هر چه تلاش کرده بود روزهای قبل برای سحری نتوانسته بود بیدار شود.
اهالی خانه یک طوری بلند میشدند و سحری میخوردند که بیدارش نکنند به خیال اینکه پدرشان آن روز را روزه نگیرد.
و پیرمرد هر روز را بی سحری روزه گرفته بود.
نزدیکیهای افطار که شد دختر بزرگش لیوان آب در یک دست و قرصها در دست دیگر خواست وارد اتاق پدر شود که پدر را بیحال وسط اتاق دید.
*
از فردا اول از همه پدر را برای سحری بیدار میکردند.
5757
نظر شما