گیتی دریغ کُشته و اندوه کِشته است
این قصه در صحیفه آدم نوشته است
همه زندگی آدمی دریغ است. نه تنها زندگی هیچکسی چون من که زندگی لسانغیب نیز به درد و دریغ آغشته است:
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به رضا که میاندیشم همه وجودم دریغ میشود. بچه جنگ و جنون و کوچهگردی باشی مرگ برایت چیز غریبی نیست. دفترچه تلفن و آلبوم عکسات پر است از دوستان دور و نزدیکی که ناگهان پر کشیدند و تو را با همه رنجهایت تنها گذاشتند اما رفتن هیچ کدامشان مثل رفتن رضا این قدر درد و دریغ نداشت. گفتند فقط یک تومور خوشخیم است. آن قدر خوشخیم که درآوردنش از معالجه یک سرماخوردگی سادهتر است. منِ احمق هم باور کردم. باور کردم و رفتم به آن سفر احمقانه. چرا رفتم؟ چرا نماندم و به دیدار رضا نرفتم؟ چرا گفتم بگذار بعد از سفر؟ آخ که این شعر اخوان چه قدر جگرم را میسوزاند:
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آیینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچهها بسته است
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
اگر میماندم و سفر نمیرفتم دستکم می توانستم آخرین تصویری را که از رضا دیده بودم به یاد بیاورم. حالا آخرین چیزی که از او در ذهن دارم صدای بیحوصلهای است که چند روز قبل از بستری شدنش در گوشم مانده.
چرا صدایش این جوری بود؟ چرا پاپیچش نشدم که بگوید چرا این قدر مغموم است؟ چرا این قدر بیحوصله بود؟ شاید از من دلخور بود؟ شاید میخواست به من بگوید تو که این قدر ادعای رفاقتت میشد چرا نرفتی یقه آن فرومایهای را که در آن روزنامه کذایی برایم پروندهسازی کرد نگرفتی؟
شاید... چه میدانم. شاید اگر قبل از جراحی میرفتم سراغش و بغلش میکردم و فحشش میدادم و سراغ شعر ناتمامش را میگرفتم حالش بهتر میشد. شاید... نمیدانم. آخ که این بچه چه قدر نجیب و شریف بود. آخ که چه قدر این روزها خیابان میرزای شیرازی و کریمخان نکبت است. آخ که چه قدر سفر چیز بدی است.
نظر شما