«قدری جلوتر هر شش نفر قمه‌ها و چاقوهایشان را زیر گلوی شما گذاشته و یا در جایی میان آسمان و زمین، در حال چرخاندن آن‌ها هستند. شما درمانده و بی پناه هستید و ناچار به پذیرش درخواست معقولانه آنان می‌شوی! که البته چاشنی فحش را به همراه داشت و خدا را شکر...»

تابناک نوشت:

از جمله رسالت هایی که یک رسانه به عنوان چشم بیدار جامعه دارد، یادآوری نقاط قوت و ضعفی است که در همه حوزه های رفتاری آحاد جامعه ـ چه آنان که رسما مسئولیتی دارند و چه آنان که هرچند رسما مسئولیتی ندارند، به عنوان عضوی از یک اجتماع انسانی در قبال حقوق خود وظایفی نیز دارند ـ در جریان است و رسانه برای اصلاح عیوب و نواقص از یک سو و تقویت نقاط قوت از سوی دیگر، وظیفه دارد دست کم این مسائل را بازگو و حتی الامکان پیگیری کند.

به گزارش «تابناک»، مطلب زیر، ماجرای یک رخداد واقعی است که برای یکی از همکاران رسانه ای ما ـ البته در رسانه ای دیگر ـ افتاده، که با وجود اذعان به تمام زحماتی که خدمتگزاران مردم در نهادی چون نیروی محترم انتظامی متحمل می شوند، به حکم وظیفه در راستای بیان برخی کاستی ها به امید اصلاح، آن را منتشر می کنیم:

اینجا ایران است. شما در پایتخت ایران یعنی تهران زندگی می‌کنید. صبح را مانند تمام روزهای دیگر آماده رفتن به محل کار، دانشگاه، مدرسه و یا هر جای دیگری که مقصد نام دارد، می‌شوید؛ اما امروز شما دو اتفاق را خواهید دید که یکی تکراری است و دیگری برای شما تازگی دارد.

پرده اول (اتفاق اول):

از در مترو مصلی خارج می‌شوید و به خیابان شهیدان قنبرزاده می‌رسید، باز هم مانند هر روز این خیابان را تا «خرمشهر» پیاده می‌روید و باز هم در راه، مأموران راهنمایی و رانندگی را می‌بینید که خیابان سه بانده قنبرزاده را مانند تنگه هرمز و شاید هم یا کانال سوئز کرده و نزدیک به هفت تا هشت مأمور با دو اتومبیل، در حال برخورد قاطع با متخلفین هستند که تخلفشان، پلاک اتومبیلشان است، اگر امروز زوج باشد، فردها متخلفاند و اگر فرد باشد، زوج‌ها متخلف.

هرچند قاطعیت مأمورین را در اجرای قانون که مطمئنا در راستای تأمین منافع من و هر شهروند دیگری است، در دل تحسین می کنی، باز هم دلت طاقت نمی آورد و در مورد برخی برخوردها با رانندگان ـ که شاید طبیعی هم باشد ـ با سلام و عرض خسته نباشید، یکی دو نکته را به مأمورین یادآور می شوی... .

تا اینجا احساس نسبتا خوبی داری و پیش خودت می گویی، اگر همه افراد جامعه وظیفه خود را در قبال جامع درست انجام دهند، چه اتفاقات خوبی می افتد و عمل به قانون، سرانجام سود کلانی را نصیب کل جامعه می کند.

پرده دوم (رخداد دوم):

ساعت بیست و سی دقیقه شب است. اذان دقایقی پس از ساعت 18 گفته شده است. این‌ بار راه برگشت را مترو شهید بهشتی انتخاب می‌کنی و خودت را از خیابان خرمشهر به قنبرزاده و از قنبرزاده به شهید بهشتی می‌رسانی. دو نفر از دوستانت هم تو را در این راه همراهی می‌کنند و هر سه نفر شما با کیف‌های حامل لپ تاپ خسته از فعالیت روزانه راهی منزل هستید.

چند ده متر تا مترو شهید بهشتی فاصله است که می‌بینی سه موتور سیکلت اندکی جلوتر از شما توقف می‌کنند و خیلی عادی به شما سه نفر خیره می‌شوند. روی هر کدام از موتورها دو انسان ورزیده جلوس کرده و البته قیافه‌هایشان به دکتر و مهندس نمی‌خورد!

قدری جلوتر هر شش نفر قمه‌ها و چاقوهایشان را زیر گلوی شما گذاشته و یا در جایی میان آسمان و زمین در حال چرخاندن آن‌ها هستند. شما درمانده و بی پناه هستید و ناچار به پذیرش درخواست معقولانه آنان می‌شوی! که البته چاشنی فحش را به همراه داشت و خدا را شکر جیغ و داد زنان و دختران اجازه شنیدن این الفاظ را به کسی نمی‌داد، وسایل و زندگی‌ات را به آنان می‌سپاری و دعای خیرت را بدرقه راهشان می‌کنی!

دقایقی بعد، مردم تو را مجاب می‌کنند که با پلیس 110 تماس بگیری و تو که به دلیل برخی تجربه های دیگر از این کار خودداری می کنی، بالاخره این کار را انجام می‌دهی؛ پلیسی که قرار است، به قول سردار رادان هیمنه نیروی انتظامی را به رخ دزدان و قاتلان بکشد... .

ناامیدانه تماس می‌گیری و در عین استرس و وحشت می‌گویی: سلام، من و دو دوستم... و در پایان این را هم اضافه می‌کنی که توقع اعزام نیرو نداری و تنها در باب اطلاع رسانی تماس گرفته‌ای.

آن آقایی که احتمالا در یک ساختمان گرم و راحت دارد به تلفن شما پاسخ می‌دهد، می‌گوید: شما سرجایتان باشید، من نیرو می فرستم تا صورت جلسه کنند، حتما همان جا بمانید، آدرستان دقیقا کجاست؟

بیست دقیقه می‌گذرد و لرزش ناشی از سرما بر رعشه ناشی از ترس و استرس دوچندان می‌شود. باز با «110» تماس می‌گیرید و شرح ماجرا می دهید و باز وعده اعزام نیرو را می‌شنوید.
ده دقیقه دیگر می‌گذرد.

برای بار سوم... بیست دقیقه دیگر می‌گذرد.

و این بار برای دفعه چهارم و پنجم تماس می‌گیرید، ولی کسی صدای شما را نمی‌شنود، فقط صدایی سرد و بی‌روح از پشت گوشی در برابر این گفته شما که روزنامه‌نگار هستید، می‌گوید: خب، پس سیاسی هستید برای همین شما را... .

تو بی خیال می شوی و به سمت خانه به راه می افتی، در راه خانه و در تاکسی نشسته‌ای که با شماره‎‌‌ای پنج رقمی یا کمتر و بیشتر، در هر صورت غیر استاندارد با شما تماس می‌گیرند و احتمالا با قیافه‌ای حق به جانب ـ چون صدایش گواه بود ـ به شما می‌گوید: آقا الآن نیروی ما اومده بهشتی، چرا شما نیستید؟!

و شما متحیر از این سرعت عمل یک ساعت و ده دقیقه‌ای نیروی انتظامی می‌مانید چه بگویید... و شاید تنها چیزی که به ذهنت راه می یابد، اینکه فرق رفتار پرسنل یک مجموعه، در این دو رخداد چیست و چرا در پرده اول، آن همه قاطعیت، ولی در پرده دوم... و بعد اینکه با خودت می گویی، من که به خیال خودم خبرنگارم و شاید دستم بیشتر به جایی بند باشد وضعیتم این است؛ وای به حال... .

من، میثم تولایی، همه این اتفاقات روز گذشته برایم پیش آمد و هنوز هیچ شکایتی و هیچ صورت جلسه‌ای از شب گذشته توسط نیروی انتظامی و دستگاه قضایی برایمان تنظیم نشده است... .

/56

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 132504

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 13 =