قرارمان همیشه بعد از اذان بود، سکانس ابتدایی هم همیشه در همان اتاق نزدیک در ورودی خانه کوچه سعیدی میگذشت، حتی آن موقع شب هم باید منتظر میماندی تا مراجعهکنندهها بالاخره دست از سر سید روحانی ما، «آقا سیدمهدی ما» بردارند و مجال برای گپوگفت پیدا شود. سکانس دوم هم در همان اتاق معروف که دورتادور آن را با کتاب پر کرده بود.
اسمش مصاحبه بود ولی بیتعارف برای من مصاحبه بهانه بود، شاید همان شوخی رفقا و همکاران حس واقعی را بیشتر منتقل میکرد، «سیدمهدی خونت باز اومده پایین رفتی مصاحبه». از بهترین اتفاقات و لحظات ساعت کاری بود، گاهی تلفنی، گاهی حضوری...
در جایگاه مصاحبهکننده که مینشستی دنبال تیتر در صحبتهایش نمیگشتی، اصلا نگران تیتر گرفتن نبود آنقدر بیپرده و صریح حرف می زد، آنقدر بدون ملاحظه و محافظهکاری ابراز نظر سیاسی میکرد که تیتر پشت تیتر برایت میآمد، دلش پر بود از تندروها، خاطرات تلخی داشت از برخی انقلابیون تندرویی که همان روزهای اول ورود امام او را دوره کرده بودند و بساط اعدام را به راه انداخته بودند تا همین تندروهایی که میگفت خون به دل مردم میکنند. بغض میکرد از رفتار برخی روحانیت که...
«سیده فاطمه خودت چطوری» که میگفت یعنی مصاحبه تمام شده، حالت را خوب میکرد با حس و حال پدربزرگانهاش، آنقدر که وقتی با وجود الکی خندیدنهایت، بفهمد ناآرومی و دلت گرفته، راهی کربلایت کند و ...
و آن جمله معروف همیشگی...
پر آرامش بود و حال خوب سید ما.
آخرین تصویر اما گویی قرار بود خوب ثبت نشود، روی تخت بیمارستان بدون حرف، سکوت، نگاه و بغض.
و الان با همان تصویر و بغض باید بالا و پایین کنی آخرین مصاحبهای که چند روز مانده به عید بازهم در همان اتاق همیشگی و وقتی به سختی با دستگاه نفس میکشید گرفتی، اما دو روز بعد او راهی بیمارستان شد و فرصت ادیت کردن آن را پیدا نکرد.
یک صدا، یک مصاحبه، یک یادگاری فقط برای من...
* روزنامهنگار
2929
نظر شما