هنرکار: اخبار رسمی یک چیز می‌گوید، واقعیت چیزی دیگر

هوشمند هنرکار، کارگردان «زندانی خیابان نواب» می‌گوید: «این پارادوکسی است که در جامعه ما وجود دارد؛ اخبار رسمی یک چیز می‌گوید و واقعیت موجود چیزی دیگر! من به شخصه دوست ندارم به سمت امید دادن به شیوه تریبون‌های رسمی بروم و فکر می‌کنم واقعیتِ موجود امیدوارکننده نیست.»

نرگس کیانی: ناصر و ثریا با بازی مهدی وثوقی و آزیتا نوری‌وفا، زوجی‌اند از ساکنین خیابان نواب. زوجی که انوش، برادرِ ناصر با بازی ناصر شیرمحمدی به دراماتیک شدن داستانشان کمک می‌کند.

ناصر، ثریا، انوش، خانه خیابان نواب، بحرانی شدن زندگی آدم‌ها با بیکار شدنشان، قرار گرفتن در آستانه فروپاشی روانی، عشق، تلاش برای سرپاشدن به خاطر آن که دوستش دارید، اضافه شدن لحظاتی کمیک برای تحمل تلخی‌ها، کورسوی امید... این‌ها همه عناصر متنی‌اند نوشته هوشمند هنرکار به نام «زندانی خیابان نواب» که اقتباسی است آزاد از «زندانی خیابان دوم» نوشته نیل سایمون، نمایشنامه‌نویسِ آمریکایی.   

«زندانی خیابان نواب»  هر روز ساعت 19:45 در خانه نمایشِ اداره تئاتر واقع در میدان فردوسی، خیابان موسوی، کوچه آقامحمد روی صحنه می‌رود. آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی رضا آشفته، منتقد تئاتر است با هوشمند هنرکار، مهدی وثوقی، و ناصر شیرمحمدی که مهمان کافه‌خبر خبرگزاری خبرآنلاین بودند.  

رضا آشفته: گمان می‌کنم با توجه به این که نمایش «زندانی خیابان نواب» اقتباس یا برداشتی آزاد از «زندانی خیابان دومِ» نیل سایمون است، بهتر است ابتدا به چند و چون این برداشت بپردازیم.

اول این که چرا تصمیم گرفتی برداشتی از متن اولیه را روی صحنه ببری و نه خود اصل متن را؟ و دوم این که چقدر سعی کردی متن نیل سایمون را تحت شعاع اجرا در ایران قرار دهی و اجرایی این مکانی و این زمانی برای مخاطب ایرانی بیافرینی؟

هوشمند هنرکار: ببین طبیعتا وقتی متنی را انتخاب می‌کنیم، فارغ از مشخص بودن مکانِ اجرا که می‌دانیم قرار است در کدام نقطه جغرافیایی اجرایش کنیم، به شرایط زمانی که در آن به سر می‌بریم هم فکر می‌کنیم. به عقیده من در شرایط زمانی فعلی، یکی از مناسب‌ترین متن‌ها برای روی صحنه رفتن همین «زندانی خیابان دومِ» نیل سایمون است.

همان‌طور که خودت هم می‌دانی، اجرای کارهای نیل سایمون، الان در فضای تئاتری ایران، دوباره مد شده یا شرایط طوری است که روی صحنه رفتنشان را به شکل مکرر، فراهم و ایجاب می‌کند. به گونه‌ای که هم زمان با اجرای ما، متن اصلی هم در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه است.

برگردم به سوالت، هفت یا هشت ماه پیش، زمانی که ایران نبودم، به این که پس از برگشت، اجرایی داشته باشم و همین‌طور به این متن فکر کرده بودم. متن را پیدا کردم تا ترجمه‌اش را شروع کنم. تو کارهای قبلی مرا دیده‌ای و می‌دانی که همیشه تغییراتی در متن ایجاد می‌کنم. کار قبلی‌ام، «پیوند خونی» را هم اگر یادت باشد، از فضای آفریقای جنوبی به اسرائیل بردم؛ چون آن آپارتاید دوره‌اش گذشته و ما اکنون با آپارتایدِ جدیدی مواجه هستیم.

در مورد «زندانی خیابان نواب» هم دیدیم چقدر شرایط دهه هفتاد میلادی آمریکا و نیویورک با الانِ ایران و تهرانِ ما می‌خواند. آن بحران،‌ آن رکورد و آن شرایط اقتصادی در کنار تغییراتی که در طبقات مختلف اجتماعی صورت گرفته است.

می‌رسم به سوال دومت، پرسیدی این آداپتاسیون چطور شکل گرفت. وقتی به ایران برگشتم، متوجه شدم شهرام زرگر، ترجمه‌ای بسیار خوب از این متن منتشر کرده است و تصمیم گرفتم به جای آن که خودم ترجمه کنم، ترجمه شهرام را به عنوان پایه کار در نظر بگیرم. از او اجازه گرفتم و شروع به تحقیق کردم. مقدار زیادی از مسیر برایم روشن بود چون می‌دانستم کجا زندگی می‌کنم و می‌دانستم آدم‌های نمایشنامه سایمون را، در کجای شهر خودم می‌شود پیدا کرد.  هر کدام‌ ما می‌توانیم خود را در آینه شخصیت‌های این اثر ببینیم.

به این فکر کردم که کدام منطقه از شهرِ من می‌تواند بار دراماتیکی را که در نمایشنامه نیل سایمون بر دوشِ خیابان دومِ نیویورک است، به دوش بکشد؟ به ساختمان‌های نواب رسیدم. با محله آشنایی داشتم و باز هم در آن گشت زدم، آدم‌هایش را دیدم و چند مقاله اجتماعی در مورد شرایط فعلی، بیکاری، رکورد، وضعیت اقتصادی و موقعیتی که در آن هستیم خواندم. جلوتر که رفتم متوجه شدم آدم‌های خیابان دوم در خیابان نواب خوب نشسته‌اند و متن ایرانی شده است.

خیلی‌ها بعد از دیدن اجرا می‌گویند اصلا متوجه فرنگی بودن متن نشده‌اند و کاملا با شخصیت‌های آن همذات‌پنداری کرده‌اند. کاری که من کرده‌ام این طور نبوده که فقط اسامی را...


هوشمند هنرکار

آشفته: میانِ حرفت، چه چیزی باعث شد ضرورت تغییر را احساس و یک متن آمریکایی را تبدیل به متن ایرانی کنی؟ منظورم این است که گمان می‌کنی متن اصلی برای ایجاد این همذات‌پنداری با شخصیت‌ها، پاسخگو نبود؟

هنرکار: ببین، این برداشت و ایرانیزه کردن، ما را به آن همذات‌پنداری نزدیک‌تر کرد. همان‌طور که گفتم الان شرایط اقتصادی و اجتماعی تهران با بحران اقتصادی نیویورکِ دهه هفتاد انطباقی ضمنی دارد. در کنار این، وقتی من شخصیت‌هایم را هم از تهران حال حاضر انتخاب کرده‌ام، طوری شده که تماشاگر گمان می‌کند دارد از پنجره خانه‌اش زندگی همسایه‌اش را می‌بیند. من اجرایی را که در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه می‌رود ندیده‌ام و معتقد هم نیستم که همه چیز باید عینا ایرانی شود تا باورش کنیم، چنین چیزی نیست، اما احساسم این بود که آداپتاسیون اثر، بیشتر از اجرای اصلِ متن، به ماجرا نزدیکمان می‌کند.

آشفته: درست است. خب! به تماشاخانه ایرانشهر اشاره کردی و می‌خواهم بروم سراغ سالن. به گمانم در آثار کمدی، برخلاف آثار تراژیک هیاهویی هست که ابعاد سالن را مهم می‌کند اما ظاهرا تو به سالن خانه نمایشِ اداره تئاتر وفاداری و دوست داری آن جا کار کنی یا شاید هم در انتخاب سالن دستت بسته بوده و محدودیت‌هایی داشته‌ای.  

هنرکار: هر دو عامل دخیل بود. یعنی هم محدودیت‌ها، مجبورم کرد و هم خودِ سالن را دوست داشتم.

آشفته: با توجه به افزایش تعداد سالن‌های خصوصی، گمان می‌کنی باز هم این محدودیت‌ها وجود دارد؟

هنرکار: ببین ما سالن خصوصی زیاد داریم اما چه تعداد از آن‌ها استاندارد هستند؟! البته که داستان علاقه من به سالن اداره تئاتر هم در این انتخاب سهیم بود. اداره تئاتری که در کوچه پارس بود و نسلی که به عنوان مثال مهدی وثوقی ادامه آن است، تاریخچه‌ای دارند که من دوستشان دارم. جدا از این شما وارد مکانی می‌شوید و با آدم‌هایی سروکار دارید که حرف‌تان را می‌فهمند، این فهمیده شدن از سوی آدم‌های مسئول امور فنی، صحنه، سالن و... طوری است که می‌توانید با آن‌ها تعامل کنید. مثلا اگر بخواهید جهت یک پروژکتور را عوض کنید لازم نیست برای مسئولش توضیح آن‌‌چنانی بدهید چون خودش می‌فهمد.

البته که محدودیت‌هایی، از جمله محدودیت ابعاد سالن، آزارمان می‌دهد اما چاره‌ای هم نداشتیم. طول و عرض و عمق سالن کم است ولی ما می‌دانیم کجا روی صحنه رفته‌ایم و خودمان را تطبیق داده‌ایم.

به سالن‌های خصوصی اشاره کردی، تا جایی که من دیده‌ام، واقعا شاید فقط یک یا دو سالن تئاتر خصوصی از استانداردهای لازم برخوردار باشد. سالن اداره تئاتر با همه مشکلاتش، حداقل آکوستیک درستی دارد! اما اجازه دهید نام نبرم از سالن‌هایی که فقط زرق و برق...

آشفته: خوب‌هایش را که می‌توانی نام ببری.

هنرکار: بله. من بعد از اجرا در اداره تئاتر، طبق صحبت‌هایمان با دکتر قطب‌الدین صادقی، امیدوارم این کار را به تماشاخانه او، شانو ببرم. او سواد این کار را دارد و اصول کارش را بلد است. شانو رفته‌ای دیگر؟

آشفته: بله.

هنرکار: سالن، سالن درستی است و آکوستیک و امکانات مناسبی برای کاری در ابعاد کار من دارد، اما کم نیستند سالن‌هایی که در آن‌ها صدای بازیگر را از فاصله پنج متری نمی‌شنوی، چون گم می‌شود! یعنی انگار در دخمه‌ای هستی که صدا درش می‌پیچد! البته مهدی وثوقی نوستالژی کار کردن در اداره تئاتر را بیش از من در ذهن دارد.

مهدی وثوقی: من در مورد نمایش‌های دیگری هم که در سالن فعلی خانه نمایشِ اداره تئاتر دیده‌ام این حس را داشته‌ام که تماشاگر به شدت به بازیگر نزدیک است و به عقیده من این در مجموع به کار بازیگر لطمه می‌زند. می‌بایست فاصله‌ای میان بازیگر و تماشاگر باشد که در این سالن نیست. کاری که من تلاش کردم انجام دهم این بود که با توجه به اجراهای دیگری که در این سالن دیده‌ام تا جایی که می‌توانم در صحنه‌هایی که قرار است جلو باشم، کمی عقب بکشم و کمتر به تماشاگر نزدیک شوم. این متاسفانه نقض سالن است. از نظر من، سالن ایده‌آل برای اجرای این نمایش، سنگلج بود.   

مهدی وثوقی

آشفته: پس می‌توان گفت با توجه به شرایط سالن، میزانسن‌هایتان، آن طور که مطلوبتان بوده، نیست؟ 

هنرکار: میزانسن مطلوب در هر سالنی، تعریف خود را پیدا می‌کند...

آشفته: اما جنب و جوش و حرکاتتان محدودتر می‌شود...

هنرکار: همین را عرض می‌کردم. وقتی شما با محدودیت روبه‌رویی، خودت را به اندازه قالب‌هایت می‌کنی. جنب و جوش کار نمی‌توانست بیش از این باشد ولی می‌توانست در فضای بزرگ‌تری اجرا شود، طوری که ما ناچار نباشیم همه ورود و خروج‌های بازیگرانمان را به یک نقطه محدود کنیم. من می‌توانستم عمق صحنه‌ام را طوری تقسیم کنم که ورود و خروج‌ها از دو طرف انجام شود ولی دیدم اگر بخواهم یک متر و خرده‌ای را هم به این قضیه اختصاص دهم به قول مهدی وثوقی می‌چسبیم به دماغ تماشاگر!  

محدودیت سالن، کارگردان را مجبور به طراحی‌هایی مطابق با خود می‌کند. طبیعتا اگر قرار بود به فرض در سالنی دوسویه اجرا برویم، مثلا در جایی مانند تالار سایه، میزانسن‌ها طور دیگری می‌شد. ولی الان ما در اتاقی چهار در پنج هستیم به اسم سالنِ خانه نمایشِ اداره تئاتر که چه بخواهیم و چه نخواهیم همین امکانات را به ما می‌دهد و مشخصا همین ارتفاع را. من اگر ارتفاع بیشتری در اختیار داشتم، خیلی کارهای دیگر می‌کردم.

آشفته: خب، می‌خواهم به سراغ خودِ کار بروم، به خصوص در پایانِ آن که می‌بینیم جنگ یا انتقام دنباله‌داری که شاهدش بودیم همچنان ادامه خواهد داشت. می‌خواهم بدانم این انتخاب خودت بود یا پایان‌بندی نیل سایمون؟

هنرکار: متن‌های نیل سایمون خصوصیتی دارد که خواهم گفت. چرا می‌گویم زمانه ما این متن را می‌طلبد؟ چون مردم ما در این زمان، آرامش و حوصله لازم را برای دیدن کارهای سنگین کمتر دارند (کارهایی که گاه هنوز خودِ کارگردان هم درکش نکرده). انگار  تماشای آن نوع کار برایشان سخت است. نیل سایمون اما متن‌هایی ساده و قابل پذیرش ارائه کرده است، متن‌هایی که تماشاگران امروز تئاتر ما از آن استقبال می‌کنند... ولی «زندانی خیابان دومِ» او یک کمدی- تراژدی است و متنی به سادگی کارهای دیگرش مثلا «پابرهنه در پارک» یا «عاقبت عشاق سینه‌چاک» نیست.

در این جا نیل سایمون سرگذشت تراژیک آدم‌هایش را در شرایط بحران اقتصادی، در قالبی اندکی طنازانه ارائه کرده است. به قول شهرام زرگر، انگار سوی کمدیِ «مرگ فروشنده» آرتور میلر است. ولی خب، همان‌طور که شهرام می‌گوید و من هم باور دارم، این متن به عمقِ اثرِ میلر نیست.

من در پایان‌بندی تغییر چندانی ندادم جز در طراحی‌ها. آن بارش برفی که برای این زن و شوهر نویددهنده فراهم شدن امکان انتقام از همسایه طبقه بالاست از سایمون است. البته که به نظرم متن پایان روشنی ندارد جز در این حد که شاید مرد داستان بتواند انتقام تحقیر شدن با سطل آبی را که از طبقه بالا بر سرش ریخته‌اند با ریختن دو پارو برف بگیرد، اما پایان، چندان امیدبخش نیست...

آشفته: ولی کمدی در پایان برای شخصیت‌هایش شادی می‌آورد در صورتی که این زن و شوهر با ریختن دو پارو برف بر سر همسایه شاید انتقام تحقیری را که شده‌اند بگیرند اما شاد نخواهند شد...  

هنرکار: ببخش حرفت را قطع می‌کنم. ما در پایانِ اثر، جابه‌جایی هویت را هم داریم. یعنی فروپاشی و ته کشیدن توان ثریا را می‌بینیم و بلند شدن ناصر را که تا پیش از این به ثریا متکی بود. این است که امید می‌دهد، نه صرف ریختن دو پارو برف! با این جابه‌جایی انگار زندگی برای ناصر و ثریا همچنان ادامه دارد. انگار این‌ها می‌توانند دوام بیاورند. من باور دارم که در پایان نقطه امید بسیار کوچکی وجود دارد و بارش برف نشانه‌ای از روشنی است.  

اگرچه حرف تو را هم رد نمی‌کنم. آخر داستان این است که فردا صبح باز باید با این واقعیت که وقتی هر دو بیکارند، چه خاکی بر سر کنند و مثلا قسط خانه و خرج خورد و خوراکشان را چطور بدهند، روبه‌رو شوند.

آشفته: مخاطب چطور بوده؟ مواجه‌ای با مخاطبی که خودش هم از طبقه ثریا و ناصر باشد داشته‌ای؟

هنرکار: آن طور که تو می‌گویی بررسی نکرده‌ام اما فراموش نکنیم که این قشر، قشر عجیب و غریبی نیستند و در واقع خود ماییم.

آشفته: بله.

هنرکار: مثلا من و تو یا مهدی وثوقی یا ناصر شیرمحمدی کجا زندگی می‌کنیم؟! من در همان ساختمان‌های خیابان نواب بچه‌هایی را می‌شناسم که خودت هم می‌شناسی. ما همان جا چقدر خبرنگار داریم؟ چقدر هنرمند؟ چقدر روشنفکر؟ چقدر کارگر؟ چقدر معلم، دانشجو؟ در برابر چقدر آدم‌های ساده، کارگر، روستاییان مهاجر... حتا روسپی، یا خلاف کار... پس چیز دوری از خودِ ما نیست. این آدم‌ها آمده‌اند و کار را دیده‌اند و خوشبختانه تا به حال بازخورد خیلی خوبی داشته‌ایم، تک و توک انتقادهایی بوده که بعضی‌هایشان هم درست است اما مهم این است که ارتباط برقرار کرده‌اند و قلاب متن آن‌ها را گرفته است.

برای جواب دادن به سوالت اما، باید تا روز آخر صبر کنیم. ضمن این که بخشی از تمرکز ما برای تبلیغات، در خود خیابان نواب است. من زیاد صحبت کردم و تقاضا می‌کنم به سراغ وثوقی و شیرمحمدی بروی.

آشفته: به بازیگرهایت اشاره کردی اما قبل از آن که سراغ خودشان بروم سوال دیگری از خودت بپرسم. من گمان می‌کنم گروه ثابت نداری، چون دیده‌ام که با بازیگران متفاوتی کار می‌کنی.

هنرکار: بعضی از افراد گروه من همیشه ثابت بوده‌اند مثل آزیتا نوری‌وفا، ناهید مسلمی، شیدا ابراهیمی... اما مثلا در «پیوند خونی» که فقط دو کاراکتر مرد داشت آزیتا نمی‌توانست باشد یا در «سلام و خداحافظ» خیلی دوست داشتم بیاید ولی به دلیل شرایط شخصی‌اش نتوانست.

هر کاری بسته به شرایطش، آدم‌های خودش را می‌طلبد. این اولین بار است که افتخار کار کردن با مهدی وثوقی را پیدا کرده‌ام. در استفاده از لغتِ افتخارِ کار کردن، اغراق نمی‌کنم چون او متعلق به نسلی است که با نسل فعلی فرق بسیار دارد و این شانس من بود که او فرصت داشت و این نقش را قبول کرد.


رضا آشفته

آشفته: می‌خواهم نظر مهدی وثوقی را ابتدا نسبت به متن بدانم. این که برداشت اولیه‌تان از متن چه بود؟ اما پیش از آن دوست دارم مختصری در مورد خودتان بشنویم.

وثوقی: من فارغ‌التحصیل رشته بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران هستم، سال 63. این یک بیوگرافی خلاصه!

مدت 21 یا 22 سال هم کارمند رسمی اداره تئاتر بودم. از سال 52 به صورت قراردادی برای اداره فرهنگ و هنر کار کردم، سال 58 استخدام رسمی شدم و سال 74 خودم را بازخرید کردم.

در ارتباط با متن باید بگویم وقتی خواندمش متوجه شدم می‌تواند هم لامکان باشد و هم لازمان. چون روایت‌گر داستان خیلی از آدم‌هایی است که زندگی‌شان به قول معروف، با یک آب باریکه می‌چرخد. اگر این آب باریکه، بنا به هر دلیلی قطع شود، سازمان زندگی این‌ها از هم می‌پاشد و به سختی می‌شود دوباره جمعش کرد. این محدود به ایران، اروپا، آمریکا و... نیست، انگشت روی هر کجا بگذارید چنین قشری را می‌بینید و عمومیت دارد. این متن اگر 20 سال بعد هم اجرا شود همچنان تازه خواهد بود و باطراوت و موضوعیتش را از دست نخواهد داد. نیل سایمون هم حتما متن را براساس یک ضرورت نوشته و بازخوردهایی هم که ما از اجرا می‌گیریم نشان می‌دهد کار، کار درستی است.       

آشفته: در واقع قشر زیر متوسط...

وثوقی: عرض کردم، کارمند، کارگر...

هنرکار: قشرِ متوسطِ رو به پایین...

آشفته: که اکثریت جامعه هم همین است.

هنرکار: نیروی محرک هر جامعه‌ای طبقه متوسطش است. بالایی‌ها که آن بالا نشسته‌اند و پایینی‌ها هم آن قدر به کف چسبیده‌اند که توانی برایشان نمانده است. در جوامعی به خصوص شبیه جامعه ما، همین قشر است که نقش موتور محرک را ایفا می‌کند، حال یا می تواند رو به جلو حرکت کند یا رو به عقب.

آشفته: سمت و سوی بازی‌تان به طرف جنون است و بعد خروج از جنون. این مسیر را چطور پیدا کردید؟ چه میزان متن راهنمایی‌تان کرد و چه میزان کارگردان؟

وثوقی: ما در طول تمرین سعی می‌کردیم در برداشت‌مان از متن نیل سایمون جنبه طنز آن، تاکید می‌کنم کمدی نه، بلکه طنز را پُررنگ‌تر کنیم و آن قدر تلخ نباشیم که در ذوق تماشاگر بخوریم. احساس من این بود که هوشمند هنرکار سعی می‌کرد کمی زهر این تلخی را بگیرد، البته نمی‌دانم احساسم درست بوده یا نه.

سیری که شخصیت ناصر طی می‌کند، فروپاشی و رسیدن به روانپریشی است و بعد تلاش برای سر و سامان دادن به اوضاع که آن هم به خاطر عشقش به همسرش است. اگر می‌خواستیم آن‌چه را در واقعیت بر سر چنین خانواده‌ای می‌آید نشان دهیم، خانواده‌ای که در آن مرد از کار اخراج شده و زندگی‌شان با حقوق زن می‌چرخد اما طولی نمی‌کشد که زن هم اخراج می‌شود، اثری به شدت تلخ می‌شد اما چون با هنرِ تئاتر سر و کار داریم، این را تلطیفش کردیم که تماشاگر ضمن همذات‌پنداری، آزار نبیند.

آشفته: یعنی بالانسی بین غم و امید.

وثوقی: این تلطیف در واقع همان منحنی است که شخصیت ناصر طی می‌کند. هوشمند هنرکار تلاش بسیاری کرد که من به سمت اگزجره کردن نقش و آگراندیسمان کردن لحظات نروم. خودم بدم نمی‌آمد در جاهایی از متن بیرون بزنم اما او موافق نبود.

به هر حال، این سرگذشت خیلی از آدم‌هاست، بعضی می‌توانند دوباره خود را جمع کنند و برخی نه. آن‌هایی که می‌توانند، بالاخره کج‌دار و مریز بار را به منزل می‌‌رسانند و آن‌هایی که نمی‌توانند، سر از ناکجاآباد درمی‌آورند. جدایی و طلاق یک سو و سرنوشت غم‌انگیز فرزندان سوی دیگر. در صورتی که اگر جامعه ساختار درستی داشته باشد وقتی کسی از کار بیکار می‌شود باید مورد حمایت قرار بگیرد و تا کاری جدید پیدا می‌کند از رفاهی نسبی برخوردار باشد اما متاسفانه این جا این طور نیست. 

آشفته: برویم سراغ نقش انوش که ناصر شیرمحمدی بازی می‌کند. ابتدا از سابقه کاری‌تان بگویید و بعد به سراغ برخورد اولیه‌تان با متن برویم و مواجه‌تان با کارگردان برای رسیدن به نقش.

ناصر شیرمحمدی: من فارغ‌التحصیل تئاتر آناهیتا هستم. سال 59 وارد تئاتر آناهیتا شدم و هم زمان با گذراندن دوره، در چند نمایش از زنده‌یاد مصطفی اسکویی بازی کردم، «قیام در هائیتی» و «ابن‌سینا»و چندتایی دیگر. بعدها هم با بزرگانی چون اکبر زنجانپور، بهروز غریب‌پور، بهزاد فراهانی، رسول نجفیان... کار کردم، تا امروز که افتخار همکاری با هوشمند هنرکار را پیدا کرده‌ام.

آشفته: برویم سراغ اولین مواجه‌تان با «زندانی خیابان نواب».

شیرمحمدی: من البته دوست داشتم اول در مورد سوالی که از هوشمند پرسیدید که طبقان مختلف چه برداشتی از کار داشته‌اند و چه بازخوردی گرفته‌ایم، بگویم. یکی از دوستان من کارگر است، در شهرک واوان زندگی می‌کند و چون بارها اخراج و بیکار شده و الان هم در دوران بازنشستگی دست‌فروشی می‌کند و کتاب می‌فروشد، موضوع کار برایش بسیار ملموس بود. او بعد از دیدن کار، گفت اجرای ایرانشهر را هم دیده است اما کار ما را بسیار دوست داشت.


ناصر شیرمحمدی

آشفته: به خاطر ایرانی بودنش؟

شیرمحمدی: هم آن و هم این که در این شکل آن همذات‌پنداری با درد و رنج آدم‌های روی صحنه برایش ملموس‌تر بود.

برگردم به سوال شما در مورد مواجه خودم با متن. متن را که خواندم بسیار دوستش داشتم. البته نقش انوش، نقش اصلی نیست و شاید در کارکردش نشان دادن تاثیری باشد که در زندگی ثریا و ناصر می گذارد، ولی من دوستش دارم و با کمک هوشمند هنرکار سعی کردم به آن نزدیک شوم.

آشفته: چقدر به خودت نزدیک است؟

شیرمحمدی: من از طبقه کارگرم و نگرش کارگری دارم ولی انوش، مرد ثروتمندی است و کاسب‌مسلک و دلال که از بچه‌گی کف بازار بوده است. او اگرچه می‌خواهد به برادرش، ناصر کمک کند ولی نمی‌تواند عمیقا درکش کند.

آشفته: کار کردن با هوشمند هنرکار چطور بود؟

شیرمحمدی: از کار کردن با او خوشحالم و شیوه کارگردانی‌اش را دوست دارم. ضمن این که من رفاقتی 20 ساله هم با او دارم.

وثوقی: یکی از ویژگی‌های مهم شیوه کارگردانی هوشمند هنرکار این است که به نظرات بازیگرش خوب گوش می‌دهد و اگر فرضا در جایی برداشتش از متن با برداشت بازیگر متفاوت باشد خیلی راحت می‌پذیرد که نظر مخالف را هم بشنود. او دانش این کار را دارد و  بر کارش مسلط است.

آشفته: انتخاب بازیگر را چطور انجام دادی و بازیگرانت چقدر از پس آن‌چه می‌خواستی برآمدند؟

هنرکار: قبلش هم کمی توضیح دادم. آزیتا نوری‌وفا که از اعضای گروه خودم است و اصلا قبل از این که به ایران بیایم در ذهنم بود که این نقش را به او بدهم و با توجه به اظهار علاقه خودش، نقش را برای او می‌دیدم.

در مورد شخصیت ناصر، پیدا کردن بازیگر کمی برایم سخت بود. به نظرم بازیگرانی که توانایی ایفای این نقش را داشته باشند کم‌اند. این نقش، نقشی نیست که هر کسی بتواند از عهده‌اش برآید. گرچه خیلی جذاب است و هر بازیگری آرزویش است که آن را بازی کند ولی باید درکش را داشته باشد و هوشش را و این که اساسا نقش به او بخورد. یکی، دو نفر مدنظرم بودند که فکر می‌کردم توانایی این کار را دارند اما گرفتار بودند تا این که با مهدی وثوقی دیداری کردم و صدایش را که شنیدم مطمئن شدم خود نقش است! در تمرینات هم از همان جلسه اول به صورت عجیبی درک بسیار درستی از نقش ناصر داشت.

این نکته را از این لحاظ می‌گویم که مثلا در مورد آزیتا نوری‌وفا، رسیدن به ثریا کمی برایش طول کشید و در جلسات اولیه تمرین، برداشت دیگری داشت، تاکید می‌کنم که در حین تمرین به نقش رسید و بسیار هم خوب رسید اما وثوقی از ابتدا می‌دانست من چه می‌خواهم.

در مورد نقش انوش اگرچه کوتاه است اما ظرافت‌هایی دارد که منجر به ایجاد پارادوکسی در او می‌شود؛ اِهِن و تُلُپی که در برخورد با ثریا دارد و نحوه برخورد متفاوتش با برادرش، ناصر. رسیدن به این ظرافت‌ها دشوار بود و ناصر شیرمحمدی هم دیر به ما پیوسته بود. رسیدنش به نقش با کمی سختی همراه بود اما وقتی به نقش رسید دیگر رسیده بود و قطعا در اجراهای بعد بهتر هم می‌شود.            

هیچ کدام از شخصیت‌های این کار، ساده و تخت نیستند. نمی‌گویم پیچیدگی فلسفی دارند اما کاراکترند و تیپ نیستند.

در ادامه آن‌چه مهدی وثوقی در مورد اگزجره کردن بعضی لحظات گفت باید بگویم من بعضی وقت‌ها به بازیگرم هشدار می‌دهم. وقتی می‌بینم خوب است به او تاکید می‌کنم که الان کارت را درست انجام دادی و نیازی نیست چیزی به آن اضافه کنی! شخصیت‌های این کار نیازی ندارند که چیزی بهشان اضافه شود و فقط باید درست بازی‌شان کرد. من کارهایی داشته ام که تمام شخصیت‌هایش را تبدیل به کاریکاتور کرده بودم اما «زندانی خیابان نواب» چنین چیزی را نمی‌طلبد و برای همین درک و توانایی بالای بازیگر را می‌خواهد.

به عنوان مثال اگر به شمای نوعی بگویند نقش معتاد را بازی کن یا دیوانه را قطعا برایتان آسان‌تر خواهد بود نسبت به وقتی که بگویند نقشی را بازی کن که هر روز در دور و برت مابه‌ازایش را دیده‌ای. این جا نمی‌توانی تقلب کنی و باید اصل جنس را ارائه دهی! در غیر این صورت لو می‌روی. در مورد نقش دیوانه، ممکن است هر ادایی درآوری روی نقش بنشیند چون آدم‌ها هر روز دور و برشان دیوانه نمی‌بینند ولی در مورد نقشی که مخاطب نمونه‌اش را هر روز می‌بیند، اگر اشتباه کنی دستت به سرعت رو می‎شود.

آشفته: فکر می‌کنم عنصر برجسته در این اجرا بازیگر است.

هنرکار: من باور دارم که اساسا عنصر برجسته در تئاتر بازیگر است یا حداقل در تئاتری که من کار می‌کنم. باقی پیرایه‌هایی هستند برای بازیگر و در خدمت او. من کار فرم هم کرده‌ام ولی باز در آن جا هم عنصر بازیگر، بدنش، صدایش، احساساتش برایم برجسته بوده. 

آشفته: در مورد فضای کوچک سالن صحبت کردیم و گمان می‌کنم دست و بالتان برای دکور هم بسته بود.

هنرکار: مخصوصا در مورد ارتفاع. بخشی از چیزی که در ذهنم بود و دوست داشتم در قسمت عقب صحنه بگذرد عملی نشد، با وجود این که پرده‌اش را هم آماده کرده بودم ولی ارتفاع و نور سالن جواب نداد.

نمی‌خواهم گله‌گذاری کنم چون علی‌اصغر راسخی‌راد و همکارانش در خانه نمایش اداره تئاتر هر کاری از دست‌شان برآمد، در حد امکاناتشان، برای ما انجام دادند. چیزی که می‌خواهم بگویم گله‌ای کلی از فضای امروز تئاتر است. شما وارد هر سالنی که می‌شوید، حتی تالار وحدت، دو اجرایی شده است! سالن‌های خصوصی که از دو اجرایی بودن هم گذشته‌اند! ما وقتی امکاناتش را فراهم نکرده‌ایم و سخت‌افزارش را نداریم چرا چنین کاری می‌کنیم؟! این ماجرا حتی بیشتر از محدودیت امکانات سالن آزاردهنده است. این چند اجرایی بودن یک سالن، به فضای تئاتر لطمه می‌زند و قطعا هیچ کارگردانی از آن راضی نیست. در این شرایط باید همه چیزتان پرتابل باشد...

آشفته: و در واقع طراحی‌صحنه از همان ابتدا از بین می‌رود.

هنرکار: تا حد زیادی. البته که می‌شود خلاقیت‌هایی هم بروز داد و فلان بخش صحنه را پرتابل کرد و بخش دیگر را چرخدار ولی این هم حدی دارد! طبیعتا هر چقدر محدودیت‌ها بیشتر شود، طراحی‌ ذهنی کارگردان بیشتر تحت‌تاثیر قرار می‌گیرد. عمق، ارتفاع و عرض سالن و حتی جایگاه تماشاگران آن‌چه را در ذهن دارید، عوض می‌کند. یعنی شما به عنوان کارگردان به جای آن که به کار اصلی‌تان برسید باید به این فکر کنید که آیا تماشاگر توان این را دارد که یک ساعت و نیم، دو ساعت روی این صندلی‌ها بنشیند؟!

نمی‌دانم صندلی‌های قبلی خانه نمایش را، قبل از این که راسخی‌راد عوضشان کند، یادتان می‌آید یا نه؟ صندلی‌های آزاردهنده‌ای نبود؟! خب! من باید به همه این‌ها فکر کنم. به تهویه سالن، به صداهایی که نباید از خارجِ صحنه به سالن نفوذ کند و... گمان می‌کنم چیزهایی که می‌گویم برایتان ملموس است. البته من نمی‌خواهم فقط از محدودیت‌ها بگویم و خواستم فقط اشاره‌ای کنم.

وثوقی: البته این یک نقص کلی است. مشخصا در مورد تهران، نسبت به جمعیتی که دارد تعداد سالن‌ها به شدت کم است، یعنی سالن هست اما اجاره‌اش طوری است که جرات نمی‌کنید اثری کلاسیک را در آن‌ها اجرا کنید چون می‌دانید  بازگشت مالی نخواهد داشت. در نهایت چه کسانی در آن جا روی صحنه می‌روند؟ کسانی که کنسرت اجرا می‌کنند نه تئاتر...

هنرکار: واریته!

وثوقی: دقیقا، واریته! یعنی اسمش این است که تئاتر است اما در کنارش چیزهای بی ربطی می گذارند که فقط تماشاگر را سرگرم کند. در نهایت نتیجه می‌شود این که نمایشی مثل کار ما که جسارت بیان دردی را دارد که گریبانگیر بخش عمده‌ای از جامعه است باید در سالنی کوچک اجرا شود. 

شیرمحمدی: نکته‌ای که به گمانم هوشمند هنرکار می‌خواست به آن برسد این است که قبل از اجرای ما، نمایش دیگری در اداره تئاتر روی صحنه می‌رود و ما فقط 10 دقیقه قبل از شروع اجرای‌مان سالن را تحویل می‌گیریم.

هنرکار: اگر بخواهم از مسائل خاص خودمان بگویم، جزئیاتش بسیار است ولی به شکل کلی گفتم. چون چیزی است که در همه سالن‌ها دیده می‌شود و طبیعتا باعث افت کیفیت کارها و آزار تئاتری‌ها شده است. ای کاش حداقل سالن‌های حرفه‌ای‌مان که از حمایت‌های دولتی برخوردارند تا جایی که می‌توانند به این قضیه تن ندهند. انگار هدف شده است کشاندن تماشاگر به سالن با هر ترفندی که می‌شود! و این اصلا قشنگ نیست.



آشفته: یکی از تصاویری که الان نمی‌توانید در سالن نشان دهید مواجه شخصیت ناصر با همسایه طبقه بالاست و ریخته شدن آب بر سرش که دو بار اتفاق می‌افتاد. یک بار وقتی که ناصر بی آن که خود بداند، در آستانه فروپاشی روانی قرار دارد و این تحقیر شدن هم ضربه دیگری به او می‌زند و بار دوم وقتی که ناصر بر این که دچار فروپاشی روانی شده آگاه است و سعی می‌کند خود را جمع و جور کند و از پس خود برآید. ولی ما تصویر را نمی‌بینیم و فقط صدای آب را می‌شنویم. به این که فکر کرده بودی که اگر امکانش را داشتی این تصویر را هم نشان دهی؟

هنرکار: طبیعتا. من به برخی جزئیات فکر کرده بودم که امکانش در خانه نمایش فراهم نبود. در اجرای شانو یا جای دیگر، شاید کارهایی را که نتوانستم در این جا انجام دهم، بتوانم عملی کنم. هر چند در مورد ریختن آب، خیلی نیازی به این شیوه برخورد ناتورالیستی نمی‌بینم گرچه شاید بتواند منجر به تاثیرگذاری بیشتر شود.

از این جهت می‌گویم نیازی نمی‌بینم که کلا استیج آف و رویداد بیرون صحنه را دوست دارم. اتفاقی خارج از صحنه رخ دهد و تماشاگر تنها صدایش را بشنود یا تاثیرش را ببیند و تخیل کند.  

وثوقی: این تکیه بر تخیل تماشاگر اتفاقا اصلا بد نیست. چون هر تماشاگری به شیوه خود تخیل می‌کند.

آشفته: تاکید بر امید، امیدوار ماندن و امیدوار بودن در پایان نمایش چقدر برایت اهمیت داشت؟

هنرکار: من نمی‌خواهم تلخ صحبت کنم... اما امید چندانی نیست. غلامحسین ساعدی در نمایشنامه «دیکته»، صحنه‌ای کلیدی دارد که نقل به مضمون می‌کنم. معلم برای شاگرد تکرار می‌کند «امید، تنها راه نجات من است!» و دانش‌آموز به جای «است»، می‌نویسد «نیست!».

صرف امید داشتن، نه شکم کسی را سیر می‌کند و نه تغییری به وجود می‌آورد. واقعیتِ موجود، امیدوارکننده نیست و در وضعیتی نیستیم که با خود بگوییم مثلا دو سال دیگر حال و روز ناصرها و ثریاها بهتر از این خواهد شد. اگرچه تشویق‌شان می‌کنیم که کورسوی امید را ببینند تا حداقل بتوانند به مبارزه ادامه دهند، چون در غیر این صورت باید دسته‌جمعی خودکشی کنند!  

من به امیدِ واهی دادن معتقد نیستم. امیدِ واهی را آن گوینده خبر می‌دهد که بین صحنه‌ها چیزهایی می‌گوید مثلِ «به‌به! چه صبح زیبایی! پنجره را باز کن، به همسایه‌ات سلام کن!»، به کدام همسایه؟! همسایه‌ای که روی سرت آشغال و آب یخ می‌ریزد؟! یا جایی که می‌گوید «به‌به! چه برف زیبایی!» ولی ناصر و ثریا به زیبایی برف فکر نمی‌کنند! به این فکر می‌کنند که با همین برف چطور از همسایه طبقه بالا انتقام تحقیری را که شده‌اند، بگیرند.

این پارادوکسی است که در جامعه ما وجود دارد. اخبار رسمی یک چیز می‌گوید و واقعیت موجود چیزی دیگر! و من به شخصه دوست ندارم به سمت امید دادن به شیوه تریبون‌های رسمی بروم و فکر می‌کنم واقعیتِ موجود امیدوارکننده نیست. گرچه برفِ انتهای کار را همان‌طور که گفتم به عنوان نشانه‌ای از کورسوی کوچک امید می‌بینم.

آشفته: این که ناصر با شروع بارش برف به ادامه دادن مبارزه شخصی‌اش با همسایه طبقه بالا فکر می‌کند، می‌تواند نشانه‌ای از تراوش امید باشد و انگیزه‌ای که می‌تواند منجر به ادامه زندگی شود.

هنرکار: بله، می‌تواند ناصر را تشویق کند به این که ادامه دهد و وا ندهد؛ ولی این که توقع داشته باشیم ناصر و ثریا فردا صبح بیدار که شدند کار پیدا کرده و همسایه ها مهربان شده باشند و زندگی شیرین شده باشد، قطعا نه! امیدی که می‌دهد در این حد است که اگرچه می‌دانی فردا، آن طور که می‌خواهی روشن نخواهد بود اما تو به مبارزه ادامه بده!  

آشفته: و تئاتر هم بیش از این توان، مسئولیت و رسالت ندارد.

هنرکار: دقیقا. و ما امیدواریم از عهده عملی کردن همین حد هم برآید. به عقیده من، اگر تئاتر بتواند همین قدر را هم انجام دهد، یعنی کارش را کرده است. 

آشفته: در خیلی از کارها جلوی همین هم گرفته و اسیر ممیزی می‌شود.

هنرکار: نمی‌دانم آن‌ها حق دارند یا ما! این را بدون آن که هیچ کدام از شیوه‌های ممیزی را تایید کنم، می‌گویم. ممیزی انواع دارد، اما آن بخشی که تبدیل به سانسور اجتماعی و سیاسی می‌شود واقعا آزاردهنده است. این امکان باید داده شود که یک تئاتری بتواند دریچه‌ای را برای نشان دادن راهی باز کند، چون تئاتر جز این کارکردی ندارد.

آشفته: کم‌کم به انتهای گفت‌وگو نزدیک می‌شویم اما می‌خواهم سوال دیگری در مورد نور و نورپردازی‌تان هم بپرسم چون به اجرا سمت و سو می‌دهد. در کلیت اجرا چقدر به نور فکر کردی و چقدر این امکان برایت فراهم بود که چیزهایی را که مدنظرت بود پیاده کنی؟

هنرکار: نور برای من، در همه کارهایم مهم بوده است اما در «زندانی خیابان نواب» به دلیل محدودیت‌های سخت‌افزاری و محدودیت فضا و از جمله نداشتن ارتفاع خیلی از ایده‌هایم حذف شد اما با پذیرفتن وضع موجود، در حد بضاعت چیزهایی را اجرایی کردیم. اگر دقت کرده باشی در صحنه سه مرکز کانونی نور داریم، یک نور نارنجی، یک نور کاور که آن را می‌پوشاند و یک نور عمومی. من سعی کردم خطوط نوری‌ام را تعریف کنم و نورها به شکلی شلخته پاشیده نشده باشند. تک نوری هم که برای برف در صحنه آخر، در ذهن داشتم آن طور که می‌خواستم عملی نشد.

آشفته: من پرسش‌های مدنظرم را پرسیدم اما اگر صحبتی هست که دوست دارید گفته شود می‌شنویم.

هنرکار: من زیاد حرف زدم.

وثوقی: من فقط به آن‌چه هوشمند هنرکار گفت، نکته‌ای را اضافه کنم. به رسالت و مسئولیت تئاتر اشاره شد و من تاکید می‌کنم که دست و بال‌مان بسته است و نمی‌گذارند آن اتفاقی که باید، رخ دهد. ویژگی تئاتر به جسارتش در عنوان کردن مسائل است...

هنرکار: و برای همین است که از آن می‌ترسند.

وثوقی: دقیقا. وقتی ممیزی جلوی بیان مسائل را می‌گیرد، از تئاتر بیش از یک تفاله باقی نمی‌ماند. تئاتر باید در بیان مسائل یکی، دو قدم جلوتر از مردم باشد اما الان طوری شده که تماشاگر دو، سه قدم از تئاتر جلوتر است! و این به نظر من سم است! یعنی ما روی صحنه می‌رویم اما کاری را که باید، انجام نمی‌دهیم! همین الان شما راجع به هر مسئله‌ای که بخواهید حرف بزنید، تماشاگر اطلاعاتش بیش از آن چیزی است که شما اجازه بیانش را روی صحنه دارید! یعنی از یک سو تماشاگر آن قدر دیده و تجربه کرده و با پوست و گوشت و استخوانش لمس کرده و از آن سو ممیزی آن قدر جلوی شما را می‌گیرد که تماشاگر از شما و اجرایتان بسیار پیش می‌افتد!   

آشفته: از بودن در جمع‌تان خوشحال شدم و امیدوارم اجراهای خوبی پیش رو داشته باشید.      

58242

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 756482

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =