پزشکی که با الهام از خیام به نقاشی روی آورد

شایان افشار که این روزها نمایشگاهی از آثار خود را در گالری ماه مهر به تماشا گذاشته است، درباره چگونگی علاقه‌مند شدنش به نقاشی و تاثیر خیام بر خود توضیح داد.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز چهارم آبان، نمایشگاه نقاشی از آثار شایان افشار در نگارخانه ماه مهر با عنوان «سفری در یاخته‌های رنگ و زمان» برگزار شد که تا بیست و یکم آبان نیز ادامه خواهد داشت.

او نمایشگاه‌های متعددی در ایران و آمریکا برگزار کرده و همچنین مقالات و کتب متعددی در زمینه فرهنگ و هنر نیز به چاپ رسانده است. از همین رو گفت‌وگویی که مسعود بطحایی با  او انجام داده است را در ادامه می‌خوانید.

جناب افشار شوق نقاشی را از چه زمانی در خود احساس کردید و به سمت آن کشیده شدید؟

مانند بسیاری از افراد، شوق نقاشی از دوران کودکی در من ایجاد شد. یادم هست در زمان دبستان هفته‌ای یک بار کلاس نقاشی داشتیم و یکی از نقاشان قدیمی که معلمان بود، مدل‌هایی از منظره و حیوانات و جنگل و امثال اینها داشت و ما را وادار به کپی کردن از روی آنها می‌کرد. اما من خودم هم چیزهایی اضافه می‌کردم. مثلا در یک نقاشی منظره یک خرگوش هم می‌کشیدم و بعد سایه‌ـروشن می‌زدم. این سایه‌ـروشن‌ها چشم بقیه را می‌گرفت و برخی اوقات هم می‌گفتند که کار خودت نیست!

البته از خانواده‌ای می آمدم که انتخاب ساز زدن را هم داشتم. منتهی در خانواده‌های نیمه قدیمی و نیمه سنتی که پیشینه فئودالی داشتند، سخت بود که تو موزیسین یا نقاش بشوید. حداقل انتظار، مهندس یا دکتر شدن بود یا تحصیل در رشته حقوق و علوم سیاسی. ولی بنده برخلاف برادر بزرگم که پزشک شدند، در کنکور دانشکده هنرهای زیبا و دانشکده ادبیات امتحان دادم. در دانشکده ادبیات به خاطر برخی شیطنت‌ها اخراج شدم و پس از آن توسط خانواده برای تحصیلات به آمریکا فرستاده شدم. دو سال اول کالج بودم بعد از آن وارد دانشگاه برکلی شدم. در آن دوره بسیاری از اساتید بزرگ دانشگاه‌های معتبر، باقی مانده مکتب آبسترکتیسم بودند. در نتیجه آنچه که به ما به عنوان شاگردهایشان القا می‌کردند، این بود که شما در صحنه‌های باز هستید و فقط تاثرات خود را به صورت تجریدی از محیط یا ذهنیت خود می‌گیرید و بر روی بوم می‌آورید. این موضوع در آن زمان خیلی خوشایندم نبود و زیرا در آن زمان مسائل اجتماعی و عدالت اجتماعی و تضادهای طبقاتی در ذهنم بود که چطور هنر می‌تواند آنقدر (از دید آن موقع بنده) اخته باشد. ان اساتید معتقد بودند و می‌گفتند شما در عصری زندگی می‌کنید که همه چیز گسترده شده و هیچ چیز در قالب قاب جا نمی‌شود و برای همین بوم را بزرگتر می‌گیریم که صحنه را باز کنیم.

اما در یکی دیگر از مقاطع مهم زندگیم که در سال چهارم دانشگاه برکلی بودم در ترم آخر تاریخ هنر نقاشی غرب با یکی از اساتید بسیار بزرگ و با دانش برخورد کردم. ایشان برای یک کارگاه، از یکی از اساتید فرانسوی دعوت کرده بود. او یک جمله‌ای بیان کرد که در دل و ذهنم حک شد. گفت، «نقاشی مرده و وجود خارجی ندارد. چون نه ما به ازای اجتماعی دارد و نه ما به ازای تئوریک. گالری‌ها به موزه‌ها انتقال پیدا کرده‌اند و چیزی جز «رنگرزی» باقی نمانده و بعد از این فقط آشوب است. خیلی‌ها نقاشی خواهند کرد ولی هرکس به میل خودش.»

در برکلی کلاس‌های فلسفه هم داشتیم و همین امر باعث شده بود برای هر چیز پرسش تولید کنم و چرایی و چیستی و چگونگی حقیقت فکرم را مشغول کرده بود. و اگر من می‌خواهم نقاشی کنم یا اینستالیشن و کلاژ کنم، چه باید انجام دهم. با در نظر گرفتن اینکه، محتوی هم داشته باشد. در کلاس‌های تمرینی چاپ دایما فکر می‌کردم که با توجه به اینکه بودجه خرید کاغذهای بزرگ را نداشتم چگونه بر روی کاغذهای کوچک ایده خودم را پیاده کنم و بتوانم این قاب را بشکنم و بتوانم از صحنه سفید و تهی استفاده کنم و بی‌مرزی را به نمایش بگذارم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که کناره‌های کاغذ را خالی بگذارم و این یعنی که کار از یک جای مشخص شروع نمی‌شود و ادامه‌اش در ذهنیت مخاطب شکل می‌گیرد و ما فقط یک بخش آن را می‌بینیم. این ایده‌ام مورد توجه استادم قرار گرفت.

در همین دوره بود که تصمیم گرفتم دکترای خود را بگیرم و یک شغل تدریس داشته باشم که از نظر درآمدی تامینم کند تا بتوانم با فراغ بال بیشتری به نقاشی بپردازم. در اواخر دوره دکتری بود که کاغذهای بزرگ می‌گرفتم و با کاردک روی انها رنگ‌های مختلف را در عین حال که خود انگیخته بود، ولی کنترل شده، قرار می‌دادم. کار که تمام می‌شد همه می‌گفتند که یک صفحه آبستره است. با اینکه کل کار را رنگ می‌گذاشتم و فکر می‌کردم از هر طرف ذهنیتم ادامه پیدا می‌کند و مرزی برایش تعیین نکرده بودم، ولی هنوز خودم را در قاب احساس می‌کردم. مفهوم قاب شاید از مفهوم سلول که در ذهنم به خاطر اتفاقی که برایم افتاده بود، نقش بسته بود. تا اینکه شبی در حالت طب و نیمه جنون، شروع کردم به پاره کردن نقاشی‌ها ولی در پاره کردن سعی می کردم یک نوع فرم هم وجود داشته باشد. بعد این فرم‌ها را جدا می‌کردم و ساعت‌ها به آنها نگاه می‌کردم. برخی را دور می‌ریختم و برخی را درهم ترکیب می‌کردم. در این ترکیب کردن حرکت‌های مختلف را امتحان می‌کردم و بعد آنها را روی یک صفحه کاغذ دیگری قرار می‌دادم. در ذهنم این تئوری بود که حرکت و فرم را در درون خودش بازسازی کنم. در عین حالی که آبسترک هست در خودش مومان و حرکت دارند و این مومان نماینده احساس و تنش و برداشت‌های من از ایران است. حدود بیست و چندتا از این کارها تولید کردم و وقتی به برخی از اساتید نشان دادم، خیلی مورد توجه قرار گرفت و خواستند که کارها را روی بوم بیاورم.

آنچه در کارهای شما دیده می‌شود این است که فرم و یا شکلی در نقاشی‌ها نیست. از آنجایی که مطالعات خاورمیانه‌شناسی زیادی داشتید، چقدر در آثار شما اثر نگاه به شرق دیده می‌شود؟

به قول یکی از دوستان زیر پوست همه ما خیامی وجود دارد که چگونگی و چرایی مابین دو لحظه عزل و ابد و نفس آنی را به ما گوش زد می‌کند. نمی‌توانم پلی مشخص ما بین اندوخته آکادمیکم و اینکه چقدر خودم را رها می‌کردم و بی اختیار، خودم را تخلیه می‌کردم، بزنم. ولی بی شک می‌دانم یکی از رویاهای تکرار شونده من در طی این چهار دهه این بوده که زیر یک گنبد، زیر یک بازارچه قدیمی ایستاده‌ام که از دریچه‌های آن نور می‌آید. به عنوان یک آدم سکولار، یک حالت نه عرفانی بلکه خیامی بهم دست می‌داد. این تجربه و ذهنیت روی رنگ‌هایم نیز اثر گذاشت. با اینکه در جای سرسبزی زندگی می‌کردم، کویرها و صحراهای ایران در ذهنم وجود داشت. زرد و اخرایی که در برخی کارها استفاده کردم نمایانگر همین کویرهاست. به این شکل می‌توانم بگویم به طور غیرمستقیم از نظر تخیل و تصویر ذهنی، انعکاس‌هایی در کارهایم پیدا کرده ولی اینکه ما به ازای بیرونی و یا مصداق خاصی وجود داشته باشد، باید بگویم خیر. به طور مثال در یکی از کارها کلاغی را در گوشه‌ای پنهان کردم که از دوران کودکی و زندگی در تهران برایم باقی مانده بود و یا در یکی از آنها مرغ طوفانی هست که تعداد کمی آن را تشخیص داده‌اند. که درواقع قوقنوس را در تاریکی قرار دادم که بازخورد التهاب درونی خودم بوده نسبت به بیرون که از این سمبل استفاده کردم. پرنده‌ای که می‌خواهد از درون طوفان در آید و بیرون بزند. ولی همه غیر مستقیم بوده هرچند در ذهنم ققنوس بوده ولی ترجمان خاص خودش را پیدا کرده.

آیا در طول زندگی هنری خود به عنوان نقاش تاثیر خاصی از نقاشان مدرن معاصر گرفته‌اید؟

به طور غیر مستقیم بله. طبیعتا وقتی در موزه‌هایی مثل نیویورک کارها و نقاشی‌ها را می‌بینید، بی‌شک تاثیر می‌گیرید. ولی همه‌گاه یک مقاومت منفی‌ با کاپیتالیسم که هنر را تبدیل به کالا کرده است، در درونم وجود داشت. احساس می‌کردم که آثار از محتوی خلاقیت ذهنی هنری که یک بار عاطفی، اجتماعی داشته باشد، تهی شده. ولی بازگشت به فرمی که ما به ازای دقیقی داشته باشد، دیگر امر مضحکی است. چون آنقدر تکرار شده که تکرار آن معنی ندارد. یعنی جز اینکه دنیای دورنت را در رابطه با تاثرات بیرونیت سنتز بکنید، چیز دیگری نمی‌ماند. آیا از پس این حرکتی بوجود خواهد آمد؛ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که با نسلی از نقاشان و مجسمه‌سازان ایرانی مواجه هستیم که پرسشگر هستند و به هیچ ایدئولوژی مثل پست مدرنیسم‌ها پایبند نیستند و زبان خودشان را دارند که می‌توانند بلندگوی جامعه شوند.

ولی در اینجا هم ظاهرا سرمایه‌داران متوجه شده‌اند که می‌توانند از این راه پول دربیاورند و سعی می‌کنند که گالری‌های سنتی را کنار بزنند و دست خودشان بگیرند و نیروهای جوان را به خود مشغول کنند و این خود دیالکتیکی است که هم می‌تواند خوب باشد و هم بد. منم این وسط آمده‌ام این رابطه‌ها را پیدا کنم.

تحت تاثیر چیزی هستم یا بودم؛ حتما ناخودآگاه بودم. در آن دوره‌ای که بیشتر سیاسی بودم، به شدت تحت تاثیر اکسپرسیونیسم ها بودم. چون فکر می‌کردم درد زمانه خودش را بیان می‌کنند. قبل از آن در دوران دبیرستان از امپرسونیسم‌ها تاثیر می‌گرفتم چون خودم هم از دل طبیعت ارومیه بیرون آمده بودم. اما از نقاشان آبستره نیویورکی تاثیری نگرفتم زیرا مقاومت منفی هم در برابرشان داشتم.

ایرادی که به برخی از کارها یا نقاشان هم سبک شما می‌گیرند این است که دایما هنرمند خود را به اثر الصاق می‌کند و دنبالش راه می‌افتد و درباره‌اش توضیح می‌دهد. آیا شما این احساس را دارید که بدون حضور شما کسی به ماهیت اثر پی نمی‌برد؟

این یک پرسش کلاسیک و کلیدی است. در آن دوره‌ای که در خود فرو رفتم و از تکه‌های کارها اثر جدید ایجاد کردم، طبعا ایده داشتم. در آن دوره شیطنتی بهم دست داد و دوستان را به خانه‌ام دعوت می‌کردم و از انها می‌خواستم که به تابلوی روی سه پایه نگاه کنند و ببینند که چه برداشتی دارند. چیزی که بسیار برایم حیرت‌انگیز بود، این بود که بچه‌هایی که بسیار باهوش بودند و توانسته بودند وارد برکلی شوند و در رشته‌های علمی مشغول تحصیل باشند، هیچ کدام نمی‌توانستند بیان احساس بکنند و حسشان را ابراز کنند.  

از آن رو که در رشته ادبیات هم بسیار وقت گذاشته‌ام و هم کار کردم، می‌دانم وقتی داستانی نوشته می‌شود و تمام می‌گردد، به قول بارت «نویسنده مرده و اثر به تنهایی به حیات خود ادامه می دهد». هر کسی که آن را می‌خواند آن را از آن خود می‌کند و برداشت خود را از اثر دارد. و این برد نادمکراتیکی است که ادبیات بعد از دهه شصت و هفتاد میلادی به خود گرفته. من این را هم در نقاشی و هم در ذهنیت خودم پرورش دادم. آیا من موظفم که توضیح دهم؟ به وجه غالب نه. به من ربطی ندارد. زیرا اثر حیات خود را دارد. اما در موارد استثنایی اگر رابطه حسی یا انسانی با کسی برقرار کنم، می‌توانیم به یک گفتمان بنشینیم و من بیشتر مشتاقم که بدانم طرف مقابل چه حسی دارد. زیرا همیشه کنجکاو بودم که دوستان نقاشم چه می‌بینند و چه حس می‌کنند. گاهی از سکوت آنها یا نوع نگاهشان می‌توانم بفهمم که چه حسی گرفته‌اند.

ظاهرا نقاشان ارتباط عمیقی بین روانشناسی رنگ و حسی که می‌خواهند منتقل کنند، دارند. شما از این موضوع چگونه بهره بردید؟

حسم رنگ‌ها را انتخاب می‌کند. کاری که می‌کنم این است که با ذغال بدون اینکه اندیشه‌ای از پیش داشته باشم اجازه می‌دهم دستم روی کاغذ بزرگ بچرخد. این چرخش‌ها نه تنها خودانگیخته است بلکه ناخودآگاه کنترل شده هم هست. به هر حال بعد از چند دهه کار، دستم بدون هدف نمی‌چرخد. ولی دنبال فرم‌های ناخودآگاهی هستم که از حرکت ذغال روی کاغذ یا بوم ایجاد شده و بیرون می‌آید. ولی هیچ وقت راضی نمی‌شوم و حتی بعد از فیکس کردن آن، ممکن است تغییراتی روی آن اعمال کنم و بعد رویش رنگ می‌گذارم و این رنگ کاملا بستگی دارد که فکر و ذهنم کجا باشد. ولی این اواخر بیشتر از رنگ‌های اصلی استفاده می‌کنم.

در برخی آثار، از قبل ایده‌ای داشتم و بعد آن را پیاده کردم و این نادر است و بیشتر در لحظه اتفاق می‌افتد. مثلا دوتا از کارهایم که در نمایشگاه هست، کاملا از روی خشم و التهاب و عکس العمل به اتفاقات بیرونی مانند جنگ سوریه است و ممکن است که هیچ کس متوجه آن نشود ولی حسم را با رنگ روی بوم قرار دادم.

ظاهرا در آثارتان از تکنیک خاصی استفاده کردید. می‌توانید درباره آن توضیح بدهید؟

وقتی دوباره برای بار سوم به نقاشی برگشتم با اکرلیک کار می‌کردم و حس می‌کردم آن بافتی که مورد نظرم است را نمی‌دهد. در یک زمانی به پاستل‌های گچی روی آوردم و دیدم که خورد می‌شوند. روی پیش زمینه‌هایی که یک طرح آزاد با ذغال می‌کشیدم، با انگشت پاستل‌های خورد شده را روی طرح قرار می‌دادم.

ایده‌ای به ذهنم رسید. پاستل‌ها را توی هاون‌ می‌کوبیدم و رنگ‌های مختلف را خورد می‌کردم. بعد نسبت به حسم رنگ‌ها را روی بوم می‌ریختم و مثل این بود که با پاشیدن دارم طراحی می‌کنم. بعد با کاردک یا انگشتم این‌ها را کنترل می‌کردم، پخش می‌کردم و در عین حال رنگ می‌کردم. این زیباترین تجربه‌ای بوده که تا کنون داشتم. یعنی وقتی به آنجا می‌رسم التهاب دارم. هم کنترل دست من است و هم نیست چون از زیر دست فرار می‌کنند. اما اشکال کار این است که ثابت کردن کار حتی با فیکساتور هم سخت می‌شود و باید چند بار این کار را انجام دهم. گاهی هم با قلم موی پروانه‌ای خیلی ملایم بعضی جاها را رنگ اکرلیک یا رنگ روغن می‌زنم.

۵۷۲۴۳
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 822617

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 3 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۲۲:۱۲ - ۱۳۹۷/۰۸/۱۴
    0 0
    اسم اینا رو گذاشتی نقاشی؟؟؟ یه بچه دو ساله بهتر از تو میکشه