در این نوشتار، گذری بر زندگی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بخش مرکزی ایران شامل کاشان و اصفهان و نواحی آن بر اساس یک کتاب تذکره، یعنی خلاصة الاشعار (بخش مربوط به شاعران این دو شهر در قرن دهم هجری) خواهیم داشت.

تاریخ فرهنگی و اجتماعی مرکز ایران در
در نیمه دوم قرن دهم هجری:
بر اساس خلاصه الاشعار

 

 

مقدمه
فقدان متون ویژه تاریخ اجتماعی و فرهنگی به صورت ویژه و مستقل از ادوار گذشته تاریخ ایران، ما را بر آن می‌دارد تا با استفاده از مآخذ دیگر این کمبود را جبران کنیم. این کاری است که از آن ناگزیریم و می‌باید با برنامه‌ریزی بهتر و دقت بیشتر به سرانجام رسانده و تاریخ اجتماعی خود را به طور عمیق‌تر بشناسیم.
یکی از بهترین مآخذ برای این کار، تذکره‌های شعرا و به طور کلی آثار تراجم و شرح حال‌نگاری است. در این آثار، به طور مشخص از افرادی در یک ظرف اجتماعی خاص سخن به میان آمده و این خود فرصتی است مغتنم تا با استفاده از آنچه به عنوان شرح حال آمده، پایه‌های یک تاریخ اجتماعی و فرهنگی ریخته شود. طبعا آثار تذکره از نظر نوع نگارش متفاوت است، برخی از آنها پرماده‌تر و برخی از این حیث مشتمل بر فواید کمتری است و کتاب خلاصه الاشعار از جمله پرفایده‌هاست.
در این زمینه باید گفت دواوین شاعران نیز منبع مهمی برای تاریخ اجتماعی و فرهنگی و تمدنی است و به همین قیاس اشعار زبده‌ای که از شاعران بی‌دیوان در امثال این قبیل تذکره‌ها نقل می شود، منبع با ارزشی برای شناخت تاریخ اجتماعی و فرهنگی ما است.


در باره خلاصه الاشعار و زبدة الافکار
در باره این کتاب و مؤلف آن، در مقدمه مجلد مربوط به کاشان، مطالبی آمده است که دوستداران می‌توانند به آن مراجعه کنند. به اجمال باید عرض کنم: میرتقی الدین محمد فرزند شرف الدین علی حسینی کاشانی، از شاعران این شهر و از شاگردان محتشم کاشانی است. وی علاوه بر شاعری، به کار تذکره نویسی روی آورد و به میرتذکره شهرت یافت. حاصل کار وی همین کتاب خلاصة الاشعار است که با بیشتر تذکره‌ها متفاوت می‌باشد و این تفاوت در نوع اطلاعاتی است که از شاعران به دست می‌دهد. خلاصة الاشعار حاوی 650 شرح است که شاعرانی از گذشته را تا روزگار وی در بر می‌گیرد. در این میان 385 شاعر در دوازده بخش اخیر کتاب که به شاه عباس اول اهداء گردیده و هر کدام از این بخشها اختصاص به شهرهای مختلف دارد، از معاصران و همروزگاران اویند که همدورة خود او بوده‌اند، گرچه در پایان هر بخش به شاعرانی که سالهای اندکی پیش از وی درگذشته‌اند اما به هر حال نزدیک به روزگارش بوده‌اند، سخن گفته است.
آخرین یادداشتهای این کتاب در سال 1016 افزوده شده، گرچه از سالها پیش از آن مؤلف بر آن بوده است تا مطلب دیگری به کتاب اضافه نکند.
تاکنون دو بخش این کتاب که نخستین آن مربوط به کاشان و بخش دوم مربوط به اصفهان است توسط میراث مکتوب و با کوشش عبدالعلی ادیب برومند و همکاری محمد حسین نصیری منتشر شده است.
گزارشی که ما در این مقاله آورده‌ایم بر اساس همین دو مجلد تهیه شده است.
آنچه در باره نگارش کتاب از همه جالب تر است، اشاراتی است که مؤلف خود به نوشته خویش دارد و به ویژه در یک مورد به تفصیل در باره آن سخن می‌گوید. این تفصیل در جایی است که او ستایشی از محمد باقر میرداماد متخلص به اشراق کرده و گویا همان زمان کسانی از ستایش وی انتقاد کرده و آنها را بی‌مورد دانسته و انتقادهای دیگری هم بر کار او وارد کرده‌اند. نقل پاسخ تفصیلی وی که ذیلا خواهد آمد تقریبا اطلاعات مهمی را در باره این کتاب و دیدگاه‌های مؤلف در اختیار ما می‌گذارد. وی پس از ستایش از نوشته‌ها و اشعار میرداماد می‌نویسد:
اما قلیلی از جاهلان این طایفه که از شعر به جز اسم و از علم به غیر اسم چیزی دیگر نشنیده‌اند این معنی را قبول ندارند و بر سخنان وی که ادراکشان به تفهیم آن وفا نمی‌کند اعتراضات می‌نمایند و سخنان این کمینه را در وادی او اغراق و خوشایند می‌نامند، بلکه هذیان و حشو نسبت می‌کنند و به توبیخ و سرزنش فتوا می‌دهند. و با وجود آن که زیاده از بیست سال است که پیوسته از سر اخلاص و اعتقاد ثنا خوان این طایفه و مدح سرای این فرقه بوده‌ام، و در هر محلّی مقلّدان سخن و مستفتیان صاحب فطن سخنانم را در تعریف و توصیف ایشان به سمع اعتماد و سامعه رضا شنوده‌اند و در غثّ و سمین شعر و اشعار این گروه اطاعت و انقیاد نموده و در حالت جمع و تألیف منظومات ایشان که فی الحقیقه سخنان فصحای متقدمین و مضامین بلغای متأخرین است چشم از آن پوشیده‌ام و هرگز در این مدّت گِرد هَتک و اظهار پردة اسرار ایشان نگردیده، اما دراین اوقات به واسطة آن که اخفای حق می‌کنند واظهار عناد و بی‌حیایی می‌نمایند و آفتاب عالمتاب را به گِل می‌اندایند و همچنین فصول قدح‌آمیز در حق تصنیف منِ بنده اعنی تقی الدین محمد الحسینی چنان که فحوای کلام بدگویان و مقرران باشد، روایت می کنند، از آن جمله گاهی می‌گویند فلانی در تصنیف کتاب تذکرة الشعراء که موسوم است به خلاصة الاشعار چندان کاری نساخته، چه عبارات و منشآت کتاب کلیله و دمنه و انوار سهیلی که در بیان احوال سباع و حیوانات و وحوش و طیور است برداشته در این کتاب درج نموده و گاهی می‌گویند اشعار موزونان را در آن کتاب ناموزن نوشته:
این چه شهر است پر از وحشت و ظلم
وین چه قومند سراسر تلبیس
با چنین شهر، سقی الله دوزخ
با چنین قوم، عفی الله ابلیس
و بحمد الله که مرا فضل یزدان از اقامت دلیل و برهان بر بطلان این هذیان و بهتان مستغنی گردانیده، و قریب به سیصد هزار بیت کتابی مشتمل بر منظومات و منتخبات شعرا با تذکره احوال ایشان، مِن اوّل عُمرهم الی آخر ایّام حیاتهم ـ درین تصنیف و تألیف ایراد نموده و در میان شعرا و ظرفا و مستعدان و دانشمندان بر منصّه عرض نهاده، تا نظم و نثر آن را بخوانند و به واجبی بدانند و به انتخابات و منشآت آن به خوضی تمام برسند و شوارد طُرَف و اوراد نُتَف آن را در قید ادارک آرند... اما با وجود این موهبت که حق تعالی این کمینه را داده و این چنین زیبا عروسی در حِجر استعدادم نهاده، اعراض نفسانی و هواجس اغراض انسانی در حرکت آمد و دواعی طبع را فرا جنبانید که به گوش هوش فرو خواند که نزدیک اهل معنی سرایت کلام از نکاتّتِ کلام مؤثرتر است و طعن زبان از طعن سنان کارگرتر، شربت جفا از هر کس نتوان چشید و ناوک طعنه ناکسان نتوان کشید، چه حضرت شاه اولیا و برهان اصفیا یعنی علی مرتضی ـ علیه التحیة و الثنا ـ فرموده: (ص: 249 ـ 250).
جراحات السنام له التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
از این سخن مفصل وی می‌توان چند نکته را دریافت:
نخست آن که تألیف این اثر بیست سال به طول انجامیده است.
دوم آن که حدود سیصد هزار بیت در مجموعه مجلدات این کتاب درج شده است. سوم آن که نام اصلی آن تذکرة الشعراء بوده که موسوم به خلاصة‌الاشعار شده است. چهارم آن که انتقاداتی به نوشته وی وارد شده که صد البته او آنها را بی‌اساس می‌داند.
کاشانی پس از آن که سالها به کار گردآوری اشعار پرداخته، اثر را تمام شده تلقی کرده و حتی نسخه‌هایی از آن «به اطراف عراق و خراسان» رفته بود. با این حال و به رغم آن که «الحاق و اضافه مستحسن نمی‌نمود» در مواردی خاص اشعاری را به کتاب ضمیمه کرده که از آن جمله اشعار حکیم شفائی است که می‌گوید «این اشعار منتخب آن جناب را که بهتر از در و خوشتر از عقد گهر است و رقیق تر از آب زلال و دقیق تر از سحر حلال» در آن افزوده است (ص: 326).
به هر روی، همّت عالی مؤلف برای گردآوری گزیده اشعار آن هم شاعرانی که در روزگار وی بوده‌اند، ستودنی است. همّتی که انگیزه ویژه‌ای را می‌طلبیده و او می‌بایست رنج زیادی برای آن برده باشد. تلاش وی آن است تا بهترین اشعار هر شاعر را انتخاب کرده و گاه تأکید می‌کند که تقریبا هرچه شعر زیبا از آن شخص در دسترس بوده آورده و باقی اشعار او ارزش چندانی ندارد.
آنچه تنها در مجلد مربوط به اصفهان و کاشان آمده، می‌تواند گوشه‌ای از رنج فراوان وی را نشان دهد، زیرا گهگاه در لابلای شرح حال‌ها، به سفرهای خود به این سوی و آن سوی برای ایجاد ارتباط با این افراد سخن گفته و هدفش گرفتن اشعار اشخاص از دست آنان بوده است. در باره میررفیع الدین طباطبائی که کاشانی بوده اما در همدان موقعیت علمی و قضائی داشته، می‌گوید: «در این اوقات که سنه 1010 هجریه است فقیر کثیرالتقصیر به تقدیر ایزد ملک قدیر به آن صوب با صوب رفته، جهت تجدید دوستی سابق آن حضرت از گنج خانه فراید بلاغت درّی چند گران بها در کنار مخلص به یادگار نهاد». (ک: 223).
در باره مولانا فخری هم که فردی عامی اما با اشعاری عالی بود می‌نویسد که «مولانا از گنج خانه افکار، اعنی دیوان اشعار خویش شعری چند درر مثال التقاط نموده به این کمینه سپرده که جهت یادگار در این خلاصه ثبت نمایم. لاجرم اکثر آنها را در این خاتمه ثبت نمودم» (ک: 528).
برخی از شاعران دیوان دارند و مؤلف دیوان ایشان را گرفته اشعاری را برگزیده و در کتاب خویش درج است. اما شماری دیگر به رغم آن که در شاعری استادند اما دیوان ندارند. اینان از روی تواضع و «به واسطة آن که اعتقادی چندان به اشعار خود ندارند» در گردآوری اشعار همّت نمی‌کنند. کسی که نویسنده، جمله پیشگفته را در باره‌‌اش آورده مولانا فهمی است که نویسنده می‌گوید مثنوی موسوم به صورت و معنی دارد اما از آن روی که «این خلاصه از مثنوی معرّاست» (ک: 296، 702) نویسنده مثنوی او را هم نیاورده است. از قصاید این نویسنده، اشعاری در ستایش چهر‌هایی از همان روزگار است که نامشان در این خلاصه نیامده است. (برای نمونه: ک: 306).
کاشانی سالهای مدید از عمر خویش را صرف همین شغل تذکره نویسی کرد و زمانی دیگر خسته شد و آنان را تمام شده تلقی کرد اما بعد از آن نیز گهگاه با یافتن شاعران و اشعار جدید اثر نفیس خود را تکمیل می‌کرد. جایی در باره ابوتراب بیگ می نویسد: «چنان چه راقم این حروف را بعد از ترک تذکره نویسی و توبه از آن شغل خطیر، لازم شد بلکه واجب، که بار دیگر سر قلم شکسته، رقم را از دوات مشکین شمامه تر سازد» و اشعاری از این شخص را در تذکره خویش یعنی همین خلاصة الاشعار بیاورد (ک: 233 ـ 234). وی همین سخن را در باره مولانا نذری هم دارد که «با آن که این کمینه قلم از تألیف اشعار و تذکیر احوال شعرای تازه روزگار بازداشته و توصیف و حالات نوآمدگان را به تذکره نویس دیگر واگذاشته، لیکن در این اوقات که سنه 1002 است بعضی اشعار و ابیات ... از آن جناب شنید که لازم نمود اسم وی را داخل این اوراق گرداند» (ک: 560).
شماری از شاعران هم که خبر از تذکره نویسی مؤلف داشتند، محصول طبع خویش را برای وی می‌فرستادند که از آن جمله کمال الدین حاتم است که به قول نویسنده «واردات طبع وقاد را به اینجانب ارسال می‌گرداند» (ک: 354).
در این باره که شاعران خود اشعاری از خویش را در اختیار میرتقی الدین کاشانی مؤلف کتاب خلاصه می‌گذاشته‌اند شاعری داریم که در دکن ساکن بوده، اما زبده اشعار خود را برای این تذکره نویس ارسال می‌کرده است. مولانا شریف کاشانی «گاهی واردات طبع وقاد به این جانب ارسال می‌گرداند» یکی قصیده ای است که به اقتفای شعر خاقانی در نعت رسول (ص) سروده است (ک:‌568 ـ 569). زمانی نیز که ملاغضنفر در جوانی بمرد، پدرش مولانا فهمی که با مؤلف آشنا بود، به او گفت «غضنفر وصیت نمود که فقیر ـ اعنی راقم این حروف ـ اشعار بلاغت انجام و ارقام اقلام حقایق اتسام او را که چون موی و زلف خوبان و یارانش پریشان است، به صورت کاکُل در این تذکره مربوط سازم.. تا ناظران این خلاصه را تذکار و آن مرحوم را یادگار باشد» «لاجرم بنابر التزامی که ذمّت خود را به آن مشغول ساخته بودم، قبول وصیت از والد وی نموده، اکثر آن اشعار را در این کتاب درج گردانیدم» (ک: 613).
طبیعی است که انتخاب اشعار شاعران کاشانی برای مؤلف آسانتر بود، اما کسانی که در شهرهای دیگر بودند، گرفتن اشعارشان، اندکی دشوار بود. وی برای اشعار مولانا زین الدین نیکی اصفهانی به این شهر رفت اما به دلیل آنکه سن وی از هفتاد گذشته بود و شیوه درویشی و عزلت پیشه کرده عمر را «به تصحیح سخنان صوفیه و تحقیق معانی یقینیه» صرف می‌کرد، نویسنده ما را با دشواری روبرو کرد، چنان که خود می‌نویسد «هرچند تفحص می‌نمایم و انتظار می‌کشم که از گنجینه طبع وقادش جوهری به ساحل ظهور رسد... پیدا نمی‌شود» (ص: 156).
در این باره حکایت او برای گرفتن اشعار میرشجاع الدین خلیفه از اجلّه سادات و نقبای اصفهان جالب است که وقتی کاشانی به اصفهان می‌رود تا اشعار وی را بگیرد او سخن شگفتی می‌گوید «القصه چون دیوان از آن حضرت طلب کردم به واسطه نذری که فرموده بود که هیچ کتابی بی عوض به کسی ندهند، از کمینه مرهون طلبید و چون در آن اوقات از جنس کتاب نفیسه چنان نسخه‌ای همراه نبود که به عوض آن دیوان گرامی توان داد، لهذا از مطالعه تمام آن اشعار محروم گردید و به اندکی از آن اکتفا نمود». (ص: 226).
شاعرانی هم بودند که اشعار فراوان داشتند، اما کاشانی تأکید می‌کند همان مقدار که انتخاب شده، اهمیت دارد. از جمله در باره خواجه شاهکی رنانی که در جوانی شعر می‌گفت و دیوانی با پنج هزار بیت داشته اما «بر عکس زمان جوانی، بی‌شعور شده و ترک شعر و شاعری کرده» می‌گوید که «ابیات پسندیده دیوانش همین است که در این اوراق مثبت گشته» (ص: 287).
گاه این انتخاب توسط خود شاعر صورت پذیرفته است، چنان که در باره خواجه محمدرضا فکری گوید که مجموعه اشعار او از قصیده و غزل و رباعی «قریب هزار بیت بود و انتخابی از آن هزار بیت، آن جناب خود، از جهت این کمینه کرده و لاجرم بی‌تغییر و نقصان آن ابیات در این اوراق مسطور شده» (ص: 297). در باره مولانا بابا شاه هم گوید که «این چند بیت از انتخابی است که خود جهت مسوّد این اوراق، مسوّد فرموده و التماس ثبت در این خلاصه دلگشا نمود». (ص:‌ 322).
مولانا حرفی (م 971) هم دیوانی قریب به شش هزار بیت داشت که کاشانی نسخه آن را نزد مولانا نیکی دیده است، اما تأکید می‌کند که «مولانا میل ترتیب و تصحیح آن نسخه را نداشت و لذا شعرش چندان شهرت نیافت». (ص:‌ 372). دیگری هم که میل ترتیب دیوان داشت، مولانا پیری بود که «دیوان ترتیب داده و آن را سفینه مراد نام نهاد و نزد فقیر سپرد و آن دیوان در میان دواوین فقیر گم شده» (ص: 395).

در باره زشتی‌های شاعران
میرتقی الدین کاشانی می‌گوید که به طور کلی در پی عیب جویی از دیگران نیست و تلاش کرده است تا «از سمات نقض گفتن و عیب خواندن خالی» باشد. علی الاصل هم همین طور نوشته و کمتر به مذمّت افراد پرداخته و مطابق ترجمه نویسی کهن ستایش بر قدح غلبه کامل دارد. با این حال، فراوان در لابلای عبارت، قلم او از این حد تجاوز کرده و به طعنه و البته در غالب عبارات زیبا، تنقیداتی از افراد دارد. دلیلش هم به قول او این است که «بعضی از این طایفه که اسم ایشان درین اوراق مثبت شده و خواهد شد در نهایت خبث و شرّ واقع‌اند». بنابرین اگر از این خُبث آنان خبر ندهد دیگران برآشفته خواهند شد که «کار فلانی در تصنیف و تألیف خوش آمد گفتن و اوقات ضایع کردن است» و این البته حرف حقی است.
اما مشکل آنجاست که اگر «بیان واقع گفته یا نوشته»‌ شود دیگران «زبان طعن و مذمّت می‌گشایند و به هر نوع مذمّتی که می‌خواهند زبان در کام می‌جنبانند». مؤلف می‌گوید که در این مقام «در ورطه حیرت و سرگردانی گرفتارم» (ک: 721 ـ 722).
همان طور که گذشت بنای این قبیل تذکره‌ها بر بیان فضائل اشخاص است که معمولا همراه با افراط است، اما نویسنده ما به مقدار زیادی اعتدال را رعایت کرده و نه در تعریف و نه تنقید افراط ندارد. شاید برترین ستایش او متعلق به امیرجلال الدین حسن از سادات اصفهان باشد که پس از ستایش او می‌نویسد «چنانچه بی‌مبالغه و اغراق توان گفت که از غایت صفات ملکی، فرشته‌ای است به صورت انسان برآمده یا انسانی است که به وفور اخلاق حمیده و کثرت اطوار پسندیده به مرتبه ملکیه رسیده» (ص: 230). در باره میرداماد نیز این تعبیر را دارد که «الحقّ بی شائبه اغراق و مبالغه می‌توان گفت: تا صیت سخن سرایان بلاد خراسان فرونشسته، چون او بلیغی از آن طرف برنخاسته و تا بُستان فضل در بلاد فارس و عراق سرسبز شده، چون او بلبلی به هزار دستان در ترنّم نیامده». (ص: 249). از عبارت بعد از آن نیز چنین بر می‌آید که کاشانی به تمام معنا شیفته نوشته‌های میرداماد بوده است. البته همانجا تأیید می‌کند که کسانی که به نظر کاشانی «از شعر به جز رسم و از علم به غیر از اسم چیزی دیگر نشنیده‌اند» چنین ستایشی را از میر نمی‌پسندند. اینجاست که کاشانی بر می‌آشوبد و باز فصلی را به معیارهای خود در مدح و ذمّ افراد اختصاص می‌دهد و عباراتی دارد که در آغاز مقاله آوردیم. (ص: 249 ـ 251)
هرچه هست باید گفت کم و بیش عیوب افراد که معمولا به عرصه رعایت شرع و شرابخواری، لوندی و بی قیدی و لاابالیگری و احیانا زودرنجی‌ها و کینه‌ورزیها و حسدخواهی‌هاست اشاره و گاه اندکی بیش از اشاره دارد.
یکبار که در باره مشروب خواری مولانا فهمی سخن می‌گوید بلافاصله به سرزنش خود پرداخته می نویسد: «الله الله این چه رعونت و خودبینی و این چه خباثت و بدبینی بود که بر زبان قلمم جاری شد. هر بدی که گفته شد و نوشته گشت نفس این زندیق اعنی راقم این حروف از آن بدتر است و هر فرومایگی و ضلالتی که صفت کرده شد و مسطور گردید این شخص اعنی تقی الدین ـ مؤلف خلاصة الاشعار ـ از این فزونتر است» بعد هم مثل همه روزگاران، از شعرای معاصر می‌نالد که «غیّ و ضلالت به جهت یکدیگر اثبات کنند» و انگیزه آنها نیز «حسدی» است که «ذات ایشان مرکوز است و قبایح افعال و فضایح اقوال را نسبت به همگنان دهند به سبب عداوت و نفاقی که در جبلّت ایشان سرشته است» «وگرنه کیست که او دامنی نیالودست» (ک: 294 ـ 295).
یکبار دیگر هم که در باره نقطوی بودن میر علی اکبر تشبیهی سخن می گوید و از وی بدگویی می‌کند، می‌افزاید: اگرچه این سخن کلمه الحق مرّ المذاق بود اما اشفاقا علی الناظرین تنبیهی کرده شد (ک: 326).
بی‌توجهی به اوامر و نواهی شرع از نظر وی نوعی لوندی و بی‌قیدی بوده و زمانی که شهرت یک شاعر در این باره کافی باشد، از یاد مطالب مربوطه در باره او خودداری نمی‌کند. در این باره نمونه‌های متعددی در این کتاب وجود دارد و این در کنار افرادی است که مقیّد به شریعت هستند.
در باره مولانا غضنفر با همه ستایشی که از قدرت او در خطّ دارد از «هزره‌گردی‌ها و مخالطت با مردم نامناسب» و افتادن به «وادی لوندی و ملاهی» یاد کرد، به طوری که «کتابت قرآن» را از دست داد و گرفتار «افیونات و مکیفات» شده تا آن که در 16 تیرماه جلالی سال 993 «شهباز روح نازنینش قفس تن را شکسته، به هوای فضای دلگشای ریاض پرواز کرد». (ک: 612).
مولانا شجاع هم از شاعرانی بود که با نویسنده دوستی قدیم داشت، اما «در اواخر حال به واسطه شُرب مدام و مداومت بر تجرّع آن، منهیّات شرع و اعمال قبیحه در نظرش بد نمی‌نمود». مشکل دیگر او این بود که «در وادی علوم حقیقی و نشر معارف یقینی... اظهار تبصّر و مهارت می‌نمود» و به تدریج گرفتار خودبزرگ بینی شد. هر کس نیز که خطایش را بازنمون می‌کرد «جانب دوستی و یاری قدیمی» فرو می‌گذاشت. با نویسنده نیز چنین کرد، آن وقتی که نویسنده خطای علمی وی را نپوشاند و «از روی ثبات عقیده و اعتماد دوام محبّت، او را تنبیهی کرد». اما مولانا «با وجود کمال وقاحت و بی‌حیایی که شعرا را می‌باشد»، «نزد اهل فساد چیزی چند اسناد» به نویسنده کرد. در ادامه کاشانی باز از وی تملّقی گفت تا رعایت «تودّد» کرده باشد، اما مولانا «قدم ثبات نفاق بر بساط افشرده می‌داشت». این بود تا مولانا شجاع «به واسطه تجرّعی» به حبس افتاد و چون هجو حاکم گفت، مجبور به ترک کاشان و رفتن به صفاهان شد و اندکی بعد «به واسطه افراط در تجرّع به مرض مهلک گرفتار گردید» و بمرد. با این حال کاشانی، به ملاحظه رفاقت، زبدة اشعار وی را در خلاصه آورده است، این در حالی است که دیوان وی بالغ بر پنج هزار بیت است.
میرمسعود با آن که از «سادات طباطبای شهر» کاشان بود، اما «بسیار بی‌قید و لوند مشرب بود و اوامر و نواهی شرع نزد اعتقادش یکسان می‌نمود»، چنان که روز ماه رمضان علنا روزه‌خواری می‌کرد. وقتی کسی به او اعتراض نمود، گفت: «مگر تو زنی که روزه داشتن را به جدّی داری؟ چه این کار زنان و عادت ایشان است». (ک:‌ 627). البته گرفتار بیماری شد و در حین بیماری که منجر به مرگ او گردید، توبه کرد.
مولانا همدمی هم از آن جمله لوند مشرب‌هایی است که به رغم آن که «فی الجمله در میان شاعران اعتباری یافت»‌ و به خاطر هجو میرزا حسن تمغاچی شهرت به دست آورد، پس از آن که ازهند بازگشت «به واسطة مداومت افیون و دیگر مکیّفات» دیگر قدرتی بر شعر گفتن نداشت «و اکثر اوقات را به خواب و لعب شطرنج صرف می‌نمود». (ک: 649)
مولانا عبدل ساکنی هم از نظر نویسنده، یعنی میرتقی الدین کاشانی، «لاابالی و رند‌وش» و حتی توان گفت که «جنون بر طبعش غالب بود». به طوری که روزی یکبار گرد حصار کاشان که یک فرسخ بیش است می‌گشت و «باره شهر را مخاطب ساخته مردم شهر را دشنام می‌داد». (ک: 689) لابد اگر این نویسنده پیاده‌روی های امروزین را می‌دید، اینان را هم به جنون متهم می‌کرد.
مولانا صبری هم در پیری به اصفهان بازگشت تا «با معتقدان خود مصاحبت» نماید. ودر آنجا بود که «به اقسام فنون ملاهی، مثل شطرنج و نرد و دیگر اقسام ملاعب میل می‌فرماید» هرچند به دلیل کبر سن «به بعضی از آنها کمتر اشتغال دارد» (ص: 189).
در باره مولانا داعی که نامش میرک بود و فرزند مولانا ضمیری بود گوید که «مردی بدخو و متهتک و هرزه‌گوست و به اندک سخنی که جای اعراض نداشته باشد اعراض بسیار می‌کند». وی عامل این گونه دماغ خشکی را یکی «تناول افیون» ودیگری «کتابت بسیار» می‌کند، چه وی «کاتب اشعار قدما و دواوین مولانا ضمیری بود» (ص: 309). کاشانی که زمانی در اصفهان خدمت مولانا ضمیری و همین فرزند رسیده و به وقت یاد از شعرای کاشان، حرف‌های درشت از مولانا داعی شنیده و نتوانسته بود جوابی به او بدهد، کار بدگویی از وی را موکول به زمانی کرد که قرار است شرح حال وی را بنویسد«القصه در دل داشتم که چون به نوشتن احوال وی رسم،‌ حکایت زهری که از دست وی چشیده و نکایت قهری که از آن زشت خوی درشت گوی کشیده، در شرح توصیف وی بر لوح عرض نگارم و دود از خرمن احوالش برآرم». با این حال از سر دوستی، کوتاه آمده است. (ص: 310).
هجویات شاعران
شاید این احساس مؤلف بوده است که اشعار هجویات یا به قول خودش اهاجی را کمتر آورده و کوشیده است تا ادب را رعایت کند. با این حال خالی از هجو برخی از شاعران نیست و گاهی هم بسیار تند است که یک نمونه شگفت آن از مولانا فهمی است که کلمات بسیار رکیک در آن آمده است (ک: 322).
قی کرده به حرمت تو گربه
سگ ر... بر اعتبارک تو
روزی دو هزار بار گ...م
بر شعرک و بر شعارک تو
تا کی شنویم عرعر تو
بار تو نهیم بر خر تو
می گفت که از لباس عصمت
عاری بودست خواهر تو
هجویاتی دیگر هم در لابلای کتاب از این و آن شاعر هست. یکی که لطیف است از مولانا ذهنی است که در باره عمامة قاضی احمد بکری (گویا در هند)‌گفته است: (ک:‌ 479).
آشفته به نوعی شده عمامه به گویی از عـرش فـرود آمده بم بـر سر قاضی
نویسنده حریم اخلاق را پاس می‌دارد و آن را به عنوان یک ارزش در سنجش شاعران مد نظر دارد. این که کسی بچه باز یا مشروب خوار باشد برای وی مهم است گرچه می‌کوشد به صورت مبهم به آنها بپردازد. اما کسی که «در سواد اعظمی مثل کاشان ساکن شده و دامن عرض خود را به اغراض دنیویه نیالوده»‌ برای وی اعتبار کرد. این که بیست سال در سلک شاعری باشد، اما هرگز گونه‌ای رفتار نکند که «کسی از او رنجشی پیدا کند و گله‌مند گردد». بعد آن هم درس اخلاقی ویژه شاعران می دهد که خواندنی است که چگونه باید رفتار کنند و از عجب و تکبّر دوری نمایند (ک: 334).
طبیعت تذکره نویسی تعریف و ستایش است و این کار با بکار بردن الفاظ و عبارت درخور و نثرهای سنگین و مسجّع صورت می‌گیرد. تا اینجای کار طبیعی است، اما شاعر ما در باره تعریفهای ویژه که دارد نگران است که حمل بر خوشآمدگویی شود. زمانی که وی از مولانا کمال الدین حاتم سخن به ستایش می گوید بلافاصله تأکید می کند که «شاید مردم عیبجو بنابر عادتی که دارند حمل بر خوش آمد نمایند» (ک: 352).
گاه شاعران با یکدیگر در می‌افتادند که نمونه آن مولانا مقصود بود که به جنگ محتشم رفته و صد البته که کاری پیش نبرد و از کاشان به یزد رفته و چون اهل عشرت بود گویا «یکی از اهل شرّ و فساد که با وی انس تمام داشت و گاهی با وی سر بر بالین استراحت می‌گذاشت» شبانه، مقصود را کشت. محتشم این واقعه را سوژه شعری کرد و ماده تاریخی برای آن رخداد که در سال 987 روی داد گفت: (ک: 482ـ483).
خصم من مقصود بَدمقصد، رخ قاتل چو دید
بهر ساز گریه چشم خونچکان او چه کرد؟
انتقام از وی به ظاهر عار بود اما به سر
تیغ باطن بین که با جان و جنان او چه کرد
هرکه تاریخ از تو پرسد بهر تنبیهش بگو
انتقام باطنی دیدی به جان او چه کرد؟
این لحن محشتم، شاید برابر اشعاری که مقصود علیه وی سروده بود آرام باشد، آنجا که گفته بود: (ک: 484).
جمعی ارذال چنان کسب بزرگی کردند
که بزرگی نشود منفک از ایشان به کتک
رتبه محتشمی بین که به اندکی سعیی
پسر زیرک هندی شده سلطان میرک (تا آخر)
روشن است که نزاع با محشتم که الحق باید وی را رئیس الشعرای نیمه دوم قرن دهم هجری نامید، جرأت زیادی می‌خواست و این در حالی بود که «تقلید محتشم» خود یک ارزش و اعتبار به حساب می‌آمد و شماری از شاعران برجسته کاشان، شاگرد وی بودند (ک: 533). مولانا خصالی که از شاگردان وی بود، مرثیه‌ای بلند به قیاس هفت بند، در باره محتشم سرود (ک: 542 ـ 544).
گهگاه هجویات لطیفی در میان شاعران رواج داشت، هجویاتی که کسی را آزار نمی‌داد اما طنزی نیکو بود. خواجگی عنایت یکبار در جشنی که در بازار قطانان بود و مجسمه «پهلوان پنبه» درست کرده آویخته بودند و کنار آن فروشنده‌ای ضخیم الجثه نشسته بود گفت: (ک:‌ 509)
بــهر آیـــــــین دکّه کرباس
حـــاجت این همه خراج نبود
خواجه نعمت نشسته بود آنجا
پهلـــــــوان پنبه احتیاج نبود
مولانا کسری هم که در کاشان گرفتار شاهدبازی شده بود کارش «به نزاع و هجو» انجامید و ابیات رکیکی میانه او و رقبا در میان آمد که به نظر نویسنده آوردن آن اشعار «لایق سیاق این کتاب خیرمآل نیست». (ک:‌ 546)
یکبار هم قاضی محمد معروف به عصفور که خود کوچک بود و لذا به گنجشک موصوف شده بود، در باره مولانا میرزا علی طویل القامه که مکتب داری می کرد و خود را می‌ستود، رباعی در هجو وی گفت:
ای ذات تــــو مـفهـــوم جماد مطلق
قــــد تــو ز عـوج بن عنق برده سَبَق
در شــــأن تو راست شد حدیث نبوی
ای ما صَدَقِ کلّ طویل احمق (ک:‌ 606).
مولانا همدمی اساسا نوع شعرش «هزالی و لطیفه‌گویی» و هجو بود و به همین دلیل مقبول دیگران بوده و «علی الاتصال بر سر او جمعیتی می‌شد و خوش فهمان میل مخالطتش داشتند». با مرگ دوستش مولانا شجاع که «مؤانستی با وی داشت» یکباره «از شاعری و ندیمی دلسرد شد و زبان از گفتار لطیفه و هزل فروبست» (ک:‌ 650). شعر وی در باره میرزا حسن تمغاچی سبب شهرت وی شد که یک بیتش چنین است: (ک: 652)
ابروانش دودکش شکل ودهانش دیگ‌وش
چشمهایش آتشـــی و رنگ او خاکستری
گــاه در زیـــــر غلامانی و گاهی بر زبر
چون غلیواژی که گاهی ماده و گاهی نری
نمونه‌های دیگری هم از هجویات در صفحات بعد آورده است. شعر وی در هجو مردم فین نیز شگفت است (ک:‌ 655 ـ 656).
کاشانی هجوی هم از حکیم شفائی در باره محمد رضا فکری دارد که برخی از ابیات آن اندکی تند است (ص: 349):‌ مژده فکری که سر عربده‌ام وا کردی / صد بلا بر سر خود کردی و بی‌جا کردی/ک... هجوم که به صد خفتگی بخت تو بود / ستر از ک... حسد کردی و برپا کردی (ص: 350)

ویژگی‌های یک شاعر خوب و زمانه بد

شعر شناسی مؤلف اصول خاص خود را دارد و توان گفت که در نقد شعر می توان مقاله ای مفصل از این اثر استخراج کرد. یکی از بهترین جای‌هایی که وی به بیان کلیات پرداخته، مطالبی است که در باره معیارها و صفات بایسته برای یک شاعر خوب بیان کرده است این که «سلیم الفطره، عظیم الفکره و صحیح الطبع و جید الرویّه و دقیق النظر و لطیف المجز و وفادار و حق شناس» باشد و «و هر کس را در خور خود مدح گوید و شایسته هجو را هجو کند و در مجالس محاورات،‌ خوشگو و خوشخو بوده و در محفل معاشرت خودش کلام و خوش روی و از اصناف علوم خصوصا معقولات و حکمیات و ریاضیات فی الجمله بهره داشته باشد و طریق قواعد شرع را نیکو داند و اشعار قدما و حکما را چنان که باید بفهمد و به ضروریات دین عمل نماید ودر اعتقادات صادقه حقه راسخ قدم و ثابت قدم باشد و سخنان اکابر از حکمیات و نصایح و مواعظ و پندیات بسیار به خاطر داشته باشد، نه آن که پیروی نفس و هوا را بر اطاعت شریعت غرّا مقدم دارد و احکام شرع را رسم و عادت داند و مذمّت مستعدّین و متشرّعین را حیثیتی شناسد و به غیر از بُغض و حسد و نفاق و حقد صفتی را مُظهر نباشد» (ص: 251).
در ادامه به طایفه شعرا حمله کرده، می‌افزاید «در مذهب این طایفه... امر به معروف بدعتی بدیع است و در مشرب این فرقه که من می‌شناسم افعال ایشان را ،‌ نهی منکر، منکری شنیع، ترک نماز را سهل می‌دانند و گزاردنش را جهل، از خوردن روزه صحت بدن می‌خواهند و از نگاه داشتنش گند دهن. مجملا در هیچ قرنی و در هیچ زمانی این جمعی که من مشاهده احوال و اطوار ایشان می‌کنم، نبوده‌اند. نعوذ بالله من سوء‌ اعمالهم و قبح اقوالهم». (ص: 251 ـ 252).
و باز در وصف یک شاعر خوب ادامه می‌دهد «شاعر می‌باید به مجرّد موزونیت نباشد و گر نیز به همین مرتبة دنی کفایت کند، می‌باید که موزون الطبع باشد و حال آن که این جماعت که در ناموزونی بعضی مستعدان سخن می‌گویند این صفت را نیز ندارند» (ص: 252).
در اینجا پس از آن که از شاعران روزگارش بدگویی کرده، رویه آنان را مطابق با تربیت موجود دانسته می‌نویسد «این گروه را از صفات ذمیمه خود گناهی نیست، زیرا که سالهاست که این وادی را مسلک خود ساخته‌اند و این طریق را صفت کمال خود شناخته در آن راه به قدم جهل می‌پویند و در آن طریق به مرشدی و کاملی نرسیده از خود سخنان می‌گویند». به علاوه این درست است که این روزگار بدتر از گذشته است اما «در هر قرنی این شیوه مقرّر بوده که پیوسته ارباب خرد و حصافت و اصحاب فضل و براعت را غصّه بسیار از جاهلان بی‌بصیرت، سمیر ضمیر و مخامیر خاطر بوده است. این شیوه امروزی این روزگار نیست و این قاعده تازه این ادوار نه». البته این زمان بیشتر شده است «علی الخصوص در این قرن که روز بازار اهل نفاق تیزتر است و متاع حیلت و تزویر را رواج بیشتر». با این حال که «رسوم جوانمردی و مروّت اندراس یافته و احکام انصاف وفتوت منسوخ شده و اختلال و تزلزل به قواعد و ارکان علم و فضل راه یافته و ربع مسکون دانش که قبل از این به وجود اهل فضل آبادان بود از اهالی خرد و ادب خالی گشته و ربع معمور امتیاز و انصاف از خداوندان نصفت و بصیرت معطل مانده و لیکن آفتاب را به گل نتوان اندود و روز نورانی را به شب ظلمانی برابر نتوان نمود و بوی مشک را از مشام حاضران دور نتوان داشت». (ص: 255 ـ 256)
نقد شعر
کاشانی افزون بر شرح حال، به گونه‌ای پراکنده به نقد شعر و شاعر، از قول خود یا دیگران می‌پردازد. گاه به بیان تعابیر کلّی در باره اشخاص پرداخته و ضمن آن نوع شعر اشخاص و سطح آن را مشخّص می‌کند، چنان که در باره محتشم به عنوان «مقتدای طوایف سخنوران ایران و توران» بیان می‌کند که «میلش به مثنویات کمتر است» و دایم الاوقات به «نظم غزلیات و قصاید و تواریخ و معمّیات» و احیانا «مراثی و مقطعات» مشغول است. یا زمانی که می‌خواهد از شعر شاعری ستایش کند از «ممیزان اشعار» یاد می‌کند که «او را در فنّ شاعری صاحب وقوف دانسته»‌اند (ک: 568). جای دیگری هم از «ممیزان اشعار» یاد می‌کند که در باره شعر مولانا ضمیری گفته‌اند که «در میان اشعار مولانا رطب و یابس بسیار است» (ص: 5). در باره شعر مولانا صبری هم گفته می‌شود «به هیچ طرزی از اشعار غزل سرایان زمان سر در نمی‌آورد» (ص: 187) و به عبارت دیگر «در شیوه شاعری صاحب طرز خاص است» و این طرز خاص آن است که «طریق شکوه گویی را خوب تتبع کرده» (ص 188). در باره میرمرتضی رفیقی هم می‌نویسد که «با خوش طبعان و موزونان اختلاط می‌نماید» وسپس می‌افزاید «و در اشعار ایشان دخل‌های موجّه و معقول می‌فرماید» (ص: 283).
آنچه هست نقد شعر برای کاشانی یک امر مستقل از خود شاعری است، گرچه به طور معمول وی از شاعران سخن می‌گوید، چنان که در باره مولانا حزنی گوید «در شعر شناسی و دریافت غثّ و سمین اشعار متقدمین و متأخرین مسلم این طایفه است». (ص: 182). در بارة خواجه محمدرضا فکری هم گوید که «در تمییز سخن و شعر شناسی بی‌مانند بلکه در وادی شعر شناسی تتبع مولانا نیکی می‌کند و اعتقاد زیاده از حد به ممیزه خود دارد». البته از نظر نویسنده این نظر او که اشعار نیکی را از شعر مولانا ضمیری و محتشم برتر می‌داند نادرست بوده و بر این باور است که «بر حقیقت این دعوای باطله دلایل عجیبه و حجج غریبه بسیار دارد». به نظر کاشانی «انصاف آن است که هر یک از این سه شاعر را شیوه‌ای است که دیگری را نیست». سپس در باره شعر هر کدام از این سه شاعر، تعبیر ویژه‌ای دارد «مولانا ضمیری ابیات عالیه بسیار دارد و سخن را خسروانه ادا می‌کند، و مولانا نیکی سلیقه شعری و درستی ادای شاعری را خوبتر رعایت می‌کند، و مولانا محتشم از حیثیت طمطراق الفاظ و جزالت و متانت شعر و اقسام آن و بیان مدعیات و تلفیق استعارات، خاقانی ثانی و سلمان زمان است و از همه پیش است» (ص: 296).
از سوی دیگر، کاشانی روی انواع شعر و تخصص اشعار تأکید فراوان دارد برای مثال علاقه به معمیات و تاریخ گویی از استوارترین علائق شاعران عصر صفوی است و مؤلف به حق تأکید دارد که برخی در این باره نهایت تلاش را دارند چنان که امیر رفیع الدین حیدر به «معمایی» شهرت یافت چرا که «همواره به افکار دوبین معمیات متین و تواریخ رنگین» مشغول بود (ک: 21). چنان که تخصص مولانا ضمیری اشعار عاشقانه و ابیات عارفانه است و «هیچ کس از شعرا این مقدار ابیات بلند و سخنان دلپسند ندارد که آن جناب دارد» (ص:‌ 5). وی بیش از 145 صفحه از مجلد مربوط به شعرای اصفهان را به همین ضمیری و انتخاب غزالیات او اختصاص داده است و الحق شایسته است.
اما این که شخصی قدرت نقادی شعر دیگران را داشته باشد، برای مؤلف ما، یک فضلیت شاخص و برجسته است. در باره میرابوتراب بیگ می‌نویسد: «در وادی تمییز شعر و فهمیدن ابیات مشکله، طبعش به غایت مطابق و در میان ارباب طبع و جماعت شاعران چون بدر است در میان دیگر ستارگان» (ک: 233). شاعری چون مولانا جمال الدین محمد که عقد مؤاخات با حیرتی داشت و «قریب به پنجاه سال در میان فضلا و شعرا و ظرفا و مستعدان به عنوان شاعری شهرت داشت» بیشتر مدعیان شعر و شاعری را قبول نداشت «و سوای مولانا حیرتی هیچ کس را از هل عصر قبول» نداشت. به نوشته مؤلف «کم شعری باشد که پسندیده طبع سنجیده مشارالیه شود و الحق در شعر شناسی متفرّد است». (ک: 277).
برخی از شاعران تنها در عالم معاصر خویش سیر و سیاحت شعری دارند، اما از میان نقادان، کسانی هستند که به اشعار پیشینیان توجّه دارند. مولانا موحدالدین فهمی از آن جمله بود که «در تتبّع اشعار متقدّمین و تفهم غثّ و سمین منظومات متأخرین» همزمان کوشا بود. (ک: 292)
البته در میان شعرشناسان و مدعیان شاعری آدم‌های پرمدعا هم هست. میرعلی اکبر تشبیهی که سیدی اهل کاشان بود و شغل گازری داشت، به خاطر اندک استعداد شعری، خیلی زود «به خود قرار استادی و تحقیق داد» و «در یافتن چیزی که دیگران ندانند در او عجبی پدید گشت». خود این امر سبب شد تا نتواند دیگران را جذب کند، به هند رفت و صد البته آنجا هم گرفتار فقر و مسکنت شد (ک:‌ 325). این که آزردگی سبب ترک وطن و رفتن به هند باشد در باره مولانا طالب (م 984) هم گفته آمده است که «از وطن دلگیر شده و به جانب هند جغتای شتافت و سالها در آنجا به فراغت اوقات گذرانید و دیگر یاد وطن نکرد». (ص: 377).
مولانا کلامی هم از این قبیل بود که «تعریف شعر خود بسیار می‌کند و از خوش طبعان خفت بسیار می‌کشد» با این حال کاشانی، از تلاش وی در شعر و شاعری ستایش می‌کند و این که به اندک وظیفه‌ای که از افراد می‌گرفت به «تعریف سخا و دیگر صفات کمالی که در ایشان موجود نیست» می‌پرداخت. جمع بندی کاشانی از وی آن است که «جامع افعال و اطوار متضاده است» (ص: 304).
مولانا داعی پسر ضمیری به رغم آن که خودش شعر می‌سرود، اما تنها پدرش را قبول داشت و دیگران را شاعر نمی دانست «و سمت شاعری بر دیگران را از قبل وضع شیء در غیر موضع می‌داند» به نظر کاشانی وی «ممیّزه‌اش را در غیر وادی پدر هیچ در نمی‌یابد». وی آن قدر شیفته پدرش بود که دواوین ناقص پدر را تکمیل می‌کرد اما برای خودش «دیوانی ترتیب نداد». با این حال کاشانی تأیید می‌کند که «در شعر شناسی متفرّدست و نسبت به شعرای آنجا ندارد». (ص: 311).
این که شاعران تا چه حد آموزش می‌دیدند نکته مهمی است، و آنچه از این کتاب بر می‌آید بیش از همه کار تجربی و نقادی‌های میان شاعران است که شاعر از آن پند می‌گیرد. در عین حال، برخی از چهره‌های برجسته مانند محتشم به نوعی در جلسات شعر یا مصاحبت‌های دوستانه، آموزش هم می‌دادند چنان که در باره مظفرالدین حسرتی گفته شده است که «در وسط احوال به خدمت و مصاحبت حسان العجم مولانا محتشم مشغول شد و آن شاعر صاحب تأیید، مشار الیه را منظور نظر عاطفت و عنایت ساخت و همواره همّت بر اصلاح شعر و احوال وی می‌گماشت» (ک: 371).
از دیگر کسانی که تقلید محتشم می‌کرد، اما نزد وی یا دیگری تلمّذ نکرده بود، مولانا شعوری بود که به نظر مؤلف، در سرایش شعر از روی تفکر ممتاز بود و به خصوص در چند رشته از شعر یعنی «اسلوب تاریخ و قصیده» و حتی «غزل و قطعه و رباعی» «مهارت و قدرت» فراوانی داشت. (ک:‌ 519). اصرار نویسنده بر تخصص این شخص در شعر جالب توجه است، چنان که انتقاد از او نیز. نویسنده در عین آن که تأیید می‌کند که «در وادی شاعری ریاضت ها کشیده و سخت و سست آن فن را چشیده و قدرت بر شعر گفتن پیدا کرده» اما بلافاصله می‌افزاید که عیب این شخص آن است که «مربّی و مرشدی نداشته و کاری به سر خود پیش گرفته و لهذا عث و سمین شعر را چنان که می‌باید در نمی‌یابد» (ک:‌ 520). از میان شاعران کسانی هم عامی بودند و همین سبب کاهش رتبت آنان در میان شاعران بود. در باره فخری گفته شده است «اگر مولانا فخری عامی نمود سخن او در میان شعرا و ظرفا تا زمان قیام باقی می‌ماند». و باز تأکید می‌کندکه «چون عامی است و از خط و سواد بی‌بهره، شعرای این زمان با وجود تقدّم زمان و کثرت شعر، او را قبول ندارند و اگر شعر خوبی از او می‌شنوند به هیچش بر نمی‌دارند» (ک:‌ 527).
برخی از شاعران مانند میرمسعود، عاشق یک شاعر معین بوده و اشعار دیگران را نمی‌پسندیدند. وی خود «در طرز غزل تتّبع خواجه آصفی می کرد» و «غزالیات شعرای دیگر را مطلقا پسند نمی‌فرمود». کاشانی در باره او می‌افزاید «الحق در تشبیهات و اغراقات و مضامین خاص، فضلاء و شعرا او را مسلّم می‌داشتند». (ک:‌ 646)
از سرقت ادبی کمتر در این کتاب یاد شده است، اما یکجا در باره مولانا مشفقی گفته شده است که وقتی این شعر را سرود:
گفتی که خواهمت داد کام از دهان شیرین
چون هیچ نیست پیدا، باری، زبـان شیرین
این شعر را در دیوان طالعی یافتند. به قول نویسنده «مولانا چون خبری از آن نداشت می‌توان گفت که توارد واقع شده است». خود او هم از این شعر نگشت و مکرر در دیوانش می‌نوشت. به نظر کاشانی «قوت طبع و کثرت مهارت وی در فن شاعری بیش از آن است که به این غزل وی را شاعر دانند و این نوع سرقت را به وی نسبت دهند» (ک: 661). یکبار هم در باره مولانا حرفی می‌نویسد که «به واسطة‌ کاهلی طبیعت، شعر دیگران را به اسم خود می‌خواند و اگر به او می‌گفتند که این شعر از فلانی است، می‌گفت: او از من برده». (ص: 372).
در همین زمینه سرقت، در باره مولانا نگاهی (م 979) آمده است که «در وقتی که خاقان جنت مکان ـ یعنی طهماسب ـ مولانا حیرتی را مأمور ساخته بود به گفتن کتاب بهجة المباهج، در نظم آن نسخه شریفه به معاونت مولانا حیرتی قیام و اقدام نمود» به طوری که فصلی چند از آن مولانا نگاهی بود که حیرتی «آن منظومات را در قید تملک و تصرف درآورده». اما تا وقتی حیرتی زنده بود، نگاهی این سخن برملا نگفت «و بعد از فوت وی، علم این دعوی برافراشت و غایت بخل و امساک خود را در بخشش آن اشعار ظاهر ساخت». (ک: 694).
در باره مولانا طهماسبی هم گفته شده است که «در طریق شاعری قدم بر قدم ابواسحاق حلاج شیرازی و عبیدزاکانی» داشت و «طبعش به هزل و تضمین کردن ابیات استادان مایل بود» (ک: 666).
برخی از شاعران هم مبدع بودند و هرچند این اندک بود، اما وجود داشت. مولانا ادهم از کسانی بود که غزل گفت اما غزل تبرا و این بی سابقه بود و به قول کاشانی «هیچ کس پیش از وی غزل تبرّا نگفته» است. جالب آن که رباعی وی به اسم حیرتی که در سرودن این قبیل اشعار شهرت دارد، مشهور گشته است: .... لعن بر امام شما/ بر نماز علی الدوام شما/ ناتمامید در مسلمانی/صد تومن لعن بر تمام شما (ک: 670)
نویسنده گاه به نقد نقادان می‌نشیند و زمانی که آنان در باره قاضی نورالدین محمد اظهار می‌دارند که «فهمش به دریافت مسائل دقیقه و سخنان مشکله وفا نمی‌کند» آنان را به عنوان «ستم ظریفان» یاد کرده، سخن ایشان را «از روی حسد و ستم ظریفی» وصف می‌کند (ص: 192). سپس صفحه‌ای در نکوهش عیب جویی از دیگران به عنوان نصیحت از نثر و نظم می‌آورد (ص: 193).
کاشانی در نقد شعر حکیم شفائی هم تأکید دارد که گرفتار «تکلّفات منشیانه در وادی شعر» بود اما در «طرز غزل» به حظّ کامل و نصیب شامل رسیده است. به طوری که «در شعرش پختگی و درستی که قبل از این نبود، پیدا گردیده و در طریق معرفت آهستگی و همواری که در زمان ماضی به آن متّصف نبود، الحال در او ظاهر گشته». (ص: 326).

ماده تاریخ منبع تاریخ
تاریخ گویی برای رویدادها و وقایع خود حکایتی شگفت داشت و انواع مهارت ها را در خود جای داده بود به طوری در واقع «فن تاریخ» خود فنی خاص بود. کسی چون محتشم کاشانی تقریبا برای هر عالم و امیر و شریفی که در کاشان در می‌گذشت ماده تاریخی می‌گفت. وی برای آمیرزا شرف الدین حسینی سه بیت شعر گفت که هر مصرع آن تاریخ 965 را نشان می‌داد و این واقعا قدرت شگرفی بود که او در این باره داشت (ک: 193). البته ماده تاریخ های عادی هم داشت که تنها در بیت اخیر ترکیبی برای تاریخ آمده بود (ک: 101).
غالب ماده تاریخها در یک تک بیتی یا یک رباعی جای می گرفت، اما این ممکن بود که شاعری که تسلط ویژه در این فن دارد شعری بگوید که «هر مصراع آن خبر می دهد از تاریخ سالی که آن نظم در آن واقع شده» است.
گاه ممکن بود که کار تاریخ گویی با معما سرایی بهم پیوند بخورد، به طوری که «از حروف توشیح آن ابیات، مصرعی حاصل می‌شود که هم تاریخ است، هم معما». این داستان مفصلی است که نمونه آن را در باره همین حیدر معمایی می‌توان دنبال کرد. تخصص او تا آنجا بود که شعری گفت که «هر یک از مصراع آن متضمن دو تاریخ باشد» (ک: 22). در باره او گفته شده است که «الیوم معمیات و تواریخ وی از دوازده هزار زیاده است». تواریخی که وی برای درگذشت شاه طهماسب در سال 984 گفته فراوان است و از آن جمله: «مرگ خداوند جهان» گشت ثبت/ «دور شهنشاه عجم» شد رقم. یا «شهنشاه روی زمین» گشت ثبت/ «شهنشاه زیر زمین» شد رقم. (ک: 56).
اگر تنها تواریخ موجود در اشعار دوره صفوی یکجا جمع شود، تاریخ بسیاری از اتفاقات و رخدادها، و نیز زمان درگذشت بسیاری از امیران و عالمان به دست می‌آید. میرقاسم نامی از سادات کاشان در سال 982 می رود و حیدر معمایی می‌گوید: «سر ارباب تقوی»‌ انشا کن/ «سرور اهل طاعت»اش بنما (ک: 58).
طبعا این ماده تاریخها به فارسی بود، اما ممکن بود که کسی از ترکیب‌های عربی هم کمک بگیرد کما این که خواجه معینا کاشی در گذشت آمیرزا ابوطالب حسینی مصرع «روّح الله تعالی روحه» را سرود و مؤلف گوید که «از زمانی که تاریخ به حساب جمل گفته‌اند تا حال تاریخی به زبان عربی به این مناسبت و به این خوبی کم واقع شده» (ک: 197).
از توجه برخی شاعران به برخی از علمای برجسته نجف، می‌توان از نفوذ این عالمان در ایران پی برد. آمیرزا ابوطالب حسینی در باره مولانا احمد اردبیلی یا همان مقدس اردبیلی (م 993) اشعار زیبایی سروده او را «مفتی شرع نبیّ احمد» معرفی کرده است:
مفتی شرع نبی احــــمد که بود پــاکدامن، پاک طینت، پاکزاد
آن که سودندی جبین بر خاک او شیـــعیان دین ز روی اعتقاد
آن کـــه از آلودگی هرگز نیافت دامنـــش با گرد عصیان اتحاد
شد به ســـوی خلد ناگه روح او گفت جنت از قدومش خیر باد
منخسف گـــردید ماه اوج شرع تیــــره شد مهر سپهر اجتهاد
چــــون پناه و مقتدای شیعه بود چون به مهر چارده معصوم زاد
شیعه ای گفت از پی تاریخ او «حشر او با چارده معصوم بود» (ص 200 ـ 201).
این ماده تاریخ گویی بهانه‌ای بود تا شرحی از ویژگی‌های وی بیان شود و از دانش و اخلاق او ستایش شود. در «تاریخ فوت حکیم نظام الدین علی» به تفصیل از تخصص او در پزشکی یاد شده و از نسخه پیچیدن و کیفیت درمان عالی او سخن گفته شده است:
چون نگــــــه کردی ز روی علم و حکمت در مریض
چون مسیح‌اش صحت جاوید بخشیدی به دم (ص 205)
چنان که ماده تاریخ فوت وی نیز که در پایان این «تاریخ فوت» آمده است «آه آه از مرگ جالینوس ثانی» است.
ماده تاریخ‌گویی تنها برای فوت نبود، بلکه برای بسیار از وقایع سیاسی و نظامی، بنای عمارات اشخاص (ک: 525) و پل ها و جز اینها نیز گفته می ‌شد. یکی از آنها ماده تاریخی بود که به مناسبت «تاریخ رفتن شاه عالم پناه به جانب خراسان» سروده شده است. (ک: 204) همو شعری هم برای سال پیاده به مشهد رفتن شاه عباس سروده است که سال 1010 است (ک: 211). چنان که همین شاعر ماده تاریخی برای «برکه خواجه نظام الدین سبزواری که در برابر دولتخانه ساخته» (ک: 208) و ماده تاریخی برای مبارک آباد و قیصریه آصف جاه آقا خضر (ک: 210) سروده است. البته این شاعر تنها کسی نبود که برای سفر پیاده شاه عباس به مشهد ماده تاریخ گفت، بلکه میرزفیع الدین طباطبائی هم ماده تاریخی در یازده بیت گفت که به این شعر ختم شد: (ک: 229).
تاریخ چو جستم از خرد گفت: «توفیق ابد رفیق او باد»
برخی از شاعران، گویی تمام تخصّصشان در گفتن تاریخ فوت بود و این امر را از گزیده ای که نویسنده از اشعار آمیرزا ابوطالب حسینی آورده کاملا می توان دریافت. وی برای غالب چهر‌ه‌های زمانش در ایران و هند (مانند مقدّس اردبیلی، ابوالفضل فیضی، شاه مرتضی فقیه و بسیاری دیگر) ماده تاریخ های مفصل سروده است (ک: 206 به بعد).
رویدادهای استثنایی گاه سبب می‌شد تا شاعری لب به سخن باز کرده ماده تاریخی بر آن بگوید. از آن جمله داستان آمدن آبله عظیم در قریه فین کاشان بود که تنها از یک خانه پنج طفل مردند و خواجگی عنایت ماده تاریخی در چهار بیت گفت. همو ماده تاریخی در باره لشکر کشی به گیلان بر ضد خان احمد خان گیلانی کرده است (ک: 509).
شاعران و شاهان و امیران صفوی
میان شاعران و شاهان صفوی علائق ویژه ای بود و صدها حکایت در این باره گفتنی است. از ارتزاق آنان با هدایای شاهانه تا وصف و مدح مبالغه آمیز یا مراثی که در درگذشت شاهان دارند. علاوه بر شاهان، باید درباریان را هم بر این امر افزود. معمولا گفته می‌شود که صفویان و امیران وابسته چندان توجهی به شاعران نداشتند و لذا آنان به هند می‌رفتند. اما واقعیت آن است که ثروتی که در هند بود اساسا در ایران وجود نداشت و چنین دست و دلبازی‌هایی مورد نه، با این حال بسیاری از شاعران در سایه یک درباری یا امیر موجه می زیستند و از این طریق روزگار می‌گذراندند. اما در کل آنچه شاعران در حوزه شاهی و تاریخ شاهی گفته‌اند منبعی برای تاریخ و فرهنگ این دوره است.
شاید یکی از نخستین این اشعار، مرثیه برای شاه طهماسب باشد که حیدر معمایی خبر مرگ طهماسب را با تعبیر «وحشتی افتاد در ایرانیان» آورده و این که روزگار با این کار خویش قدم در نابودی ایران گذاشته است: «ملک ایران را به مرگ شاه ویران کرده‌ای» (ک: 31).
شعر شاعران در وصف شاهان صفوی منهای جنبه‌های مبالغه آمیز آن،‌ می‌تواند گوشه‌ای از نگاه مردم را به سلاطین صفوی نشان دهد، چنان که همین حیدر معمایی از قول شاه طهماسب می‌گوید: «آن قدر دادم رواج مذهب اثنا عشر/ کز فلک بگذشت در دوران من نام شما» (ک:‌ 33).
زندگی در پرتو امیران ترک یا غیر ترک برای شاعران دوره صفوی کمابیش نان و آبی به همراه داشت، اما نه آن اندازه که مانع از رفتن بسیاری از ایشان به هند ثروتمند گردد. در این میان، ثروتمندانی هم بودند که ممکن بود به اوضاع مالی شاعران توجهی داشته باشند و بنابرین هرگاه شما شعری در ستایش کسی از شاه و وزیر و امیر و بزرگی دیدید، تقریبا یقین کنید که در غالب موارد پشت سر آن حمایتی درکار بوده است مگر آن که ثابت شود که پس از مرگ وی سروده‌اند. نویسنده در باره مولانا رضایی و آوارگی و عشق کودکانه و از این شهر به آن شهر رفتن سخن گفته و عاقبت از اقامت وی در کرمان یاد کرده و این که «در پناه اهل ثروت آن نواحی در مهاد آسایش و فراغت به سر می‌برد» (ک: 398). فرید الدین شعیب نیز در حاشیه کلانتر ثروتمند و اهل بذل و بخشش منطقه جوشقان زندگی کرده و ندیمی او را داشت «و هر روز در مجلسی، و هر شب در منزلی به لهو و لعب اشتغال» می‌ورزید (ک: 421)
مولانا نذری هم که اواخر سلطنت محمدشاه به مشهد رفت، همراه شاه عباس به قزوین بازگشت و «همواره با امرا و ندمای مجلس اعلی طریق مخالطت مسلوک داشته به فراغت اوقات می‌گذراند و خود را از جمله نزدیکان بارگاه سلطنت انتما شمرده» (ک: 560).
میرزا ابراهیم فرزند میرزا شاه حسین اصفهانی که زمان شاه اسماعیل اول «مختارالدوله و صاحب اختیار پادشاه» و به اصطلاح وکیل بود بعد از درگذشت شاه، کار این خانواده «روز به روز ... از پایه به پایه... بر سبیل قهقهرا تنزل و انحطاط می‌نمود» (ص: 385). این میرزا ابراهیم اصفهان را رها کرده به قزوین رفت و کارش آن بود که «در حق سلاطین و خوانین و ساکنین و واردین اردوی معلّی بر حسب دلخواه سخنان عجیبه و تشبیهات غربیه بر لوح بیان می‌نگاشت» (ص: 385) و بدین ترتیب گذران عمر می‌کرد. چنان که گاه «به واسطه تشحیذ خاطر و قدرت بر فکر وافر بر کنار عرصه شطرنج تکیه زده و «آنچه از نقود نامعدود و اغذیه و اطعمه بی قیاس که سلاطین و اکابر صاحب اثاث بر سبیل تحفه و هدیه نزد آن جناب می‌فرستادند» در اختیار هم «مجلسیان و معقتدان می‌رسانید».


مشاغل شاعران
شعر گفتن جز برای شاعران درجه اول و احیانا درجه دوم، نان و آبی نداشت و شاعر برای تأمین زندگی باید به دنبال شغل دیگری باشد، مگر آن که کارش می‌گرفت در آن صورت شغلش را کنار گذاشته از راه دیگری ارتزاق می‌کرد.
شغل شاعران با دیگران تفاوتی نداشت چنان که این شغل می توانست یک شغل علمی مانند خطاطی و مرقع نویسی و نقاشی باشد، چنان که می تواند شعر بافی، سمساری و متقال فروشی و مانند آن.
امیر معزالدین محمد که شاعری برجسته بود، هنرمندی نمونه بود که «سلاطین صاحب تمکین از اقصا بلاد عالم بالقصد، رسولان به دارالمؤمنین کاشان فرستاده، مرقعات معجز آیاتش را می طلبیدند». قیمت خط وی بسیار بالا بود به طوری که «هزار بیت کتابتش با انتظار بیش از حد، به ده هزار دینار خریداری می‌نمایند» (ک: 65). شاعر می‌توانست عالم دین باشد. این فراوان رخ می داد، چنان که نمونه‌هایی در این کتاب هست. خواجه امین الدین محمد «علم منطق و کلام را فن خود ساخته و اصول و فروع را نیک مطالعه نموده» است.
خواندن علوم دینی می‌توانست یک «موزون» را از دایره شاعری خارج کند چنان که همین خواجه امین الدین چنین کرد به طوری که «قبل از این به سبب عشق نوخطان ملیح و زیباسیرتان فصیح در سلک اهل مودت انتظام داشت و همواره اشعار عاشقانه» می سرود اما «الحال از آن سلوک باز ایستاده اوقات صرف افاده و استفاده علوم می‌کند» (ک: 73).
طبیب شاعر هم داریم که از آن جمله رکن الدین مسعود است که در عین طبابت «در سلک شعرای انام و مناشیر بلغای ایام انتظام دارد» (ک: 111). این شخص طبابتش در شعرش هم اثر داشت و گهگاه در لابلای اشعارش می‌توان اشاراتی در این باره یافت:
خر و عیسی بـــــــه طب مستظهرند امروز و من عاری
چه خوش می‌بودی ار می‌داد استادم به بیطاری (ک: 148).
شاعری با نام امیر یعقوبی (م 988) که اصلش قمی بود و در کاشان متأهل گشته بود و با وجود شاعرانی امثال حیرتی، شهرتی به هم زده بود «در اوایل به کسب خیاطی اوقات می‌گذرانید و از کسی طمع نمی‌کرد». مقصود آن است که بنای آن نداشت تا از و شعر و شاعری دکانی بسازد. اما همین شخص، زمانی که دیگر قدرت خیاطی نداشت و در عین حال «به سبب شهرت شاعری» در «دایره اهل طمع» افتاد که به قول مؤلف، الهی که «هیچ کس در آن وادی سرگردان مباد». گویا برای وی حقوق یا به اصطلاح وظیفه‌ای اندک در «دفاتر احسان» قرار داده بودند و او باید «بر در دونان انتظار بسیار می‌کشید» (ک: 272 ـ 273). شاعری هم در هجو او با اشاره به شغلش که خیاطی بود گفت: (ک: 349)
میریعقوبی که شد خیاط شعر این زمان از کار و بار افتاده است
بس که می‌دوزد لباس شعر بد بخیه‌اش بر روی کار افتاده است
مولانا جمال الدین محمد نیز که شاعری شعر شناس و نقاد و از دوستان حیرتی بود، در طول عمر خویش شعر را ابزار کسب معاش قرار نداد و «در مدت العمر ممنون منت و رهین هیچ کس نشده و اوقات را به حرفت بزازی و کرباس فروشی گذرانید» (ک: 277).
اما همین زمان شاعری دیگر با نام میرنظام الدین هاشمی که از سادات کاشان و موسوی نسب بود، به محض آن که « در طریق شاعری فی الجمله ترقی کرده بود از کاشان به دارالسلطنه اصفهان رفت و در آنجا به منادمت و مصاحبت سادات عظام و نقبای کرام» به ویژه «امیر تقی الدین محمد صدر» در آمد و «هر ساله قریب به سی تومان نقد و جنس در وجه وظیفه و انعام وی مقرر داشتند». اقامت در اصفهان طولانی گشت به حدی که به گفته نویسنده «یاد وطن و خویشان خود نمی‌کند». گرچه از خویشی یا دوستی قدیمی از راه برسد «به واسطه فطرت ذاتی و سخاوت جبلّی» از او پذیرایی می‌کند (ک: 283). سخاوت وی چندان شد که «مبلغ مذکور به خرجش وفا» نکرد و همین سبب شد تا در فکر ترقی باشد. از این رو در سال 991 به اردوی معلّی رفت که این زمان عازم خراسان بود و گویا بعدها یکبار دیگر هم «به اردوی همایون آمد» و «منصب ملک الشعرائی» گرفت. (ک: 284).‌
شاعر دیگری را هم می‌شناسیم که اهل قم بود و در کاشان اقامت گزید و به رغم آن که برای این و آن شعر هجو و تعریف می‌سرود «هیچ یک از ایشان از وی رنجش ندارند». اقبال وی چندان بود که وقتی یک دوبیتی گفت و مقبول حاکم کاشان قرار گرفت و خلاع فاخره یافت و بعد از آن «به اندک حاصلی از خود و جزوی وظیفه از موقوفات مدارس، اوقات می‌گذراند» (ک: 334).
سمساری از دیگر شغل‌هایی بود که در آن وقت وجود داشت و شاعری همچون کمال الدین حاتم به پیروی از پدرش «به شغل سمساری اشتغال داشت». اما بعد از مرگ پدر «مولانا از آن شغل دلگیر شده بنیاد سیاحت کرد». به هر روی باید از جایی مخارج خویش را بدست می‌آورد. به ناچار به ترکان یعنی قزلباشان با اصلیت ترک که مناصب مهمی داشتند، نزدیک شد. مؤلف گوید که «مولانا ترک وش» بود و همین سبب شد مصاحبت آنان را اختیار کند و «از خوان احسان و نعمت ایشان محظوظ» گردد (ک: 352). وی یکسره کار ندیمی این و آن را برای رزق و روزی دنبال کرد و عاقبت گرفتاری «بی اعتباری ترکان»‌ شده، به محض آن که تهدید شد به کاشان برگشته «در کاشان در غایت غم و اندوه اوقات گذرانید» و بعد هم به قزوین و سپس طهران رفت (ک: 354).
مولانا وحشتی هم «با وجود آن که علم فلاحت و زراعت نیکو می‌دانست و اوقاتش از آن ممر به بهترین وجهی می‌گذشت، به سبب تعلق به طرف عزیز عشق و توجه به جانب شریف شاعری، اصلا در آن کار دخل نکرد». و حتی میراثی از زمین که به وی رسیده بود «به برادران و قرابتان واگذاشته پیرامون آن شغل نگردید». (ک:‌ 443)
شاعر دیگری که اهل زراعت بود، خواجگی عنایت بود که گرچه از اتراک سلتقیه (شاید سلجوقیه) بود اما «مرد اهل و نیکو خلق و صاحب طبع» بود و در نیاسر مزرعه‌ای داشت (ص: 508).
مولانا مقصود هم که شاعری زبده بود «در ابتدای ایام صبا به کسب خرده فروشی به ارث مشغول بود. بعد از آن به اندک مدتی به واسطه مجالست ارباب علم، کتاب فروشی رجوع نمود». تخصص او در امر کتاب سبب شد تا وقتی سیدی صاحب منصب با نام صدرالدین محمد از شیراز به کاشان آمد، مولانا مقصود را به «منصب کتابداری» و همین طور «خرید مأکولات و مشروبات خاصه» خود انتخاب کند. (ک: 480)
سقائی هم شغل دیگری بود که شاعری با نام مولانا حیاتی، در آغاز به آن مشغول بود و تخلص او به «حیاتی» هم به همان شغل باز می‌گشت (ک: 498).
مولانا فخری هم جز آن که زندگی «درویشی و گوشه نشینی» داشت اما «به حرفت بقالی اوقات می‌گذارد» (ک: 526).
مولانا عبدالفتاح هم «در حوالی منزل خود به درس گفتن و مکتب داری» مشغول بود(ک: 596) و طبعا از این راه کسب درآمدی داشت (ک:‌ 596). قاضی محمد معروف به عصفور نیز که از نظر هیکل «حقیر الجثه» و شبیه به «گنجشک» بوده شعری در هجو مولانا میرزا علی که کارش مکتب داری بود، اما خود را برتر از عالم و آدم می دانست، سرود. (ک:‌ 605) مولانا گلشنی نیز «در ابتدای حال به امر مکتب داری اشتغال داشت»، اما «بعد از آن که مذاق مکتب داری را از خود اسقاط نمود» به تجارت پرداخت و به هند رفت. مدتی بعد توانست ثروتی بهم زده باز گردد. زمانی دیگر، به رغم اصرار نزدیکان، باز در خیال سفر هند افتاد و رفت، اما این بار «در قید فرنگ افتاد و مدتی در آن حبس بمانده» اما از رنجی که کشیده بود در سال 974 درگذشت (ک: 661). این باید نخستین ایرانی باشد که در دوره معاصر، به زندان فرنگیان افتاده است.
مولانا محمد شریف کاشی «از جمله کاسبان و اوسط الناس مردم کاشان» بود و «در اوایل حال به کسب خیاطی اوقات می‌گذرانید» اما بعدها که به «سبب عناد شعرا و حسد ارباب حقد و بی‌سامانی و قلت حاصل» تاب ماندن در کاشان را نیافت «متوجه دیار هند گردید». در زمان که کاشانی این عبارات را نوشته، چهارده سال از اقامت مولانا در دستگاه خان خانان در دکن گذشته بوده بوده و وی «در سعت حال و خصب رحال و حصول آمال، بی‌کدورت و ملال ایام و اوقات» می‌گذرانده است (ک: 568).
مولانا مردمی هم «به کسب صحافی اوقات می‌گذارنید» و این هم به ارث از پدرش به او رسیده بود که «از ارباب صنعت بود». اما به تدریج به تحصیل علوم دینی روی آورد و «الحال در معقول و منقول دعوی مهارت و دانش می‌کند و خصوصا در وادی طبّ و فقه که دم از تفرد و یکتایی می‌زند». (576)
سروری هم شاعری بود که پدرش «ملاحاجی محمد کفشدوز» بود و به همین مناسبت ایام صبا، به همان شغل اشتغال داشت و «چند گاهی از آن ممرّ لابد معاش حاصل» می‌کرد. اما چون به جوانی رسید وکار شعر و شاعریش بالا گرفت «در اوایل ایام جوانی از پسِ کُندة کفشدوزی برخاسته، به قدم توکّل، به سر حد ارباب فضل گریخت و به درفش و سوزن جدّ و جهد پینة قناعت بر کفش آمال خود دوخت» و به زبان ساده، دست از کفشدوزی شست (ک: 578). مولانا مذاقی (م 987) هم «در اواخر به کسب کفشدوزی مشغول گشته» دست از «هزّالی و خوش طبعی» شسته در «زیّ درویشان» درآمد، و البته «به واسطة مداومت بر تریاک همیشه در خواب بود» (ص: 391) بدین ترتیب معلوم نیست کی کفشدوزی می‌کرده است.
پدر مولانا جلال الدین مسعود شغل تجارت داشت و «دایم به طرف روم آمد و شد می‌فرمود». در یک سفر در گذشت و فرزند به اصرار خویشان همراه ایلچی شاه طهماسب به آن نواحی رفت؛ اما «کسانی که ضابط بیت المال آنجا بودند آن نقود را به تصرف وی نمی‌دادند». مدتی ماند تا «شاید صورت حال به عرض سلطان خواندگار» بدهد اما در سال 982 طاعونی درگذشت (ک: 609).
مولانا همدمی هم «به حرفت دباغی اشتغال داشت» که حرفه موروثی او بود. به مرور که در وادی شعر درآمد آن حرفه را کنار نهاد و با «نوری کله‌پز» مصاحبت کرده «شاعری از او اخذ نمود». (ک: 649).
مولانا مشفقی «کرباس فروش» بود و اما «به همان کسب کرباس فروشی اوقات می‌گذرانید». وی در «شعر فارسی و زبان کاشی» کمال مهارت را داشت. (ک: 657).
مولانا عبدل ساکنی هم در سلک «کاغذگران» بود و به کار «وراقی و عمل کاغذ سازی اوقات می‌‌گذراند». (ک: 698).
شاید درویشی را هم که سنتی دیرین در ایران داشته و بسیاری از این راه ارتزاق می‌کردند، از بعد اقتصادی، و با اندکی تسامح بتوان یک شغل به حساب آورد. درویش غازی، «در لباس فقر و اهل تجرید بسر می‌برد و در زیّ اهل سؤال روزگار می‌گذارند» اما به گونه ای نبود که «رهین عاطفت» کسی شده باشد، زیرا «در هیچ شهری بیش از یک ماه توقف ننموده».

مشاغل سیاسی
مشاغلی که مؤلف به مناسبت از آن یاد می‌کند فراوان است. برخی دولتی و برخی کارهای خصوصی و یدی و فروشندگی است. اطلاعات در باره هر یک و فضاهای اطراف آن جالب توجه است. برای مثال شغل کلانتری و وزیری یک شهر از نمونه‌هایی است که مورد توجه اوست. خواجه شهاب الدین علی شیعی سالها شغل کلانتری کاشان را داشت و بعد از وی هم فرزندش خواجه معین الدین احمد شهریاری «قریب به سی سال است که به منصب کلانتری دارالمؤمنین کاشان و مواضع اشتغال دارد». از لوازم مناصب «ستم و آزار» است، اما دامن احمد شهریاری از این امر مبری بود و در روزگاری که «هیچ کس از سر یک دینار نمی‌گذرد» وی «به واسطه بی طمعی و کوتاه دستی از سر فایده کثیر درگذشت». این در حالی که از لوازم این شغل «مؤاخذه و مصادره» است، چیزی که «اکثر اهل مناصب بدان گرفتارند». اما او «از غایت سلامت نفس و پاکیزگی اطوار و ملاحظه دینداری» اطراف این مسائل نمی‌گشت (ک: 72).
خواجه قاسم که به مناسبت برادرش میرزا حسابی نامی از او به میان آمده «سالهای دراز استیفای ممالک محروسه» را در عهد شاه طهماسب بر عهده داشته است «مردی خیّر و کریم الذات بوده، رباط و بقاع خیر بر سر راهها ساخته و در عملداری اثر خیر از او بسیار به ظهور رسیده». (ک: 77).
شغل معرفی از شغل‌های حکومتی بوده است و نویسنده ما از آقا ملک معرف «خلف الصدق آقا احمد معرف است که سالهای دراز منصب معرفی دارالسلطنه صفاهان تعلق به وی داشت» (ص: 293).

عالم شاعر
این که کسی عالم دین باشد و همزمان شعر بسراید، تا اندازه‌ای ـ فقط تا اندازه‌ای ـ شگفت است. در واقع شعر گفتن یک هنر است و در بسیاری از مردمان فرهیخته ممکن است ظهور کند، اما عیب کار اینجاست که عالم به لحاظ موقعیت اجتماعی از یک سو و سابقه ارتباط شعر و عالم دین، ممکن است اگر این حس هنری را هم داشته باشد ظاهر نسازد. به علاوه که در این دوره شعر و تصوف ربط کلی به هم دارد و این هم مانعی بر سر راه شعر گفتن عالم دینی است. هرچه هست وقتی نویسنده می‌خواهد میرشجاع الدین محمود خلیفه را شاعر معرفی کند می‌نویسد «اگرچه آن حضرت را از جمله شعرا شمردن بی‌ادبی است و رفعت شأن آن جناب زیاده از آن است که در تلو اهل نظم ذکر او کنند» اما این که به هر حال چون طبع شاعری دارد و «اکثر اوقات به نظم غزلهای رنگین مشغولی می‌نماید» بناچار باید نامش در زمره شعرای این زمان اصفهان ثبت شود (ص 226).
اشارات مؤلف در باره عالمان شاعر گاه این مشکل را دارد که روشن نیست شخص عالم دین رسمی است یا فقط مطالعات و تحصیلی در علوم رسمی دینی داشته است. در باره مولانا حزنی شاعر گفته شده است «سالها در دارالسلطنه اصفهان به نشر فواید علمیه و درس مسائل یقینیه اشتغال داشت». و می‌افزاید «و آن اثنا به واسطه موزونیت ذاتی به شاعری مشغولی نموده». (ص 182). علی القاعده باید صوفی مسلک باشد، به خصوص که از سطور بعدی عشق او به پسر حلوا فروشی هم آشکار می‌شود.
یکی از علمای شاعر که نویسنده، جوانی او را درک کرده میربرهان الدین محمد باقر متخلص به اشراق همان میرداماد معروف است که نواده محقق کرکی بود به قول این نویسنده «انتساب شریف آن جناب از جانب دیگر به حضرت شیخ المحققین و قدوه المدققین و خلاصه العلماء المتبحرین و زین الفقهاء فی العالمین علی بن عبدالعالی می‌رسد که علو شأنش در میان مجتهدان امامیه کالشمس فی وسط السماء هویداست» (ص 246). نویسنده شرح حالی از وی آورد و این که در مشهد تحصیل کرد و پس از آن که «در اکثر مطالب عالیه حکمیات و ریاضیات رسائل و حواشی تصنیف نمود» «خود را به دارالسلطنه قزوین رسانید» (ص 247).
از میرمرتضی رفیقی (م 990) به عنوان شاعری یاد شده است که «به تحصیل علوم اشتغال نموده اکثر متداولات را مطالعه فرموده و الحال در علوم معقول و منقول خصوصا در علم شریف فقه دعوی مهارت می‌کند». با این حال مدتی بعد «ترک مطالعه و شاعری کرده، همّت بر جمع مال و منصب قضای ولایت خود گماشت». (ص: 284).
قاضیان
شغل قضاوت از آن عالمان دین بود و آنان به طور معمول در قبال این شغل، مانند دیگر مشاغل، سیورغالی دریافت کرده و زندگی را از آن راه گذران می‌کردند. همزمان، ممکن بود که کار تدریس را نیز برعهده داشته و با توجه به جایگاه علمی که داشتند «مهام امور شرعیه» را نیز بر عهده داشته باشند. میررفیع الدین حسین از سادات طباطبائی کاشان بود که به همدان رفت و در آنجا نزد عالم برجسته آن ناحیه میرزا ابراهیم ظهیرالدین که از باقی مانده علمای مکتب شیراز بود تحصیل کرده با ورود به اردوی معلّی و پیوند با اعتماد الدوله «سیورغال کرامند در حوالی نهاوند» به دست آورد. کار وی «حل و عقد مهام شرعیات آنجا» بوده و به علاوه‌ «در تشیید ارکان دین و تمهید بنیان شرع مبین» می‌کوشید (ک: 222 ـ 223).
شغل قضاوت نیز اگر پسر تحصیلاتی داشت، می‌توانست ارثی باشد و از پدر به او منتقل گردد. چنان که قاضی برهان الدین محمد باقر، «بعد از پدر، متکفّل امر خطیر قضا گردید و علم و کمال و عظمت و اقبالش اضعاف مراتب پدر شد و قریب به سی سال باشد که در دارالمؤمنین کاشان به امر قضاوت اشتغال دارد و به منصب اقضی القضاتی و مقدّمی و پیشوایی اهل شرع روزگار می‌گذراند» (ک: 265)
البته همین قاضی برجسته ممکن بود که به خاطر برخی مشکلات، از شغل قضاوت معزول گردد و در نتیجه «ایامی متطاول در اردوی همایون سرگردان اوقات گذارنید» تا آن که مشکل رفع شد و «باز منصب قضا گرفت» (ک: 265). این قاضی شاعر بود و دیوانش مشتمل بر قریب به پنج هزار بیت بود.
مولانا مردمی هم که شاعر بود و زمانی صحافی داشت، به تدریج به علوم دینی روی آورد و زمانی هم «در قریه نیاسر از اعمال بلدة المؤمنین کاشان بر مسند قضا و حکومت امور شرعیه آنجا متمکن بود». اما گویا درآمد چندانی برای وی نداشته و «نفع تمامی به مشارالیه نمی‌رسید». به همین دلیل «از آن منصب باز ایستاده به کسب صحافی رجوع نمود».
مولانا شکیبی هم که پدرش قاضی بود و طبعا خودش قاضی‌زاده، «از محکمه قید بیرون جسته» دست از قضا برداشت «قدم در میدان لوندی نهاد». (ص: 356).
نقابت سادات
شغل نقابت سادات که از گذشته بسیار دور در شهرهای مختلف اسلامی و از جمله ایران وجود داشت، در دوره صفوی نیز ادامه یافت. اطلاعات موجود در این کتاب البته به حد کفایت نیست و نمی‌تواند نشان دهد که دقیقا نقیب چه می‌کرده است، اما به همین مقدار نیز برای استمرار این شغل که بعدها در ایران حذف گردید جالب توجه است. امیرنعمت الله نقیب که از سادات کاشان بود «سالهای دراز، منصب نقابت و پیشوایی سادات دارالمؤمنین» کاشان را داشت و این منصب «به آباء و اجداد ایشان متعلق بود و از خاندان ایشان به دیگری منتقل نشده بود». البته وقتی وی را «جذبه‌ای رسید و به واسطه دماغ خشکیها از آن منصب استعفا نمود» و پسرش هم از پذیرش آن سرباز زد و به هند رفت، طبعا شغل نقابت نیز از میان ایشان رخت بربست (ک: 269).
نویسنده بارها وقتی سخن از برخی از اجلّه سادات به میان می‌آورد با عنوان نقیب نیز از آن یاد می‌کند. چنان که در باره میرشجاع الدین محمود خلیفه می‌نویسد که «از اجلّه سادات و نقباء دارالسلطنه صفاهان است» (ص: 225).

سفر مبارک مکه
مکه رفتن یک آرزوی دست یافتنی برای بسیاری از چهره های برجسته دولتی، ثروتمندان و عالمان و گاه برای طبقات پایین‌تر بود و در برخی از موارد در این کتاب می‌توان به اطلاعاتی در باره این سفر که راه را برای خروج از ایران و رفتن به سرزمینی متفاوت فراهم می‌کند به دست آورد.
از مولانا ضیاءالدین محمد که علاوه بر علم، در شعر و شاعری هم دستی داشت نقل شده که برای سفر مکه‌اش که در سال 976 انجام شد، یعنی همان سفری که معصوم بیگ با پسرش خان میرزای صفوی ـ حاکم کرمان ـ کشته شد، ماده تاریخی سروده است با این مصرع «سفر مکه مبارک باشد». (ک: 94).
عالمان و امیرانی که موقعیت و منصبی داشتند برای رفتن به حج باید رخصت سلطان را داشتند. میرزا محمد حکیم که نزد «خاقان مغفور» ـ اصطلاحی که اختصاص به شاه طهماسب دارد ـ موقعیت ممتازی داشت زمانی که «اراده طواف بیت الله الحرام و اندیشه زیارت روضه خیر الانام در خاطر گرفت» به دلیل اعتباری که دربار برای وی و حضورش قائل بود، اجازه رفتن نیافت. وی «در عرض یک ماه چند نوبت این اراده را به موقف عرض رسانیده» اما «از حضرت اعلی رخصت نیافت». این بود تا آن که خواهر شاه طهماسب، شاهزاده سلطانم ـ کوچکترین دختر شاه اسماعیلـ «واسطه آن استجازت» شده « در آن باب مبالغه از حد گذرانید و به هر نوع توانست رخصت حاصل» نماید. پس از آن بود که «به جانب مکه شتافت و از غایت انبساط و سرور زبان حال را به مضمون این مقال گویا ساخت:
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا بــر منـتهای همت خود کامران شدم».
این که چرا زودتر به فکر نیفتاده از نظر مؤلف دلیلش آن است که «خاطر اشرف همایون به ملاقات آن جناب مایل بوده و به واسطة شدّت مفارقت وی، رخصت آن سفر ضروری را در حیز تأخیر می‌انداخته». (ک: 99). در باره نظام الدین علی نیز که شغل طبابت دیوان شاه طهماسب را داشت آمده است که زمانی «اراده گزاردن حج اسلام» افتاد و «در آن باب سعی نموده» «به اجازه نواب اعلی به جانب مکة معظمه شتافت». این سفر از راه عراق بوده و وی بعد از بازگشت به عتبات آمده از بغداد به کاشان مراجعت نمود (ک: 109).
سفر مکه این اندازه اهمیت داشت که گاهی شاعران برای حج گزاردن شخصیت ها، ماده تاریخ می سرودند چنان که آمیرزا بوطالب حسینی برای سال سفر رفیع الدین حیدر معمایی ماده تاریخ گفت:
«پیـــــاپی زیـــــارت کــــن کعبــه را»
زمــا بـــی نـــصیـــــبــان درود و سلام
«ز لـــــطف ابــــد شد دو حجت نصیب»
که یارب شود روزی خاص و عام (ص: 211)
بیت اول سفر سال 1010 و بیت دوم سفر دیگر او را در سال 1011 اشارت رفته است.
کافی بود شاعری پسند شخصیت بزرگ و ثروتمندی باشد، در آن صورت می‌توانست امیدوار باشد که در سایه او به حجّ مشرف شود. مولانا مقصود که روزگاری در خدمت امیر صدرالدین محمد واعظ بود و بعدا نیز در خدمت فرزندش غیاث الدین منصور «به همراهی آن حضرت روی توجه به زیارت بیت الله الحرام آورد و به یُمن برکت آن سید پاکیزه نسب، در ایام شباب به گزاردن حج اسلام و زیارت روضه خیرالانام مشرّف گشت». شگفت آن گویا در حلب که رسیدند اتفاقی رخ داد که مقصود از منصور جدا شد، اتفاقاتی که نویسنده ما از ذکر آن پرهیز کرده و با عبارت «نقل آن لایق به سوق این کلام نیست» گذشته و می‌افزاید که شاعر مزبور پس از آمدن به وطن مألوف «تا آخر ایام حیات به طریق سابق از می و ساغر و صحبت جوانان زیباروی مشعوف و کامجوی گردید و قدرت شاعریش هم فزون گشت (ک: 480 ـ 481).
حج گزاری نیابتی هم که در طول قرون راهی برای درآمد بود، در این زمان هم مشتریانی داشت. مولانا مردمی که زندگیش از راه صحافی می‌گذشت، «به کرّات حجّ اسلام جهت دیگران گذارد و شرف زیارت روضة منورة‌ حضرت خیر الانام به جای آورده به این طرف معاودت نمود». (ک: 576 ـ 577)
حج رفتن به جوانی در آن روزگار نیز امری مطلوب بوده و نویسنده در باره امیرجلال الدین محمد نویسد که «اوایل سنّ جوانی توفیق زیارت حرمین شریفین را یافت» و البته بار دیگر هم در سال 987 به حجّ مشرف گردید (ص: 231).
ایرانیانی هم که در هند بودند گهگاه از همانجا عازم حج شده، گاه به ایران می‌آمدند و گاه مستقیم به هند می‌رفتند. تقی الدین محمد معروف به شاهمیر که بیست سالی منصب صدارت را در یمن داشت، پس از درگذشت ابراهیم قطب شاه در سال 989 از کار استعفا داده «اراده زیارت حرمین شریفین کرد و بعد از توفیق گزاردن حج اسلام و زیارت روضه مطهره خیر الانام از راه دریا به هند شتافت و در همان زودی در حدود سنه 991 محنت سرای دنیا را بدرود کرد». (ص: 389)

شَعر بافی
شعر بافی از مشاغل رایج در کاشان بوده و این شهر به صورت سنتی تا همین اواخر و حتی اکنون نیز به نوعی درگیر آن است. در مجلد شاعران کاشانی کمابیش اطلاعاتی در باره این شغل می‌توان یافت. یکی از این دست آگاهی‌ها مربوط به آمدن شماری از سادات کاشان نزد شاه طهماسب برای حذف مالیات یا به اصطلاح تمغای بر شعر بافی است. در این باره، متوسل به یکی از عالمان کاشانی شدند تا در این باره وساطت کند «چون پرتو شعور آن جناب بر این حالت افتاد بر حال سادات شیعیان دارالمؤمنین کاشان ترحّم نموده در محل قابل به موقف عرض رسانید که چون حضرت اعلی کلّ تمغاوات ممالک محروسه تصدّق فرموده‌اند و جماعت شعرباف کاشان تمغای علی حده به سرکار تیولدار خود می‌دهند، التماس دارند که آن مبلغ را به طریق سایر تمغاوات نواب همایون تصدق فرمایند». وساطت وی پذیرفته شد و «فرمان لازم الاذعان شرف نفاذ یافت که مستوفیان عظام مبلغ دویست و پنجاه تومان از بابت تمغای شعر بافیه دارالمؤمنین کاشان که به تیول تیولدار آنجا مقرّر بود باطل» نمایند (ص 100).
شعربافی شغل شاغل شمار زیادی از مردم بود و حتی از میان اشراف و فرزندان آنان نیز کسانی به این شغل روی می‌آوردند. در باره آمیرزا ابوطالب پسر آمیرزا شرف الدین حسینی گفته شده است که «در بدایت احوال و ایام صبا به کسب علم مشغول بود و بعد از آن در ایام رشد و تمییز، به امر شعربافی اوقات صرف می‌نمود». درآمد وی از این راه علی القاعده خوب بوده است، زیرا بلافاصله مؤلف گفته است که «از حاصل آن بعد از لابد و ضروریات، ضیافت‌های به قاعده می‌کرد و صلحا و شعرا را نوازش می‌فرمود». وی به شعر و شاعری هم علاقه‌کند بود در سن 38 سالگی درگذشت. (ک: 195 ـ 196).
مولانا مظفرالدین حسرتی هم که «مردی متدیّن و شاعری متشرع» بود، دست کم در «ابتدای حال به کسب شعر بافی اوقات می‌گذراند». (ک: 370) بعدها که نزد محتشم «قریب به ده سال ملازمت و مصاحبت» کرد و در شعر گویی توانا گشت راه «اردوی همایون» پیش گرفت و «در کفایت مهم نظارت موقوفات مسجد عمادی دارالمؤمنین کاشان» به وی واگذار گشت. البته به نظر مؤلف اخلاقش با آن روزگار متفاوت گشت «و الحق از آن مرتبه که اوایل شاعری به آن متّصف بود تا این حال تفاوت بسیار است» (ک: 371).
مولانا شعوری هم «حرفت و کسب شعر بافی» داشت و در عین حال در مخالطت با «لوندان و خوش طبعان» میل به شاعری کرد و با تقلید از محتشم در وادی شعر افتاد تا آن که به مرتبه اعلی رسید. (ک: 519)
علما و دربار
ارتباط علما با دربار صفوی در دوره صفوی به خصوص نیمه اول آن ارتباطی استوار و بی مسأله بود، هرچند همچنان به لحاظ اخلاقی، این امتیاز برای یک عالم غیر صاحب منصب وجود داشت که به دلیل نرفتن به دنبال مناصب، مورد ستایش قرار گیرد. در باره مولانا ضیاءالدین محمد که بعد از تحصیل در ایران و عراق، «مدت بیست سال» «در منازل خود به نشر فوائد علمیه و درس مسائل دینیه مشغول بود» گفته شده است که «هرگز خیال مناصب و سیورغال ... پیرامن خاطر شریف نمی‌آورد» (ک: 94).
اما روال عمومی آن بود که افراد زبده و عالم، مورد توجه بودند و به خصوص شاه طهماسب نسبت به عالمان، احترام بسیار فراوانی قائل بود. در باره میرزا محمد حکیم (م 970) که «کمال مهارت در مباحث فروع و اصول» را داشت گفته شده است «اعتقادی که خاقان مغفور به آن جناب داشت به درجه ای رسیده بود که قلم و زبان از تبیین شرح آن به عجز و قصور اعتراف دارد». (ک: 98). این اعتقاد به حدی بود که وی به سختی و تنها با وساطت یکی از زنان دربار توانست رخصت حج بگیرد و عازم مکه شود. زمانی که از حج برگشت باز هم «به اردوی خاقان عالی مقام خرامید و به عزّ بساط بوسی پادشاه عالی منزلت فایز گردید».
دیدار مجدد شاه با وی بسیار وجدآور بود و شاه آن چنان «بهجت و مسرت»‌ اظهار کرد که مؤلف اظهار کرده است که اگر بیان کند ممکن است حمل بر خوش‌آمد گویی شود. (ک: 100). به هر روی وی «قریب به بیست سال در ملازمت سُدّه سنیه سلطنت» بود و همزمان که «به درس و افاده قیام و اقدام می‌نمود» «به سرانجام و تنسیق مهمات فرق انام» نیز مشغول بود (ک: 100). محتشم کاشانی در ماده تاریخ درگذشت وی، او را با لقب «انیس سلاطین، جلیس خواقین» یاد کرده است (ک: 101). آگاهی بیشتر در این باره اندک است زیرا علمای شاعر اندک‌اند.

علوم دینی
درس¬های دینی اساس تحصیل در دوره صفوی بود. این درس¬ها به طور عمده شامل دو بخش «علوم معقول و منقول» بود، اصطلاحی که در آن روزگار رایج بود.
مقصود از علوم معقول، علوم فلسفی و کلامی که به طور میراث مکتب شیراز و هرات بود و عنوان معقولات به آن داده می‌شد. عناوینی که در این بخش تحصیل می‌شد آثاری مانند تجرید و مطالع و حواشی و شروح متعددی بود که بر آنها نوشته شده بود. در باره یک عالم آمده است که وی «بعد از مطالعه کتب معقولات و حواشی و مطالع و تجرید متوجه زیارت حرمین شریفین گشت» (ک: 94). متخصصان این علوم، عنوان «حکیم» داشتند و این مشروط به آن بود که به حد بالایی از تخصص برسند. البته حکیم می‌توانست لقب کسی باشد که در غالب علوم زمانه تبحر دارد اما به هر روی اصل و اساس، همین علوم حِکَمی و فلسفی بود. یکی از ارکان اصلی اطلاع عنوان حکیم کار پزشکی بود و لذا در باره میرزا جلال حکیم که پدرش میرزا محمد حاوی علوم معقول ومنقول بود گفته شده است که «در مطب آباء کرام بر مسند افاده و استفاده متکی گشته و ... کرامت تفقّد و لطف اشفاق در باره علیلان و رنجوران مبذول می‌فرماید» (ک: 102).
بخش دوم شامل کتاب¬های احادیث و فقهیات بود که در این زمینه توجه چندانی در قرن دهم نبود و تقریبا منحصر به دانشمندان عرب شیعه و برخی از شاگردان ایرانی آنان بود. اما به تدریج در قرن یازدهم اقبال بیشتری به آنها نشان داده شد.
دانش¬های غیر دینی
به طور معمول تصور بر این است که در آن روزگار هر کس دانشی می‌اندوخته فقط و فقط دانش‌های دینی ـ اعم از علوم فلسفی و کلامی و فقهی و حدیثی ـ بوده است و جز آن اگر کسی سر در سرها در می‌آورده از سر ذوق و ابتکار خود وی بوده است. در حالی که چنین نیست. از جای جای این کتاب بر می‌آید که کسانی در سایر رشته های دینی تحصیل می‌کردند. در باره میرزا حسابی آمده است که «از اوایل صبی تا حال به تحصیل علوم» مشغول و «از اکثر علوم بهره‌مند گردید». اما تخصص عمده وی «در علم طب و رسوم تصوف و شیوه موسیقی» است. به ویژه «در علم ادوار موسیقی کارهای نیک و عمل‌های خوب ساخته و پرداخته، چنان چه در آفاق شهرت تمام گرفته» است. همین شخص در دانش انشاء نیز ید طولائی داشته و یکی از آثارش «شرح دیباچه کتاب گلستان» است. در علم هئیت نیز صاحب فضل بوده و «بر رسالة هیئت مولانا علی قوشجی شرحی عربی» نوشت. در علم تاریخ نیز دستی داشته و «مدتهاست به تبلیغ علم تاریخ و اخبار دیار اشتغال دارد». مقصود نویسنده اثری است که نویسنده در اخبار بلدان داشته اما تا زمان تألیف این اثر «هیچ از آن نسخه بر منصة ظهور جلوه‌گر نشد». (ک: 77ـ78).
تخصص در دانش موسیقی اعتبار خود را داشت و مؤلف ما در وقت سخن گفتن از مولانا افضل دو تاری ـ که نامش گواه تخصصش در موسیقی است ـ گوید که نزد میرزا حسابی به «کسب حیثیت موسیقی و علم ادوار» پرداخت و در اندک مدتی «قصب السبق از سازنده‌ها و نوازنده‌های دوران در ربود، بلکه در آن صنعت کار به جایی رسانیده بود که در هر مجلسی که به نواختن نغمه درآمدی، باربد خوش آهنگ را راه ندادندی و...». (ک: 457). مولانا عبدالغفار نیز علاوه بر تخصصی که در تذهیب و تصویر داشت، «در فن موسیقی و علم ادوار وقوف تمام» داشت و «در آن وادی گاهی به زمزمة داودی ساکنان عالم خاک را به وجد می‌آورد» (ک:‌ 596). مولانا صبری نیز علاوه بر تکمیل «علوم رسمی» «در سلوک و سیر درویشی و علم ادوار موسیقی نیز ماهر است». (ص: 188). مولانا پیری هم در «صنعت نقاشی وقوف تمام داشت و دایم به قلم مانی رقم اشکال و صور عجیبه بر صحایف می‌نگاشت» (ص: 394).
تخصص در علوم ادبی، منهای آنچه که به عالم شعر و شاعری مربوط می شد، یعنی تخصص در زبان و لغت، نشانه‌هایی در این دوره دارد. مولانا سروری همان که مؤلف کتاب مجمع الفرس است ودر سه مجلد به چاپ رسیده، از شاعران کاشانی بود که در جوانی کفشدوز بود و سپس به عالم شاعری قدم گذاشت و «در آن وادی ترقیات کلی کرده»‌ و به خاطر هوش و حافظ سرشار «به مرتبه‌ای رسید که زیاده از سی هزار بیت از جمیع اصناف سخن» از قدیم و جدید «به خاطر دارد». وی «در علم لغت و تصحیح، چه عربی و فارسی و چه نظم و نثر» به رتبتی بالا دست یافت و «در این ولا کتابی در لغت فرس تألیف نمود موسوم به مجمع الفرس و حل لغات مشکله خمسه نظامی» که به نظر نویسنده «در آن نسخه نفیسه، فواید غریبه و نکات عجیبه درج ساخته» است (ک: 579). از وی شعر بلندی هم در باره امام زمان (ع) آورده که زیباست. این را هم بیفزایم که میرزا ابراهیم پسر میرزا شاه حسین اصفهانی که وکیل شاه اسماعیل بود، کتابی با عنوان لغت فرس داشته که همین کاشانی گوید که «اهالی و فصحای عراق و معتقدان و مریدان آن زبدة آفاق، به آن نسخة گرامی، اعتقاد تمام دارند». (ص: 386).

طبابت
پزشکی یا طبابت که از صاحب آن نیز با عنوان حکیم یاد می‌شد از شغل‌هایی است که هرگاه جامعه انسانی آن را در خود داشته و بالطبع در این عصر و زمان نیز چنین بوده است. اهمیت پزشکی همین بس از یکبار، علوم به دو دسته علم الادیان و علم الابدان تقسیم می‌شود. طبعا فرق میان طبیبان گذاشته شده و مثل همیشه تاریخ، کسانی از پزشکان چندان زبده بودند که «در میان حکما و اطباء، چون مشتری است در میان سایر ستارگان» (ک: 107).
القابی که معمولا برای یک حکیم به اعتبار تخصصش در پزشکی به کار می‌رود تشبیه او به جالینوس و بقراط است «حکیمی است که انفاس متبرکه‌اش چون دم مسیحا ناموس جالینوس و افلاطن شکسته، طبیبی است که نسخه پرفایده‌اش فصول بقراط و مرکبات ارسطو را به آب بی اعتباری شسته» (ک: 103).
یک پزشک معتبر به عنوان پزشک سلطان و حرم انتخاب می‌شد و این ممکن بود که در یک خانواده به صورت موروثی باقی مانده باشد. در باره مولانا نظام الدین علی گفته شده است که دودمان او «در قرون ماضیه و ازمنه گذشته متکفّل منصب جلیل القدر طبابت سلاطین روزگار بوده»اند. مولانا تا پدرش زنده بود و شغل طبیبی سلطان را داشت، به دلیل تمایل به «زهد و عبادت علی الدوام» چندان طرف دربار نرفت و به طبابت فقیران و رنجوران پرداخته و افزون بر آن که به «معالجه علیلان و دیدن رنجوران» اوقات فایض البرکات را «به مطالعه فقهیات و احادیث» می‌‌گذرانید. اما بعد از «انتقال سلطان الحکماء مولانا نورالدین محمد» ـ پدرش ـ وی به دربار فراخوانده شد. در دربار شغل طبابت، دست کم دو منصب را به خود اختصاص می‌داد یکی «طبابت حرم» و دیگری «طبابت دیوان» بود. منصب نخست به طبیبی با نام غیاث الدین علی واگذار شده و منصب دوم به مولانا نظام الدین علی داده شد. با این حال گرایش زهدگرایانه و انزواخواهانه سبب شد تا تمایل به استعفا داشته باشد. با این حال «قریب سه سال بر مسند طبابت اردوی همایون قدم افشرده... و سقیمان و علیلان دارالسلطنه قزوین» پرداخت. یکی از کارهای رایج طبیب اردو یا به اصطلاح طبیب دیوان رسیدگی به مجروحان جنگی بود چنان که در باره همین پزشک گفته شده است که «جراحات مجروحان معسکر این پادشاه» را درمان می‌کرد. اما در نهایت کار در اردو را رها کرده و بعد از حج به کاشان آمده «دیگر به اردوی همایون نرفت و خدمت و ملازمت سلاطین را نپسندید». (ک: 108 ـ 109). طبیعی بود که چنین شخصی با آن سابقه نتواند هزینه زندگی خویش را در کاشان تأمین کند. به همین دلیل «به سبب صرف روزگار و اختلاف ادوار» «لاجرم به اردوی پادشاه... سلطان محمد... شتافت» و«در دارالسلطنه قزوین رحل اقامت افکند». (ک: 109). وی در سال 1001 درگذشت و آمیرزا ابوطالب «تاریخ فوت» بلندی برای وی سرود (ک: 205) پس از مرگ نظام الدین علی، شغل طبابت به نسل بعدی یعنی فرزندش رکن الدین مسعود رسید. وی نه تنها طبیب تجربی بود بلکه یک عالم به حساب آمده و «کتابی عربی در فن معالجات در غایت تنقیح و لطافت» نوشت و «نسخه‌ای در نهایت توضیح و بسطت تصنیف و تألیف فرموده‌اند و آن را ضابطة العلاج نام نهاد» (ک: 110 ـ 111). وی در زمان شاه عباس «به منصب عالی مراتب طبابت خاصه» منصوب شد (ک: 112).
طبعا چنددانشی بودن یک امتیاز به حساب می‌آمد و فردی چون میرزا جلال حکیم که طبیب بود همزمان چندین تخصص دیگر داشت چنان که «در خط نستعلیق و علم ادوار و موسیقی و صنعت کمانداری و سپاهیگری» تخصص داشت (ک: 103).
از زیر مجموعه‌های طبابت، کحّالی یا چشم پزشکی وقت است که مولانا سمائی به عنوان «کحال بی¬مثل و حکیمی بی¬عدیل» وصف شده و این که شاگردی «مولانا زین¬الدین علی کحال»‌ کرده «که از اعجوبه‌های زمان بود». و خود به جایی رسید که «در علم کحالی و صنعت میل زدن و حک نمودن چشم» به نهایت تخصص رسید و «از جمیع استادان دار و انداز و کحالان عرصه آفاق ممتاز و مستنثاست». (ک: 516).
حکیم شفائی «از جمله حکما و اطباء صفاهان»‌ بود که شهرتی ویژه داشت. طب را به صورت موروثی در خاندان آنان بود، چه پدرش حکیم ملا و برادرش حکیم نصیرا نیز طبیب بودند. در عین حال به تدریج روی به شعر و شاعری آورده «به مصاحبت شعرا و اهل حال معتاد شده» «به صحبت شعرا و موحدین می‌گذراند و مصاحبت و مخالطت این دو طبقه را قانون نجات و دستور الصناعه حصول درجات می‌داند» (ص: 325).

خطاطی
نگارش خط یکی از امتیازات مهمی بود که یک فرهیخته این دوره می‌توانست از آن برخوردار باشد و به راحتی آن را وسیله ارتزاق خویش قرار دهد. این قدرت اگر همراه توان علمی در خلق عبارات زیبا و به کار بردان لطایف ادبی و شاعرانه و دبیرانه بود، موقعیت شخص را در حد یک فرد با نفوذ در یک دستگاه وزارتی، اعم از محلی یا کشوری بالا می‌برد. به علاوه که خطاطی، در حکم یک دستگاه چاپ امروزی، می‌توانست شغل کتابت مواریث مکتوب اعم از متون دینی یا کتب علمی را نیز تضمین کرده و شخص با گرفتن پول از این و آن، آثاری را برای آنان کتابت کند. برای مؤلف ما این تخصص جالب است و وی گهگاه اشاراتی در باره زبدگان آن دارد. چنان که در باره میرابوتراب بیگ می‌گوید که «شکسته نستعلیق را نیکو می‌نویسد و املاء درست و انشاء پسندیده دارد». (ک: 233)
مولانا رضایی هم که در «اوایل ایام صبا به تحصیل فن شعر میل پیدا کرد» از طریق خط معاش خویش را بدست می‌آورد. وی «مدتی مدید در مدرسه متبرکه امام زاده معصوم سلطان حبیب... که در پشت مشهد واقع است ساکن گردید و پیوسته به کتابت تفسیر و دیگرکتب علمی مالابد معاش خود را حاصل می‌نمود». (ک: 396) مولانا عبدالفتاح هم «در قلم نسخ تعلیق قدرتی کامل ظاهر می‌گرداند» اما کارش مکتب داری و تدریس بود (ک: 596). برادرش مولانا عبدالغفارکه شاعری برجسته هم بوده، «در صنعت تذهیب و تصویر نظیر ندارد و پیوسته به قلم مانی رقم، لوح‌های غریبه و صور عجیبه بر صفحات اوراق یادگار می‌گذارد». وی بعدها هزینه زندگی خویش را با «کسب کتابت» به دست آورده «فی الجمله از حسن خط بهره داشت به جد تمام همّت بر تعلیم قواعد آن صنعت گماشت» و زمانی که تخصصش در آن بیشتر شد «گاهی به کتابت اشعار و گاهی به تذهیب نسخ علمای نامدار»‌ مشغول می‌شد (ک: 597).
مولانا غضفر فرزند مولانا فهمی نیز که اهل سرایش «غزلیات عاشقانه و ابیات ظریفانه» بود «در خط ثلث و نسخ و محقق و غیرهم» استاد بود، در حالی که «استادی ندیده بود» و بیشتر با مشق از روی دست استادان نوشته بود. وی در این کار به حدّی تبحّر یافت که «بسیاری از خطوط خویش به نام استادان آن فن خصوص یاقوت المستعصمی کرده، مبصران جهان به خط یاقوت قبول کردند». (ک: 612)
میرهیبت الله (م 958) نیز که از سادات کاشان بود «در صنعت تیراندازی و خوشنویسی قصب السبق از امثال و اقران ربوده» بود. در فضیلت وی همین بس که «قبلة الکتاب امیر معزالدین محمد خوشنویس از شاگردان اوست و منصب استادی علم خط از دیوان خطاطی او دارد». (ک: 720). آقا ملک هم خط تعلیق و نسخ تعلیق را خوب می‌نوشته و همزمان «در علم املاء و انشاء نیز صاحب وقوف است» (ص: 293).
اما خطاط ممتاز این دوره از نگاه کاشانی، مولانا بابا شاه است که « تا تیرِ کاتب دیوان آسمان است منشور کتابت خط نستعلیق جز به نام جناب مولانا ننوشت» به نظر وی «الیوم در صفاهان بلکه در اکثر بلاد عراق و خراسان همو او کاتبی نیست» به طوری که «قلمرو نستعلیق او را مسخّر است» (ص: 321).

مهاجرت برای علم
در این کتاب می‌توان تصویری از مهاجرت برای علم را مشاهده کرد. این که کسانی از کدامین نقاط برای تحصیل به کدامین شهرها می‌رفتند. در دوره‌ای که موضوع بحث این کتاب است قزوین دارالسلطنه است و بسیاری از شاعران برای بهره‌مندی از مواهب مادی دستگاه صفوی، به این شهر می‌روند. اما در این شهر، عالمانی بودند که بسا کسانی به نیّت مراوده با آنجا می‌رفتند، چنان که مولانا صبری «مدتهای مدید در دارالسلطنه قزوین که پایتخت پادشاه جنّت مکان علّیین آشیان ابوالبقا شاه طهماسب بود به دریافت ملاقات علما و فضلا نشر محامد و مناقب» می‌کرد (ص: 189). همین شخص، در وقتی عهد شباب را پشت سر نهاد به «مقرّ اصلی و مرجع حقیقی» یعنی اصفهان که شهر او بود بازگشت.
مهاجرت نه تنها برای تحصیل که برای تدریس هم ممکن بود صورت گیرد. مولانا ابوالحسن ابیوردی عالم برجسته که «علامه آن زمان بود» در بخارا تحصیل کرده بود و برای تدریس به کاشان آمده بود و افرادی مانند مولانا ضیاء الدین محمد که اصلش از ری بود در کاشان در درس وی شرکت می‌کرد (ک: 93). همین طور خواجه افضل الدین محمد ترکه هم «بالاخره به دارالمؤمنین کاشان شتافته در درس حضرت ملاذ العلماء و مفخر الفضلاء مولانا ابوالحسن» شرکت کرد. (ص: 218) طبعا هدف او فراگیری علوم عقلی و کلام بود.
این زمان عتبات همچنان اعتبار علمی خود را برای علوم فقهی شیعه داشت. همان مولانا ضیاءالدین محمد بعد از تحصیل علوم فلسفی در کاشان که از آن جمله «مطالعه کتب معقولات و حواشی و مطالع و تجرید» یعنی همان میراث مکتب شیراز بود در سال 976 به حج رفت و بعد از آن «به جانب عتبات عالیات توجه کرده، مدت هفت سال در آن اماکن متبرکه به تصحیح احادیث و کتب فقهیات قیام و اقام نمود». با این حال به دلیل تسلط دولت عثمانی وضع علمای امامیه در عتبات، قرین آرامش نبود و همین عالم «به واسطه تنفر از اوضاع اهل سنت و دوام تقیه و اخفای مذهب حقه امامیه» مجبور به ترک عراق شده و «به دارالمؤمنین کاشان مراجعت فرمود». (ک:‌ 94).
خواجه افضل الدین محمد ترکه هم پس از تحصیل علوم عقلی و کلام در کاشان و زمانی که «در تمامی فنون معقولات به درجه کمال ترفع و ارتقا یافت» برای «اکتساب علم حدیث و فقهیات به عراق عرب رفته مدتی در مشهد غری به مراسم تصحیح عقائد دینیه و تنقیح مسائل یقینیه قیام و اقدام نمود». حتی بعد از آن «متوجه دیار شام شده مدتی نیز در آنجا تحقیقات بر تحقیقات افزود» و بعد از گزاردن حج در سال 967 بازگشت. (ص: 218). طبیعی بود که پس از آمدن در قزوین که پایتخت صفوی بود ساکن شود زیرا «در فن معقول و منقول سرآمد علمای عصر شد» و به همین جهت «به اردوی خاقان جنت مکان ابوالبقا شاه طهماسب شتافت و در دارالسلطنه قزوین رحل اقامت انداخته همت بر درس و افاده گماشت» (ص: 218) وشاگردانی از هر نقطه نزد وی آمدند به طوری که «وقتی «صیت سلامت طبع محک مانندش به اقطار امصار و آفاق رسیده، از عراق و فارس و کرمان و خراسان و اران و آذربایجان طلبه علم و اهل استعداد به امید کسب دانش متوجه دارالسلطنه قزوین گشتند و در ملازمت و درس آن خواجه قدسی خصال رایت مفاخرت برافراشتند» (ص: 219). وی در زمان صدارت امیر محمد یوسف، قاضی عسکر بود و پس از عزل او، وی نیز معاف شد، اما همچنان امور حلالیات شاه طهماسب در اختیار وی بود (ص: 219). همین شخص بود که در زمان تسلط میرمخدوم بر شاه اسماعیل دوم علیه وی مقاومت کرد و به گزارش کاشانی «براهین و حجج او را بر وجهی مندفع گردانید که حقیقت آن بر تمامی امرا و ارکان دولت آن پادشاه قهار ظاهر گردید و به واسطة اظهار عقیده خود و حقیقت مذهب امامیه، از ضرر آن پادشاه سالم مانده تا آخر ایام سلطنت وی در کمال خوف روزگار گذرانید». زمانی که محمد پادشاه به قدرت رسید، وی را برای تدریس به مشهد فرستادند. اما به دلیل آشفتگی اوضاع مشهد، به یزد و از آنجا به اصفهان آمد و زمانی که نویسنده ما به این شهر رفته است تا شاعران را شناسایی کرده و اشعار ایشان را بگیرد «آن جناب از غایت اعزاز و احترام و نهایت اجلال و اکرام» در این شهر زندگی می‌کرده و «طوایف انام از طلبه علم و شعرا و کبار و اهالی به وجود فایض الجود ایشان مستظهر و مطمئن خاطر بودند». (ص: 220)
یکی از شاگردان افضل الدین محمد در قزوین، قاضی نورالدین محمد بود که اصلش از صفاهان بود «اما در دارالسلطنه قزوین نشو و نما یافته» و از شاگردان زبده خواجه افضل الدین محمد ترکه گشت (ص: 192). شاگرد دیگر او امیر جلال الدین حسن بود که «در اوایل سن صبا روی توجه به تحصل علوم آورده، متوجه دارالسلطنه قزوین شد و در ملازمت خواجه افضل الدین ترکه» درآمد. (ص: 230). وی بعد از آن که شاهزاده محبوبش سلطان مصطفی میرزا پسر طهماسب در قزوین کشته شد، «مدتی در مشهد غری توطن نمود و به کرات به زیارت باقی ائمه نیز رفت و بعد از آن»‌ به اصفهان که وطن مألوفش بود بازگشت (ص: 231).
میرشجاع الدین محمود خلیفه نیز که عمویش خلیفه اسدالله متولی مشهد بود، در اصفهان کار تدریس را بر عهده داشت و «طلبه علم و اشراف عراق، آستان فضیلت آشیانش را مرجع و ملاذ می‌نامند». (ص 225).
از دیگر مراکز تحصیل، مشهد رضوی بود که به خصوص مردمان خراسان و مازندران برای تحصیل به آن سوی می‌رفتند. میرداماد که از اهالی استرآباد بود در مشهد تحصیل کرد و پس از آن «خود را به دارالسلطنه قزوین رسانید و مدتی نیز در اردوی معلّی به درس اشتغال نموده، باز به مشهد رفت و از آنجا عازم کاشان شد «چند روز در کاشانه تشریف داشتند» بعدها یکبار دیگر در سال 993 هم به کاشان آمد (ص: 248) و مؤلف هر دو بار با وی دیدار کرده و اشعار وی را گرفته است.
مراسم سوگواری امام حسین (ع) در کاشان
در باره برگزاری مراسم سوگواری امام حسین علیه السلام اطلاعات زیادی در سفرنامه‌های خارجی هست؛ اما در منابع ایرانی در این باره، تنها به صورت پراکنده اطلاعاتی داریم. این که دقیقا در مراسم عزای حسین چه برنامه‌هایی اجرا می‌شده، از منابع داخلی، اطلاعات اندکی به دست می‌آید. اما آگاهی که در این کتاب داریم جالب و گویاست. در باره آمیزرا شرف الدین حسینی طباطبائی (م 965) آمده است که «بعد از طواف عتبات عالیات و زیارت ائمه سبعه ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ هر سال در ایام محرم تجدید مراسم عزای امام معصوم مظلوم حسین بن علی بن ابی طالب ـ علیهما السلام ـ به نوعی کردی که شرط ایمان، بل شطری از آن به ظهور برساندی و به روش غم و حزن و به قاعده سوز و اندوه، ایام ماتم انجام عاشورا را گذرانیدی و روضه خوانان و مرثیه گویان داودی الحان را مثل حافظ محمد جان کاشی و حافظ سلطان محمد هروی و ملا علی تن ادواری و غیر ذلک را که از نفحات دلسوز ایشان ساکنان عالم علوی به فریاد آمدندی و مشتری سعادت آثار در حالت روضه خواندن و ذکر گفتن ایشان را رداء وقار از دوش افکندی روزها به روضه خواندن و شبها به مرثیه و ذکر گفتن و ماتم داشتن مأمور ساختی، چنانچه از دیدن آن وضع در منقل سینه مؤمنان حرقت و سوز مالاکلام پیدا شدی و مجمر دل شیعیان از یاد واقعه کربلا چون دل مجمر در اشتعال آمدی و الیوم بقیه¬ای از آن قاعده که در این بلده مانده از آثار حسنه آن سید حسینی اطوار است که شیعیان به آن قیام می‌نمایند و هنوز قانونی که از آن روش در کاشانه هست از برکت آن زبدة ذریة سید ابرار است که مؤمنان این ولایت تأسّی و اقتدا به آن کنند و ذکر چند که در عمل عراق و مخالف و غیرهما بسته در میان مرثیه خوانان و مقرّبان مشهور است و بر السنه و افواه این طایفه جاری و مذکور (ک: 193). وی سالانه نیز به زیارت امام رضا علیه السلام می‌رفت و در یکی از همین سفرها بود که در سن پنجاه سالگی «ودیعت جان، در آن موضع شریف گذاشت». (ک: 193).

درباره کاشان
کاشان از شهرهای مهم ایران در دوره صفوی است، این اهمیت علاوه بر جنبه ایمانی این شهر که از دیرباز شیعه بودند به وضعیت فرهنگی و صنعتی شهر کاشان نیز باز می‌گشت. در این کتاب اطلاعاتی در باره این شهر داریم و اصولا یک مجلد که یکی از مجدات قطور خلاصه الاشعار است، اختصاص به شاعران این شهر دارد. نویسنده در جایی ضمن بیان شرح حال مولانا شجاع الدین غضنفر قمی که در کاشان نشو و نما یافت و «در سلک مشاهیر شعرای زمان انتظام» داشت می‌گوید که به روزگار خان میرزا فرزند معصوم بیک که حاکم کاشان بود «فضلا و ظرفا و اهل نظم در اینجا مجتمع بودند و مولانای مشارالیه ـ غضنفر ـ و مولانای وحشی با یکدیگر مصاحبت می‌نمودند». آنگاه داستانی از این مصاحبت بیان می‌کند (ک: 333).
در باره بنای عمارات شهر، باغها، حمّامها و تلاشی که برخی از زبدگان شهر برای ساخت این قبیل عمارت‌های عام المنفعه هست آگاهی‌هایی ارائه شده است. از جمله در باره آمیرزا شرف الدین حسینی آمده است که «آن حضرت را در این شهر آثار بسیار است از عمارات و غیر آن، از جمله آثار وی که در محلّه خودش واقع است چاهسرد و حمامی است که اثر چاهسرد هنوز باقی و حمام دایر است و باغات و عمارات متعدده در بیرون شهر ساخته و پرداخته، مثل باغ حسین آباد و یحیی آباد که در این شهر مثل آن دو باغ دیگر نیست و به فرح آن دو موضع از آن وقت بنا الی یومنا هذا عمارتی مثل آن نی». (ک: 192).
شهر کاشان به عنوان یک شهر زبده، وزیر، داروغه، کلانتر، و گرک یراق داشت (ک: 191). این علاوه بر وجود عالمان فراوان و قاضی و جز آن بود. یکجا از دوره وزارت میرزاعلیجان سلطان ترکمان یاد می‌کند که بزرگی با نام خواجه زین الدین علی بیگ انجدانی در دستگاه وی کار دبیری داشت و «هر قسم کتابتی که خواستی و هر نوع مدعایی که داشتی، بی فکر و تأمل قلم برگرفته، بی حشو و قصور نوشتی و سواد کتابات مغلظه و خطوط مشکله و کتب و رسائل ترکی و عربی بی تصحیف خواندی» (ک: 232).
وی از شاعران کاشان و نواحی سخن می‌گوید و از جمله از جوشقان میمه «از اعمال نطنز عراق» عجم. در باره این منطقه و فرش بافی آن اشارتی دارد و آن این که ضمن ستایش از کلانتر آنجا میرزا محمد و بذل محبت او در حق واردین گوید که «واردین قریه و سایرن آن قصبه، خواه آن کسانی که به جهت خرید قالی و قالیچه به آن جانب رسیده باشند و خواه آن گروهی که به مجرّد سیر و گشت... بر سر خوان و انعام وی محظوظ و بهره‌مند می‌شدند». (ک: 420). نفوذ وی در آن ناحیه سبب می شد تا «داروغگان و تحصیلدارانی که به آن ولایت می‌آمدند اکثر اوقات در باب مهمات و مصالح مملکت طریق مشورت و متابعت آن جناب مسلوک دارند (ک: 420). جای دیگری هم از جوشقان انگور یاد کرد و آن را «قریة الرجال» می‌نامد.
از بازار کرباس فروشان کاشان نیز اشارتی در این کتاب آمده است و این که «وقتی بازار کاشان را آذین بسته بودند و به واسطة آرایش دکاکین در بازار قطانان و کرباس فروشان، صورتی از پنبه ـ چنان که رسم باشد ـ اهل صنعت ساخته». (ک: 508).
در کاشان آن وقت، آدم‌های درویش هم فراوان بودند که «به زور سرپنجه عقل و قوت بازوی ریاضت و شکستگی از پای، نفس سرکش برداشته» و در «بیرون دروازه صفاهان در حوالی مزار سلطان عطای موسی قبری جهت خود حفر نموده و سنگی تراشیده بر بالای آن قبر نهاده» هر شب جمعه در بالای آن حاضر شده طلب مغفرت می‌کند (ک:‌ 527). در باره کاشان این شعر مولانا فخری ـ شخصی که گفتیم قبری در سر مزار سلطان موسی کنده بود ـ نقل شده است که اشاراتی به اوضاع مالی و پولی مردم دارد:
از دست محصلان و از تنگی نان کار همه کاشیان رسیده ‌است به جان
شاها کاشان رو به خــرابی دارد حیف از کاشان، هزار حیف از کاشان
کاشانی‌ها در تشیع ثابت قدم و متعصب بودند و این به خاطر سابقه آنان در این مذهب بود. نویسنده از مولانا ادهم یاد کرده است که «اصل وی از دارالمؤمنین کاشان بود اما اکثر اوقات در بغداد و تبریز می‌بود». سپس در باره‌اش می‌نویسد که «به غایت در مذهب شیعه تعصّب داشته و ظاهرا هیچ کس پیش از وی غزل تبرّا نگفته» است (ک:‌ 670)
یکجا هم به مناسبت از محیط شهر کاشان یاد کرده است که حصاری داشت و یک فرسخ بیش بود (ک: 698).
بد نیست در پایان این بحث اشارتی هم به اصفهان داشته باشیم که مؤلف اهل آنجا نبود اما برای گردآوری اشعار شاعران به این شهر سفر بلکه اسفاری داشته اما به قول خودش در آن شهر «غریب» بوده است (ص: 310). گاه از محل یا روستایی تعریف می‌کند. مثلا در باره رنان می‌نویسد «از ولایات صفاهان و جایی فرحبخش و دلگشاست» (ص: 286). یک بار هم از تختگاه هارون ولایت یاد کرده که «در نهایت میدان» واقع است. مقصودش از آن، میدان کهنه نزدیک مسجد جامع است. در همان جا به نقاره خانه میدان کهنه اشاره کرده و این که «مهتر صرنائی در بالای نقاره‌خانه میدان شروع در ساز کرده» و در نوع زدن او نویسد که «در اثنای صرنا حرکتی می‌کنند و خم می‌شوند» (ص: 304).
اشارتی هم به خوراسگان دارد که زادگاه نویسنده این سطور است. امیر تقی الدین محمد مشهور به شاهمیر از سادات طباطبائی خوراسگان است که به هند رفته و بیست سال منصب صدارات ومصاحبت ابوالفتح ابراهیم قطب شاه را داشته است. کاروان هند داستان درازی دارد و این هم، یک نمونه از هزاران است که «تا آخر زمان سلطنت آن پادشاه مزبور، بی‌فتور و قصوری» در کنار آن پادشاه بود (ص: 389) وطبعا میزبان صدها نفر دیگر از مهاجران.

زیارت امام رضا(ع)
اهمیت امام رضا و زیارت آن حضرت برای شیعیان امری کهن است و ایرانیان شیعه و حتی سنی به خصوص در خراسان، عادات سالانه به زیارت امام رضا داشتند. این اهمیت در دوره صفوی دو چندان شد و برخی از افراد هر چند سال یکبار به مشهد مشرف می‌شدند. در باره آمیرزا شرف الدین حسینی آمده است که «هر به چند سال به زیارت امام ثامن ضامن علی بن موسی الرضا ـ علیه التحیة و الثناء ـ می رفت و جمع کثیر را به شرف آن زیارت می‌رساند». وی در یکی از همین سفرها درگذشت و «در حوالی روضه متبرکه که مدفون گشت». (ک 193).
زیارت امام رضا علیه السلام در اشعار شاعران این دوره معمولا به زیارت کعبه تشبیه می‌شود:
حـــــریم کعبــــه مـــا آستــــان شاه رضاست
که طوف کعبه به حکم است و طواف او به رضاست
به قبله‌ای همه کس روی کنند و، اهــــل نیـــــاز
کنند رو به حریمش که قبـــــله‌گاه دعــــــاست
این اشعار با زیبایی و تفصیل هرچه تمام ادامه دارد (ک: 201 ـ 203).
انتقال نعش افراد به مشهد نیز در این دوره کم و بیش باب بود چنان که در باره محمد حکیم گفته شده است که «نعش شریف آن بزرگوار را به مشهد مقدس رضویه نقل نمودند» (ک: 100)
البته سفر به عراق و زیارت ائمه سبعه و عتبات عالیات، امری رایج بود و بسیاری از مردم به ویژه در اوقاتی که امنیت وجود داشت به این سفر می‌رفتند. در باره مولانا موحدالدین فهمی آمده است که «مکررا ... به شرف زیارت عتبات عالیات مشرف شد و به کرّات شرایط زیارت ائمه صلوات الله علیهم اجمعین به جای آورد» (ک: 294). مولانا ادهم (م 969) هم که کاشانی بود و در تبریز سکونت کرد «مکرر از تبریز به بغداد شتافت و شرف زیارت ائمه معصومین دریافت». (ک: 671).
مولانا نذری که پدرش از اتراک شاملو و مادرش از الوس جغتای بود، اما در کاشان زاده شده بود، زمانی که در اواخر سلطنت محمد پادشاه از کاشان به مشهد رفت شعر بلندی در ستایش امام رضا علیه السلام سرود که بیت اول آن چنین است: (ک: 559)
سر به جای پا درون روضه ات عمدا نهم
زان که می‌ترسم که بر بال ملایک پا نهم

آگاهی در باره نقطوی‌های کاشان
سرجمع از آنچه در این کتاب آمده است، منهای آثار دیگر، چنین به دست می‌آید که نقطویان در کاشان حضور قابل ملاحظه‌ای داشته‌اند و به ویژه در میان شاعران علاقه مندانی به این نحله فکری وجود داشته است. این افراد در سال 1002 مورد هجوم دستگاه صفوی قرار گرفته کشته شدند و بسیاری از ایران گریخته به هند رفتند.
البته شاعر ما، آن مسیر را انحرافی می‌داند و از این زاویه به بحث در باره شاعران نقطوی می‌پردازد. میراحمد کاشی از آن جمله بود و زمانی که در سال 1001 کشته شد آمیرزا ابوطالب حسینی ماده تاریخی در قتل وی گفت: (ک: 200)
سر خیل اهل اضلال، میر احمـــد مضل آنک
شد منـــــکر رسالت از کــفـر و از ضلالت
از منکران احمــــــــد از پیــروان محمود
چون او سگی نـــزاده از مــــــادر شقاوت
چون زد قـــضا دو نیمش از تیـغ شاه عباس
کش بـــاد روز محشــر از مصطفی شفاعت
از لوث هستی او شد چون جنان، جهان پاک
صد جهنم از وی گردید پـــر نجــــاست
چون منکر رسالت بود آن شــقی، از آن رو
تــاریخ قتـــل آن سگ شد «منکر رسالت»
در باره مولانا موحدالدین فهمی هم اشارتی رفته است که «بعضی اوقات به تتبع روش کج اهل نقطه متهم بود و از آ ن ممر، طعن بسیار از مردم و ابنای جنس خود می‌شنود». اما این که آیا واقعا گرایش نقطوی داشته است یا نه، بر مؤلف آشکار نیست و تنها به این حرف بسنده می‌کند که «تواند بود که به سبب وسعت مشربی که این طایفه را باشد، یا جهت اطلاع بر مزخرفات و ترهات اهل ضلال، نزد آن طاغیان دم از ثبات قدم و رسوخ اعتقاد زده باشد». (ک: 293) و در پایان با اشاره به این که «میل به صحبت لوندان و تجرّع مدام و مداومت بر آن دارد» می‌آورد که «ان شاء الله چنا که به میامن برکات زیارت ائمه هدی صلوات الله علیهم از اعتقادات فاسده و تتّبع سبیل زنادقه برگشت، از این طور نیز با ایستد و... به شرف توبه و انابت سرافراز گردد» (ک: 294).
فهمی در مقابله با کسانی که تهمت الحاد و نقطوی گری به وی سرزده اند و گویا خطاب به شخص خاصی، هجویه‌ای تند سروده است:‌ (ک: 324).
آری نامرد بی مــروّت! / وی سرتا پـــا دروغ و تهمت
ملحد تو خودی و تهمت آن / بر من کــردی به رفع شبهت
من جعفریم که قول و فعلم / بر مــــلت من دهد شهادت
افعال تو آنچه هست مخفی / اظــهارش هست از ضرورت
هم شافعی و هم حــروفی / اینـت کیش است و آنت ملت
من فهمی زایر امــــــامم / بــر خاک نهاده روی طاعت
یکی دیگر از شاعران نقطوی که از کاشان به هند رفت میرعلی اکبر تشبیهی ـ شاگرد مولانا فهمی ـ بود که به دلیل عجبی که گرفتارش شد نتوانست در کاشان بماند و به هند رفت و «در آن دیار طریق فقر و مسکنت و تزهد و تشیّد اختیار کرد و ریاضت ها کشید و در وادی مذهب خبیث العقیده اهل نقطه» افتاد. نویسنده یک دو بیتی از او نقل می‌کند که ضمن آن گوید:
گوینـــــد سجود پیش حق باید کرد
چون من همه حق شدم سجود که برم
نویسنده شعری از غیرتی شیرازی علیه این شعر آورده است
آن کس کـــه به شرع نیست قائل، زکجا
اثبات کند گشت واصل به خدا (ک: 325).
اتهامی که به خاطر نقطوی‌گری به وی زده می شود همین است که «اطاعت و تصدیق ضروریات شریعت مصطفوی نکند و اوامر و نواهی دین مبین نبوی را منکر شود» و مطالبی از این دست (ک: 325). به عقیده نویسنده عارف شدن از قضا پیروی شرع و شریعت است «و دریافت درجات اهل ایمان و تکیه مراد بر در حرم وصل ذو الجلال بی وسیله حضرت نبی و ولی و ائمه هدی مقدر و مقرر نه». (ک:‌ 326) گفتنی است که شاگردی وی نسبت به مولانا فهمی سبب شده است تا به قول نویسنده «در اعتقاد همچو او» باشد. (ک: 327)
افضل دوتاری که موسیقی دان بود همزمان متهم بود که با اباحتیان و بی‌قیدان اختلاط کرده و به اوامر و نواهی شرع اطهر باور ندارد و از سوی دیگر با امیرنعیمی «که در بی‌قیدی و سوء اعتقاد قدم بر قدم اهل نقطه و زنادقه داشت» رفت و آمد دارد. این امر سبب شد که هر دو توسط نیروهای ولیجان سلطان ترکمان کشته شدند (ک: 457).
مولانا حیاتی هم که زمانی زیر سایه امیر نعمت الله نقیب و فرزندش امیر رکن الدین مسعود بود و در کاشان توطن داشت، به آرامی «به مصاحبت بعضی ملاحده میل نمود و ابواب مخالطت اهل نقطه بر روزگار خود گشود و دست ارادت به بیعت این طایفه مضله داده به قدم اخلاص، طریقه نامرضیه اهل ضلال پیش گرفت و در اندک زمانی در علم نقطه و شناخت رسوم ایشان ترقی بسیار کرده فضای باطن کدورت میامنش از وساوس شیاطین ملاحده، صفت ظلمت پذیرفت» (ک: 498). شگفت آن که این شاعر اهل نقطه، گرفتار شاهد بازی نیز شد و «به واسطة عشق صرّاف پسری به دارالسلطنه قزوین رفت». در آن جا بود که نقطوی بودن او با جمعی دیگر لو رفت و «جمعی را از ایشان گرفته با چند کتاب به مجلس خاقان جنّت مکان بردند و بعد از تفحّص احوال آن جماعت، بالتمام نزد یکی از قورچیان عظام محبوس و معذّب گردیدند». وی پس از مدّتی که در حبس بود آزاد شده به شیراز رفت و آن گاه که کاشان بازگشت «به خلاف سابق به تتّبع سنن دین نبوی کوشیده در غایت تقوی و پرهیزکاری و نهایت رسوخ اعتقاد در دینداری سلوک می‌نمود» (ک: 498).
نویسنده در جای دیگری از قریه فین به عنوان قریه ملحدین یاد کرده است (ک: 509) که بسا اشاره به سابقه حضور نقطویانی چند در این قریه باشد. مولانا همدمی که هجویات دارد خطاب به خود گوید: (ک:‌ 655)
ای همدمی اگر تو، نیی از خران فینی
می‌کن همیشه لعنـت بر ملحدان فینی
گویا در آران و بیدگل هم عقاید انحرافی راه یافته بود، زیرا نویسنده در باره مولانا نگاهی گوید که «اصل وی از قریه آران است» سپس می‌افزاید که «در سلک مردم آنجا انتظام داشت» و آنگاه می‌گوید «در ظاهر به طرز ایشان سلوک می‌نمود و به واسطة آن که راه به فساد و بطلان اعتقادات ایشان برده بود، در خفیه از عقاید باطله آن جماعت تبّرا و استنکاف می‌فرمود». (ک: 693).
مولانا بابا شاه هم که خطاط بود و خط نستعلیق را خیلی خوب می‌نوشت و در صفاهان می‌زیست، متهم به نقطوی‌گری بود. کاشانی می‌نویسد که «جمعی از مردم عراق که مدعیات دارند می‌گویند که وی از اهل نقطه است و بعضی دیگر او را از جمله موحدین و صوفیه می‌دانند». وی با اشاره به این که «با مشار الیه چنان و چندان ملاقاتی و معاشرتی نکرده که این کفر و زندقه از او فهمیده باشد یا تمییز وی از ملحد و موحد تواند کرد و لهذا عنان قلم را از این معنی کشیده می‌دارد و او را به معتقَد و اعتقادش وا می‌گذارد.» کاشانی می‌افزاید که «اهل روزگار به حق گفتن مقیّد نیستند و هرچه به مصلحت خود راست می‌یابند می‌گویند و من حیران، غیر از آنچه دیده یا دانسته باشم نمی‌توانم گفت» (ص: 321). البته بد نیست این شعر مولانا را با تأمل بنگرید تا بدانیم چرا متهم به نقطوی‌گری شده است: واحد چو به کثرت آورد روی ظهور / گردد به حجابات مراتب مستور / ترکیب وجود ماست این مرتبه‌ها / مائیم به تکرار خود از خود شده دور (ص: 324).

ادعای نبوّت و واکنش علما
در این دوره یک حادثه شگفت هم رخ داد و آن این که مولانا رموزی که اصل وی از «قریه نشلج من اعمال مدینه دارالمؤمنین کاشان»‌ بود و زمانی ـ بعد از حکایتی که خواهد آمد ـ کتاب شرایع محقق حلی را به نظرم درآورد «و در آن نسخه کمال وقوف و قدرت خود در تصحیح عقاید دینیه و تنقیح مسائل یقینیه مندرج گردانید»، به تدریج به علم رمل کشیده شد و «همواره از اشکال آن رمل استخراج مخفیات و خبایای ضمایر کرده سخنان موافق و احکام مطابق به ظهور رسانید».
این بود تا آن که به نوشته نویسنده «به واسطه غلبه سودا، دماغ مولانا را خبطی رسیده دعوت نبوّت کرد». این ماجرا در کاشان انتشار یافت و سبب شد تا فخرالدین علی قاضی شهر به وزیر شهر آقا کمالی فرستاده، مولانا رموزی را از قریه‌اش به شهر آوردند. در گفتگو با وی و سؤال از او در باره این ادعا «سخنی چند بگفت که از آن کمال جنون وی ظاهر شد». این امر سبب شد تا «آن حضرتِ متنبّی را به دارالشفاء فرستاده، تنبیه و زنجیر نمود و حکیمی به جهت معالجه وی مقرر فرمود». اندکی بعد که حالش بهبود یافت «از آن بند خلاص شد» پس از آن دوباره «به جدّ تمام و جهد مالاکلام به تتبع علوم نقول و مطالعه کتب متداوله اشتغال نمود. این باره به سراغ فقه رفت و «در اندک زمانی اطلاع بر قواعد فقه پیدا کرده، علم علمیّت برافراشت».
این بود تا آن که در مجلسی میان وی و شیخ علاءالدین آملی بحثی درگرفت و رموزی «به واسطه حدت طبع با مولانا به غایت گستاخانه بحثی کرد». شیخ نیز با توجه به سابقه امر، او را «به الحاد منسوب گردانید». بعد از آن نیز در اردوی همایون شمّه‌ای از احوال سابق مولانا به عرض نواب همایون اشرف اعلی رساند».
شاه قورچی را مکلّف کرد تا مولانا رموزی را به «اردوی معلی» آوردند تا «بعد از تحقیق احوال، آنچه مقتضای شریعت غرّا باشد در باره وی اجرا فرماید». وی در مواجه با شاه طهماسب «سخنان خوب گفت، چنانچه حرفی که دلالت بر الحاد وی کند ظاهر نگشت». از تخصص او در علم رمل سخن گفتند. شاه چیزی در دست گرفت و به او گفت صفحه ای بکش و بگوی که در دست من چیست. او نیز رملی کشید و گفت «آنچه در دست نواب کامیاب است انگشتری است که فیروزه در آن نشانده‌اند و بر سر دیگر یاقوتی به این صفت در او مرکوز است». این سبب شد تا بعد از آن »از شاه دین پناه رعایت کلی یافت و متوجه وطن مألوف گشت».
این زمان بود که کتاب شرایع را در اندک زمانی به نظم درآورد. بار دیگر شروع به دادن برخی فتاوی کرد از آن جمله این که «کلمه طیبه علی ولیّ الله در تشهد نماز واجب است و جزو شهادتین است». سخنی که «مطابق قول هیچ یک از فقهای فقاهت دثار نبود». این اخبار به سمع فرزند محقق کرکی یعنی «مجتهد الزمانی و علامه العلمائی شیخ عبدالعالی گشت». او را طلبیده «ایذاء فرمود و خواست که مولانا را تخته کلاه نموده تشهیر نماید». کسانی وساطت کردند و احوال سابق وی و دعوی نبوت را یادآور شدند. بنابرین «آن گستاخی و تأدیب در توقیف افتاد». این زمان مولانا رموزی که جان سالم بدر برده بود از کاشان بریده متوجه یزد گردید و از آنجا به شیراز رفت و پس از اندک زمانی به سال 972 درگذشت. (ک: 700 ـ 702). مولانا غضنفر هم این ماده تاریخ را برای درگذشت او گفت:
چون رموزی به شیخ عبدالعال / گشـت گستاخ، کشت مریخش
خـورد ملا چو تیر باطن شیخ / «بــاطن شیخ» گشت تاریخش
این رموزی شعر زیبایی هم در باره این که اساس همه چیز «زر» است دارد، حتی هنر: چو کسب هر هنری از برای سیم و زر است / کسی که سیم و زرش هست معدن هنر است (ک: 709 ـ 710)

در باره شاه طهماسب
زندگی بیشتر شاعرانی که در این کتاب به آنان پرداخته شده درروزگار طهماسب است که پس از پنجاه و چهار سال سلطنت در سال 984 درگذشت. بنابرین جسته گریخته در این کتاب اطلاعاتی در باره این شاه وجود دارد.
نویسنده ذیل شرح حال خواجگی عنایت و این که او زارع بود، یادی از ایام راحت شاه طهماسب دارد که «در زمان خاقان جنّت مکان ابوالبقا شاه طهماسب که وسعت تمام بود و تشدّد محصل و اخراجات کم و حاصل و محصول بسیار»، این شاعر زارع، ایام خوشی داشت و درآمدش چندان بود که «همواره از دهقانی و زراعت نعمت حاصل کردی و فضلا و شعرا را خدمت نمودی». (508).
از آن جمله اشارتی است که ذیل شرح حال مولانا حیدر طهماسبی (م 971) آمده است که او را «طهماسبی» خواندند از آن روی که «در محلی که شاه غفران پناه ابوالمظفر شاه طهماسب امر فرموده بود که همه کس تاج طهماسبی بپوشند، و آن تاجی بود کله کوتاه و هنوز توقیع جهان مطاع به این جانب نرسیده بود، اوّل کسی که آن تاج وهاج بر سر نهاد مشارالیه بود و لهذا به آن کسوت منسوب گشت». (ک: 666).
انتخاب خواجه افضل الدین محمد ترکه برای امور حلالیات از اقدامات شاه طهماسب بود. وی که در امور شرعی حساسیت خاصی داشت و حتی گرفتار وسواس بود، وی که از سمت قاضی عسکری کنار گذاشته شده بود، مأمور کرد تا امر «مأکولات و ملبوسات خاصه آن پادشاه گیتی پناه را به معامله شرعیه از شائبه حرمت به سرحد حلّیت» برساند (219).
در باره دولت شاه طهماسب و نسبت آن با یک حکومت شرعی، مطالب زیادی گفته شده است. بخشی از این مطالب در همین دوره به صورت نظریات رایج سیاسی در آمد، نظریاتی که ریشه‌هایی در فقه هم داشت. اما در این کتاب اطلاع جالبی داریم و آن این که میرزا تاج الدین حسین صاعد، تألیفی داشته است که محتوای آن به زبان نویسنده خلاصه چنین است «مشتمل بر چندین دلیل که منتج و مفید ثبات و دولت و سلطنت خاقان غفران پناه است تا زمان حضرت صاحب الامر ـ صلوات الله علیه». به نظر نویسنده محتوای این کتاب «وقوف آن حضرت را در فن فقه و احادیث و صنعت انشاء و تألیف» به خوبی نشان می‌دهد. (ص: 281). این کاش این کتاب یافت می‌شد.
چنان که مشهور است شاه طهماسب روی اشعاری که برای اهل بیت سروده می‌شد حساسیت داشت و لذا وقتی مولانا حرفی جواب قصیده هفت بند مولانا حسن کاشای را گفت «شاه جنّت مکان ... صله کرامند و خلعت مقرر» به وی داد. (ص: 371).
مدّاحی اهل بیت علیهم السلام
در این کتاب مطالب قابل ملاحظه‌ای در باره اشعار مدح امامان نیامده است، این در حالی است که بیشتر شاعران این روزگار، به پیروی از مکتب شیخ حسن کاشی و دیگر شعرای برجسته شیعه قرن نهم و دهم، اشعاری در این باب دارند، به ویژه که شاه طهماسب نیز در این باره، علاقه ویژه داشت. شاید از آن باب که نویسنده معمولا غزلیات و رباعیات اشخاص را به عنوان گزیده می‌آورد، چنین اشعاری در این کتاب درج نشده است. با این حال در باره مولانا نعمتی آمده است که «در اوایل شاعری، مولانا به غزل گفتن مایل بود و در آخر آن را از خود ساقط نموده، از غایت صفای نیت و خلوص طویت به مداحی اهل البیت ـ علیهم السلام ـ که بهترین اقسام اشعار است توجه فرموده و ... قصائد غرّا بر صفحه روزگار ثبت نمود». (ک: 675). وی مقدم بر محتشم بوده و به سال 960 درگذشته است و لذا محتشم «بلبل طبع حسان العجم» در تاریخ درگذشت او این شعر را سرود: نعمتی شاعر مادح که فتاد / مدح بسیار در افواه ازو / سببش این که نیامد به ظهور / غیر مدح اسدالله ازاو/ بهر تاریخ وفاتش گفتم:/ «نعمتی شد ز جهان آه ازو». (ک: 676).
شعری که کاشانی از وی با عنوان «و له فی الترکیب» آورده ترکیب‌بندی است در استقبال از ترکیب بند معروف شیخ حسن کاشی. شعر نعمتی چنین آغاز می‌شود: السلام از مظهر الطاف رب العالمین / مقتدای اهل ملت، ملجأ ارباب دین / کاشف علم سلونی، نکته دان لو کُشف / پادشاه کشور دانش امیر المؤمنین (ک: 686).شعر مفصلی هم در باره امام زمان علیه السلام دارد که بیتی از آن چنین است: امام غایب و حاضر محمد بن حسن / که بهترین بشر را خلف ترین پسر است (ک: 689 ـ 692).

شاهد بازی
اشارت وی به عشق کودکانه از سوی شاعران کمابیش در مطاوی کتاب ساری و جاری است و مؤلف نیز آن را نرم گزارش کرده و در حق این جماعت، به این خاطر، نکته‌گیری چندانی ندارد. آنجا که در باره مولانا رضایی سخن می گوید و از «رعایت احکام شریعت منیف و ریاضت تمام» او یاد می‌کند، بلافاصله می‌افزاید که «با وجود این احوال در آن مدت گرفتار سلسله محبت دلاک پسری محمد نام بود». این امر سبب شد تا وی درس و مدرسه را رها کرده «مدت پنج سال در حوالی دکان و حمامی که معشوق در آنجا به کسب دلاکی اشتغال داشت مجاور گردید». و البته تنها بهره‌ای که می برد همین بود که مشعوق «گاهی او را طلبیده سرتراشی می‌نمود». (ک: 396) این حکایت بهانه‌ای می شود تا نویسنده صفحه‌ای در ماهیت عشق سخن بگوید (ک: 396 ـ 397) و همین اشاراتی باشد که با عشق‌بازی شاعرانه چندان بد نبوده است. عاقبت مولانا رضایی از عشق این پسر باز ایستاد و به قم رفت و در آنجا هم دوباره «مدت دو سال در ظل تربیت عشق نعّال پسری در آنجا اقامت ساخت». باز به کاشان برگشت و این بار «سلطان مهر و محبّت معرکه‌گیر پسری محسن نام در شهرستان دل جای داد» (ک: 398).
مولانا شرف نیز که اصلش از اردستان بود، اما در کاشان متأهل و متوطن، در آغاز خیاط بود و سپس «در وادی اهل نظم» قدم گذاشت و اندکی بعد «به مراسم شاعری و لوندی قیام نمود» و از نتایج آن این که « مدتی مدید در عشق بزّاز پسری حیاتی نام» گرفتار آمد. این مسیر او را تا ضد اخلاق پیش برد و یکسره «به لعب نرد و گنجفه و دیگر ملاهی» پرداخته «روز به شب و شب به روز» رسانید (ک: 461). مدتی بعد که آن بچه بزرگ شد و «عقده خسوف ریش به سر آمد» مولانای شاهد باز هم «به حلقه درویشان موحّد» کمند ارادت کشید و چون سلیقه‌اش با آن جماعت موافقت تمام داشت، چون نقطه مرکز در دایره آن طایفه آرمید (ک: 462). این جمله شگفتی است.
به جز عشق پسران، بحث اباحی‌گری از نظر مؤلف سخت مورد توجه برخی شاعران بوده است به خصوص که در بیشتر اوقات اتهام اباحی گری با نقطوی‌گری هم پیوند می‌خورد. زمانی که در باره افضل دوتاری سخن می‌گوید از «اختلاط برخی اباحتیان و بی‌قیدان» سخن گفته و این که این امر سبب شد تا «اوامر و نواهی شرع اطهر در نظر اعتقادش سهل و عبث می‌نمود». این امر به کشته شدن او انجامید. (ک: 457)
علقه شاعران به تصوف هم کمابیش وجود دارد و برخی آشکارا صوفی مسلک‌اند. این امر از نظر مؤلف مشکل چندانی ندارد جز آن که وی مرتب تأکید بر رعایت شریعت دارد. وی از مولانا وحشتی که از «جوشقان انگور» بود یاد کرد و این که «شاعری بلند طبیعت و صوفیی وسیع مشرب» است و «در خدمت دریوشان و صوفیان، رسوخ اعتقاد و ثبات قدم می‌نماید». (ک:‌ 442)
شاعران آن روزگار که غالبا رزق و روزی را از طریق مدح و ستایش این و آن به دست می‌آوردند، از این زاویه کمابیش مورد طعن بودند و همین امر سبب شده است تا اگر شاعری مانند مولانا حیدر ذهبی پیدا شود که «در مدت شاعری هرگز زبان به مدح اهل روزگار نگشوده» باشد، کارش پسندیده خواهد بود. اما همین شاعر متهم بود که اولا در شعر و شاعری جدی نیست و به واسطه «شوخی طبیعت و وسعت مشرب» اوقات را به «لوندی می‌فرسود و طبع و ذهن خود به کار نمی‌فرمود». به علاوه مخالطت با افراد ناباب داشت و «به لعب نرد و گنجفه و دیگر ملاهی ذوق پیدا کرد». نتیجه آن که دار و ندار خود و ارث پدری را به باد داد (ک:‌ 469). گرفتاری دیگر او شاهد بازی بود که «به اندک مدتی به سبب عشق قناد پسری در مصاحبت یک یاز تجار به هند شتافت» (ک: 470).
مولانا کسری هم سالهای متمادی در یزد و قزوین همراه صاحب منصبانی چند بود و زندگی می‌گذراند «باز کمند حب وطن» او را به کاشان برگرداند و در این شهر عاشق «جلال الدین اکبر نام پسری که از دلبران قراردادة این شهر است عاشق گردید» (545). اما این عشق و عاشقی یا به عبارتی محبت «به نزاع و هجو» انجامید. در اینجاست که کاشانی با اشاره به ابیات رکیکی که میان مولانا کسری و دیگران پدید آمد، می‌نویسد: «در این محل نصیحتی به خاطر مسوّد این اوراق رسیده و چون فایده عمومی دارد لاجرم به طریق موعظه در قلم می‌آورد». از این پس وی نصیحتی بلند در بارة آداب عاشقی آورده و ضمن تأکید بر این که نباید «هجران»‌ سبب اعراض و خشم نسبت به دیگران شود، از تحمّل در عشق ستایش کرده و با توجه به تجربه‌های خود بر این باور است که اگر شخص به «فتوحات عشق» رسید، اضطراب و قلق ناشی از هجران، تبدیل به «سکون و طمأنینه» می‌شود. این نصیحت او به مولانا کسری است که با مؤلف «حقوق دوستی ثابت دارد و همیشه از محبت می‌لافد و جامه اشعار را از تار و پود حالات عشق می‌بافد» (ک: 527 ـ 528). بنابرین کاشانی یکبار دیگر نشان می‌دهد که عشق مجازی را هم مدخلی برای رسیدن به نوعی سکون و طمأنینه در درون آدمی می‌داند.
جالب آن که کسانی از میان نوباوه‌گانی که روزگاری «در سلک معشوقان و منظوران زمان انتظام داشتند» وقتی بزرگ شده و «از محل خطر و ایام ضرر» می‌گذشتند، خود «اکثر اوقات همت بر تحصیل فن عشق و شهرت در آن وادی»‌کرده «در نشر حالات عشقی» تلاش می‌کردند (ک: 559). شاید بنای ایشان بر تلافی بوده است.
مولانا عبدالفغار هم از زمانی که «قدم در طریق خوش طبعان» گذاشت «در عشق صراف پسری مراد نام» گرفتار آمد (با این شعر: ای دلبر صراف مرنجانم باز / زین بیش مرا شهرة ایام مساز / نقد دل من بر محک تجربه زن / گر قلب بود، به بوتة غم، بگداز) «در آن عشق بعد از تجربة بسیار و ارتکاب تکالیف بیشمار کسب شاعری کرده، سالم تخلص ساخت»! گویا انتخاب این تخلص از آن روی بوده است که «از کوره امتحان آن شوخ بی‌باک صحیح و سالم بیرون» آمده است. (ک: 596). هرچه بود در همین تجربه عاشقی بود که شاعر از کار آمد.
مولانا مشفقی هم که کرباس فروش شاعر بود، «مدتی مدید در نزد پسری متقال باف علی نام، عاشق بود». عشق وی سبب شده بود تا «شبها بر سر کوی معشوق خلوت ساختی». شبی هم رقیبی وی را سخت ترساند که همان وی را بیمار کرد و «ساعت به ساعت آن مرض مهلک صفت صعوبت می‌پذیرفت تا طایر روح شریفش قالب شکسته به ریاض رضوان انتقال نمود»! (ک: 658).
مولانا حزنی هم به رغم آن که کارش «نشر فواید علمیه و درس مسائل یقینیه» یعنی عرفان بود، درست بعد از آن که شهرتی به دست آورد و «حاوی فنون فضائل و کمالات گشت» نزد مخطّط پسری حلوائی عاشق گردید و در عشق کارش به جایی رسید که وظایف علمی او جمله اختلال پذیرفت، ترک افاده نموده» به سراغ خدمت به معشوق رفت و «شرایط خدمات و عواطف ملتزمات محبّت در جناب معشوق به تقدیم رسانید» به حدی که «به محرمیّت آن جوان اختصاص پیدا کرد». در مقابل، معشوق نیز «ترک خویشان و دکّان داری نموده به مصاحبت و مضاجعت مولانا اکتفا نمود». مدتی بعد همراه مطلوب به مسافرت رفته به قزوین وارد شد و «نواب اشرف اعلی» یعنی محمد پادشاه ـ پدر شاه عباس ـ «به ملاقات آن جناب میل فرموده مولانا را طلبیده و چند نوبت به شرف بساط بوسی مجلس همایون سرافراز گشت» به علاوه به دستور اعتماد الدوله «موازی پنجاه تومان از خزانه عامره به مشارالیه واصل شد». این پول وصال ولخرجی‌های حزنی را نداد و او به اجبار در پی درآمد به هند رفته در دکن ساکن شد و ملازمت قطب شاه را اختیار کرد (ص: 182 ـ 183).

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 127250

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 2 =