۰ نفر
۶ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۳۷

محمدرضا مهاجر

چندبار رفت مسجد تا به آسیدمهدی بگوید دستش برای تهیه جهیزیه دخترش تنگ است.اما نتوانست حرفی بزند. نماز را به سید اقتدا کرد و با یک خرما و یک لقمه نان و پنیر افطار کرد و برگشت. احساس کرد سید او را دیده و محلش نگذاشته. دلگیر شده بود.

                                                                                       *
نشسته بود پشت دخل مغازه بی مشتری اش و خیابان را نگاه می کرد.خادم مسجد وارد شد. سلام کرد و جلو آمد. پاکتی از جیبش درآورد و گفت: آسیدمهدی گفت این بدهی اش به شماست.عذرخواهی هم کرد که دیر شده.

پاکت را برداشت و توی کشو گذاشت. از وقتی ورشکست شده بود از کسی طلب نداشت

 

1717

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 779928

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 10 =