۰ نفر
۳ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۵۴

اولی جاهای پاره شلوارش را با سنجاق‌قفلی جمع و جور کرده بود و دومی جاهای پاره پوره کتش را، اولی وصله‌های سفیدرنگ ریز و درشتی روی کلاه شاپواش داشت.

دومی پیراهن چروکیده و مندرسی داشت که چون با بدن کثیف او تقریباً همرنگ شده بود پارگی‌هایش چندان به چشم نمی‌آمد و... هر دو گرسنه بودند.

اولی داشت زباله‌دانی روبه‌روی یک ساندویچی را زیر و رو می‌کرد و هنوز چیز دندان‌گیری پیدا نکرده بود که ناگهان دستش به چیز چرب و نرمی خورد؛ فوری آن را بیرون آورد و شروع کرد به گاز زدن و مکیدن استخوان درشتی که پیدا کرده بود و یک‌درمیان با دست دیگرش نصف پیازی را که قبلاً پیدا کرده بود به دهان برد و گاز زد...

دومی - دوستش - هر روز یک طبق نان حلقه‌ای کنجدی (Simit) را برمی‌داشت و تا ظهر سر چهارراه‌ها و جاهای شلوغ دیگر می‌فروخت. اغلب در همین ساعت‌ها یکدیگر را می‌دیدند؛ دوستش از دور برایش دست تکان می‌داد و او با شتاب به طرفش می‌دوید و کنجد‌ها و خرده‌نان‌هایی را که در ته طبق جمع شده بود با دست جارو می‌کرد...

امروز هم سروکله دوستش پیدا شد و برایش دست تکان داد، دوید و آنچه را که ته طبق مانده بود با دو مشت پر برداشت و در دهانش ریخت. بعد باهم رفتند و از شیرآب شهرداری، یک شکم سیر، آب نوش‌جان کردند. از جهات بسیاری به‌هم شبیه بودند؛ هر دو با این امید که در شهر کاری پیدا کنند از روستا به شهر آمده بودند و هر دو کاری پیدا نکرده بودند.

نه جایی داشتند که خودشان را گرم کنند و نه جایی که لااقل گاهی، حمامی بروند. باور کنید اگر می‌پرسیدید که آخرین‌بار چه‌وقت و کجا خودشان را شسته‌اند. هیچ‌کدام از آن‌ها به یاد نمی‌آورد. آخرین غذای گرم را اولی پانزده روز پیش و دومی بیست روز پیش خورده بود. حتماً می‌پرسید کجا و کی و...؟

اولی وقتی با یک سواری شخصی تصادف کرده بود، راننده سواری دست در جیبش کرده و یک پنجاه لیره‌ای کف دستش گذاشته بود تا شاید صدایش را خفه کند و دومی... چند بار می‌خواستند که به نوبت خودشان را زیر ماشین بیندازند اما از آنجا که جان شیرین است، ترسیده بودند. در حال حاضر توی جیب هیچ‌کدامشان حتی یک لیره هم نبود.

اولی از خواندن و نوشتن چیزهایی می‌دانست اما دومی سواد نداشت و هر چه در دوران سربازی تلاش کرده بود نتوانسته بود چیزی از خواندن و نوشتن یاد بگیرد.

هر دو کنار هم روی یک نیمکت نشسته‌اند؛ اولی کبریتی از جیبش درآورد و دو تا ته سیگار مارک باربونیا از زمین برداشت و روشن کرد و یکی را به دوستش داد و در حالی که دود غلیظی از دهانش بیرون می‌داد گفت: «سیگار درسته یه مزه دیگه‌ای داره!» دومی گفت: «مخصوصاً اگر مارلبرو باشه!» هوا سرد بود.

یادش آمد که یک‌بار وقتی توی گودی کنار یکی از پیاده‌رو‌ها خوابیده بودند دوستش پالتوی سیاهش را رویشان کشیده بود و او که کمی گرمش شده بود گفته بود: پسر، «اگه یه جوراب پشمی هم داشتیم چی می‌شد! تازه اگه کفش داشتیم، از این کفش‌های چرم و ته کلفت که شبیه پوتین سربازیه، حرف نداشت.» و باز یکیشان گفته بود: «نه این چارق‌هایی که ما داریم و تا صبح باید پاهامون از سرما توش زق زق کنه...»

کنار پیاده‌رو، پا‌هایشان را نزدیک به‌هم گذاشته و دراز کشیده بودند تا شاید یک‌جوری خودشان را گرم کنند؛ بعد هم پا‌هایشان را مثل قورباغه به طرف شکمشان جمع و سعی کرده بودند بخوابند اما تا صبح خوابشان نبرده بود. آن‌ها شب‌های زیادی را باهم صبح کرده بودند؛ گاهی توی پیاده‌روی کنار شهرداری و گاهی هم کنار قهوه‌خانه‌ای، چیزی، بعضی وقت‌ها هم کنار دادگستری که یکی از آن‌ها به تازگی آن را کشف کرده بود.

«آخه اینم شد وضع؟! نه کسی سراغی از ما می‌گیره؛ نه یه نفر به دیدنمون می‌آد. بازم اینجا کنار دادگستری... عدالت... گرما... هی... عدالت... هی...! آ خدا! پس ما کی صاحب‌خونه و زندگی می‌شیم؟»

اولی نگاهی به دور و برش انداخت و چشمش به روزنامه‌ای افتاد که کمی آن‌طرف‌تر کنار نیمکت افتاده بود و گفت: «بیا این روزنامه‌رو بخونیم، بعد هم اونو تا می‌کنیم و می‌اندازیم زیرمون؛ بلند شد؛ روزنامه را برداشت و آمد. همین‌طور ورق می‌زد و گاهی زیر لبی زمزمه می‌کرد... دومی گفت: «بخون ببینیم چی داره، چی نداره.»

- می‌خوای چی داشته باشه! کمونیست‌ها... همه‌ش حرف‌های این‌هاست.
- مگه چه‌کار کردن؟
- چه‌کار کردن نه! بگو چه کار می‌خوان بکنن! می‌خوای بخونمش؟
- پس چی؟ بخون ببینم...
- نوشته که: «آگه کمونیسم بیاد فقر هم به دنبال اون می‌یاد...»
- یعنی همه فقیر می‌شن؟‌ای بی‌شرف‌ها، آخه این مردم بدبخت چه گناهی کردن؟ به خدا اینا مردم‌رو بیچاره می‌کنن.
- اون‌وقت مردم دیگه شلوار پاشونو هم باید با کوپن بخرن.
- کوپن دیگه چیه؟
- یه تکیه کاغذ می‌دن دستت، می‌ری مغازه و می‌گی اینم کوپن من... مثلاً باهاش شلوار می‌خری...
- یعنی این کمونیسم با شلوار آدم‌ها هم کار داره؟‌ای بی‌ناموس‌ها...! بازم بخون...
- کلاه‌هارو بیرون در آویزون می‌کنن.
- آخه واسه چی؟ کلاه‌ها؟!
- ببین! وقتی یه مرد بخواد وارد خونه‌ش بشه اگه ببینه کلاه یه مرد دیگه از کنار در آویزونه، معنی‌ش اینه که اون نمی‌تونه و نباید وارد خونه بشه.
- آخه چرا؟!
- تو دیگه چقدر خنگی! یعنی یه مرد دیگه توی خونه هست و زن خونه با یه مرد دیگه...
- وای وای وای! هر چند ما زن نداریم اما خیلی بی‌ناموسی یه...
- همه مجبورند با سختی و زور هم که شده کار کنن.
- ما که کار و باری نداریم، تازه اگر داشتیم با زور کار کردن هم از اون حرف‌هاست...
- بذار بقیه‌ش‌رو بخونم. گوش کن! اگه کمونیسم بیاد هر که خونه داشته باشه ازش می‌گیرن...
- پس دیگه اون گودی کناره پیاده‌رو و... از دست‌مون می‌ره؟ نوشته گودی‌ها و پیاده‌رو‌ها رو می‌گیرن؟
- نه بابا! ننوشته گودی؛ نوشته هر کی خونه داشته باشه...
- ما که خونه نداریم؛ اما اگه همین گودی‌هارو هم از ما بگیرن، بیچاره می‌شیم... خب! حالا خونه‌های مردم‌رو که گرفتن، توی این خونه‌ها کی می‌آد می‌شینه؟
- یعنی چی کی می‌آد می‌شینه؟
- وقتی همین کمونیسم که گفتی بیاد دیگه؟
- من از کجا بدونم... دین و ایمون از دست می‌ره؟
- کجا می‌ره؟
- من چه می‌دونم... شاید اونم می‌ذارن توی انبار.
- ما که نه دین و ایمون درست و حسابی داریم و نه می‌تونیم به مسجد و این‌جور جا‌ها بریم؛ اما این دیگه خیلی ناجوره.
- آزادی از بین می‌ره.
- واه واه واه! این‌رو دیگه نفهمیدم.
- اگه نفهمیدی، واه واه واه یعنی چی؟
- کمونیسم، دیگه... همین کمونیسم‌رو می‌گم.
- ببین، تو الان آزادی: رفتی آب خوردی؛ طبق نون کنجدی‌رو لیس زدی هیچ‌کسی هم کاری با تو نداشت. داشت؟
- نه والله، کسی کار نداشت...
- بعد اومدی اینجا، ببین، هر جوری دلت می‌خواد پاهاتو دراز می‌کنی؛ می‌شینی؛ بلند می‌شی...
- اما نمی‌تونم بشینم؛ اینجا خیلی سرده...
-منظورم اینه که کسی کاری با کار تو نداره. حالا اگه کمونیسم بیاد دیگه این حرف‌ها نیست.
- پس تو هم دیگه نمی‌تونی آشغال‌هارو زیرورو کنی؟...
- کمونیسم که بیاد، زن‌ها هم باید کار کنن...
- نکنه، کمونیسم توی دِهِ ما اومده؟!
- منظورت‌رو نفهمیدم.
- هیچ. منظورم اینه که خواهر و مادر ما که همه‌اش توی مزرعه کار می‌کنن...
- خب زن‌های شهری هم باید کار کنن.
- واه... واه واه! با اون شلوارهای تنگ و اون سر و صورت بزک کرده؛ واه... واه... واه... اون هیکل‌های مثل شاخ شمشاد، اون زن‌های چاق و گوشتالو... حیفه به خدا، حیف از اون...
- هر کی ماشین داشته باشه ازش می‌گیرن...
- یعنی چی؟ ماشین مردم‌رو از زیر پاشون می‌کشن بیرون؟ ما که ماشین و این‌ها نداریم اما به خدا خیلی نامردیه! خب! حالا گرفتن؛ این ماشین‌هارو به کی می‌دن؟
- اگه کمونیسم بیاد، دیگه تعطیلی بی‌تعطیلی، دیگه کسی نمی‌تونه به دریا بره. ساحل‌ها همه قرق می‌شن...
- یعنی دریا هم می‌ره توی قوطی کنسرو؟ راستی، تو تا حالا دریا رفتی؟
- نه بابا...
- من هم نرفتم اما این دیگه چه کاری‌یه! مردم توی گرما کجا برن؟
- ویلا‌ها و پلاژ‌ها دیگه عمومی می‌شه...
- نفهمیدم...
-دیگه ملک شخصی و این‌ها نباید معنی داشته باشه...
- یعنی دیگه تاجر و کارخونه‌دار و این‌ها کارشون تمومه؟ ما که کارخونه نداریم اما کارمون... کارخونه‌هامون... تجارت‌مون... اصلاً مملکت‌مون نابود می‌شه. خیلی بدجوری‌یه. اصلاً جالب نیست... خب! این کمونیسم چه وقت می‌اد؟
- من دیگه این‌هاشو نمی‌دونم؛ اینجا هم چیز دیگه‌ای ننوشته...
- از جا بلند شدند و زدند از پارک بیرون، یکی از آن‌ها، یک ماشین را دید، یک ماشین بزرگ و کشیده که چهار زن بلوند توی آن نشسته بودند.
- ایناهاش! انگار کمونیسم اومده؛ ببین، زن‌هارو برداشته و داره می‌بره... این دیگه، بدون کلاه آویزون کردن و این‌ها داره زن‌هارو می‌بره...

از مقابل یک رستوران شیک می‌گذشتند... میز‌ها... روی میز‌ها غذاهای گوناگون با نوشیدنی‌های مختلف صدای خنده‌های بلند... رقص و...

دیگری گفت: به خدا کمونیسم اومده؛ گوشت، ماهی، همین‌طور ریخته روی میز‌ها... ژتون‌ها توی دست‌ها و همه در حال لپ‌لپ خوردن...!

از مقابل یک ساختمان بزرگ رد می‌شدند؛ جلوی آن یک باغچه بزرگ، یک پارکینگ، نورهای رنگارنگ که چشم را می‌زد...

دومی گفت: حتماً اینجا هم یه زن و شوهر زندگی می‌کنن، خدا می‌دونه که خونه کدوم مادر مرده‌ای بوده دادند به این‌ها...
همین‌طوره.

- پس اینجا هم کمونیسم اومده؟ دین و ایمون هم که هیچ، تموم شد.

از کنار یک خانه می‌گذشتند؛ دم در یک نفر درشت اندام ایستاده بود. یکی از آن‌ها پرسید؟

- اینجا دیگه کجاست؟ تو می‌دونی؟
- نه نمی‌دونم.
- توی این خونه زن‌ها کار می‌کنن.
- خب، حتماً توی این خونه هم کمونیسم اومده... زن‌های ماتیک زده...
- فکر می‌کنی چی شده؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟

از جلوی کلانتری رد می‌شدند؛ یکی از آن‌ها پرید توی کلانتری و دومی هم به دنبالش، رفتند توی اتاق افسرنگهبان، اولی گفت: «جناب سروان! می‌خوام یه خبر خیلی مهم به شما بدم؛ می‌دونین، کمونیسم اومده؛ گفتم شاید حکومت خبر نداشته باشه!»

افسرنگهبان خنده‌ای کرد و گفت: «حکومت از همه چیز خبر داره. خب، بگو ببینم کمونیسم کجا اومده و الان کجاست؟»

- جناب سروان، ایناهاش: توی کوچه؛ توی اون خونه؛ توی رستوران، توی تاکسی، توی اون جاهای تاریک...

افسرنگهبان انگشتش را بلند کرد و در حالی که به آن‌ها اشاره می‌کرد گفت: «خیالتون راحت باشه! تا زمانی که فرزندان میهن‌پرست این مملکت نفس می‌کشند کمونیسم نمی‌تونه بیاد.»

از کلانتری آمدند بیرون.

- یعنی فرزندان میهن‌پرست این مملکت ما هستیم؟ فرزندان میهن‌پرست بدون شلوار؟

برگرفته از کتاب «اگه کمونیسم بیاد»/نوشته مظفر ایزگو - ترجمه ناصر فیض/نشر زعیم

242

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 162504

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 1 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • man IR ۰۰:۵۲ - ۱۳۹۰/۰۶/۲۶
    0 0
    boro pey karetaaaaa