۰ نفر
۳ آبان ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۸
ر‌ؤیاهای ناتمام

علی‌اصغر سیدآبادی

«اگر» رؤیای کوچک ما بود که ناتمام ماند؛ چهار نفر بودیم که می‌خواستیم کتاب‌فروشی کوچک و متفاوتی داشته باشیم که کتاب‌فروشانش درباره کتاب گفت‌وگو کنند و راهنمای انتخاب کتاب خریداران کتاب - و نه فقط مشتریان اگر- باشند؛ یکی از این چهار نفر رضا رستمی بود.

با رضا رستمی پیش از آن دوست بودم؛ اما در این گفت‌وگوها بیشتر شناختمش، کتاب‌های بسیاری خوانده بود و درباره‌شان حرف می‌زد، علاقه‌اش به کتاب‌های چاپ قدیم و خواندن متن‌های عرفانی و کهن برایم تازگی داشت. گفت‌وگو درباره کتاب و ادبیات سرحالش می‌آورد و در گفت‌وگو متین و منطقی بود و کمتر عصبانی می‌شد، یا دست‌کم کمتر از من.

یک روز دختر نوجوان من به کتاب‌فروشی آمد و حرف مان با غزاله به رمان نوجوانی کشید که تازه خوانده بود؛ رضا نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، بعد گفت: «استاد (البته استاد را به همه می‌گفت) خیلی کیف داره آدم با بچه‌‌ش درباره کتاب و ادبیات حرف بزنه» و هنوز من چیزی نگفته بودم اضافه کرد «یکی از رؤیاهاي آینده‌اش گفت‌وگوی جدی با «رها» درباره ادبیات و کتاب است»، رها آن روزها چهار، پنج‌ساله بود. نمی‌دانم چنین رؤیایی ممکن شد یا نه؛ اما رضا رؤیاهای بسیاری در سر داشت که زمانه فرصتش را نه‌تنها از او که از ما هم گرفت.

روز قبل از عمل در بیمارستان حالش خوش بود، از آن حال‌هایی که آدم دلش می‌خواهد تکرار شود و نمی‌شود. مواظب هم‌اتاقی‌هایش بود؛ مردی روستایی را نشان‌مان داد که غذا در دهان پدر پیر مریضش می‌گذاشت و رضا از تماشای مهربانی او لذت می‌برد. لابه‌لای حرف‌زدن با ما مدام حال تخت بغلی را می‌پرسید و نگرانش بود. این مهربانی‌ها و دقت‌ها از رضا طبیعی بود؛ اما شاید اگر اهل معنا بودم، همان‌جا می‌فهمیدم که این حال خوش، این حال خوش وصف‌ناپذیر، آن آرامش و رضایت عجیب، طبیعی نیست. با آن اعتماد و اطمینانی که از بیمارستان و پزشکش حرف می‌زد، طبیعی نبود. حتی به شوخی نوشته‌هایش را پس از مرگ کیارستمی یادش آوردم و گفتم پزشکان اینجا نفهمند تو نوشته‌ای، خندید و گفت: نه! این‌قدر تعریف‌شان می‌کنم که باور نمی‌کنند. بعد درباره ساده‌بودن عمل جراحی پیش‌رو حرف زد و درباره بی‌هوشی و تجربه بی‌هوشی و شباهتش به عوالم عرفانی. قرار بود بعد از عمل شرحی درباره تجربه بیهوشی بنویسد! بی‌هوشی‌اش که طول کشید، گفتم لابد موضوع را جدی گرفته و مشغول جست‌وجو در زوایای این عالم است؛ اما گویی «کان را که خبر شد خبری باز نیامد» آخرین روزهای «اگر»، یک روز آرش عاشوری‌نیا، عکاس خوب و نام‌آشنا، برای عکاسی به کتاب‌فروشی کوچک ما آمد. عکس‌ها را ندیده بودم تا دو روز پیش که او با بزرگواری همه را برایم فرستاد. رضا رستمی در چند عکس می‌خندد، تصور خنده‌هایش و اینکه دیگر این خنده‌ها تکرار نمی‌شود، حفره‌ای بزرگ است در قلب دوستانش.

57241

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 593548

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 2 =