قربانی این حادثه تلخ پس از نجات توسط پلیس داستان خود را چنین تعریف کرد:
من و همسرم حدود 7 سال قبل بطور عاشقانه زندگی مشترکمان را شروع کردیم وآن زمان او در یکی از شرکت های خصوصی مشغول به کار بود. ما در دو سال اول زندگی مشترکمان ، زندگی بسیار شیرین ودوست داشتنی داشتیم ونسبت به همدیگر نیز عشق می ورزیدیم که پس از دو سال متوجه تغییراتی در رفتار وی شدم .
آره ، بعد از مدتی فهمیدم که همسرم معتاد می باشد اما نمی دانستم که معتاد به چه موادی است؟ یکسال بعد از آن در حالی که سومین سال ازدواجمان نیز گذشته بود از یکی از دوستان همسرم فهمیدم که اوبه دلیل اعتیاد به کراک مدت دوماهی است که از محل کارش اخراج شده است.خیلی برایم سخت وناگوار بود چرا که از سویی همسرم رابسیار دوست داشتم واز سویی دیگر فرزند دوم مان نیز در راه بودواین برایم بسیار سخت وناگوار بود.
اوایل به روی خودم نیاوردم اما کم کم مسائل مالی ومشکلات ناشی از بیکاری همسرم داشت مارا از پای در می آورد، بعد از اون دیگر کاری درست وحسابی پیدا نکرد ، بجز آنکه هر از گاهی برای مدتی کوتاه در جایی کار می کرد وبعد از آن اخراج می شد. روز به روز وضعمان بدتر می شد وکم کم همسرم با بالا رفتن مصرفش روبه فروش وسایل منزل آورد که با مقاومت من روبرو می شد وگهگاهی هم با کتک زدنم به هدف خود می رسید. باورم نمی شد که همسرم واقعا همان فردی باشد که در اوایل ازدواجمان با وی آشنا شده بودم چرا که اعتیاد اورا از پای در آورده بود واز سویی او پدر دو فرزندم بود.
خیلی از شبها به منزل نمی آمد و نمی دانم در کجا می خوابید چون از هر دوست وآشنایی در زمان غیبتش از منزل سراغش را می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد. من که عرصه را بر خود تنگ دیدم به این فکر افتادم که خودم به سرکار بروم ونان آور منزل شوم به همین دلیل با یک شرکت خدماتی شروع به کار کرده وبا هماهنگی آن شرکت به نظافت منازل وآپارتمانها می پرداختم .
در آمدم کم وکار سخت بود اما هزینه منزل وفرزندانم را می توانستم پرداخت کنم وگهگاهی شوهرم با کتک کاری واعمال فشار هرچه که داشتم از من می گرفت وخرج مصرف خود می کرد. خلاصه زندگی به کام من وفرزندانم نبود اما چه قدر سخت بود که همسرم را با آن وضع می دیدم. وی از سویی عادت به گرفتن پول از من کرده بود واگر پولی نبود کتکش برای من بود.
یک روز از بیرون وارد منزل شد که بچه ها خوابیده بودند ومن هم از خستگی ومریضی افتاده بودم که او را دیدم وبلافاصله پس از وارد شدنش از من طلب مبلغی پول کرد. اما من هیچ پولی در بساط نداشتم وبه همسرم گفتم که ندارم ، آماده کتک خوردن بودم که گفت : حالا که بچه ها خوابند بیا تا یک کار مناسب وپر در آمدی برایت سراغ دارم. گفتم کارش چیه؟ او جواب دادبا پیمانکار صحبت کرده و گفته همسرت را بیاورسرکار. گفتم : بذار برای فردا ، امروز هم خسته هستم وهم مریضم که او درجواب گفت:پیمانکار شرکت گفته اگر همسرت را همین الان بیاری سرکار استخدامش می کنیم ولی اگر فردا باشد کسی دیگر استخدام می شود.
هرچه از همسرم پرسیدم نگفت کارش چیست؟ فقط گفت که ، کار مناسب وپردرآمدی است. بالاخره لباس پوشیدم و با هم رفتیم بیرون و او مرا به یک ساختمان نیمه کاره در حال ساخت که تقریبا متروکه بود برده وگفت : توهمین جا باش من میروم پایین وبر می گردم. اون رفت پایین ساختمان وبعد از یکی دو دقیقه دیدم با چهار جوان در حال صحبت کردن می باشد. خیلی تعجب کردم اما وقتی که کنجکاوشدم متوجه شدم او مقداری پول از هرکدامشان گرفته ورفت.
من در کمال تعجب رفتم به سمت پله ها که به یکباره یکی از آن جوانها با چشمانی براق جلوی مرا گرفت وگفت کجا ؟ گفتم می خواهم با همسرم بروم منزل ، اون جوان گفت: همسرت پولش را گرفت و رفت وتو باید خواسته ما چهار نفر را جواب بدی . گفتم : منظورت را متوجه نمی شوم. اوگفت: خودت را نزن به اون راه که به یکباره دیدم دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. همه چیز را فهمیده بودم،او مرا فروخته بود. او شرف و آبرویم را به حراج گذاشته بود.
باورم نمی شد که همسرم مرا مثل یک حیوان بفروشد. توفکربودم که دیدم هرچهار نفری دارندمثل گرگ به من حمله می کنند من هم که شدیدا وحشت کرده ترسیده بودم جیغ می کشیدم .بعد از مدتی کوتاه از جیغ وداد من واز شانس من ویاری خدا بعد از پاره شدن لباس من و یکی از آن جوانان ماشین پلیس متوجه ما شده وبه دادم رسید وآن چهار جوان را هم دستگیر کرد.
منبع:پلیس
خ
نظر شما