بوی آش توی کوچه پیچیده بود، دلش ضعف رفت با خودش فکر کرد آخرین باری که آش خورده بود کی بود؟ توی خاطراتش گشت... یک آن تبسم روی چهرهاش نشست. همین محرم گذشته توی میدان عشرتآباد آش نذری خورده بود. از ته کوچه همه جا را جارو زد تا رسید سرکوچه. باز هم بوی آش گیجش کرد.
سرش را به سمت بالا گرفت تا وقت افطار را حدس بزند. سرش را که پایین آورد، دم در خانه کلنگی پیرزنی را دید با یک کاسه آش که به سمتش گرفته بود.
***
اذان که گفتند، روی لبه جوی نشست. این بار دستش را هم همراه سرش بالا برد. صدای شکر در خلوتی کوچه پیچید. کاسه را تا ته یک نفس سرکشید.
57243
نظر شما