اِی قربان این آدم!<BR>

1
حافظه ام زیاد خوب نیست و تاریخ های دقیق را به یاد نمی آورم.
شاید هم به خاطر این باشد که رخدادهای زیادی را دیده و شنیده ام و همین، ذهن آدم را انباشته دانسته می کند و وقتی نیازمندی چیزی را به یاد آوری، ناگهان با هزار چیز دیگر قاتی می شود و مجبور می شوی که از خیر همه بگذری... اما چیزها و کسانی هستند که هر چه کنی، نمی توانی آنان را از یاد ببری... آنقدر ماندگارِ ذهنت می شوند که- راستش را بگویم-«نمی خواهی» فراموش شان کنی.
2
شانزده- هفده سال پیش بود که مجموعه شعر سکوت صبورم منتشر شد.
داستان عجیبی هم داشت.
دوست بزرگواری، مجموعه را برای خواندن گرفته بود و بعد، بی هماهنگی مستقیم، همه امور انتشارش را انجام داده بود و من مانده بودم و مجموعه ای که می خواستم یا نمی خواستم، در مسیر انتشار بود.
مجموعه که منتشر شد(با همه بی نظمی هایش) کسی از دوستانم تماسی گرفت و اشاره ای به نقد بانو مهری ماهوتی بر مجموعه کرد که همان وقت، در روزنامه کیهان منتشر شده بود.
نقد را خواندم. دقیق و مهربانانه بود... همانطور که بارها تلاش کرده بودم بر مجموعه های داستان این و آن بنویسم و شاید از کار درنیامده بود. مهم ترین بخش آن، نوشته ای بود درباره غزل مرثیه ای برای حضرت زهرا(سلام خدا بر او).
مطلع غزل و شمولِ دو وزنی آن، بانو را به اشتباه انداخته بود:
با طنین صدای تو ماندم
یاعلی، من برای«تو» ماندم...
بانو ماهوتی در اشاره ای نوشته بود که شاعر، در بیتهای بعد، وزن را اشتباه گرفته و هماهنگی آن را از دست داده است.
نمی دانستم باید چه می کردم.
آنقدر رو نداشتم که با استاد، زنده یاد قیصر امین پور مشورت کنم و حتی تا مدت ها صدای خود مجموعه را هم درنیاوردم... انتشار مجموعه و من؟!...
برای خودم مضحک بود و اگر رخدادهای پنهان و بی اختیار پشتش را ندیده بودم، شاید همه نسخه هایش را گردآوری و پنهان می کردم!
هفته آینده، باز همان دوست تماسی گرفت و باز اشاره به نقد تازه ای کرد که بر نقد بانو ماهوتی نوشته شده بود... نقدی از استاد محمدجواد محبت... خوب یادم است که پانوشت آن هم با تأکید، اسم کرمانشاه را در ادامه اسم استاد آورده بود.
مِهری تازه به من و اشاره ای به نقد بانو ماهوتی و تأکید بر نکته مغفول مانده و خلاصه، زنگی در ذهنم بر اسم استاد.
3
مهدی کاموس دعوت کرده بود... خوب یادم است.
قرار بود بروم به سنندج برای داوری جشنواره ای ادبی که بر پیشانی¬اش، انتساب به فرزندان شاهد را داشت.
با این که زیاد رغبتی به داوری  و افتادن در دشواریِ حلال و حرامش(!) ندارم اما شیوه دعوت مهدی، برده شدن اسم استاد محبت و این که ایشان هم در میان داوران بود و اسم بچه های شاهد(که سه سال مربی یکی از مدارس شان بودم) مرا به سوی پذیرفتن دعوت برد و تا سر جنباندم، با ساک آماده و بلیت کرمانشاه(و هدفِ سنندج) راهی فرودگاه بودم.
مهدی تأکید کرده بود که خودش، محمدرضا بایرامی و استاد محبت، زودتر از من به اردوگاه خواهند رفت و من، به محض رسیدن به فرودگاه کرمانشاه، باید با راهنما و راننده ای که به استقبالم می آمدند؛ به سوی سنندج حرکت می کردم.
نشانی های ظاهری راننده را گرفتم و حرکت کردم.
پایم که به سالن استقبال فرودگاه کرمانشاه رسید، راننده و پیرمرد راهنما که مرا زودتر شناخته بودند، به استقبالم آمدند.
چهره راننده را خوب به یاد نمی آورم و همین قدر می دانم که چیزی بیشتر از راننده های همیشه آشنای ما داشت... معلوم بود که اهل مطالعه و آشنا با اردوهای ادبی بود.
اگر اشتباه نکنم، یکی- دو ساعتی تا سنندج راه داشتیم و مانند همیشه، در منگنه چگونه آغاز کردن سخن مانده بودم که راننده و پیرمرد راهنما، سر گفتگو را باز کردند.
راننده بیشتر از پیشینه ادبی و سن و سالم و ارتباط ناباورانه شان(!) می پرسید و من، از اشتیاق دیدار استاد محبت می گفتم.
پیرمرد، لبش را جمع و جور کرد و با حالتی که خوشم نیامد، گفت:
- اگه داوریت هم مثل آدم شناسیت باشه، خدا به داد بچه های مردم و آثارشون برسه...
جاخورده بودم.
راننده، لبخندی زد و چیزی نگفت.
این بار از هردوشان خوشم نیامد.
پیرمرد که انگار زورش آمده بود کسی با سن و سال من به داوری انتخاب شده بود، سری جنباند و ادامه داد:
- البته شما شاعرا و نویسنده های بیچاره تهرون، حق دارین که این یارو محبت رو نشناسین... باید از ما که اصالتمون کرمونشاهیه بپرسین...
برای پیرمرد مهم نبود که بال بال می زدم بحث را عوض کنم و حتی یادآوری ماجرای نقدهای روزنامه کیهان هم افاقه نکرد و پیرمرد، از کودکی و هم محلی با استاد شروع کرد و رسید به تقلبش در جشنواره های ادبی کرمانشاه و چاپ آثار نوجوانان شاعر و گمنام به اسم خودش...
حافظه عجیبی هم داشت...
تک تک شعرهای سرقتی را می خواند و با همه وجودش تلاش می کرد سر تا ته افشاگری اش خوب به ذهنم فرو برود و دست آخر هم شروع به گفتن چیزهایی کرد که دیگر کفرم را درآورد و برخورد تندم را برانگیخت.
نمی خواستم بیش از آن وارد زندگی خصوصی استاد بشوم و تأکید می کرد که:
- استاد محبت، آدم دوست داشتنی ایه.
پیرمرد هم ول کن نبود و همراه نیشخندهای معنی دار راننده که گاهی همپای او می شد و با حرکت سر و صورت، تأییدش می کرد؛ حرف هایش را ادامه می داد:
- اینا رو می گم که اینجوری شیفته و مشتاق هر ننه قَمری نشی پسر!... تو الان جوونی و هنوز این جماعت شاعرای پیرپاتال رو نمی شناسی.
از جایی که پیرمرد سکوت کرد تا اردوگاه، بیش از نیم ساعت راه بود و من، از یک سو با حرفهایش درگیر بودم و از یک سو با مهدی کاموس دست به یقه که چرا از میان همه پیامبران، جرجیس را برای استقبال من فرستاده بود.
انگار کسی با ماژیکی یغور، روی عکسی شفاف از بهترین آدمِ ذهنم خطهای ناجور کشیده بود... طوری که دیگر برایم شفاف نبود.
خدا خدا می کردم که زودتر برسیم و رسیدیم.
مثل پرنده ای که از قفس پریده باشد، از خودروی دولتی پایین پریدم و با تشکری بی حس و حال، پشت به راننده و پیرمرد، نشانی محل اقامت داوران را گرفتم و راهی شدم.
دیدار مهدی هم مشتاقانه بود و هم عصبی.
تندی گفتم:
- آدم قحط بود که اینا رو فرستادی؟
- چی شده مگه؟
- دَمِ در بگم؟!
- خب نه، بیا تو!
- اول بگو ببینم... استاد محبت کجاست؟
مهدی، انگار که هنوز از برخورد اولم گیج بود، گفت:
- چطور کجاست؟
- چطور چی کجاست؟
- مگه با راننده نیومد دنبالت فرودگاه؟
- دنبال من؟
- خب آره دیگه... پیرمرده که همراه راننده بود دیگه!
داشتم می مردم از خجالت.
گاهی وقت ها، بغض، درست سر جای خودش می نشیند.
مهدی ادامه داد:
- امان از دست استاد!... شوخی و عادتشه بابا، سرِ کارت گذاشته که زیاد بزرگش نکنی.
4
لباس پوشیده با آژانسِ ایستاده دَمِ در مجتمع و آماده رفتن، کنترل تلویزیون را به دست گرفته ام و با هدف خاموش کردنش، تصمیم می گیرم شتابزده، شبکه ها را مرور کنم.
ناگهان خشکم می زند: استاد محبت!... حرف می زند و همراه دوربین راه می رود.
صدا را بلندتر می کنم:
- وقت آزادتون رو چی کار می کنین؟
استاد می خندد:
- واقعاً بگم؟
- خب بله دیگه.
- کارتون می بینم!
اسم کارتون ها را هم می گوید!
صدای خنده ام بلند می شود...
اِی قربان این آدم!
5
چشمهایم غرق خوابند.
صفحه میل را می بندم و همه صفحه های دیگر را.
ناگهان خواب از سرم می پرد.
در ذهنم دنبال اسم پایگاهی می گردم که در آخرین لحظه بستن صفحه اش، تصویر استاد را جزو خبرهایش دید ه ام.
دوباره همان پایگاه را باز می کنم و خبر کنار عکس را می خوانم.
دلم فشرده می شود:
استاد، دچار ضایعه مغزی و تکلمش دچار مشکل شده است.
اشک و لبخند با هم می آیند و دعا هر دو را در مشت می گیرد.
دوباره لبخند می زنم و همانطور که چشمهایم آماده باریدن اند، زیر لب می گویم:
- اِی استادخان!... تا خوب بشی، دیگه نمی تونی آدمای ساده رو سر کار بذاری و نذاری که دوستت داشته باشن...
دیدی آخرش حق با من بود که می گفتم:«استاد محبت آدم دوست داشتنی ایه»؟!

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 180789

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 8 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • شهاب الدين IR ۲۰:۰۶ - ۱۳۹۰/۰۸/۲۳
    3 0
    سلام اعياد بزرگ رو به شما تبريك ميگم ...ميخواستم بگم شما از سادات هستين پس عيدي ميدين...ما كه نمي تونيم عيدي نقدي بگيريم حداقل يه دعا ي خير برامون بكنين ...ممنون ميشم...اللهم عجل لوليك الفرج