"یه حبه قند" فیلمی است در ستایش پیوند تنگاتنگ بین زندگی و مرگ و همه آرامش و شفافیتی که مرگ میتواند برای دنیای زندگان به همراه آورد.
رضا میرکریمی پس از نقطه اوجی چون "به همین سادگی" که اجرایی حساب شده از یک درام درونی بر بستر زندگی روزمره بود، در فیلم جدیدش هم خود را وارد چالش جدیدی از حیث ساختار، مضمون و اجرا کرده است.
میرکریمی این بار هم با تکیه بر یک فیلمنامهنویس حرفهای و مستقل یعنی محمدرضا گوهری که در "خیلی دور، خیلی نزدیک" هم با او همکاری داشته، به سمت و سوی تجربههای جدید رفته است.
"یه حبه قند" زندگی دو روزه خانوادهای پرجمعیت است که برای عقد غیابی کوچکترین دختر خانه از گوشه و کنار دور هم میشوند اما مرگ ناگهانی دایی بزرگ همه تدارکات جشن را صرف مراسم عزا میکند.
به این ترتیب داستان فیلم بیش از هر چیز متأثر از روابط و مناسبات خانوادگی است که در زندگی امروز ور افتاده و تنها برای نسلهای قدیمیتر نوستالژی دارد. نوستالژی جمع شدن چند نسل در خانه اجدادی و برخورد بیواسطه با همه خوشیها و ناخوشیهایی که این نوع زندگی تنگاتنگ برای اهل خانه دارد.
هرچند فیلم با این قصه ساده و معرفی شخصیتهای متعدد تور قصه را پهن میکند اما نکته مهم شیوه اطلاعاتدهی تدریجی درباره آدمها و قصههایشان است که دنبال کردن روند آماده شدن آنها برای مراسم عقد روز بعد را واجد جذابیت و گرما میکند.
آنچه در این میان اتفاق میافتد برجسته شدن محور اصلی قصه و تغییر تدریجی آن به سمت و سوی لایههای درونی شخصیتها و از همه مهمتر کاراکتر خالهریزه (نگار جواهریان) است.
هرچند شخصیتهای پیرامون هر یک فضایی از قصه را پر کرده و از کلیات به جزئیات مناسبات و روابط در این اجتماع کوچک و سنتی نقب میزنند، اما به نظر میآید خودشناسی که از مرگ دایی بزرگ عاید خالهریزه میشود برجستهتر از شخصیتهای پیرامونش باشد.
دختری که وجه برجسته او تسلیم محض و آماده به خدمت بودن است و به نظر میآید به همین دلیل هم از عشق درونیاش به قاسم چشم پوشیده تا به یک ازدواج غیابی تن دردهد.
مرگ دایی همانطور که کدورتها و تلخیهای آدمها را تخفیف داده و آنها را با هم مهربانتر میکند، تناقضات جذابی را هم رقم میزند. تناقضاتی چون نوحهخوانی داماد ناخلف که اتفاقاً ترانههای کوچه و بازاری را نوحهوار میخواند و بر دل مادرزن هم مینشیند تا بالاخره گریه کند، این در حالیست که مادر یک داماد آخوند هم دارد.
اما در این میان این خالهریزه است که وقتی دستخوردگی عشقاش به قاسم -به گونهای نمادین با لکههای سرخ بهجا مانده از املت بر چادر سپیدش- از پرده بیرون میافتد، لباس سیاه عزا را با همان تعبیر بدشگونی برای عروس بر تن میکند تا با این لباس رزم آماده جنگ و ایستادن پای عشق شود.
در روایت چنین قصه به ظاهر سهل و ممتنعی است که میرکریمی زاویه نگاه خود را از این پیچیدگی خفته در عمق سادگی، به تصویر میکشد و ابائی از حرکت در عمق همین موقعیتهای لحظهای ندارد.
اسلوموشنهای کارکردی که در عین زیبایی بصری کارکرد انتقال پتانسیل موجود در فضا را دارند یکی از این تمهیدات هستند که در عرض موقعیت حرکت میکنند تا تداخل زندگی و مرگ، عروسی و عزا، خنده و گریه، شادی و غم و ... در عمق جان مخاطب رسوب کند.
نظر شما