مشتانش را گره کرد و به سمت هواداران دوید.
این اولین بازی ملی او بود و توانسته بود در همین بازی اول گل بزند.
***
از این خیال شیرین خنده روی لبهایش نقش بست و باز توی واگنها ادامه داد:
چراغ قوههای اصل...
فقط دوتا دیگر از چراغ قوهها باقی مانده بود. به خودش گفت تا قبل افطار میفروشمش.
5757
نظر شما