتژی رجوی غلط است، ذهنی است عینی نیست، این استراتژی متناسب با فضای ایران نیست متناسب با کشور عقب افتاده افریقایی است. رجوی می گفت افراد مشکل دارند نه استراتژی.

مثلا آخرین اتفاقی که افتاده این است که ترکی فیصل گفته که رجوی مرحوم. در ذهن ممکن است این باشد که رجوی مرده یا کشته شده است. در حالیکه این نیست، ترکی فیصل تیکه انداخته است. گفته رجوی که شما ساختید من هم سردرنیاوردم چی هست، چون اخیرا رجوی آنقدر پروبال پیدا کرده که بحث خدایی را مطرح کرده است. در نشست انقلاب ایدئوژیک در سال 64 ابریشمچی روی پای رجوی افتاد گفت استغفرالله تو خدایی. او وقتی این حرف‌ها را می زند استارت تبدیل کردن رجوی به خدا را می زند. رجوی با تحلیلی پشت این فرقه گرایی قرار می گیرد. اینکه فردی را به نقطه خدایی برسانی نوعی بربریت و وحشی گری است. ببینید علت اینکه امام موفق می شود به خاطر کاریزماتیک بودنش است، بخاطر آن جایگاه دینی است که بین مردم دارد. رجوی می خواست بگوید چون اساسا مردم ایران همیشه یک الگو فرازمینی داشته اند باید یک فرد فرازمینی بسازیم تا براندازی به سرانجام برسد. مثلا عطاالله مهاجرانی به رجوی می گوید مومیایی. یعنی این جانور را هیچ طوری نمی شود تفسیرش کرد. الان هم دارند در همان مسیر پیش می روند که یک روز اگر رجوی دوباره ظاهر شد در قالب یک فرد فرازمینی تفسیرش کنند.

2929

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 560693

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 11 =