این دو شهر سالها همسایه بودند بدون آنکه یک جنگ حسابی با هم کرده باشند؛ اما جای نگرانی نبود، چون که مسلم است وقتی که دو شهر مهمترین شهرهای دنیا شدند دیر یا زود با هم جنگ خواهند کرد.
میگویند که شهر رم را کودک شیرخواری به نام رومولوس بنا نهاد که از پستان ماده گرگی شیر مینوشید و دارکوب سیاهی هم از او پرستاری میکرد. البته به ما مربوط نیست و مردم رم خود دانند، اما اگر قرار باشد آدم از خودش افسانه در بیاورد چرا باید برود سراغ ماده گرگ و دارکوب سیاه و بچه شیرخوار؟ آیا برای شهر بزرگی مثل رم افسانهای بهتر از این نمیشد ساخت؟
بگذریم... قرطاجنه هم پیش از رم به دست الیسا، دختر موتون اول پادشاه کشور صور، بنا شد. خوب، این حرفی است؛ لابد در آن ایام شاهزاده خانمها بنایی هم میکردهاند؛ برخلاف حالا که اصلاً دست به سیاه و سفید نمیزنند و اما رومیها و قرطاجنهایها اخلاقشان خیلی با هم تفاوت داشت؛ به این معنی که قرطاجنهایها اخلاقشان فاسد بود و معنویات سرشان نمیشد و همهاش دنبال کار و کاسبی خودشان بودند؛ از طرف دیگر رومیها خیلی خوشاخلاق بودند و به قدری در زندگی به خودشان سخت میگرفتند که حد و نهایت ندارد. در زندگی به متانت و دیانت و سادگی و زنای محصنه علاقه داشتند و جز اینها به هیچ کاری نمیپرداختند.
رومیها به شهرشان هم خیلی علاقه داشتند و پایشان را از شهرشان بیرون نمیگذاشتند، مگر برای کشتن اقوام همسایه. خوشبختانه در همان ایام قدیم زرنگی کرده بودند و نسل سابینها و اتروسکها را از میان برداشته بودند و خودشان صاحب شبه جزیره ایتالیا شده بودند. رومیها با آنکه اهل معنویات بودند حرفی نداشتند که در امور مادی و مالی هم پیشرفت کنند. به همین جهت بدشان نمیآمد آن قسمتهای جزیره سیسیل را که مال قرطاجنهایها بود به خودشان انتقال بدهند؛ هرچند که از فرط ادب این مطلب را به زبان نمیآوردند و اما در خلال این احوال قرطاجنهایها بس که در سواحل مدیترانه دور افتاده بودند و قماش نخی و پشمی و رنگ و بلور و چینی و آلات فلزی و وسایل آشپزخانه و انواع و اقسام چیزهای دیگر فروخته بودند کیسههاشان پر از پول شده بود. اولها معامله پایاپای میکردند. اما بعد دیدند که نه هیچ چیزی جای پول را نمیگیرد؛ بنابراین گفتند هرکس جنس میخواهد پول بیاورد جنس ببرد، هرکس هم قبول ندارد به امان خدا.
این قرطاجنهایها فوت و فن سوداگری را از اجدادشان فنیقیها یاد گرفته بودند، چون که دریانوردان فنیقی نخستین کسانی بودند که با خارجیها رابطه برقرار کردند و منافع سرشاری بردند. پیش از آن هیچکس همچو فکری به خاطرش نرسیده بود.
خلاصه دردسرتان ندهم، رومیها و قرطاجنهایها زدند به تیپ هم و میانشان جنگ شد. جنگشان هم بیست سال طول کشید. یعنی از ۲۶۵ تا ۲۴۱ ق. م (چنانکه در یکی از فصول گذشته نیز اشاره شد در آن ایام چون هنوز حضرت مسیح متولد نشده بود طبعاً تاریخ در جهت عکس حرکت میکرد. فقط بعد از تولد مسیح بود که تاریخ تغییر جهت داد و در خلاف جهت عکس به راه افتاد. معلوم نیست در یک همچو عصری رومیها و قرطاجنهایها چه از جان هم میخواستهاند و چرا زحمت جنگیدن با یکدیگر را بر خود هموار میکردهاند).
باری، چون جنگ در هر صورت درگرفت ناچار بودند که اسمی هم رویش بگذارند و برای این منظور اسم «جنگهای پیونیک» را انتخاب کردند. حالا هیچ مهلت ندهید من حرفم را بزنم، هی بپرسید پیونیک یعنی چه؟ من چه میدانم. دانشمندان میگویند «پیونیک» از «پیونی» گرفته شده و «پیونی» از «پونی» و «پونی» هم از «فونی» و «فونی» هم از «فینی» و «فینی» هم همان «فنیقی» است.
خیلی ساده است. به این ترتیب معلوم میشود که قرطاجنهایها جنگشان را به افتخار اجدادشان «جنگ فنیقی» نامیدهاند. حالا تکلیف اجداد رومیها در این وسط چه میشده معلوم نیست.
اما در عوض خود رومیها از جنگهای پیونیک بیشتر فایده بردند، یعنی آن قسمت از جزیره سیسیل را که مال قرطاجنهایها بود مال خودشان کردند و علاوه بر آن به پول امروزی در حدود ۳۲۰ میلیون تومان هم پول نقد گیرشان آمد. حالا آدم میفهمد که چرا اشخاص با هم جنگ میکنند. فقط عیب کار در این است که معمولاً فقط یک طرف زمین و پول گیرش میآید و طرف دیگر عین این زمین و پول را از دست میدهد. اگر میشد ترتیبی داد که در این جریان طرفین فایده ببرند، جنگ بهترین راه مبارزه با فقر و گرسنگی ملل میبود.
رومیها چون راهش را یاد گرفته بودند بعداً جزایر ساردنیا و کورسیکا را هم گرفتند و بعد از آن یک صلح جاویدان برقرار شد که تقریباً بیست سال طول کشید.
حالا رسیدیم به قضیه هامیلکار، سردار قرطاجنهای، که برای شکست خوردن در جنگ پیونیک اول زحمات فراوان کشید. اما رومیها با او چنان بد بودند که ناچار شدند او را چندین سال بالای کوهی در سیسیل حبس کنند. در نتیجه هامیلکار که با رومیها بد بود بدتر شد؛ به طوری که پس از بازگشت به قرطاجنه شبها افراد خانوادهاش را جمع میکرد و دور هم مینشستند و نسبت به رومیها اظهار تنفر میکردند و اظهار تنفرشان به قدری شدید بود که نزدیک بود از عصبانیت بترکند. البته این کارشان غلط بود، چون که عصبانیت صورت آدم را چین و چروک میاندازد و هیچ فایدهای هم ندارد.
هامیلکار سه پسر داشت: هانیبال و هاسدروبال و ماگو. دو دختر هم داشت که یکی از آنها زن هاسدروبال شد. البته اینهاسدروبال غیر از آن هاسدروبال است. آدم که زن برادر خودش نمیشود. در قرطاجنه هرکس دستش به دهنش میرسید پسری به اسم هاسدروبال برای خودش ترتیب میداد؛ به طوری که در آن زمان هشت سردار به اسم هاسدروبال مشغول سرداری کردن بودند.
وقتی که هانیبال نه ساله شد، پدرش او را به معبد بَعل برد و وادارش کرد قسم بخورد که تا عمر دارد با رومیها بد باشد.
هامیلکار خیلی به خواص فیل اعتقاد داشت و معتقد بود که در جنگ پیونیک اول میتوانست خاک رم را به توبره کند، منتها عیب کار در این بود که آن جنگ جنگ دریایی بود و فیل هم متأسفانه به علت سنگینی نمیتواند روی آب راه برود و به محض آنکه قدم روی آب دریا بگذارد در آب فرو میرود و در نتیجه نمیتواند جنگ کند. تازه در جنگهای زمینی هم رومیها چنان که باید و شاید از دیدن فیل زهرهترک نمیشدند، چون که قبلاً در جنگ با پیرهوس به سال ۲۷۵ ق. م فیل دیده بودند و ترسشان ریخته بود و قبل از آن هم، یعنی در زمان اسکندر، پوروس شاه بر ضد رومیها فیل به کار برده بود و فیلها بدتر سربازهای خودش را زیر گرفته بودند و باعث شکست او شده بودند.
بنابراین اگر از حوادث تاریخی اصولاً درس عبرتی بتوان گرفت یکی از اولین درسها این است که فیل به درد جنگ نمیخورد. شما از من نپرسید که درس به این آسانی را چرا هامیلکار یاد نگرفته بود. من چه میدانم. لابد اصلاً بچه درسخوانی نبوده است. در نتیجه فیلهای او که قرار بود رومیها را زیر بگیرند موقع جنگ حواسشان پرت میشد و برمیگشتند سربازهای خودی را له میکردند. چون فیل حواس درستی که ندارد. البته از نقص تربیت هم هست؛ یعنی اگر فیلها را خوب تربیت کرده بودند در لحظات حساس تسلط خود را بر اعصابشان حفظ میکردند و این افتضاح بار نمیآمد.
باری، هامیلکار به اسپانیا رفت و در سال ۲۲۸ ق. م وقتی که با چندین فیل داشت از رودخانه عبور میکرد غرق شد و بالاخره جانش را روی فیل گذاشت. هاسدروبال هم که به جای او نشست چند سال بعد کشته شد و نوبت به هانیبال رسید که در این موقع بیستوشش سال داشت و همه هنرهای پدرش را به ارث برده بود - از جمله اعتقاد به فیل را.
طرح از ویلیام اسیتج
هانیبال فوراً روانه اسپانیا شد و از آنجا با لشکری گران مجهز به سیوهفت فیل در ظرف پانزده روز از جبال آلپ گذشت و به این ترتیب جنگ پیونیک دوم به مبارکی و میمنت آغاز شد.
البته ناگفته نماند که عبور دادن فیل از جبال آلپ برخلاف آنچه ظاهراً به نظر میرسد چندان کار مفرح و لذتبخشی نیست، چون که کوههای آلپ صعبالعبور است و فیل هم مخصوصاً طوری ساخته شده که نتواند از کوه بالا برود. اگر آدم مجبور باشد که حتماً یک حیوان را از کوه بالا ببرد بهتر است که چیزی غیر از فیل انتخاب کند.
اما میخواهید باور کنید میخواهید باور نکنید، همه سیوهفت رأس فیل صحیح و سالم از آلپ عبور کردند. مورخان نوشتهاند که در این لشکریکشی هانیبال ذرهای خستگی به خود راه نمیداد (چون دائم سوار فیل بود). یأس و نومیدی هم به خود راه نمیداد. (خیلی هم کار خوبی میکرد؛ چون اگر راه میداد کار بدتر میشد.) مثلاً هر وقت که هزارتایی از سربازانش در راه دفاع از قرطاجنه معلق زنان به درههای آلپ سرنگون میشدند، هانیبال به بقیه میگفت که غصه نخورند. اگر در این هنگام یک آدم چیزفهم هانیبال را به بهانه تماشا به لب یکی از درهها میبرد و توی دره هولش میداد قسمت مهمی از تاریخ دردناک بشر اصلاً به وجود نمیآمد. اما خوب، همچو آدمی پیدا نشد. ملاحظه میکنید که نقش شخصیت در تاریخ چه قدر اهمیت دارد.
پولیوس مورخ میگوید که هانیبال در ایتالیا با دست خودش عدد سیوهفت، یعنی عدد فیلها، را روی ورقهای از مفرغ حک کرد. پولیوس میگوید با چشمهای خودش این را دیده است. باوجود این یکی از مورخان جدید میگوید که فیلهای هانیبال چهل تا بودهاند - لابد به علت علاقهای که مردم معمولاً به عدد مک یا روند دارند. ولی باید دانست که فیل آنقدرها به عدد مک ربطی ندارد، به این معنی که آدم ممکن است یک فیل داشته باشد، ممکن است سه فیل داشته باشد، یا حتی ممکن است سیزده فیل داشته باشد، که ناجورتر از آن عددی پیدا نمیشود. حتمی نیست که آدم ده یا بیست یا چهل فیل داشته باشد. بنابراین مورخ مزبور چرت میگوید.
هانیبال امیدوار بود که وقتی به ایتالیا رسید برادرش هاسدروبال فیلهایی را که او جا گذاشته بود قطار کند و برایش بفرستد، اما رومیها نگذاشتند. در نتیجه هانیبال دچار کمبود فیل شد و در مدت پانزده سالی که در ایتالیا بود مدام از کمبود فیل رنج میبرد. از آن سیوهفت فیل اصلی هم بیشترشان سرما خوردند و مردند، یا اینکه مافنگی شدند و خرج نگاهداریشان روی دست هانیبال ماند. به این جهت هانیبال مرتب به قرطاجنه پیغام میفرستاد که «فیل فرستید، نگرانم»؛ تا آنکه قرطاجنهایها آخرش عصبانی شدند و جواب دادند «بابا مگر ما کارخانه فیلسازی داریم؟ وانگهی اصلاً هیچ معلوم هست آن فیلهای قبلی را چه کار کردهای؟»
اما نکته جالب اینجاست که هانیبال گاهی که دستش به کلی از فیل خالی میشد به هر ترتیبی که بود چند تا فیل تهیه میکرد. این کار به نظر من واقعاً عجیب میآید. میگویید نه امتحان کنید. اگر توانستید یک فیل برای خودتان تهیه کنید هرچه میخواهید بگویید.
باری، هانیبال هم مثل پدرش هرگز متوجه نشد که بدون فیل خیلی بهتر میتوانست پیشروی کند. مثلاً در جنگ تیچینو اصلاً فیلی در کار نبود و در جنگ تربیا هم دو سه تایی بیشتر در بساط هانیبال نمانده بود و آخرین فیل هم کمی قبل از جنگ تراسیمن فوت کرد. از قضا درست در همین جنگ بود که نزدیک بود هانیبال نسل رومیها را از روی زمین بردارد. در جنگ کانه هم که بزرگترین پیروزی سه سال اول اقامت هانیبال در ایتالیا به دست آمد تازه فیلهایش تمام شده بود.
راستی چه داشتم میگفتم؟ها، من درباره اینکه چرا هانیبال بعد از جنگ کانه شهر رم را تسخیر نکرد و اینکه چرا بعد از آن دوازده سال تمام را فقط به عملیات تدافعی پرداخت یک نظریه مهم دارم. نظریه من این است که حتماً هانیبال منتظر فیل بوده است.
برادر هانیبال هاسدروبال، به سال ۲۰۷ ق. م با ده رأس فیل به ایتالیا رسید، ولی فیلها به محض ورود بنای بدخلقی را گذاشتند؛ به طوری که هانیبال ناچار شد آنها را بکشد و از شرشان خلاص شود. بعد قرطاجنه چهل فیل دیگر هم فرستاد، اما این فیلها را اشتباهاً به ساردنیا روانه کردند و این فیلها همینطور با خرطومهای درازشان در ساردنیا بلاتکلیف ماندند. این بود که هانیبال به قرطاجنه برگشت تا بلکه چند تا فیل تهیه کند و بالاخره در زاما - آخرین نبرد جنگهای پیونیک - هانیبال نقشهاش را اجرا کرد؛ یعنی هشتاد فیل به میدان جنگ برد و در نتیجه چنان شکستی خورد که خودش حظ کرد. گفتم؛ فیل حواس درستی ندارد؛
در نتیجه طبق معمول حواس فیلها پرت شد و به سربازان قرطاجنه حمله کردند. شاید هم مخصوصاً کردند، چون که میگویند فیل لجباز است. سربازها هرچه داد و بیداد کردند به خرج فیلها نرفت و سیپیو افریکانوس سردار رومی هم ترتیب بقیه کار را داد.
بعد از جنگ، هانیبال هرگز نتوانست جنگ دیگری راه بیندازد، چون که قرطاجنهایها دیگر حوصلهاش را نداشتند. هانیبال سعی کرد که آنتیوخوس کبیر سوری را به نقشه جدیدش برای خرید فیلهای جدید علاقهمند کند، ولی وقتی که رومیها تسلیم شخص او را خواستار شدند صلاح را در آن دید که از آنجا دور شود.
هانیبال چند سالی در آسیا سرگردان بود تا بالاخره به پروسیاس، پادشاه بیتنیا، پناهنده شد. آن وقتها هم مثل حالا از این کشورهای عجیبوغریب زیاد بود.
یک روز هانیبال خبردار شد که پروسیاس خیانتپیشه رومیها را خبر کرده است که بیایند و او را بگیرند و چون دید که دیگر راه پس و پیش ندارد زهر خورد و در شصتوچهار سالگی، نوزده سال پس از شکست زاما، به خدمات خودش خاتمه داد.
لابد حالا میخواهید بدانید که آیا هانیبال مرد بزرگی بود یا نه. عقیده من این است که هانیبال مرد بزرگی که نبود، هیچ، آدم خیلی مزخرفی هم بود. ولی شما کار به عقیده من نداشته باشید. شما هرطور دلتان میخواهد قضاوت کنید.
رومیها میگفتند که هانیبال آدم خیانتپیشهای است، چون که هانیبال مرتب برایشان دام میگذاشت و آنها را غافلگیر میکرد و میکشت. رومیها توقع داشتند که هانیبال اول آنها را خبر کند و بعد بکشد.
البته من درباره نبوغ نظامی هانیبال چیزی نگفتم، چون که همه سازندگان تاریخ بدون استثنا دارای نبوغ نظامی بودهاند. بنابراین دیگر گفتن ندارد. من فقط کوشش کردم که درباره استراتژی و تاکتیک او مختصری بحث انتقادی بکنم، که تازه آن هم فایده زیادی ندارد، چون که خود هانیبال وجود ندارد تا از این بحث استفاده کند و تازه اگر هم بود گمان نمیکنم حرف من آدمی توی کلهاش فرو میرفت.
هانیبال برای خانمها تحفهای نبود. بعضیها میگویند که در اسپانیا زنی هم داشت، اما اگر هم زن داشته توی شلوغ پلوغی جنگ و فیل و اینجور چیزها گمگور شده، دلیلش هم اینکه هیچ صحبتی از او نیست. مثل اینکه هانیبال بالاخره نتوانسته دختر دلخواهش را گیر بیاورد.
از زندگی خصوصی هانیبال بیش از این خبری در دست نیست. یک مورخ یونانی به اسم سوسیلوس در همه رزمها و بزمها همراه هانیبال بود و شرح آنها را در یک کتابچه مینوشت، ولی گویا این مورخ جزو دار و دسته هرودوت و پلوتارک و این قبیل مورخین نبوده است و به همین جهت کتابچهاش را آنقدر سرسری گرفتند تا از بین رفت؛ یا شاید هم مخصوصاً آن را از بین برده باشند. به خصوص که پولیپوس میگوید که این کتابچه چیزی جز یک سلسله اطلاعات پیش پا افتاده درباره واقعیات زندگی و جنگ روزمره نبود و ذرهای تخیل در آن به کار نرفته بود و ارزش تاریخی نداشت.
در هر حال برای ما همینقدر کافی است که میدانیم هانیبال از روزی که پدرش قسمش داد تا روزی که مرد با رومیها مخالف بود و به علاوه اعتقاد داشت که اگر چندتای دیگر از آن یاروها داشت (دیگر اسمش را نمیبرم) حتماً کار رومیها را یکسره میکرد. شاید هم حق با او بود، امتحان نشده است که معلوم بشود چرت میگفته.
بعد که قرطاجنه اوضاعش دوباره روبهراه شد، رومیها دوباره آن را محاصره کردند و از ۱۴۹ تا ۱۴۶ در محاصره نگهش داشتند. بعد هم وارد شهر شدند و مردم را از کوچک و بزرگ قتلعام کردند و داروندارشان را غارت کردند و خود شهر را هم آتش زدند و با خاک یکسان کردند و جایش علف کاشتند.
البته در آن موقع دیگر هانیبال نبود، اما فکر کردم شاید علاقهمند باشید بدانید آخر و عاقبت کار به کجا کشید.
برگرفته از کتاب «چنین کنند بزرگان»/نوشته ویل کاپی - ترجمه نجف دریابندری/نشر کتاب پرواز
28/242
نظر شما