۰ نفر
۲۰ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۴۱
خاطراتی از شب ۱۳ خرداد تا روز ۱۶ خرداد

خاطرات ۳۰ سال پیش از روزی که امام خمینی(ره) درگذشت.

سه شنبه، ۱۶ خرداد ۶۸، عجب محشر کبرا یی بود ... و من خود را در برزخی بین دو دنیای متفاوت، چون روح پرالتهاب، در آمد و شد می‌دیدم. از عصر روز شنبه ۱۳ خرداد که با احضار اقای شمخانی به ستاد کل، خبر رحلت امام را شنیدم، تا عصر روز سه‌شنبه ۱۶ خرداد که از بهشت زهرا به مقر ریاست جمهوری بازگشتم، گویی یک قرن گذشته بود. هیچ کلام و بیانی، یارای شرح آن امواج متلاطم غم و اندوه و اضطراب و شور و حال را ندارد... صدا و سیما چند روز بود که بر وضعیت جسمی و بیماری امام تمرکز کرده بود. شنبه، ۱۳ خرداد، در محل دانشگاه تربیت مدرس، در جلسه آزمون اعزام شرکت کرده بودم.
بین دو جلسه صبح و بعدازظهر، از فرصت بهره جسته و به دفترم در محل سازمان قطعنامه ۵۹۸ سری زدم. طبق روال، از ستادهای چهارگانه منطقه‌ای خطوط تماس، آخرین وضعیت نیروها را جویا شدم. شرایط در مرزها، نسبتاً آرام بود. با سازمانهای بالادست و موازی، تماس‌هایی داشتم.  وقوع یک واقعه بسیار بزرگ، احساس می‌شد. انگار هیچ کس، خودش نبود. ذهن‌ها پریشان بود. افراد بشدت نگران بودند. اوضاع عادی نبود. تعداد انگشت شماری از مقامات عالی‌رتبه، گویی اطلاع داشتند که «روز واقعه نزدیک است...»

به سرعت برای ادامه آزمون به دانشگاه تربیت مدرس برگشتم. جلسه بعدازظهر شروع شد. یکساعتی نگذشته بود که "پیجر" به صدا درآمد. با ستاد کل تماس گرفتم. اقای شمخانی (که آن زمان سه مسئولیت مهم وزارت و قائم‌مقامی سپاه و معاونت ستاد کل را داشت) با کمی نگرانی و تلخ‌کامی پرسیدند کجایی؟ هر جا هستی، فورا به ستاد کل بیا.
گفتم وسط آزمون هستم!
گفتند رها کن، و فورا به دفتر من بیا.
حدود نیم ساعت فرصت خواستم و بسرعت خودم را به ستاد کل رساندم. خبر، منجمدم کرد. خشکم زد. داغ شدم. سوختم. آب شدم. در هم فرو ریختم. گفتند؛ «اوضاع جسمی امام بشدت وخیم است... شاید تا امشب دوام نیاورند، پزشکان گفته‌اند که احتمال رحلت ایشان زیاد است...»
از آن لحظه، تا لحظه آخرین وداع و دفن امام، بر من یک عمر گذشت. شرح آن دو سه روز، چندین مثنوی است.

از غروب شنبه به بعد، کل مراسم میبایست ظرف ۴۸ ساعت سازمان یابد،بالاخره خبر رحلت اعلام شد. امواج خروشان بیش از ده میلیون نفر از سراسر کشور از جماران تا بهشت زهرا در تلاطم بود. برای آخرین وداع با امام و تشییع پیکر ایشان، از جماران تا مصلی و از مصلی تا بهشت زهرا، مملو از عاشقان امام بود. ساماندهی مراسم و ترتیبات محل دفن، خود از سخت ترین کارها بود. سپاه، مسئول این ترتیبات بود. فاصله زمانی تعیین محل دفن تا ترتیبات لجستیکی و حفاظتی، بسیار کوتاه بود. دیپلمات‌های مقیم، نوعاً علاقه داشتند که در هر دو محل، (محل نگهداری پیکر در مصلی، و محل دفن) حاضر شوند. ترتیبات حضور در مصلی، ساده تر بود، اما، حضور دیپلمات‌ها ، با حفظ شئون آداب و ترتیبات حفاظتی در محل دفن، بسیار مشکل بود.
ستاد برگذاری مراسم، با شرکت تعدادی از دیپلمات‌ها در مراسم تدفین موافقت کرده‌بود.

طبق دستور و حسب شرایط، لازم بود که من، از شنبه شب (۱۳ خرداد) تا روز دفن (سه‌شنبه ۱۶ خرداد)، دایم بین تهران و خطوط در آمد و شد باشم. تمام خطوط تماس را از اشنویه تا رأس‌البیشه، وجب به وجب طی کردم و تمام دستورالعمل‌های ضروری را به نیروهای خودی ابلاغ نمودم. ضمن هشدار رسمی به "یونیماگ"، از فرمانده کل و فرماندهان نیروهای سازمان ملل، خواستم بدون توقف و بطور دایم، تمام تحرکات نیروهای عراق را از دو سوی خطوط آتش بس، لحظه به لحظه کنترل و گزارش کنند.

پس از دریافت خبر رحلت امام، از ژنرال «یوویچ» فرمانده یونیماگ خواستم که از طریق نیویورک درخواست کند تا معاون دبیرکل ملل متحد در امور بحرانی (دیپلمات کارکشته، ماراک گولدینگ) برای انجام مشورت‌های ضروری، فورا به تهران عزیمت کند. خوشبختانه او در منطقه بود، نیمه‌شب یکشنبه به تهران وارد شد...

بخش دوم خاطرات
بامداد دوشنبه، پیش از عزیمت به فرودگاه، آقای گولدینگ را در دفترم در سازمان قطعنامه ملاقات کردم و مراتب حساسیت اوضاع و ضرورت نظارت دقیق و کامل یونیماگ را به ایشان خاطر نشان کردم. او نیز با حضور در یکی از مقرّات یونیماگ، با فرماندهان یو.ان هماهنگی و تذکرات لازم را به عمل رساند. همان صبح دوشنبه ۱۵ خرداد بود که آقای گولدینگ، به بنده اطلاع داد که نظر به رحلت حضرت امام خمینی، او، پیام رسمی از سوی آقای دکوئیار دبیر کل ملل متحد، برای عالی‌ترین مقام رسمی کشور دارد، و هم‌چنین، درخواست نمود که «مایل است در مراسم تدفین امام خمینی شرکت کند.» همان روز، مراتب درخواست‌های ایشان ، شامل تسلیم پیام رسمی تسلیت دبیر کل به عالی‌ترین مقام کشور، و شرکت او در مراسم تدفین را به سلسله‌مراتب مربوط، منتقل کردم.

آخر شب، (دوشنبه شب ۱۵خرداد) که از ستاد منطقه جنوب آتش بس به دفترم بازگشتم، نامه‌های موافقت با هر دو درخواست ایشان را دیدم. از طریق افسران رابط، به آقای گولدینگ و ژنرال یوویچ اطلاع داده شد که ایشان برای مراسم فردا، آمادگی داشته باشند. گفته شد که جزییات را فردا، به اطلاع ایشان می‌رسانیم.

هنوز جزییات برای خود ما هم مشخص نبود. آقای وحیدی (معاون وقت محسن رضایی) مسئول هماهنگی اقدامات و مراسم بود، و آقای عروج، مسئول حفاظت و مراسم تدفین در بهشت زهرا. ضمن تماس با مسئولان، کلیاتی از مراسم تدفین را مطلع شدم. به فرمانده یگان هلی‌کوپتری سازمان تابع (ساناق)، ابلاغ نمودم که برای ترانزیت هوایی هیئت ملل متحد از محل دفتر خودمان به بهشت زهرا و بالعکس، با تیمسار محمد انصاری (فرمانده هوانیروز) هماهنگی لازم را انجام دهند.

مشخص بود که مراسم تشییع و تدفین باید با جزییات خاص و طرح‌های موازی انجام می‌شد. قاعدتا مقداری از مسیر بایستی زمینی و با مشایعت ملت صورت می‌گرفت و مابقی مسیر، بایستی هوایی انجام می‌شد. حتما انجام چنین مراسمی با حضور بیش از ۱۰ میلیون نفر انسان شیفته و سوخته، به سادگی انجام نمی‌شد.

بخش سوم خاطرات 
صبح روز سه‌شنبه، ۱۶ خرداد، به نماینده دبیرکل سازمان ملل، اطلاع دادیم که برای حضور در مراسم، آماده باشند. ایشان می‌تواند به جمع هیئت دیپلماتیک بپیوندد و در جایگاه مخصوص، در مراسم تدفین حاضر باشد. کار بسیار سخت و دشواری بود. شاید حوالی ظهر بود که دریافتم برای ایجاد امکان دفن و پوشش حفاظتی، دست‌کم ۴ هلی‌کوپتر حامل تابوت، به بهشت زهرا منتقل می‌شود. تنها یک هلیکوپتر که تابوت فلزی و محکم حامل پیکر حضرت امام، (که مجددا پس از تجدید کفن) حمل می‌کرد، باید در نقطه اصلی دفن فرود می‌آمد. با هماهنگی لازم، نزدیک‌ترین «پَد» ممکن را برای فرود هلی‌کوپتر هیئت سازمان ملل، انتخاب کردیم. جزییات را معاون اجرایی بنده (تیمسار خلبان فیضی) به اتفاق نماینده توانیروز در سازمان ما (سرهنگ خلبان محمدی) سازمان دادند.

حدود ظهر بود -سه‌شنبه ۱۶ خرداد- که به اتفاق آقای گولدینگ و ژنرال یوویچ و 2 نفر از همراهان ایشان از پد دفتر سازمان قطعنامه (باشگاه انقلاب) به سمت بهشت‌زهرا پرواز کردیم. تمام مسیر از جماران تا مصلی و از مصلی تا بهشت زهرا به شعاع چندین کیلومتر، فقط امواج ملت سیاه‌پوش و عزادار بود که مثل دریا در حرکت و تلاطم بود. اشک از چشمان میهمانان امام، نمایند دبیرکل و مقامات یو-إن سرازیر بود. یک لحظه گریه به احدی امان نمی‌داد.

تا آن زمان تصور نمی‌کردم که دیپلمات بلند پایه‌ای با سوابق معاون دبیرکل (در امور بحرانی و صلح‌بانی) و یک ژنرال مجرب جنگ دیده اروپایی، در فقدان یک شخصیت انقلابی و پیشوای مذهبی، و اندوه یک ملت، آن‌چنان سوزناک و صمیمانه اشک بریزند. پهنای چهره گلگون هر دو پیرمرد را سیل اشک می‌شست و فرو می‌ریخت. آسمان مسیر شمال تهران تا بهشت‌زهرا پر تردد بود.

سرهنگ خلبان ضرابی، با مهارت بسیار، محلی را برای فرود در نزدیکی کانتینرهای حصار محل دفن امام یافت. سیل جمعیت امکان فرود را سخت کرده بود. تصور جمعیت خروشان و عزادار این بود هر هلی‌کوپتر ممکن است حامل پیکر امام باشد. نیروهای سپاه حفاظت حضرت ولی‌امر، شاید سخت ترین روز ماموریت خود را داشتند. با پوشش حفاظتی، بالاخره میهمانان برای مدتی در میان جمعیت به سمت جایگاه تعیین شده گام برداشتند. امکان توقف و ادای احترام نبود. فضا و محیط بایستی برای مانور یگان پروازی حامل تابوت اصلی باز می‌بود. تا همین جای کار هم، میهمانان آن‌چه را که باید، با چشم سر و چشم دل، دیدند.

بخش چهارم خاطرات
در همین زمان، هلی‌کوپتر اصلی در جنب کانتیترها بر زمین نشست، و در کم‌ترین زمان، با حمایت یک تیم زبده از برادران سپاه حفاظت، در 2 حلقه، تابوت را از هلی‌کوپتر به محل دفن منتقل کردند. ازدحام، امکان همراهی سرنشینان هلی‌کوپتر اصلی با تابوت را نمی‌داد. ظرف چند دقیقه، با حضور آقای ناطق و شخص تلقین‌گو در مزار، مراسم تدفین انجام شد و محل مقبره، به وسیله کانتینرهایی پوشش داده شد.
مجموعه‌ای از ملاحظات ایجاب می‌کرد که هیئت سازمان ملل، سریع‌تر محل مراسم را ترک نماید. ازدحام جمعیت، هر لحظه بیشتر می‌شد. گویی یک اقیانوس انسان، محل دفن امام را چون یک نگین در بر گرفته اند. اقیانوسی که هر لحظه گسترده‌تر، مواج‌تر و خروشان‌تر می‌شد.

آفتاب داغ و انبوه احساسات و امواج طوفنده جمعیت، نفس را به شماره می‌انداخت. بازگشت هیئت از محل جایگاه و رسیدن به هلی‌کوپتر، با خطرِ ماندن زیر دست‌وپای عزاداران همراه بود. محافظان واقعا از جان مایه گذاشتند. بالاخره معجزه‌وار، باتفاق همه اعضای هیئت به هلی‌کوپتر رسیدیم. خلبان با زحمت و خطر بسیار، پرواز بازگشت را آغاز کرد.در هنگام بازگشت، شاهد بودیم که جمعیت سیاه پوش، هنوز از همه اطراف، همچون سیل پر جوشش، به سمت بهشت زهرا در حرکت است.

سر و روی همه اعضای هیئت سازمان ملل، آشفته و پریشان، و مملو از خاک بود. چهره‌های ماتم زده مقامات، آغشته از خاک و اشک، چشم‌ها سرخ و ورم کرده، لب‌ها تشنه و گلوها خشک بود. گویی آنها هم از این محشر کبری، همچون ملت داغ دیده خودمان، در اندوه و آه غرق شده بودند. چندین ساعت پس از ظهر بود که به محل سازمان، بازگشتیم.  همه افراد به تجدید قوا نیاز شدید داشتند.

به محض ورودم به دفتر، آقای ده‌بزرگی (رییس دفتر) اطلاع داد که به جهت یک امر ضروری، با دفتر ریاست جمهوری تماس فوری داشته باشم. فکر می‌کنم با آقای شمسایی گفتگو کردم. دفتر ریاست جمهوری (آیت‌الله خامنه‌ای) اطلاع دادند که به اتفاق معاون دبیرکل سازمان ملل و رییس یونیماگ، ساعت ۴ و نیم بعدازظهر، در محل دفتر، ساختمان قرمز - خیابان پاستور- حاضر باشیم. قرار بود همه سفیران خارجی حاضر در تهران، برای عرض تسلیت رحلت امام، و تبریک انتخاب حضرت آقا به عنوان رهبر جدید (و موقت)، توسط مجلس خبرگان (که روز قبل واقع شده‌ بود) شرفیاب شوند.  فرصت بسیار اندکی داشتیم. 

بخش پنجم خاطرات
فورا دستورات تشریفاتی و حفاظتی لازم صادر شد. به آقای گولدینگ اطلاع دادیم که به اتفاق ژنرال یوویچ، تا نیم ساعت دیگر، آماده عزیمت به محلی جهت یک ملاقات بسیار مهم باشند. به طور خصوصی به آقای گولدینگ اطلاع داده‌ شد که اگر پیامی از سوی دبیرکل ملل متحد آورده است، آن را با خود همراه داشته باشد. چند دقیقه قبل از عزیمت، به بنده اطلاع داده شد که با لباس فورم رسمی شرفیاب شوم.  به دلیل ضیق فرصت و ترافیک زیاد، کمی دیرتر از ساعت مقرر به دفتر ریاست جمهوری رسیدیم. تمام سفرای مقیم، در سالن تشریفات حاضر بودند. هیئت ملل متحد که وارد شد، رییس تشریفات دفتر ریاست جمهوری برای خوش‌آمدگویی و توجیه مراسم، به جمع ما پیوست. سفیر کویت «مقدم السفراء» بود. قرار بود ابتدا ایشان به نمایندگی از همه سفیران مقیم متنی را قرائت کند، تسلیت و تبریک عرض کند، در مقابل مقام ریاست جمهوری و رهبری جدید، ادای احترام کند، و به صف آخر جمع سفرا بازگردد.

پس از مقدم‌السفرا، بنده می‌بایست اعضای هیئت سازمان ملل را به محضر آقا معرفی نمایم و دعوت کنم که به حضور برسند. سپس  آقای گولدینگ، متن پیام تسلیت و تبریک دبیرکل (دکوئیار) را به محضر آقا تقدیم نماید، خود نیز عرض تسلیت و تبریک داشته باشد، پس از آن ژنرال یوویچ احترامات نظامی به‌جا آورد، تسلیت گفته و تبریک عرض کند، و هر دو به اتفاق بنده در سمت چپ مقام رهبری، قرار بگیریم. سپس دیگران سفرا، یک به یک شرفیاب شوند و...

روح و روان من هنوز در میان جماران و مصلی و بهشت زهرا سرگردان بود. حال و هوای دیگری داشتم. اصلا در فضای تشریفات نمی‌گنجیدم. حضور تمامی سفرای مقیم در تهران، در یک مراسم ویژه، و با ملاحظه عرف تشریفات رسمی در سطح نخستین مقام رسمی کشور، خاصه که به عالی ترین مقام کشور و انقلاب نیز برگزیده شده باشند، حال و هوای خاصی برای میهمانان داشت. برای من اما، شرایط رنگ و بوی دیگری داشت. حقیقتاً، وضع روحی و جسمی نمایندگان دبیرکل سازمان ملل نیز با همه دیگر سفرا، متفاوت بود. حتما آنچه را که ایشان در طول ساعات صبح تا بعدازظهر، از زمین و آسمان دیده بودند، دیگران درکی از آن نداشتند. خودم که در یک وضع برزخی، بغرنج و عجیبی گرفتار بودم. هنوز سر و روی خاک آلود آقای ناطق در لحظه‌ای که از قبر بیرون آمد از خاطرم محو نمیشد. هنوز در لحظه قرار دادن پیکر امام در مزار مانده بودم. گویی روحم در زیر آنهمه خاک مانده بود. هنوز چشمه اشکم جاری بود. گریه امانم نمی داد.

بخش ششم خاطرات
رییس تشریفات سعی کرد کمی آرامم کند. گفت باید شرایط ملاقات و ملاحظات «لباس» را رعایت کنم. ایشان از من خواست که پیش از معرفی نمایندگان دبیرکل به محضر آقا، احترام نظامی بگذارم. او حتی بوسیدن دست آقا را برای من مجاز شمرد. من، اما، از درون جوشش و غلیان وصف ناپذیری داشتم. هیچ چیزی نمی‌شنیدم. هیچ درک خاصی از زمان و مکان نداشتم. روحم همراه امام دفن شده بود...
فکر و ذهنی برایم نمانده بود... گیج و مبهوت بودم. صف های دیپلمات‌ها مرتب شد. سفرا هر یک متن خود را تمرین می‌کردند. همه پر التهاب بودند. بالاخره با ورود آقا به سالن تشریفات، مراسم شروع شد. خیلی به یاد نمی‌آورم که مقدم‌السفرا چه گفت یا چقدر زمان گرفت. ناگهان به خودم آمدم که او در مقابل حضرت اقا احترام گذاشت و عبور کرد.
نوبت به من و هیئت سازمان ملل رسید. بنده از کنار مقامات هیئت، در مقابل حضرت آقا قرار گرفتم، نمی‌دانم معاون دبیرکل و ژنرال یوویچ را چگونه به محضر آقا معرفی کردم، و ایشان را به تسلیم پیام دبیرکل ملل متحد و عرض تسلیت دعوت کردم.

تقریباً به یاد دارم که ماراک گولدینگ در عرض تسلیت و یاد امام خمینی سنگ تمام گذاشت. متن پیام دبیرکل را تقدیم کرد. خود نیز عرض تسلیت نمود و انتخاب آقا را به مقام رهبری تبریک گفت. آقا از ایشان دعوت کردند که در کنار خودشان قرار گیرد. سپس نوبت به ژنرال رسید. ژنرال کهنه کار صرب، اما، مغلوب حال و هوا و جو جلسه شد. پاک فراموش کرد که چه باید بگوید. سازمان فکری اش به هم ریخت. جملاتش جابه‌جا شدند، شرم کرد و عرق ریخت، مترجم اما، همه چیز را درست کرد. جای تسلیت و تبریک را آن طور که باید، قرار داد! ژنرال سلام و احترام نظامی محکمی به‌جا آورد، و با دعوت مقام رهبری، در کنار آقای گولدینگ ایستاد. مراسم حدود نیم ساعت به طول انجامید. سفیران کشورهای دوست و همسایه و اسلامی، مدت بیشتری نسبت به دیگر سفیران، در مقابل رهبری جدید می‌ایستادند و عرض تسلیت و تبریک می‌کردند.

پس از شرفیابی تمام سفیران و نمایندگان، مقام رهبری از همه ایشان تشکر کردند و سخنانی را در تداوم راه و خط و منش و روش امام بیان داشتند. به‌طور مشخص از شخص دبیرکل تشکر کردند و نمایندگان ایشان، به‌خصوص شخص ماراک گولدینگ را مورد تفقد قرار دادند.

بخش هفتم خاطرات
مراسم خاتمه یافت. پیش از ترک ساختمان قرمز، یک نفر از مسئولان دفتر مقام رهبری، مراتب تفقد ایشان را به بنده ابلاغ نمود. او گفت، آشفتگی وضع جسم و روحم، فریادگر بوده... به یاد من آورد که قرار بود من با ترتیب خاصی در مقابل حضرت آقا قرار گیرم، که گویا خروش درون و آشفتگی حال، مجال یاری نداده بودند. نمی‌دانم او به من تسلی داد، یا من به ایشان...

پس از مراسم، به اتفاق هیئت، به مقر سازمان رفتیم. غروب نزدیک بود. باید هم به رصد اوضاع مرز می‌پرداختم و هم برای جلسات شب و فردا آماده می‌شدم...  روح‌ام اما آرام نداشت... با این که  رفتن به بهشت زهرا، با انبوه جمعیت میلیونی، در "لیلة الدفن" بسیار سخت بود، اما، هر طور بود تا آخر شب، به محل دفن بازگشتم... چه غوغایی بود. چه روزی گذشت. هنوز فریادها از زمین به آسمان، و از آسمان به زمین در پژواک بودند...

از آن شب، تا مدت‌ها، هر زمان تهران بودم، فقط حضور در مدفن امام، مرا آرام می‌ساخت. چه محشر کبرایی بود، روز دفن امام. سی سال پیش.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1268481

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 13 =