۰ نفر
۷ آبان ۱۳۹۵ - ۰۴:۱۹

یازده سال گذشت. از مرگ غریبانه‌اش در کنج خانه‌ای دورافتاده در شمال کشور. بعد از مرگش تازه خوره‌های فیلم و منتقدان کشفش کردند و به دنبال تماشای آثارش افتادند. و البته کمتر کسی از شنیدن خبر مرگش تعجب کرد.

او سالهاي طولاني بعد از انقلاب 57 را در انزوا و خلوت زيسته بود و ملت را گمان آن بود كه سال‌هاست مرده. سوداي ساخت چند فيلم جديد در سر داشت. «كندو 2»، «مرد ابري» و ... اما خودش هم مي‌دانست راهي به درك عصر تازه ندارد. او يكه‌سوار روزگار گذشته بود. مهمترين استعداد سينماي فارسي در كنار جلال مقدم. با قريحه و غريزه‌اي وحشي‌تر از مسعود كيميايي و بقيه فيلمسازاني كه بعدا وارد پانتئون منتقدان سينماي ايران شدند. و تربيتي كه ارجح به تمام فيلمسازان هم‌نسل‌اش بود؛ دانش آموخته سينما در ينگه دنيا. يك مرد وارسته با روحيه‌اي عياش و بخشنده كه تاثيرش را در شخصيت‌هايي كه خلق كرده مي‌بينيم. او شكل پيشرفته‌اي از هنرمند مدرن بود.

تلفيقي از لات منشي و روشنفكري. در كنار هم و در تصادم با هم. ژست «چپ غرغروي» مد زمان خودش را نداشت و روي آجر خودش فر مي‌گذاشت.  فيلم‌هايش در گذر زمان نه تنها كهنه نشده‌اند كه هر چه مي‌گذرد بيشتر به حرف دل يك ملت و يك گروه و يك نسل بدل مي‌شوند. «كافر» را بازي سعيد راد و در دل سينماي فارسي با جمله‌اي از فردريش نيچه آغاز كرد؛ همان همنشيني لات منشي و فرهيختگي. واقعي و نه از جنس خوشايند زمانه. با «كافر» راه نفوذ را پيدا كرد و فيلم بعدي را در دل همان سنت «فيلمفارسي» و اين‌بار با كيفيتي بالاتر در همه سطوح كارگرداني كرد. قصه يك مرد لاف زن بي‌مسئوليت كه پشت هم چاخان مي‌بافد و سهمش از دنيا لكنت زباني است كه بامزه‌ترش مي‌كند. قصه مردي كه تاوان دلبستگي بي‌جايش را پس مي‌دهد و به خاطر دختر تا ته خط مي‌رود. تا ته آدمكشي؛ «دشنه» با فيلمبرداري مثل هميشه درجه يك استاد نعمت حقيقي، موسيقي جاودان واروژان بزرگ، ترانه بيادماندني داريوش و گروه بازيگري دوست‌داشتني‌اش و سكانس عالي لميدن عباس چاخان زخمي در واگن قطار از ديده شده‌ترين محصولات سينماي فارسي در ميان نسل‌هاي بعدي است.

 اما خب هر كس ديگري هم مي‌توانست با بالا و پايين‌هايي فيلمي چون «دشنه» بسازد. چه چيزي فريدون گله را «گله» كرد؟ آن چيزي كه او را از تمام همنسلانش متمايز مي‌كند، چيست؟ جواب در سه فيلمي است كه او در طول دو سال مي‌سازد. در سال‌هاي 53 و 54. فيلم‌هايي يكه، غريب و توامان لذت‌بخش و آزاردهنده براي هر تماشاگر ايراني. داستان «سفر». داستان سه مرد پرسه‌زن. در تمناي شهوت و عاطفه و عزت‌نفس. مقهور شرايط و دلبسته‌ي روزنه‌اي كه جان به لب رسيده‌شان را معنا و سويي بخشد. در اولي «زير پوست شب» يك لمپن - قاسم سياه با بازي عالي مرتضي عقيلي - در جستجوي يافتن مكاني براي خلوت كردن با يك زن آمريكايي است. داستان يك روز. روز بن‌بست.

روزي كه در هيچ خانه‌اي به روي خواست قاسم و ميل‌اش باز نيست. با لحني سرد و گزنده و گزارش‌گونه كه بدون دراماتيك كردن ماجرا به دنبال بهت نهايي قاسم و عملي است كه از او سر مي‌زند؛ خالي كردن خود در پناه سرگين غلتان. شبيه به فيلم‌هاي مهم هم‌دوره‌اش در سينماي آمريكا و نمونه‌اي چون پايان زمهرير «پنج قطعه آسان» باب رافلسون. «مهر گياه» فيلم دوم اين سه‌گانه داستان مردي توسري‌خور - علي با بازي شاهكار علي نصيريان - را روايت مي‌كند كه شبيه به افسانه‌هاي ژاپني، شبي و نصف شبي به زني غريبه (مثلا ملكه برفي كوايدان) برمي‌خورد و زن هستي‌‌اش را در لابيرنتي از سوررئاليسم و واقعيت به عدم تبديل مي‌كند. سال‌ها قبل از «گاوخوني» و البته بهتر از فيلم بهروز افخمي، گله به كيفيتي از كابوس و وهم دست مي‌يابد كه در تاريخ سينماي ايران بي‌نظير است. مردي در جستجوي عاطفه از زني كه خود خصم است. يا بنا به سنت ادبي برآمده بعد از «بوف‌كور» صادق هدايت، زني اثيري/ لكاته كه هم جذب مي‌كند و هم اسباب نابودي را فراهم مي‌آورد. شنيدن موسيقي ايراني محمود تقدسي روي تصاوير فريدون ري‌پور مو بر اندام‌تان سيخ مي‌كند. همان‌طور كه تمناي عاشقانه علي و چشمان وغ‌زده‌اش را هيچ‌گاه فراموش نخواهيد كرد.

و فيلم سوم. بهترين فيلم تاريخ سينماي ايران در كنار «قيصر» مسعود كيميايي. شبيه به بهترين فيلم‌هاي با استراتژي «پرسه» و داستان دو مرد/ دو رفيق كه همان زمان در سينماي آمريكا ساخته مي‌شدند؛ «كابوي نيمه‌شب» جان شله‌زينگر، «پايين شهر» مارتين اسكورسيزي و «مترسك» جري شاتزبرگ. قصه يك لات بي سر و پا كه ويرش مي‌گيرد به كسي كه برايش ماهيت مرشدگونه دارد نزديك شود و در ركابش باشد. قصه ابي و «آقا حسيني». و مرد لمپن در مسير رسيدن به مرادش، در اوديسه شهري مزين به هفت خان به چيزي دست مي‌يابد كه هر جان آزاده‌اي خواستارش است؛ عزت نفس. با ساختاري هنوز غريب و تجربه نشده در سينماي ايران كه از دو بخش تشكيل شده؛ بخش اول: عزيمت. بخش دوم: فاعليت. بي‌توجه به شيوه مرسوم داستانگويي، فريدون گله قواعد جهانش را در تناسب با صيرورت ضدقهرمانش بنا مي‌كند. پر از سكانس‌ها و ديالوگ‌هاي كلاسيك شده كه ورد زبان خوره‌هاي فيلم در طول چهار دهه بوده. از كافه‌اي كه در آن موسيقي اسپانيولي مي‌زنند و خان هفتم در هتل كنتينانتال تا اين مونولوگ معروف؛ «اينجا آخريه. همه اينجان؛ بستني فروشه، بچه‌هاي كوچه سرخپوستا، شيش سر نون خور اين بي‌نون... اينجا فيناله. هميشه تا در خان هفتم رفتم ولي تو نرفتم».

فريدون گله با سه‌گانه‌ي «سفر»اش افواه و قلوب و دروازه‌ها را فتح كرد و به تاريخ پيوست. جايي آن بالاها در كنار بقيه بزرگان سينماي جهان. كسي كه اگر در آمريكا به دنيا آمده بود فيلمسازي جهاني مي‌شد؛ از بهترين فيلمسازان دهه هفتاد سينماي آمريكا.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 594686

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 2 =