۳ نفر
۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۹

رفتار ما با پدر و مادرمان، سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود.

پنج شنبه شب که شب جمعه است و شب رحمت و آمرزشِ اموات و رفتگان و درگذشتگان؛ اهل ذوقی برای بنده، مطلبی را از طریق پیامک فرستاد که خیلی به دلم نشست و حیفم آمد که دیگران، از آن محروم شوند. متن دریافتی به شرح زیر است؛

 

خاطره ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی:

 

 

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند؛ یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تأخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک و آفتاب سوخته! دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود، حس می کردم؛ چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی گذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین؛ که رفتم سرِ کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم؛ 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود؛ که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟!

"مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا"

(قرآن کریم؛ سوره مبارکه انعام، آیه شریفه 160)

............................

 

دوستان عزیز

رفتار ما با پدر و مادرمان  سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود...

شادی پدران و مادرانی كه در کنارمان نیستند و با خاطراتشان زندگی می کنیم؛ صلوات!

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 401260

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 4 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 30
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام IR ۱۴:۴۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    15 0
    زیبا بود، خبر آنلاین ممنون
  • بی نام A1 ۱۴:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    14 1
    خیلی خوب بود. خدا همه ی رفتگان را بیامرزد و به همه پدر و مادران عمر طولانی عطا کند.
  • عبدالله IR ۱۵:۱۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    10 0
    ممکنه منبع این نقل قول و خاطره رو ذکر کنید؟
  • gholami A1 ۱۵:۱۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    11 0
    جالب و آموزنده در کنار اوصاف زیبای استاد شفیعی کدکنی.
  • حمید IR ۱۵:۳۷ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    8 0
    زنده باد استاد
  • بی نام IR ۱۶:۴۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    10 0
    چند دقیقه است دارم گریه میکنم فوق العاده بود
  • رهگذر A1 ۱۷:۰۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    5 0
    خیلی جالب و اموزنده بود
  • بی نام A1 ۱۷:۱۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    2 0
    درود و فراوان درود
  • بی نام IR ۱۷:۵۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    3 0
    خیلی قشنگ بود احترام پدر و مادرها قدیم ها بیشتر بود
  • بی نام IR ۱۸:۳۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    64 2
    خیلی زیبا و تأثیرگذار بود. سپاسگزارم
  • سجاد A1 ۱۹:۰۹ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    3 1
    بعد از خوندن این مطلب، آدم ار رفتار و زنددگی خودش شرمنده میشه
  • الهه IR ۱۹:۱۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    7 1
    بسیار عالی امیدوارم که هیچ پدر و مادری پیش بچه اش شرمنده نباشد و فرزندانم قدر پدر و مادر خود را بدانند.
  • بی نام IR ۱۹:۱۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    2 1
    چه باید گفت.... زیبا بود.
  • بی نام A1 ۲۰:۳۰ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۲
    47 2
    بخدا این حرفا عین واقعیته من با چشمای خودم دیدم
  • بی نام US ۰۲:۴۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    8 1
    ولی تو مقاله مجله بخارا نوشته پدرش روحانی بوده
    • منصور A1 ۰۵:۵۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۷
      20 1
      روحانی کشاورز بوده اند.روحانی روستا.
  • بی نام A1 ۰۵:۲۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    5 1
    نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم که استاد شفیعی تک فرزند بودنیا تک پسر بودن
  • رضا IR ۰۵:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    19 1
    سلام من از اقوام نزدیک استاد شفیعی کدکنی هستم این داستان دروغ محض است زیرا استاد برادر و خواهری ندارد و پدرش نیز روحانی بوده و کشاورز هم نبوده است. استاد اصلاً در دبیرستان یا جایی دیگر درس نداده فقط از ابتدا استاد دانشگاه تهران بوده است و قبل از آن دوران دبستان و دبیرستان را طی نکرده بلکه در حوزه علمیه مشهد درس خوانده است و به صورت متفرقه وارد دانشگاه شده است.کارشناسی و کارشناسی ارشد را در دانشگاه فردوسی مشهد و دکترا را از دانشگاه تهران گرفته است.
    • بینام A1 ۱۱:۰۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۵
      4 0
      آقا رضای گرامی با خواندن مطلب با دقت بیشتر میتوان دریافت که داستان از قول یکی از استاتید جناب کدکنی است نه خود ایشان .
    • دیانا A1 ۰۷:۵۲ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۸
      15 1
      این خاطره مربوط به دوران دانشجویی استاد شفیعی کدکنی هست و استادشون در اون زمان براشون سر کلاس تعریف میکنند.
    • سمیه IR ۲۳:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۵/۲۰
      0 0
      سلام شما میدونید بچه های استاد ایران هستن؟یا امریکا؟هیچ اطلاعاتی راجع به همسر و فرزندان ایشون نیست و سوال دیگه اینکه سه شنبه ها ک کلاس آزاد دارن ماهم که دانشجو تهران نیستیم میتونیم شرکت کنیم و در آخر خوش به حالتون که با استاد خویشاوندید
  • بی نام IR ۰۵:۴۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    3 0
    چطور همچنین استادان اخلاق مداری را راهی خانه کردند؟
  • احسان IR ۰۵:۵۰ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    9 0
    شخصیت دکتر شفیعی انقدر بزرگ هست که نیاز به این افسانه پردازی ها نداره. این داستان به صور مختلف در کتاب های کهن آمده است .
  • dichn A1 ۰۶:۱۳ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    13 5
    لطفا پاي آقاي دکتر شفيعي کدکني را به اين بازي هاي" وصيتنامه کوروش" و " نامه چارلي چاپلين به دخترش" و اين " دروغ هاي اينترنتي و موبايلي و وايبري" باز نکنيد. هرکسي که اندکي با سلوک و رفتار استاد آشنايي دارد، مي داند که اهل اينگونه خاطرات تعريف کردن و " گريه کردن" سر کلاس درس و در دانشگاه نيستند هرچند بسيار رقيق القلب و مهربان مي باشند.
  • بی نام IR ۰۶:۱۵ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۳
    9 2
    استاد شفیعی کدکنی ، دستانشان را می بوسم . خبر آنلاین از شما خیلی خیلی ممنونم که درباره استاد نوشتید . لطفا باز هم برای ما از ایشان بنویسید . خدا به همه خبر آنلاینی ها سلامتی و دل خوش بدهد آمین
  • بی نام A1 ۱۲:۳۶ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
    4 0
    چه اين خاطره مال استاد باشه يا نباشه ولي هيچي از پندآموز بودن آن كم نمي كند. همه ما در اين زندگي به تلنگرهايي نيازمنديم
  • دیانا A1 ۰۷:۴۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۸
    3 0
    بعضی دوستان مثل اینکه اشتباه متوجه شدن. این خاطره ای هست که یکی از اساتید استاد شفیعی کدکنی براشون سر کلاس تعریف کردن. استاد شفیعی کدکنی تو اون کلاسی هستن که خاطره تعریف شده.
  • بی نام IR ۱۰:۲۹ - ۱۳۹۳/۱۲/۲۹
    1 0
    واقعا جالب بود ممنون
  • فاضل A1 ۰۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۴/۲۲
    0 2
    نمیدونم چرا احساس میکنم بخش هایی از خاطره با داستان هایی از ائمه اطهار تلفیق شده و برگرفته از اونه.. داستان انفاق اناری که حضرت زهرا خواستند و حضرت علی پس از جستجو، برای حضرت تهیه کردند ولی در بین راه به فقیری بخشیدند.. وقتی به خونه برگشتند یکی از یاران ایشون سبدی از انار آورد و ایشان دید که 9 انار در سبد است. به یارشان فرمودند باید 10 تا باشه. اون یکی کجاست؟ و برای حرفشون همون آیه ی داستان بالا رو ذکر کردند. و یارشون حضرت را تقدیص و تحسین کردند و اون یک انار را که جهت امتحان حضرت در آستین پیراهنشون قرار داده بودند به حضرت دادند . شاید هم خاطره ی ایشون همینطور که گفتند باشه .
  • محمودادیب نیشابوری DE ۱۵:۴۴ - ۱۳۹۶/۱۱/۰۷
    1 0
    این خاطره مربوط به شخص دیگری است ومربوط به اقای دکتر شفیعی کدکنی نیست.