علی زمانیان

 

 

 

من، وقتی هستم که تو مرا ببینی
1-ناگهان درمی یابی که از صحنه ی تئاتر زندگی به حاشیه رانده شده ای و نقش هایت رنگ می بازد و نور صحنه ی جامعه به سمت و سوی دیگری رفته است. هیچ کس ترا نمی بیند و به حسابت نمی آورد. بی توجه از کنارت می گذرند، بی آن که گوشه چشمی به تو داشته باشند. غم غربت، غم دیده نشدن از سوی دنیای اطراف و در نتیجه ی آن احساس تلخ تنهایی آزارت می دهد. در ناخودآگاه خویش به این پرسش می اندیشی که چرا کسی مرا نمی بیند. به من فکر نمی کند، و یا دست کم، چهره به چهره با من نمی نشیند و دمی چشم هایش را به من قرض نمی دهد. حس در حاشیه زیستن و از نظرها غایب شدن، و حس به حساب نیامدن، به سراغت می آید چنین می شود که دلخور می شوی. خورشید رضایت و معنای زندگی ات بتدریج بی فروغ و کم سو می گردد. حتی ممکن است پریشان و مضطرب شوی. با این همه راهی برای ماندن در چشم ها و زیستن در نظرها نمی یابی.
2- دیده نشدن، مساوی است با اضطراب فراموشی و بی رحمی جهانی که در آن زندگی می کنی. دیده شدن صرفا به معنای انعکاس تصویر خود در شبکیه ی چشمان دیگری و مواجهه ی مستقیم با دیگری و مشاهده از طریق حس بینایی، نیست. دیده شدن معنای وسیع تری دارد. البته یکی از انواع دیده شدن، معنای مرسوم و متعارف آن است. بلکه دیده شدن، به همه ی آن چه گفته می شود که موجب می گردد دیگری و یا دیگران، آدمی را در ذهن و ضمیر خود حاضر بیابند، در کانون توجه شان قرار گیرد و مستقیم و یا غیر مستقیم به او بیندیشند. هم چنین دیده شدن، یعنی این که در روابط و مراودات روزمره به حساب این و آن بیاید.
دیده شدن، (درمعنای موسع آن ) نیاز روان شناختی همه ی آدمیان، از همان زاد روز نخست تا پایان راه غبارآلود زندگی است. در مقابل مفهوم دیده شدن، مفهوم تلخ تنهایی و جدایی از دیگران می نشیند. "فروم از این نقطه آغاز می کند که بنیادی ترین دلواپسی بشر، تنهایی اگزیستانسیال است، یعنی آگاهی از جدا بودن، خاستگاه همه ی اضطراب ها است." یالوم از قول یکی از بیمارانش می نویسد: "آن چه دستپاچه ام می کند این است که در ان لحظه هیچ کس در دنیا به من فکر نمی کند." چنین بیماری ترجیح می دهد که بمیرد تا این که تنها بماند، زیرا در نگاه او آدمی"وقتی تنها است، وجود ندارد." اضطراب تنهایی، یعنی هراس از گم شدن در پهنه ی تاریخ و از دست رفتن در فراخنای زمان. اضمحلال "خود"، و در افتادن به ورطه ی غمناکی است که نمی داند کیست و در کجا ایستاده است. در این حالت است که باید"من" را با نگاه های دیگران مساوق و برابر دانست. "من" هیچ، "من"، نگاه. (تعبیری برگرفته از سهراب سپهری).
گرچه نیاز به دیده شدن، ویژگی اگزیستانسیال و بنیادین درون آدمی است. اما گویا همه ی افراد به یک اندازه و میزان، چنین نیازی را در خود احساس نمی کنند. نیاز به دیده شدن، دست کم به دو عامل وابسته است. اولا، به ساختار روانی افراد (دورن گرا – برون گرا ) و ثانیا، وابسته به این است که شخص در کجای نردبان فردیت خویش ایستاده و چه درجه ای از فرهیختگی را کسب کرده باشد. به میزان فربهی درون، نیاز به دیده شدن، کاستی می گیرد و متقابلا، موجودیت درماندگان، در اسارت نظر و نگاه های دیگران است. اسارتی در زندان مخوف و تاریک و وحشتناک. آنان که ایستاده بر پای خویش اند، چندان محتاج "چشم" های دیگران نیستند. بیگانگی از خود و داشتن درونی بیهوده و پوچ، وابستگی ادمی را به دیگران و نگاه های انان بیشتر می کند تا جایی که فقط تا وقتی کسانی او را ببینند، احساس می کند وجود دارد. کسانی که سقف "هستی" خویش را بر ستون توجه و نگاه این وآن می نهند، زندگی فرو ریختنی و لرزانی را در حضور دیگران تجربه می کنند. زیستن در حضور دیگران، زیستنی تلخ و ناگوار است، زیرا نگاه های دیگران، امری پایدار و همیشگی نیست. روزی فرا می رسد که از کانون توجه جمع بیرون می آید و در سرمای تنهایی بر خود خواهد لرزید، بی آن که لباسی از خویشتن، بر قامت"خود" کرده باشد. چنین شخصی،. تا زمانی می تواند حس بودن و زیستن داشته باشد که کسی او را نظاره کند و یا در خاطره ای حضور داشته باشد. انسان میان تهی، بزرگترین رنج اش، رنج تنهایی و دیده نشدن است. زیرا برای احساس زنده بودن و زیستن، محتاج تصدیق دیگران است.

 

فردیت در مسلخ چشم ها
3- همان گونه که پیشتر اشاره شد، "دیده شدن"، نیاز ذاتی بشر و یکی از ویژگی های اگزیستانسیال آدمی است. اما این نیازدر افراد به نحو یکسان توزیع نشده است. نیاز احساس شده نزد افراد را می توانیم بر روی یک طیف ترسم کنیم و با توجه به وابستگی شان به نگاه های دیگران صورت بندی نماییم. مسلما آن چه در واقعیت عینی اتفاق می افتد این است که افراد بر روی طیف مورد نظر قرار می گیرند طیفی که از نیاز حداقلی شروع می شود و تا نیاز حداکثری ادامه می یابد. طیف رسم شده نشان می دهد که دست کم میان انسان های سالم، وابستگی کامل و مطلق از/ و انقطاع مطلق و کامل به/ حضور و نگاه های دیگران، امری بعید به نظر می رسد. همه ی افراد درجه ای از نیاز به دیده شدن را در خود احساس می کنند. چه نیاز حداقلی و چه نیاز حداکثری. همگان به توجه و نگاه دیگران محتاج اند، اما سخن بر سر میزان وابستگی به این نگاه ها است. برخی از افراد دیده شدن را امری خوشایند می فهمند، اما برخی دیگر، در اسارت توجه این و آن اند.
سخن بر سر این است که آیا هستی خود را با مشاهده و دیدن از سوی دیگران تعریف می کنیم و یا "بودن"ی مستقل از نظرها و دیدگان دیگران دست و پا کرده ایم. مهم این است که احساس بودن و هستن و زیستن، از کدام ناحیه در ما تولید و تقویت می شود. از بیرون (نگاه ها و تشویق ها و مورد توجه قرار گرفتن ها) و یا از درون و فربهی جان آدمی. آگاهی از وجود و حس زیستن و بودن، از درون می جوشد یا از برون؟ به تعبیر دیگر، بودن من وابسته به درون من است و من نیازی به بیرون از خود ندارم و یا بودن من تماما وابسته به یک امر بیرونی است؟ "من" از نگاه ها رها و آزادم و یا در زندان نگاه ها اسیر شده ام؟
با توجه به آن چه آمد، می توان انسان ها را در دو سنخ و یا در دو طیف متفاوت صورت بندی کرد:
سنخ اول کسانی هستند که "بودن" خویش را در نگاه و نظرهای دیگران معنا می کنند، و چگونه زیستن شان را در آیینه ی جامعه می جویند. زندگی برای این گروه، با معنا است، اگر دیده شوند و بی معنا خواهد بود اگر چشمی آنها را نبیند. برای این گروه، بودن یعنی نظاره شدن. اگر مورد توجه قرار نگیرند و دیده نشوند، به انواع بیماری های روحی و روانی مبتلا می گردند. یکی از شاخصه های مهم این گروه این است که تحمل شان در برابر تنهایی، بسیار اندک است. به همین دلیل است که تلاشی جانکاه می کنند تا توجه عمومی را به سوی خود جلب نمایند. ملتمسانه و از سر عجز از دیگران می خواهند که "مرا تماشا کنید". ویژگی دیگر این گروه این است که جرات زیستن را از دست داده اند. زیستن، یعنی با خود بودن و بر پای خود ایستادن. و این در حالی است که احتیاج شدید دارند که مقبول دیگران باشند. از شاخصه های این گروه، میان تهی بودن آنان است. میان تهی بودن آدمی، همان چیزی است که "رولومی"، آن را نداشتن استقلال فکر و ناتوانایی شان به تصمیم گیری در حل مسایل و گرفتاری های خود، می داند. وقتی"در توفان های بزرگ و کوچک زندگی، خود را بی قدرت و چون کشتی بی لنگر دستخوش موج و توفان احساس می کنند، خویشتن را تهی و فاقد تکیه گاه درونی می بینند."
یکی از آثار ضروری زیستن در حضور دیگران و اهمیت وافری قایل شدن برای نگاه ها و نظرهای دیگران، این است که از زندگی اصیل دور می شویم و به تعبیر ملکیان، نوعی زندگی عاریتی را در پیش می گیریم. زندگی عاریتی، آن گونه زندگی است که از آن ما نیست و به ما تحمیل شده است. وقتی شخصی بخواهد نگاه های دیگران را مستمرا به خود معطوف دارد لاجرم باید آن گونه بزید که دیگران را خوش آید. خود را فراموش کند و کیفیت زیستن اش را بر مدار رضایت این و آن بنا نهد. این همان زندگی عاریتی و غیر اصیل است. تماشاگران زندگی من، تا وقتی مرا تماشا می کنند که من همراه آنان و برای آنان بزیم و بر ملاک و معیار آنان زندگی کنم. اما حتی در این وضعیت نیز، هنگامی فرا می رسد که از صحنه ی دیده شدن به سایه ی فراموشی و دیده نشدن رانده خواهم شد. دیده شدن، فرایندی کوتاه مدت و ناپایدار است. و آدمیان چه رنج ها می کشند تا این فرایند را طولانی تر کنند.
اما سنخ دوم از انسان ها، کسانی هستند که معنای زندگی شان از دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن، به دست نمی آورند. البته آنها نیز از دیده شدن، نمی توانند بگریزند، اما دیده شدن را پایه و اساس بودن و هستی شان قرار نمی دهند. از تنهایی هراس ندارند و از این که با خودشان مواجه شوند نمی ترسند. آنها می دانند که دیده شدن، فرایند مداوم و پایداری نیست که بتوان بر آن دل بست و همواره از آن سود جست. می دانند که هر کسی در زمان محدود فرصت دارد تا زیر نور پروژکتورهای پر نور نگاه ها قرار گیرد. کمی بعد نور از سر آدمی به سمت دیگری می رود. می دانند که وقتی وارد صحنه ی تئاتر زندگی می شوند، لاجرم و پس از مدتی باید به گوشه ی فراموشی رانده شوند . می دانند که آفتاب دیده شدن ها، به زودی غروب می کند و او باید با خود، به تنهایی روبرو شود، همان گونه که با خدای خویش به تنهایی مواجه می گردد. اساسا آنان که می توانند به تنهایی با خود، روبرو شوند، می توانند به تنهایی با خدا نیز ملاقات کنند. اما دیندارانی که از مواجهه ی با خود می ترسند و مجبورند در سایه ی این و آن با خویش، مواجه شوند، آمادگی ملاقات با خدا را به تنهایی ندارند. اینان چون طفل می مانند که باید دستانشان در دست کسی باشد.
یکی از نتایج این گونه زیستن، بودن بر مدار خوشایندها و بدآیندهای دیگران است. آن چنان بودنی که دیگران می پسندند. از این رو، در لایه های عمیق و پنهان زیستن، سیلاب نارضایتی بنیان زیستن را در هم می کوبد و اضطراب و هراس دائمی، جان آدمی را به تنگا دچار می کند. هراس از فراموشی و اضطراب به حاشیه رانده شدن و با خود مواجه گشتن. از پیامدهای دیگر، سطح بالای انتظارات است. مستمرا انتظار دارد که دیگران او را ببینند و مورد تشویق قرار دهند. می خواهد در کانون توجه سایرین باشد. گویی هیچ انظاری از خود ندارد و همه ی انتظارات را متوجه این و آن می کند. در نتیجه ی چنین وضعیتی، و از آن جا که دیده شدن، نمی تواند دائمی باشد و انتظارات از دیگران همواره نمی تواند با پاسخ مطلوب مواجه شود، روابطش با سایرین به تیرگی می گراید. کینه ی این و آن را به دل می گیرد. نمی تواند شفقت ورزی کند، زیرا احساس می کند از سوی جامعه مورد بی مهری قرار گرفته است. با خود می اندیشد، وقتی دیگران به من نمی اندیشند و من برای انها مهم نیستم، چرا باید سفره ی مهربانی را بگشایم و دیگران را به خوان شفقت ورزی خویش فرا بخوانم. گویا مقدمه ی شفقت ورزی، کاهش هر چه بیشتر مطالبات مان از دیگران است.
آنان که زندگی را در چشم های دیگران می جویند، نه تنها به تعبیر رولومی، میان تهی اند، بلکه بر این میان تهی بودن شان افزوده می گردد. زیرا هیچ گاه به خود نمی اندیشند و بودن شان را به دستگاه ارزیابی فرانمی خوانند. از آن جا که خود را فراموش می کنند، میان تهی تر می شوند. میان تهی تر می شوند، زیرا فردیت خویش را به مسلخ چشم ها می برند و دُرّ یگانه ی زیستن را در پای رضامندی دیگران ذبح می کنند.

 

 

 

 

 

 

 

دیده شدن در فرایند سرکوب و تخریب دیگران
4 – هنوز بر این نکته تاکید می کنم که دیده شدن نیاز بنیادین آدمی است و این سخن بدان معنا است که باید آن را به رسمیت شناخت و به آن بها داد. اما آن چه در اینجا مورد نقد است این است که این نیاز نزد کسانی چنان فربه شده است که فردیت شان را به قربانگاه چشم ها می برند و خود را در اسارت نگاه ها و زندان دیده شدن ها نگاه می دارند.
اصناف "دیده شدن":
با توجه به ماهیت وکیفیت نگاه ها وچشمها دو سنخ دیده شدن وجود دارد:
صنف اول دیده شدن؛ نگاه های تایید کننده و ستایشگرانه است. از این که چشم های دیگران، ما را تایید می کنند و ستایشگرانه به ما می نگرند، لذت می بریم و از درون خرسند می شویم و خواهان آنیم که که مستمرا در دایره ی چنین دیده شدنی قرار گیریم زیرا ستایش شدن و مورد تایید قرار گرفتن، موافق طبع و خوشایند روان آدمی است و حس بودن، زندگی کردن، مهم شمرده شدن از سوی دیگران و از ذهن ها غایب نشدن در دل آدمی جوانه می زند.
سنخ دوم دیده شدن، نگاه های کنترل کننده ی ناظر است. درکنار نگاه های ستایشگرانه، چشم هایی هم هست که ما را به منظور ارزیابی رفتار و کنترل اعمال، می بینند. این همان دیده شدن آزاردهنده ای است که از آن می گریزیم و از آن رنج می بریم. اما گریختن ناممکن است.
گویا حاکمان و نظامات سیاسی نیز در پی آن هستند که نظرها و نگاه های ستایش گرانه را جلب و از نظرهای کنترل کننده بگریزند. نظامات استبدادی تلاش وافری می کنند و موانع بسیاری پی می افکنند تا افکار عمومی و چشمان شهروندان نتوانند آنها را ارزیابی نمایند و از هر گونه کنترل هراسانند. به همین دلیل است که تمامی مجاری نقد را می بندند و آزادی بیان را بشدت محدود می کنند. چنین نظام هایی اما همواره با تبلیغات وسیع به دنبال جذب نگاه ها و نظرهای تایید کننده و ستایش گرانه ی جامعه هستند. عکس رهبران سیاسی بر دیوارها نصب می شود، رسانه ها ی عمومی در خدمت مدح و ثنای آنان در می آید. تا جایی پیش می رود که هر کس دیگری غیر رهبران، نظر جامعه را به خود جلب نماید، به مثابه ی دشمن و نه حتی رقیب، شمرده می شود. مهمترین ویژگی رهبران مستبد، این است که می خواهند تنها کسی باشند که دیده شوند. می خواهند تنها کسی باشند که مورد تحسین و ستایش قرار گیرند. هر عاملی که سبب جذب نگاه ها و تغییر آن به سوی دیگر شود، سرکوب می گردد. حکومت استبدادی، جامعه را مستمرا می نگرد و نگاه خود را از آن برنمی دارد، اما نظر و نگاه کنترل کننده و همواره نظرها و نگاه های جامعه را به سوی خود فرا می خواند، اما نگاه های تایید کننده و ستایش گرانه. حاکمان مستبد، نخبگان را سرکوب می کنند، زیرا نگاه های اجتماعی را به سمت خود فرا می خوانند و سهم دیده شدن مستبد را کم می کنند در حالی که مستبد می خواهد همواره در کانون توجه و در مرکز دیده شدن قرار گیرد.
نظام های استبدادی و شخص حاکم مستبد دو شر جانکاه و رنج آوری را بر جامعه تحمیل می کند. اولا، عدالت در دیده شدن را زیر پا می نهند. به نحوی که همگان را از منظر و مرئی محو و راه های ارتباطی را قطع می کند تا هیچ کس دیده نشود و در این میانه فقط حاکم دیده شود و ثانیا، و متقابلا، نگاه های نظارتی خود را در تماهی زوایای زندگی اجتماعی و حتی روابط خصوصی افراد نفوذ می دهند تا جامعه و ساکنان آن، تماما و در همه حال تحت نظر حاکمان قرار گیرند. شهر، توسط دوربین هایی که در خیابان ها و کوچه ها و ادارات و حتی در خانه ها کار گذاشته شده است کنترل می شود. همه می دانند که توسط این دوربین ها مستمرا تحت نظر هستند. دیده شدن مستمر، نظارت و نفوذ قدرت را افزایش می دهد و قدرت را با کمترین مانع اعمال می نماید.

 

دیوارهای ارباب بر "چشم های" رعیت بالا می رود

پیشتر از این به نقش و تاثیر قدرت، در این که خواهان نگاه های تحسین بر انگیز باشیم و از نظرها و نگاه های انتقادی و کنترل کننده حذر کنیم، اشاره شد. قدرت، عموما و به ویژه برای آنان که خود ساخته نیستند، خواهشی غیر منطقی و درخواستی غیر ممکن بدنبال دارد.به نحوی که هر چه قدرت بیشتر شود، آن خواهش و خواسته فزونی می گیرد. آن خواهش، این است که همگان باید همواره مرا و فقط مرا تماشا کنند. فرعونیت، دقیقا به معنای این است که دیگران لب نگشایند، جز به تمجید و تعریف از من، و چشم باز نکنند جز به تحسین من. قدرت بی مهار و بی مهابا، آدمیان را برده ی خویش می خواهد و جز به کرنش و بردگی دیگران رضا نمی دهد. اما گویی این رشته دو سر دارد. از سویی دیگران را به بردگی می کشاند، اما از سوی دیگر، خود، به بردگی "چشم ها" می رود. چنین برده ای که در قامت و هیئت خدایگان در آمده است، همواره در هراس و اضطرابی جانکاه به سر می برد، زیرا نمی داند چشم ها تا چه زمانی بر او دوخته می شود و از چه زمانی روی از او بر می تابند. هر کسی در هر مقام و مرتبتی که قرار دارد می تواند یک مستبد به تمام معنا باشد، چه یک حاکم باشد و چه یک پدر و چه همسر و یک دوست وسایر وجوه دیگر.
جهنم واقعی یک مستبد، وقتی است که سیل نقد به سوی او روان شود و چشم ها از او برگردد و دل ها از او دور شود. مستبد، فقط وقتی بودن خویش را احساس می کند که در کانون توجه همگان قرار داشته باشد و صدایی جز تحسین خویش نشنود. این ارباب است که به رعیتش وابسته است و به نگاه ها و تحسین ها و به سرسپردگی های دیگران محتاج است. اما کاری که ارباب می کند این است که فرایند ارتباط و وابستگی را معکوس نشان می دهد. به رعیت القا می کند که اگر نباشد، او نیز نخواهد بود. "خود کم بینی سرنوشت ستم دیدگان است که از جذب عقیده ی ستم گران نشات می گیرد. آن قدر می شنوند که به درد هیچ کاری نمی خورند، هیچ چیز نمی دانند و از یاد گرفتن هر چیزی عاجز هستند، و بیمار و کودن و نامولدند که عاقبت به بی لیاقتی خودشان متقاعد می شوند. دهقانان خود را پست تر از ارباب حس می کنند زیرا که ظاهرا ارباب تنها کسی است که همه چیز می داند و می تواند همه چیز را بگرداند." در جهان وارونه ی بنده ی ستم دیده، این ارباب است که باید دیده شود و ارج اش را همگان بدانند. خود را فرو بنهند و ارج و ارزش دیگری را به یاد داشته باشد. به بنده می آموزند که "او باید آرزوی خویش را رها کند و آرزوی دیگری را برآورد. او باید ارج دیگری را بشناسد بی آن که ارج خود او شناخته شود."
قدرت بی حساب، صاحب خود را در تارهای نامریی خواهش های برنیامدنی، در می پیچد و او را در کاسه ی چشم های دیگران، زندانی می کند. و این در حالی است که تا بنده ای نباشد، خدایگانی وجود نخواهد داشت. این خدایگان اند که برای بودن محتاج بندگان اند. این بندگان و بردگان اند که خدایگان را با چشم ها و نگاه های مملو از تحسین و دهان های لبالب از مدح ها خلق می کنند. مولانا نیز بر این ادعا است که فرعون، از ابتدا که فرعون نبود، بلکه دیگران به مدح و ثنایش خواندند و کرنشش کردند تا در این میان فرعون زاده شد.
ستایش های فرعون خیز که روزی بر جان دیگری خوشایند می آمد، روز دیگر، چون مشت بر صورت مداحان فرود می آید و بار رنج ها و دردها را بر آنان وارد می کند. در رحم چشم های تمجیدگرانه، جز هیولای استبداد پرورش نمی یابد. در سرزمینی که مردمش بر صاحبان قدرت کرنش می کنند درختی جز بردگی و بندگی نمی روید. از چنین درختی، البته جز میوه ی تلخ ستم، نباید انتظارداشت. دیری نمی گذرد که مستبد، بر همان چشم هایی که در او خیره مانده اند و تحسین ها نموده اند خاک می پاشد. و از کسانی که چشم ها را به سوی خود فراخوانده اند، انتقام می گیرد. در سرای استبداد، هیچ جنبده ای که توجه کسی را به خود جلب کند تحمل نخواهد شد. این حاکم است که باید بر طاق اسمان خود نمایی کند و دل ها را برباید.
استغنا، زمانی است که قدرت را نه از دیگران، بلکه از توانایی های خویش بداند. خود را بر پای خود ایستاده و مستقل از دیگران بیابد. در حالت استغنا است که فرمان می دهد، بی آن که طاقت رعیت اش را به حساب آورد. می خواهد همواره دیده شود (و البته این خواسته را در نهان خویش و در ناخودآگاهش بر دوش می کشد)، و برای همیشه شنیده شود، بی آن که ببینید و بشنود. تصمیماتش را بدون در نظر گرفتن دیگران، می گیرد زیرا دیگرانی وجود ندارند. این فقط اوست که می داند و می تواند. ایده هایش عالمانه ترین، سخنانش حکیمانه ترین و راهش به حقیقت نزدیک ترین، محسوب می شود. گویی جهان در دستان او می چرخد. این در حالی است که اگر چشم ها را از او برگیرند و دهان شان را از مدیحت و ستایش ببندند و خود را به رسمیت بشناسند، برج و باروی ارباب به اندک نسیمی فرو می ریزد. کافی است عصای نگاه ها و مدح ها را موریانه ی سکوت، فراگیرد، ان گاه خیل رعیت در می یابد که دیر زمانی بوده است که ارباب از دست رفته است و از بالای نخوت به خاک ذلت فرو می غلتد.
 

 

 

 

 

 

زیستن در منظر و محضر خدا
5 - آدمی در هر حال محتاج دیده شدن است. اما می توان این پرسش را درانداخت که دیده شدن از سوی چه کسی اهمیت دارد؟ ما در محضر چه کسی یا کسانی احساس بودن و زیستن می کنیم؟ دیده شدن از سوی چه کسی و یا کسانی خوشایند و دلپذیر است؟ زیستن در منظر آدمیان و یا زیستن در محضر خدا؟
عارف، کسی است که خود را از زیستن در نگاه های آدمیان نجات داده است و معنای زیستن را در ساحت متعالی و ارض ملکوت می جوید. از زندان چشم ها و دیده شدن ها رها شده است و زیستن در حضور خدا را تجربه می کند. عارف، زیستن در حصار چشم ها را به منزله ی اسارتگاهی می بیند که باید هر چه زودتر حفره ای بکند و از آن بگریزد و خود را رهایی بخشد. چشم ها را زندان "خود" می شمارد و قفل چنین زندانی را در حقیقت، تعلقات و تمنیات آدمی می داند. محتاج بودن به چشم هایی که بودن و زیستن را مهیا و معنا می کند. اما عارف، با شکستن قفل زندان ( یا همان نیاز درونی) راهی به رهایی می یابد. انسان معنوی، خود را از بند قیدهایی آزاد می کند که افکار عمومی و نگاه ها و نظر ها بر دست و پایش بسته اند. انسان معنوی بر فراز نظرها و نگاه ها می ایستد و فریاد می زند:
اینک این من،
بر پای خود ایستاده
بیرق خویش برافراشته
چون "کرگدن تنها سفر باید"
عارفان حتی از "دیده شدن" و از هم نفسی با فرشتگان هم ملول می شوند، اما این همراهی و دیده شدن را به دلیل متعالی تحمل می کنند.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال آدمی می کشم از برای تو
او می داند در پس هر دیده شدنی، درد فزونی می گیرد و رنج انباشته می گردد. از سوی دیگر می داند که "دیده شدن"، نیازی است که هر چه برآورده اش کنی، شعله اش ارتفاع بیشتری می یابد و همه ی وجود را می سوزاند.
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم
چشم ها، درد را افزون می کند و میل را رو به زیادت می نهند. از این رو چاره در این می بیند که از بند احتیاج و نیازی که او را به رقیت می کشد و طوق بندگی بر گردنش می افکند آزاد گردد و خود را از خویش و از دیگران برهاند. در این گفتمان، هم دیدن و هم دیده شدن از سوی دیگران؛ سبب انواع مصایب می گردد. گویی آدمی به دو گونه اسارت و بردگی کشیده می شود: اولین اسارت گاه، چشم های خود او است که او را به مسلخ آرزوها و تمنیات پی در پی و بی پایان می برد. و دومین اسارت گاه، چشم های دیگران است که چون زنجیر بر پای فردیت اش در می پیچد و کاخ وجودی اش را به تسخیر در می آورد. بدین سبب از انظار و دیدگان دیگر می گریزد و در گوشه ای به انزوا رو می آورد. چنین گریزی، الزاما گریز مکانی نیست بلکه به پناهگاه وجودی خویش پناه می برد و از اهمیت چشم های دیگران می کاهد. از تاثیر آن نگاه ها می کاهد و آنها را به محاسبه نمی آورد. از چشم های دیگران می گریزد اما او هنوز دیدگان خود را دارد و دل خویش را در اسارت چشم های خویش می یابد. بنابر این با خود زمزمه می کند:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
اما مگر می شود بی حضور و نگاه کسی و در تنهایی مطلق، زیست؟ اگر عارف نگاه و حضور انسان ها را وا می نهد از آن رو است که ساحت متعالی را می جوید. نگاه های انسان ها را وا می نهد تا به نگاه های خدا برسد. برای دیگران و آن گونه ای که آنان می خواهند، زندگی نمی کند. می زید آن گونه که خود تشخیص می دهد و مسئولیت زیستن اش را خود، بردوش می کشد. آزادی را گوهر انسانی می شمارد و نحوه ی بودن و شیوه ی زیستن اش را خود، انتخاب می کند. او زندگی اصیلی را در پیش می گیرد و از تنهایی اش نمی هراسد. از تنهایی هراسی ندارد زیرا خود را در محضر خدا می یابد و زیستن در حضور خدا را تجربه می کند. در نظرگاه عارفان، رها شدن از دیده شدن از سوی دیگران، مقدمه ای برای نجات و رستگاری است. آنان فرایند نجات خویش را از بی نیازی از "چشم ها" آغاز می کنند.
شمس، با دگرگونی که در مولانا ایجاد کرد، از او انسانی دیگر ساخت. شعله ای به هستی اش افکند و جهان اش را زیر و رو کرد. گام اول و شاید مهمترین گامی که مولانا در تغییر احوال خویش برداشت، چشم برگرفتن از چشم ها و چشم دوختن به خویشتن بود. از دیگران دل کند و به خویشتن دل سپرد. مولانا تا در اسارت چشم ها بود، خود را مرده می دید. او خویشتن اش را در حصار تنگ نگاه ها می یافت. "شمس"، دستان جان او را گرفت و او را از چاهی که برادرانش در آن جا افکنده بودند، رهانید. اما این بار چاه نبود، ارتفاعی بود که از آن جا دیده می شد و بر دیگران سروری می کرد.
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
اودارای مقام و رتبه ی بالای اجتماعی بود، مفتی شهر و فقیهی بلندآوازه بود. از این رو "شمس" به او می گوید: تو چون شمعی در میان جمعیت شده ای، همه تو را می نگرند، در کانون توجه همگان شده ای، چندان که گویی فردیت خود را از دست داده ای و از تو چیزی باقی نمانده است. و تو مرده ای. مولانا از همان هنگام نخست رهایی است که احساس می کند تا کنون گریه ی اندوهناکی بوده است که بر مرده ی خویش می گریسته است. از زمانی که از اسارت چشم ها رها می شود، خنده ای از جانی پر بار و فربه بر هستی می زند. او در سایه ی دولت عشق و نه در حاکمیت چشم ها، قهقهه ی مستانه سر می دهد و جامه ی مقام و شیخی و شمعی را از جان اش بیرون می آورد و سبکبال سماع اش را آغاز می کند.
مولانا به ما توصیه می کند: از مردن در چشم ها، نهراسید. مردن، گذار از وضعیتی است که در آن زندان شده اید. یکی از زندان هایی که به سختی ما را در بر می گیرد زندان کاسه ی چشمان مردمان است. دست کم بخشی از اسارت و در بند بودن، از جنس چشم ها است. مولانا به ما می آموزد که از دیده نشدن، نهراسید تا از اسارت بیرون آیید.
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
عارف، از دیده شدن و دیدن خود را می رهاند. رهایی واقعی وقتی است که به نگاه های این و آن نیاز ی ندارد. جان دلیر عارف از آن رو است که دیده ی سیری دارد. چشم حریص خود را بر جهان رنگارنگ می بندد و دل را چون باباطاهر آزاد می کند.
دیده ی سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا، زهره تابنده شدم
روح های گرسنه است که بر سر سفره ی چشم ها می نشینند واز طعام شور نگاه ها می خورند. اما روح های سیر، هیچ در پی نانی و آبی نمی چرخند. از این که از اسارت جشمان دیگران رهایی یافته اند، جان شان دلیر شده است. کسی که در بند و اسارت نگاه های دیگران است دست های لرزان و جانی تهی دارد. احتیاجش به این و آن او را زبون می کند. فضیلت فردیت و وجود مستقل را از او می ستاند. انسان گرسنه برای سیر شدن، لاجرم در اسارت و زندان قرار می گیرد. اگر مولانا خود را سیر چشم می بیند، زیرا ابتدا جان خود را از اسارت و زندان رهایی بخشیده است و جان رها شده البته سیر است. خورشید دولت عشق، در سرزمینی که به اسارت نگاه ها کشیده شده است طلوع نمی کند. جان دلیر، از آن کسی است که دیده ی سیر و آزاد از خواستن ها و تمناها و نیاز ها دارد.

6- آفات و آسیب های عطش دیده شدن
طلب نگاه و نظرهای دیگران و جذب آنها به سوی خود، هم چون نوشیدن آب شور دریا است که تشنه، لاجرعه سر می کشد، اما دیری نمی گذرد که تشنه تر می شود و نوشیدن بیشتر می طلبد. نوشیدن های مدام، در نهایت به مرگ تشنه می انجامد.
پیامدها و نتایج شوم غرق شدن در چشم ها و طلب مدام نگاه ها، به قرار زیر است:
1-از دست رفتن زندگی اصیل و زیستن بر اساس خوشایند ها و بدآیندهای دیگران. مبتلا شدن به زندگی تحمیل شده از سوی افکار و انظار عمومی.
2-اضطراب دائمی. از آن رو که می دانیم نگاه ها موقتی اند و از این رو که می دانیم روزی از چشم ها خواهیم افتاد.
3-نارضایتی از زندگی. زیرا در نهاد خویش و لایه های عمیق وجودی از این که این ما نیستیم که زندگی می کنیم، غمی پنهان، آزارمان می دهد.
4-صرف هزینه ی زیاد برای هیچ. برای آن که نگاه ها و نظرها را به سوی خود جلب کنیم، باید هزینه ی بسیاری را متحمل شویم. از قبیل هزینه های وقت و انرژی روانی و سایر هزینه ها. در بازار شلوغ نگاه ها، کالای دیده شدن، گران فروخته می شود.
5-از دست دادن استقلال فردی و محدود شدن حوزه ی اختیار. چنین فردی فردیت خویش را واگذار می کند.
6-فزونی گرفتن چشمداشت ها و انتظارات از دیگران. از همگان می خواهیم که همواره ما را در کانون نگاه های خویش قرار دهند و جایگاهی رفیع بخشند و این انتظار رو به فزونی می گیرد.
7-افزایش نارضایتی از دیگران. روی برگرداندن، سرشت طبیعی روزگار است. انتظار بیهوده و دور از واقعیت نمی تواند جامه ی عمل به تن کند. وقتی دیگران بر اساس انتظارات ما عمل نمی کنند از آنها فاصله می گیریم و رضایت مان از آنها کاستی می گیرد.
8-سرخوردگی و یاس. آن کس که از بام نگاه ها سقوط می کند و از چشم ها می افتد، به یاس و نومیدی مبتلا می گردد. از سوی دیگر، وقتی می بیند تلاش ها و هزینه هایی که برای جذب نگاه ها کرده است، بیهوده بوده است، بر افسردگی اش می افزاید.
9-غفلت از خویش. در غوغا و همهه ی نگاه ها، خود را گم می کنیم و از ظرفیت وجودی خویش غافل می شویم تا جایی که حتی از خود و با خود بیگانه می شویم. بدین سبب است که از این بیگانه می گریزیم و تنها ماندن را با این غریبه، شکنجه ای طاقت فرسا تلقی می کنیم. نگاه های دیگران، مانع از آشتی کردن آدمی با خویشتن می شود.
10-حسرت خوردن و کین توزی. از اقبال نگاه ها به دیگران، هم حسرت می خوریم و هم به کین توزی علیه این و آن می رسیم. حسرت هایی که به درخشیدن خورشید کسانی می بریم، در نهایت به کینه های درونی دامن می زند.
11-از دست دادن آرامش و سکونت روحی. داشتن تصور مسابقه ای از زندگی، قرار و سکونت را از آدمی می ستاند. زیرا در میدان مسابقه، رقیبان بسیاری حضور دارند که بسی چالاک ترند و در جذب نظرها و نگاه ها توانایی بیشتری دارند. چنین رقیبان چابکی آرام و قرار را از آدمی می ستانند و دریای درون را طوفانی می کنند. به راستی که "زندگی مسابقه نیست."

 

 

7- سنخ شناسی مواجهه با نیاز به "دیده شدن"

همان گونه که بارها اشاره شده است، "دیده شدن"، نیازی بنیانی و درونی انسان است. اما این که افراد با این نیاز چگونه مواجه می شوند و چگونه آن را ارضا می نمایند، با یکدیگر متفاوت می شوند. اگر نحوه ی رویارویی با این نیاز را سنخ شناسی کنیم، به طور کلی، سه نوع مواجهه را می توانیم گونه شناسی نماییم:
الف) اولین گروه که بیشترین جمعیت هم هستند، کسانی اند که نیاز به دیدن را در خود مدیریت نمی کنند و در اعماق دریای این نیاز ، غرق می شوند. به تعبیر دیگر، خویشتن خویش را نادیده گرفته و خود را به دست جامعه و افکار عمومی می دهند. مدگرایی، شهرت طلبی، غافلانه زیستن، و برخی رذایل اخلاقی مانند غیبت، دیگران را کوچک نشان دادن و از همه ی این ها مهم تر، از خود بیگانگی و از دست دادن فردیت و در نهایت، از دست دادن زندگی اصیل، برخی از رفتاری این گروه است. در پی چنین زندگی، البته انواعی از بیماری های روان شناختی و اجتماعی رشد می کند.
گروه اول که در سیلاب تند نگاه ها غرق می شوند، از خود می گریزند و در گرداب فزاینده ی وابستگی به دیگران گرفتار می شوند. این گروه، آن چنان که مولوی می گوید، دست کم با استفاده از دو روش از خود می گریزند: اولا، کار زیاد و توانفرسا و ثانیا، مستی
تا دمی از هوشیاری وا رهند ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
می‌گریزند از خودی در بیخودی یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
رفتارهای نابهنجار و حتی تخریب گرانه، از جمله واکنش های کسانی است که احساس می کنند دیده نمی شوند. تخریب می کنند، صداهای گوشخراش راه می اندازند، خشونت می ورزند، زیرا می خواهند دیده شوند. یکی از دلایل رفتارهای وندالیستیک و تخریب تاسیسات اجتماعی، نفرت از جامعه ای است که شخص وندال را نمی بیند و حاصل کینه ای است که در ندیدن اش در او ایجاد می کند. زیرا به تعبیر عامیانه، وقتی دیگ نظرها و دیده شدن ها برای من نجوشد بهتر است وارونه شود و آتشش خاموش گردد. گاهی هدف رفتار وندالیستیک، خود آدمی است. به این معنا که خود را تخریب می کند تا شاید صدای شکستن استخوان هایش، نگاه کسانی را به خود جلب کند.
ب) گونه ی دوم مواجهه با نیاز "دیده شدن" از آن افرادی است که این نیاز را در خود سرکوب می کنند و تلاش می کنند آن را بی پاسخ بگذارند. این گروه، به دو دسته ی کوچک تر تقسیم می شود.
دسته ی اول کسانی هستند که در واکنش روان شناختی به جامعه (مثل بدبینی نسبت به دیگران)، ارتباطات خود را با دیگران قطع می کنند و منزوی می شوند. خاموشی و تاریکی را برمی گزینند تا جایی که ره به افسردگی می برند. گویی با قطع ارتباط و گوشه نشینی، از دیگران و از خود انتقام می گیرند. جامعه گریزی و حتی جامعه ستیزی این گروه، در واکنش بدبینانه به زندگی اجتماعی و نادیده گرفتن نظمی است که در آن نظم، دیده نمی شوند.
دسته ی دوم، عارفان و معنویت گرایان اند که نیاز به تحسین و نگاه دیگران در آنها از بالای اهمیت اش سقوط کرده است. نادیده گرفتن این نیاز نزد معنویت گرایان و عارفان، از سر بی تدبیری و یا در واکنش روان شناختی در برابر جامعه نیست. اگر این نیاز را نادیده می گیرند از آن رو است که نظرشان را به جای دیگری معطوف کرده اند. این گروه به ظاهر جامعه گریزند اما به واقع چنین نیست، بلکه به دیده شدن از سوی دیگران توجهی نمی کنند، زیرا اساسا در عالم متعالی خویش می زیند. دیده شدن از سوی انسان ها را واگذار کرده اند تا در نگاه های امر متعال بزیند. فربهی درون شان، جایی برای دیگران نگذاشته است. اگر آنها می گریزند، در واقع از نفس های سنگین و تاریکی افزای نومیدان می گریزند. آنان معتقدند، این که گفته اند از دیگران باید اعراض کرد، منظور، اغیار است و نه از کسی که می تواند آدمی را در جهت بالایی یاری دهد.
خلوت از اغیار باید نی ز یار پوستین بهر دی آمد نی بهار
مولوی، آدمیان را دست کم در دو سنخ، صورت بندی می کند. کسانی که به منزله ی عقل اند و کسانی که به منزله ی نفس اند. اما توصیه ی او این است که با کسانی که نفس سیاه دارند، نباید مراوده داشت زیرا به تعبیر او وقتی نفس با نفسی دگر همراه شود، بر ظلمت درون و تاریکی جان آدمی افزوده می گردد و در نتیجه، آدمی در این تاریکی و در پیچ و خم مه آلود زندگی، گم می شود. اما اگر با عقل یار شود، آن گاه "زیر سایه یار تو خورشیدی شوی". بنابر این، عارفان انتخاب گرند و یاران خود را خود برمی گزینند و نه جامعه گریز و مردم هراس.
دسته ی اول در میان آنان که نیاز به دیده شدن را بی پاسخ می گذارند، کسانی هستند که از فرط لاغری روح، به کینه و انتقام و گریز از جامعه می رسند اما دسته ی دوم در فربهی جان خویش، جایی برای نظر و نگاه سایرین باز نکرده اند. اینان خود را می جویند نه دیگران را، خود را می شنوند و خود را می بینند و نه دیگران را. به تعبیر حافظ:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
آنان معتقدند که باید در خود کاوش کرد و با خود زیست. مولوی در یک رباعی چنین سروده است:
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
دعوت معنویت گرایان و عارفان، "بازگشت به خویشتن" و به "جهان معنا"است. به تعبیر حافظی، جام جم از خود باید طلبید زیرا بیرون ز آدمی چیزی نیست. گنج معنا، زیر پای آدمی است و نباید به دورتر نظر کرد. مولانا داستانی را نقل می کند که ناظر به همین مطلب است. داستان چنین است:
مردی از خدا گنج می خواست و طالب روزی وسیع بود. بعد از آن که دعا و زاری بسیاری کرد، شبی در خواب، نامه ای به وی می دهند که در آن نوشته است برای یافتن گنج، باید تیر و کمان در دست گیری و به فلان نقطه بروی و روی در قبله بایستی و تیر در چلهٔ کمان نهی و رها کنی. هر کجا تیر افتاد، گنج همان جاست. فردای آن روز بدان نقطه می رود تیر در کمان می گذارد و تا بناگوش می کشد و رها می کند.تیر به نقطه ای دور دست می افتد اما هر چه در آن نقطه و اطرافش کندوکاو می کند از گنج اثری نمی بیند. گمان می کند که کمان را به قدر کافی نکشیده است تیری دیگر با قوتی بیشتر رها می کند که دورتر می افتد و باز اثری از گنج نمی بیند. مدتی ادامه می دهد تا بکلی نا امید می شود و باز ناله و زاری می کند. در خواب به وی گویند که دستور را تمام و کمال اجرا نکردی. ما گفتیم که تیر در کمان نه و رها کن ،کشیدن کمان، فضولی بی جای توست. مرد، تیر در کمان نهاد و بی آن که آن را بکشد، رها کرد. تیر در پیش پایش افتاد و گنج را یافت.
ای کمان و تیرها پرداخته صید نزدیک و تو دور انداخته
هر که دور انداز تر او دورتر وز چنین گنج است او مهجورتر
گنج، درون آدمی و در همین نزدیکی است و نه در دور دست ها و نزد این و آن. عارفان و سالکان، راه درون را می پویند و از پلکان "خویشتن" بر بام حقیقت پا می نهند. آن گونه که بودا چنین کرد. بودا وقتی بودا (روشن شدگی) شد که مسیر سفر به خویشتن را برگزید و سفری طولانی را در پی حقیقت گام برداشت. اما آن گاه که به کشف خویش نایل شد، از دیگران بی نیاز شد و لذت شکرستان را نه از بیرون، که از درون می برد.
کان قندم، نیستان شکرم هم زمن می‌روید و من می‌خورم
جان عارف، هم چون شکرستان شیرین، آباد می شود و از این رو است که می تواند با خود بزید و زیستنی اصیل را تجربه نماید. بدون تمهید مقدمات و آمادگی درون، بیهوده نمی توان با خویش و در سکوت و تنهایی زیست. اراده ای پولادین و آمادگی بالایی می خواهد. مولوی به ما می گوید که برای اکتشاف خویش و سفر به درون، ابتدا باید همنشین بزرگان شد و از مصاحبت آنان بهره گرفت. برای چنین سفری، باید از بی حاصلان و بیهوده اندیشان، دور شد و خویش را از آفات آنان نجات داد.
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
باید اتفاقی در درون افتاده باشد تا نگاه های دیگران را طلب نکنیم. آدمی باید خود را بکاود و با تنهایی خویش آشتی کرده باشد و از سرمای استخوان سوز نگاه ها به گرمای درون پناه برده باشد، تا مقدماتی برای سفر به خویشتن آماده کرده باشد. آن سفر معنوی و آن طریقی که بودا برگزید، همانا سفر به خویشتن بود. از این رو بودا، سرمشق بزرگی است. سفر به وادی درون و با خویش آشتی کردن است. گویی "راهی به رهایی"، همان جاده ی درون است که باید روزی پیموده شود. مولانا تجربه ی خود را در اختیار ما می نهد و می گوید:
ای که تو محرم شده با عام و خاص مرده شو چون من که تا یابی خلاص
گرچه عارفان، از خلق بریدند تا به حق برسند، اما میان آنان، زهد نمایان، با به نمایش گزاردن دین ورزی، از دین، دکانی برافراشتند تا کاسبی کنند و شعله ای برافروختند تا روح های سردشان را شاید گرما بخشند. در این جا بود که "ریا" به منزله ی آفتی در جامعه ی دینی رشد کرد. سکویی برای دیده شدن و در کانون توجه این و آن قرار گرفتن به نام ریا ساخته شد. ریا، یعنی "مرا تماشا کنید.". مرا تماشا کنید که چگونه عبادت می کنم. اما حافظ، منتقد بزرگ زهد ریایی، بر آن بود که دین فروشی زاهدانه و خود نمایی صوفیانه را بر ملا کند و طشت رسوایی شان را از بام جامعه بیفکند. با این همه، ریا خود را در چهره های مختلف، منتشر کرد و به صد عنوان بازتولید گشت. در این میان، ملامتی گری، رشد کرد. ملامتی گری یعنی در بازار شلوغ و پر ازدحام عبادت فروشی، چاره یی دیگر باید تا انگشت نمای خلق شد. گرچه از شهرت گریختن و در گمنامى زیستن، یكى از پایه‏هاى اصلى طریقت ملامتیان بود اما با تجاهر به فسق، خود را در صدر دیده شدن ها قرار دادند. ملامتی گری به واقع، ریای معکوس و پیچیده ای است که در لباس مبدل نمایان می گردد. اگر ریا، برای برانگیختن تحسین دیگران بود، ملامتی گری نیز برای برانگیختن ملامت و بدگویی دیگران. یکی با تحسین خود را نمایش می داد و دیگری با تقبیح. یکی با فعل نیکوی ظاهری، نگاه ها را به خود جذب می کرد و دیگری با فعل قبیح و اظهار فسق و فجور.
هجویری در بحث از ملامت و ملامتیه، انتقاد می کند و می گوید: مقصود ایشان از رد خلق، قبول ایشان است. «اما به نزدیک من طلب ملامت عین ریا بود. و ریا عین نفاق. از آنچه مرایی راهی رود که خلق ورا قبول کند و ملامتی به تکلف راهی رود که خلق ورا رد کند و هر دو گروه اندر خلق مانده اند و از ایشان برون گذر ندارند.»
خلاصه آن که، گروه دوم به صورت کلی از نگاه های دیگران می گریزند، اما یک دسته ی آنان در واکنش روان شناختی و در مقابله با جامعه، در تنهایی عذاب آور بسر می برند. اما دسته ی دوم، کسانی هستند که اساسا خود را از زیر بار احتیاج به نگاه ها رها نموده اند تا در حضور خدا بزیند.

 

 

 

 

 

سنخ شناسی مواجهه با نیاز به "دیده شدن" (پاره ی دوم)
قبل از این که به پرسش چه باید کرد، بپردازیم، لازم است به گروه سوم از سنخ شناسی سه گانه، اشارتی رود تا این بخش از سخن تکمیل شده باشد.
همان گونه که در بخش پیشین آمد، آدمیان در مواجهه ی با نیاز به “دیده شدن” به طور کلی به سه گروه تقسیم می شوند. به تعبیری دیگر، سه گونه مواجهه با موضوع دیده شدن را می توان صورت بندی کرد. در قسمت هفتم، دو گونه ی نخست و ثانی، مورد بحث قرار گرفت و گفته شد که جمعیت کثیری، برای جذب نگاه های دیگران و برای آن که مورد توجه قرار گیرند، خود را در جامعه مضمحل می کنند و با از دست دادن استقلال و فردیت، زندگی اصیل شان را از دست می دهند. این گروه بر اساس خوشایندها و بدآیندهای دیگران زندگی کرده و خویشتن را در هیاهوی اجتماعی گم می کنند. اما گروه دوم کسانی هستند که نیاز به دیده شدن را در خود سرکوب می کنند و آن را نادیده می گیرند. همان گونه که پیشتر آمد، سنخ دوم، خود به دو گروه تقسیم می شوند. گروه اول کسانی هستند که در واکنش روان شناختی (مانند نفرت، دشمنی و...) از جامعه فاصله می گیرند و دست به تخریب خود و جامعه می زنند. با جامعه دشمنی می کنند، زیرا او را نمی بینند. اما گروه دوم کسانی هستند که نیاز به دیده شدن را در خود نادیده می گیرند زیرا احساس می کنند موجودی متعالی و چشمانی همیشه بیدار آنها را می بیند. آنها خود را در حضور خدا احساس می کنند. از این رو به دیگران چندان محتاج نیستند.
ج- سومین سنخ از انواع سه گانه، کسانی هستند که می خواهند دیده شوند، اما این نیاز را به مجاری عرفی، عقلی و اخلاقی هدایت می کنند. به تعبیر دیگر، اینان می خواهند دیده شوند اما نه با توسل به هر فعلی، بلکه کاری که اخلاق و عرف و عقل بر آن صحه بگذارند.
کسانی که دیده شدن را در پرورش و شکوفا کردن استعداها و بروز آنها می جویند و با انجام کنش های اخلاقی و انسانی مانند امداد و کمک رسانی و ابراز خلاقیت های مختلف، خود را به دیگران نشان می دهند. همان گونه که نقاش با کشیدن پرتره ای و گذاردن امضای خود پای آن اثر، با زبان بی زبانی فریاد می زند، "اینک این من". مرا تماشا کنید. این گروه، خویشتن را با روش های مثبت و قابل دفاع به سایرین معرفی می نمایند. و رضامندی باطنی را در کسب و پرورش امکانات انسانی جستجو می کنند و در پی آن هستند که وجه خلاق خویش را فربه نمایند و با خلاقیت هنری، ادبی، فکری، ورزشی، اجتماعی و سیاسی و از این قبیل، خود را معرفی کنند. این همه تلاش در جهت کسب قدرت بیشتر و بالاتر رفتن از نردبان منزلت اجتماعی و اشغال جایگاه شغلی، (فارغ از مواهب مادی آن) برای آن است که بیشتر دیده شوند. از این رو نقش های اجتماعی که حامل بیشترین نگاه اجتماعی است، نقش های محبوب و خواستنی تر محسوب می شوند. سلسله مراتب اداری – علاوه بر این که سهمی از قدرت را داراست – سهمی از دیده شدن را نیز به همراه دارد.
در میان گروه سوم نیز مسابقه ای در جریان است. مسابقه ای برای جذب هر چه بیشتر نگاه ها. دویدن و سبقت گرفتن از دیگران برای دستیابی به پله های بالاتر. اما گویی هر چه از نردبان منزلت و مقام اجتماعی بالاتر می روند، نگاه شان به پله ی بعدی می افتد و در دل، آن را آرزو می کنند. وقتی به آرزوی قبلی می رسند، آرزوی رفتن به پله ی بالاتر، خیلی زود به سراغ شان می آید و این پروسه همواره ادامه دارد. جهان گروه سوم در خوش بینانه ترین حالت، وضعیت مسابقه و رقابتی تنگاتنگ با دیگران است. رقیبی که باید گوی سبقت از او ربود و در مسابقه ای اخلاقی – عقلانی از او پیشی گرفت. شاید به همین دلیل است که این همه حسادت و بخل ورزیدن در میان کسانی رواج دارد که به گزاف، عنوان همکار بر خود نهاده اند. حسادت به ترفیع و ارتقا اداری و کاری، و بخل ورزیدن به دادن اطلاعات و تجربه های شخصی اداری به سایر رقیبان. از این رو بهتر است به جای لفظ همکاران، از واژه ی رقیبان استفاده شود.
آنان که در سطح اقلی جذب نگاه ها هستند، البته زندگی آرام تری را تجربه می کنند اما آرامش آنان که به حداکثر جذب نگاه ها می اندیشند، از کف شان می رود. آنانی که به حداقل ها اکتفا نمی کنند، البته چه خواری ها می کشند تا شاید روزی به عزت برسند. آرامش اکنون شان را از دست می دهند و غمناکانه زندگی می کنند تا مگر چند روزی (در آینده ی مبهم) را در خوشی به سر برند. مولانا می گوید:
از پی طاق و طرم، خواری کشند بر امید عزّ در خواری خوشند
بر امید عزّ ده ‌روزهٔ خدوک گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چه باید کرد؟ (پاره ی نخست)
ما هستیم و خصلت انسانی ما، که همانا به دیده شدن از سوی دیگران تمایل داریم. همین نیاز است که می تواند آدمی را به اسارت بکشد و همین نیاز است که به منزله ی انگیزه ای قوی در همبستگی اجتماعی، تعلقات گروهی و حتی در رعایت اخلاق در ساحت عمل، نقش بسزایی دارد. نیازی با دو نتیجه و دو کارکرد متفاوت. سخن بر سر نادیده گرفتن این نیاز، دوری جستن از دیگران، و عزلت گزینی نیست. زیرا انتخاب زندگی صوفیانه ی سخت گیرانه، ترک دنیا و عزلت گزینی، اگر هم ممکن باشد اما نتایج آن برای فرد و جامعه، نامطلوب است. بلکه سخن بر سر این است که زیستن در متن اجتماع را بدون غرق شدن در آن تجربه کنیم. این گونه زیستن است که فضیلتی بزرگ محسوب می شود. همگام با دیگران و زیستن در میان اجتماع، اما به اسارت دیگران تن ندادن است. تمام ادعا این است که اگر این نیاز را مانند تمامی نیازهای دیگر انسانی، به خوبی نشناسیم و ابعاد آن را در نیابیم و نحوه درست مواجهه با آن را نیاموزیم، به زودی آفات فراوانی بر شیوه ی زیستن ما وارد می کند، ما را به زندان نگاه ها و اسارت در اردوگاه چشم ها می برد. به راستی چه باید کرد؟
رهایی از اسارت نگاه ها، به آسانی و به گزاف نیست. فقط کافی نیست که بخواهیم رها شویم، بلکه باید بتوانیم و مهارت آزادسازی را در خود پرورش دهیم. علاوه بر اراده ی معطوف به زیستن اصیل و بر پای خود ایستادن، دست کم کسب سه گونه آمادگی، از مقدمات لازم به حساب می آید. سه گونه آمادگی عبارت است از:
اولا، آمادگی شناختی – معرفتی
ثانیا، آمادگی وجودی و روان شناختی
ثالثا، آمادگی عملی.
آمادگی معرفتی به مجموعه ی شناخت هایی اشاره دارد که وضعیت انسان در هستی و ویژگی های اگزیستانسیال او را در کانون توجه خود قرار می دهد. آدمی باید خود را بشناسد. همان گونه که سقراط گفت: "خودت را بشناس". این همان درس بزرگ حکیمان و متالهان در ادیان بزرگ جهان بوده و هست. توصیه یی مشترک در طول تاریخ به همه ی انسان ها در اعصار مختلف. آن سویه ی دیگر خود شناسی، انسان شناسی است. انسان شناسی، شناخت مشترکات آدمی و شناسه هایی است که آدمی را از سایر موجودات متمایز می کند. انسان شناسی یعنی شناخت دغدغه ها و مسئله ها، درها و رنج های انسان در طول تاریخ. خود شناسی نیز به معنای انسان شناسی و چیزی بیشتر از انسان شناسی است. خود شناسی و یا معرفت نسبت یه خود، شناخت آن دسه از ویزگی هایی است که مرا از دیگران جدا می کند. قوت ها وضعف ها، توانایی ها و ناتوانایی ها و تجربه هایی است که از رهگذر زیستن در جاده ی سرنوشت داشته ام. بنایر این، آمادگی معرفتی، معطوف به شناخت وضعیت انسان در هستی و ناظر به خود در مواجهه ی با جهان است.
یکی از ویژگی های اگزیستانسیال آدمی؛ تنهایی است. "آدمی بی رحمانه تنها است". تنهایی معناهای متفاوتی دارد. علاوه بر آن، تنهایی، ذومراتب و دارای ابعاد مختلف است. این سخن بدان معنا است که اولا آدمی با انواعی از تنهایی مواجه می شود و ثانیا هر یک از تنهایی های متعدد، واجد درجاتی است. به تعبیر دیگر، ممکن است شخص الف، در معنای اول، عمیقا احساس تنهایی کند، در حالی که شخص ب ممکن است چنین احساسی نداشته باشد. عمیق ترین نوع تنهایی که هیچ اش چاره نیست، تنهایی وجودی است. گفتار اگزیستانسیالیست ها ناظر به این نوع از تنهایی است. "یالوم" تنهایی وجودی را به هستی آدمی مربوط می داند و آن را این گونه تعریف می کند:" تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجو.د دیگر دهان گشوده و پلی هم نمی توان بر آن زد. .....جدایی میان فرد و دنیا." این همان تنهایی است که در زیرین ترین لایه ی وجود آدمی حاضر است، چه فرد نسبت به آن آگاه باشد و چه نباشد. و این همان دردی است که آدمی می خواهد با زیستن در کنار دیگران و در چشم و دل دیگران حضور دائمی داشتن، آن را درمان کند.
رویکرد وجود شناسی در روان شناسی و فلسفه، این نوع از تنهایی را سرچشمه ی اضطراب آدمی می داند. "پل تیلیش"، معتقد است برای زیستن، شجاعتی لازم است تا هنگامی که آدمی با تنهایی خویش مواجه می شود از آن نهراسد و از آن نگریزد. "تیلیش،" شجاعت بودن را این گونه توضیح می دهد:" شجاعت بودن، آن عمل اخلاقی است که آدمی با آن وجود خویش را تأیید می کند، علی رغم آن عناصری از هستی اش که با تأیید نفس ذاتی او در ستیزند."
همان گونه که پیشتر اشاره شد، شناخت مشخصات ذاتی و ویژگی های وجودی آدمی، اولین گام در راه مواجهه ی درست و عقلانی با دردها و رنج هایی است که بر دوش روح آدمی سنگینی می کند. گرچه زیستن در چشم دیگران، نوع اول تنهایی را که همان تنهایی میان فردی است، می زداید. اما پرسش این است که آیا همواره می توان در ذهن و ضمیر و در چشم های دیگران، حضور دائمی داشت.؟ این جا است که دومین ویژگی درونی و عمیق آدمی رخ می نماید. شاخصه ای که باید آن را همواره در سطح آگاه ذهن نگاه داشت. ویژگی دوم، عبارت است از :"فراموشی". تاریخ ما را فراموش می کند. بستگان و دوستان و آنان که روزهایی را با آنها به سر برده ایم، ما را فراموش می کنند. همین عنصر فراموشی است که احساس تنهایی و جدا افتادگی را در آدمی به وجود می آورد. فراموش شدن، یعنی تنها شدن و تنها شدن یعنی از چشم ها و نگاه ها به خلوت خاموش خویش، سقوط کردن. اما آیا برای فراموشی آدمی چاره ای و گریزگاهی هست؟
مکان و زمان، در فراموش شدن و از چشم ها سقوط کردن، نقش بزرگی را ایفا می کند. ما وجودی "زمانی" و "مکانی" هستیم. زمانمند بودن آدمی، چیزی است که "ژان وال" در توضیح اندیشه های "یاسپرس" از آن به تاریخیت وجودی نام می برد. ایده ی تاریخیت، عمیقا با محدودیت ارتباط دارد. یاسپرس می گوید که "تاریخیت نیز جلوه ی است ویران کننده ی خویش، زیرا که عمیقا وابسته به زمان است.". تاریخیت، (این که من در زمانی هستم و در زمان دیگر به پایان می رسم)، به تعبیر یاسپرس، یکی دیگر از "موقعیت های مرزی" انسان است. "موقعیت مرزی"، تعبیر دیگری از همان فقر وجودی و متناهی بودن آدمی است.
آگاهی مدام و فعال از ایده ی تناهی انسان در ابعاد مختلف و رسیدن به مرزهای وجودی و این که "من" (من آدمی)، محدود به زمان و مکانم و از این رو نقص دارم، مهم ترین آمادگی معرفتی است که باید آن را کسب کرد. من نمی توانم مالک همه ی چشم ها شوم و نمی توانم کاری کنم که چون خورشید بر قلب ها بتابم. آگاهی به محدودیت و پذیرفتن حدی برای خود، مقدمه ی معرفت شناختی زیستن در آرامش است. این که من می دانم قادر به تصاحب همه ی نگاه ها نیستم و" من به تصدیق این نکته می رسم که هستی، به خودی خود کافی نیست و ما به ملاحظات هستی اکتفا می کنیم."
همان گونه که اشاره شد آگاهی از تنهایی و پذیرفتن آن به عنوان واقعیتی انسانی، گام اول در آمادگی معرفتی در مواجهه ی درست با نیاز به دیده شدن محسوب می شود. اولین گام این است که آدمی تنهایی خویش را بفهمد و آن را بپذیرد و از آن نگریزد. مهارت کنار آمدن با خویشتن را بیاموزد. آگاهی از این که؛ دیده شدن و مورد توجه این و آن قرار گرفتن، اولا ناپایدار است. همیشگی نیست. گاهی هست و گاهی نیست. لطف دیده شدن به تعبیر حافظ گاه هست و گاه نیست.
بنده پير خراباتم که لطفش دايم است ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
برای آمادگی معرفتی، بسی بیشتر از آن چه در این نوشته ی کوتاه آمد، شناخت و آگاهی لازم است. اما در این جا به ایجاز تمام، اشاراتی به دو ویژگی آدمی شد تا نمونه ای به دست داده باشیم. به راستی کتاب وجود آدمی را لایه های عمیق، پیچیده و گسترده ای است که به آسانی نمی توان از آن آگاه شد و آن را ورق زد.

 

 

 

چه باید کرد؟ (پاره ی پسین)
آمادگی دوم و لازم برای رستن از زندان نگاه ها، از سنخ آمادگی روان شناختی و وجودشناسانه است. گرچه سنخ های متفاوت روان شناختی، نیازشان به دیده شدن یکسان نیست. به گونه ای که گویا سنخ روان شناختی برونگرا، در مقایسه با سنخ روانی درون گرا، گرایش بیشتری به جذب نگاه های دیگران به سوی خود دارد. با این همه سنخ های مختلف روان شناختی نیاز به تمرین و آمادگی روحی برای رها شدن از اسارت گاه چشم ها دارند. در این جا مهمترین هدف، باز کردن رشته های وابستگی است که به دست و پای روح و جان آدمی پیچیده شده و او را از پرواز در هوای پاک خویشتن باز می دارد.
از ویژگی های روان شناختی آدمی، آرزو اندیشی های مستمر و فزاینده است. "به نظردورکیم، انسان ها موجوداتی با آرزوهای نامحدوند. آنان بر خلاف جانوران دیگر با برآورده شدن نیازهای زیستی شان سیری نمی پذیرند. انسان هر چه که بیشتر داشته باشد، بیشتر هم می خواهد و برآورده شدن هر نیازی به جای کاستن از آرزوهای انسان، نیازهای تازه ای را هم بر می انگیزد." گویی سرشت آدمی سیری ناپذیری و فزون خواهی مکرر است. می خواهد دیده شود اما این خواستن هیچ گاه سیری نمی پذیرد، بلکه اوج می گیرد و گسترده تر می گردد. آرزو اندیشی و سیری ناپذیری انسان، او را به بند می کشد و راه رهایی اش را سد می کند. هر یک از آرزوها، ما را به دیگران وابسته می کند و در نهایت، طناب محکم و ضخیمی از وابستگی، آدمی را از هر طرف مهار می کند و خویشتن خویش را به دار می کشد. برای رهایی باید از وابستگی ها رها شد. "هر جا که وابستگی وجود داشته باشد، حتما درد و رنج هم هست و هر چه وابستگی بیشتر باشد، درد و رنج هم بیشتر است." به واقع، آدمی در آرزوهایش بلعیده می شود و در خواهش های بی شمارش منحل می گردد.
مطابق با تعالیم گویانکا، چهار نوع وابستگی وجود دارد که آدمی را به رنج می افکند و لذت زیستن اصیل را زایل می کند. وابستگی به آرزوها و عادت به حرص و آز، اولین وابستگی است که با یک حس فیزیکی همراه است. خواهش ها و تمنیاتی که توفانی از اضطراب در درون ایجاد می کند. وقتی آدمی در مرداب خواسته ها و آرزوهای سیری ناپذیر می افتد، بتدریج به پایین کشیده می شود. مانند خاراندن زخم است که فقط آن را بدتر می کند، ولی شخص هم چنان از خاراندن زخم لذت می برد. می خواهد دیده شود، اما همین که میدانی و فرصتی برای دیده شدن بیابد، می خواهد آن میدان را وسیع تر کند. می خواهد بیشتر و بیشتر دیده شود.
نا ممکن است که بتوان برای آرزوی فزاینده و رو به گسترش، پاسخی مجاب کننده یافت از این رو باید هوشیار بود که در دام محال اندیشی نیفتاد تا در بیابان های ناممکن، سردرگم و حیران نگشت. همان گونه که حافظ گفت:
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
مولانا راه را به ما نشان می دهد که برای رهایی، ابتدا باید چشم سیر بود. با چشم های حریص و گرسنه، نمی توان پا در بیابان اصالت زندگی نهاد. سیر چشمی است که جان را دلیر و شجاعت بودن را در آدمی بنیان می نهد. اصلا چشم سیری مقدمه ی دلیری است.
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
شکوفا شدن گل قناعت در وجود آدمی، شرط لازم برای رسیدن به چشم سیری است. همتن گونه مولوی در جایی دیگر می گوید:
کاسه ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پردر نشد
قناعت پیشگی و به خود پرداختن، جان را در جهت فربه شدن آماده می کند. انسان های میان تهی و آنان که برای ایستادن به دیگران تکیه می زنند، در خارستان تمنیات و آرزوهای برنیامدنی قدم می زنند و نمی توانند از زندان چشم ها رهایی یابند. آنان محتاج نگاه هستند همان گونه که یکی از بیماران به روانکاو(یالوم) گفته بود: وقتی کسی مرا نمی بیند گویا نیستم. پیروی افکار عمومی و غرق شدن در جریان تند نظرها و نگاه ها، آرامش را از آدمی می ستاند و جهان پر تلاطمی را ایجاد می کند. مولوی معتقد بود اگر می خواهی به آرامش برسی، باید وجود متفرق ات را به وحدت برسانی:
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
چنان آمادگی لازم است که شخص، هستی خویش را به چشم های دیگران گره نزند و شجاعت بودن و تنها زیستن را در خود بپرورد. پرورش اعتماد به نفس و کاهش خودکم بینی، آدمی را از لحاظ روان شناختی، آماده ی مواجهه ی با خود و پذیرش خویش می کند. وقتی جان فربه شد و جهان درون، گلستانی با صفا گشت، آن گاه با خویش زیستن، شیرین می شود. تا جایی که آدمی می تواند چنین بزید که:
با ازل خوش با اجل خوش شادکام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنک جان در روی او خندد چو قند از ترش‌رویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او کی خورد غم از فلک وز خشم او
اما آنان که به خدا ایمان دارند، سرمایه ی بزرگی در اختیارشان هست و آن، زیستن در حضور خدا است. آن که چشم های خدا را همواره باز می بیند و خود را در برابر چشم های او احساس می کند، به چشم های دیگران آدمیان محتاج نیست. در سرمای استخوان سوز تنهایی، با نفس های خدا گرم می شود و دست های یخ زده اش را با گذاشتن در دستان او گرم می کند و جانش از هم سفرگی با او فربه می گردد. عارفان، درس های تجربی و عملی بزرگی در اختیار نهاده اند تا آنان که دغدغه ی خویش دارند و به تعالی روحی خویش می اندیشند از آن درس ها بیاموزند و آنها را بکار گیرند.
سومین شرط رهایی ، آمادگی عملی است.
"رهایی، تنها با تمرین به دست می آید و نه هرگز با مباحثه ی محض"
دست آخر، برای رهایی از زندان چشم ها، تمرین عملی و تمهیدات عینی لازم است. آمادگی عملی، ناظر به پرورش استعدادها، خود شکوفایی و ممارست در راه فربه شدن روان است. با خویشتن باید دست و پنجه نرم کرد و با مدیریت خود، اوقات را به بیهودگی و بی حاصلی تلف نکرد. جهد سخت و کوشش توان فرسایی لازم است که خواهش ها و خوشایندهای آنی را نادیده گرفت و نیازهای احساس شده را به سنگ محک عقلانیت و معنویت، سنجید. هر ندایی شنیدنی و هر دعوتی پذیرفتنی نیست. کسی که برای خود، بها و ارزشی قایل است، خویشتن اش را چون چراغ روشن از گزند هوایی که شور و شر دارد، در امان نگه می دارد.
چراغ است این دل بیدار، به زیر دامنش می دار از اين باد و هوا بگذر، هوايش شور و شر دارد
سرک کشیدن به هر بازار و پرسه زدن در میان هر جمع و قدم زدن در هر زمین شوره زار، نشان می دهد که شخص، خود را بی قدر و مقدار می داند. آن کس که چو بیکاران به هر دکانی می نشیند و هر جامی را سر می کشد، چگونه می تواند لذت رهایی را تجربه کند؟ بیش از هر چیز، باید دغدغه ی خود را داشت و بر افعال خود مراقبت دائم نمود. چگونه است که از فراموش شدن توسط دیگران دلخور می شویم، اما هیچ به این نکته نمی اندیشیم که چرا خود را فراموش کرده ایم؟ چگونه است که از عهد شکنی دیگران ناراحت می شویم، اما به عهد هایی که با خود می بندیم، هیچ وفا نکنیم. به راستی که بزرگ ترین جفا و بی وفایی را خودمان نسبت به خودمان روا می داریم. شاید که مهارت عملی زیستن را نیاموخته ایم.
گرچه تمهیدات نظری در رهایی انسان، اجتناب ناپذیر است اما تمرینات و آمادگی های عملی نیز ضرورت تام و تمام دارد. در غیر این صورت وقتی کشتی زندگی به صخره ی واقعیت های سخت و ناگوار بر می خورد، در آب های متلاطم غرق خواهیم شد. شنا کردن، نیاز به بلد بودن و مهارت عملی دارد. حکایت نحوی و کشتی بان را به یاد بیاورید، آن نحوی به دانش صرف و نحو خود شاد بود و افتخار می کرد. اما آن هنگام که باد، کشتی را به گردابی افکند آن گاه کشتی بان از آن عالم نحوی پرسید:
هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی، ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست زانک کشتی غرق این گردابهاست
تجربه ی عملی زیستن وقتی به دست می آید که شخص، جدا و مستقلا با زندگی و با خویشتن مواجه گردد. رویارویی با هستی، خود و زندگی، نه با اتکا و حمایت های این و آن و زیستن، نه در پیش چشم دیگران، بلکه قدم زدن در جاده ی زندگی، به تنهایی. از این رو ابتدا باید لیاس هراس را از قامت تنهایی مان در آوریم و تمرین جسارت و شجاعت کنیم. گره ها را با دست های خویش باز کنیم و برای ایستادن به هیچ دیواری تکیه نزنیم.
تمرین های عملی که در برخی نحله ها و روش ها وجود دارد می تواند ما را یاری دهند. اما قالب مشخص و استاندارد شده ای برای رهایی وجود ندارد. گرچه می توان و باید از تجربه ی دیگران سود برد اما هر کس گویا باید راهش راخودش بیابد و شیوه های نویی خلق کند. با این همه آموزگاران بزرگی هستند که می توان در پای درس شان نشست و آموخت و از آنها یاری گرفت.
برخی از تمرین های عملی عبارت است از:
تجربه تنهایی. فرصت هایی فراهم کنیم تا مدتی را در تنهایی به سر بریم. شاید لازم باشد هر از چند گاه، با خویش تنها شویم. تنهایی، نشانه ی مهم و روشنی است از این که میزان منحل شدگی مان را در چشم های دیگران بسنجیم. به میزانی که از تنهایی هراس داریم و از آن می گریزیم، به همان میزان، خویشتن خویش را به دیگران واگذار کرده ایم. گویی رابطه ی مستقیمی میان تحمل تنهایی و مضمحل شدمان در جمع وجود دارد. باید به جایی برسیم که حتی از تنهایی خویش لذت ببریم. لذت با خود بودن و همنشینی با خویش، این همان لذتی است که از همه ی خوشایندها برتر است. امور متعالی که برای ما لذت بخش است و در تنهایی انجام می گیرد در الویت کاری قرار دهیم. آیین ها و مناسک، گرچه واجد کارکردهای مثبت است اما اگر به صورت عادت درآید، آن گاه است که باید آن را موقتا تعطیل کرد.
گوش دادن به موسیقی. در این جا گوش دادن فعال منظور نظر است. و نه هر موسیقی. موسیقی که آدمی را به خود فرا بخواند و روح را با معنای متعالی اندیشیدن نزدیک کند.
از مشغولیت ها و سرگرمی ها را بکاهید و رد پای ثانیه ها را آگاهانه دنبال کنید. زیستن در تمامی لحظات. مثلا تلویزیون را خاموش کنید. روزنامه خواندن را موقتا کنار بگذارید.
وقتی در جمع هستید، بیشتر از آن که سخن بگویید، گوش شنوا داشته باشید. زیرا یکی از راه کارهایی که برای دیده شدن برگزیده ایم این است که با سخن گفتن، خود را بنمایانیم. لازم است زبان در کام کشیم و سراپا گوش شویم.
چشم های مان را برای دیدن زیبایی های زندگی تربیت کنیم. ما زیبایی های را نمی بینیم. از کنارشان می گذریم و درک درستی از آنها نمی یابیم.
کتاب بخوانیم. بخوانیم و بخوانیم. به ویژه در باره ی انسان شناسی، خواندن بسیار پر اهمیت است. ادبیات عشق، ادبیات مرگ و ادبیات تنهایی از اهمیت بالای برخوردار است. در این میان، نهج البلاغه، جایگاه و مرتبه ای بس والا دارد. آن جا که از ناپایداری جهان می گوید. آن جا که مرگ اندیشی و خدا اندیشی را تفسیر می کند. سفارش هایی که مولای متقیان به پسرش می کند، شاهکاری است از تجربه های ناب انسانی که خود را در پایان راه زندگی می بیند. نامه ای "از پدری که در آستانه ی فناست. و چیرگی زمان را پذیراست، زندگی را پشت سر نهاد و به گردش روزگار گردن نهاده است."
شفقت ورزی عام و بی چشمداشت را تمرین کنیم. ببخشیم و ببخشاییم. بخشودن، یکی از راه های کارآمد در سلوک و جاده ی انسانی است. از موثرترین تمرین هایی که جان را صیقل می دهد و می تراشد، کندن از خود و به دیگران دادن است.
جهان مان را گسترش دهیم. با فرهنگ ها و تجربه های دیگران آشنا شویم. سرگذشت رفته گان را بخوانیم و سرنوشت آدمیان را به دقت مورد تامل قرار دهیم.
آن چه گقته شد، نمونه ای از برنامه هایی است که می توانیم به صورت شخصی به آن بپردازیم. چه بسیار تمرین هایی وجود دارد که ما را با خودمان آشنا می کند و استعدادهای ما را به خودمان معرفی می نمایند.


 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 238527

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • هما A1 ۲۰:۱۵ - ۱۳۹۵/۱۲/۰۹
    0 0
    بسیار عالی بود. خیلی استفاده کردم. ارزش وقتی که گذاشتم رو داشت. ممنونم.
  • بی نام A1 ۱۲:۲۱ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۵
    0 0
    عالی ،آموزنده از منظر روانشناختی حضرت مولانا ودارای کارکرد عملی برای زیستن دراین وادی هزار رنگ....سپاس از شما