الهه خسروی یگانه: دوم مرداد، مهدی غبرایی ۶۹ ساله میشود. مترجمی که برای رمانخوانهای حرفهای و علاقمندان ادبیات، چهرهای شناخته شده و نامی آشناست. غبرایی با ترجمههایش از نویسندگان مختلف، دنیاهای جدیدی را به ما نشان داده است. دنیاهای متفاوت نویسندگانی چون موراکامی، کوبوآبه، نایپل و ... به مناسبت تولد این مترجم با او گفتوگویی کردهایم که میخوانید:
آقای غبرایی چند ساله میشوید؟
۶۹ ساله.
پس تازه اول جوانیست...
مادرم همیشه به نقل از مادربزرگم شعری میخواند که به درد این روزهای من میخورد. مادربزرگ من حکمت و ترانه و شعر را برای پدرم به ارث گذاشته بود و پدرم هم این ودیعه را به مادرم سپرده بود. به همین سبب مادرم که تا همین چند سال پیش زنده بود از قول سعدی میخواند «مصیبت بود پیری و نیستی». حالا من میخواهم در کنار این مصرع، جملهای را هم از ریلکه اضافه کنم، آنجا که میگوید «شاید باید پیر شد تا چیزهایی را فهمید.» (نقل به مضمون) ولی نکتهای را هم باید به این دو جمله افزود و آن این که با توجه به حرف مادرم، پیری تا ۶۰ سالگی اتفاق خوبیست. سن پختگی و کمال است که دید تازهای به تو میدهد، ولی بعد از ۶۰ سالگی بنا به حکم طبیعت دیگر وارد سالهای افت میشوی. حالا من هم یکی دو سالیست که اشکال فنی پیدا کردهام و این اشکالات کمی آزاردهنده شده است. از جمله درد دست راستم حجم کارم را به یک چهارم تقلیل داده. در گذشته حتی دو روز هم نمیتوانستم از نوشتن دور بمانم و حس میکردم چیزی گم کردهام، حالا همان حس را دارم با این تفاوت که جبر شناسنامه دیگر اجازه نمیدهد هر روز مشغول نوشتن باشم. بهرحال، باید به واقعیت تن داد زیرا واقعیت وادارت میکند از بسیاری آرزوهای بزرگ چشم بپوشی. البته فشارهای دیگری هم هست. کتابهایم در ارشاد مانده و آلودگی هوا هم مزید بر علت شده است. از طرف دیگر آدم هر صبح که بیدار میشود، میبیند یک مشت جنازه روی دستش مانده است. از عراق و سوریه بگیر، تا فلسطین. بهرحال، به گفته سعدی بنیآدم اعضای یک پیکرند و نمیتوان نسبت به این چیزها بیاعتنا ماند. زمانی فکر میکردم بعد از فروپاشی بلوک شرق دنیا رنگ آرامش را به خود خواهد دید، ولی این شناعت و ددمنشی که اکنون منطقه ما را فراگرفته، دلگیرم میکند.
آقای غبرایی، شما در گیلان به دنیا آمدهاید، درست است؟
بله. در لنگرود، از استان گیلان به دنیا آمدم. جایی که ۹ کیلومتر با دریای چمخاله فاصله داشت و ۳ کیلومتر از لیلاکوه. در این فضای سرسبز بارانخیز، تا دیپلم زندگی کردم و بعد به تهران آمدم. شدت بارانها گاهی آنقدر بود که دلمان میگرفت. در آن فضا و حال و روزگارسرگرمی عمده ما کتاب بود. پدرم چون سواد قدیمی داشت، در چند روزنامه و مجله مشترک بود. نشریاتی چون ترقی، آسیای جوان، اطلاعات. به ما هم اطلاعات جوانان، اطلاعات کودکان، کیهان بچهها و باقی نشریهها میرسید و با همینها بزرگ شدیم. یادم هست آن وقتها پاورقیهای ترجمه ذبیحالله منصوری، محمدعلی شیرازی و امثالهم دنیای ما را میساخت و به همه اینها باید ننه جانی را اضافه کرد که مادر پدرم بود. همانی که گفتم حکمت و شعر و ترانه را برای پدرم به ارث گذاشته بود. او واقعا ننه نقلی معروف قصهها بود که اهل محل ملاباجی صدایش میکردند. چون آن وقتها به آدمهای باسواد ملا میگفتند و اگر این آدم باسواد زن بود ــ که البته این زنان باسواد خیلی نادر بودند ــ ملاباجی صدایشان میزدند. او درسهای قدیمی میداد. البته معلم سر خانه بود. این ننه جان نقل، قصه و داستانهای زیادی بلد بود. از هزار و یک شب گرفته تا شعرهای عبید زاکانی و سعدی و حافظ. دم گرمی داشت و به محض این که ادامه روایت قصهای را برای شب بعد میگذاشت، ما بچهها خودمان را به آب و آتش میزدیم تا بتوانیم باقی آن را بشنویم.
پس برای خودشان شهرزادی بودهاند.
دقیقا. اسمش هم شهربانو بود. همیشه ما بچهها دورش جمع میشدیم و او برایمان قصه میگفت. اگر ارثی باشد، ننه جان نقش بسیار بزرگی در مبتلا کردن ما به داستان و قصه داشت. بعدها دوره دبیرستان یادم هست که شرکت سهامی کتابهای جیبی که جزو مجموعه انتشارات فرانکلین بود، کتابهای متعددی از نویسندگان امریکایی و روسی و ... منتشر میکرد. من آنها را جمعآوری میکردم و کتابخانهای تشکیل داده بودم. هادی و فرهاد، برادرانم، که هر دو از من کوچکتر بودند در این مدت از من تاثیر گرفتند و بعدها روی من تاثیرات زیادی گذاشتند.
این که میگویید پدرتان در آن زمان، مشترک نشریات بوده به نظرم خیلی جالب است. لااقل برای زمانه ما که همین حالا در تهران کم با آدمهایی مواجه میشویم که مشترک نشریات باشند. این موضوع به کجا برمیگشت. پدرتان بر اساس چه زمینهای، اینطور اهل مطالعه بودند؟
فکر میکنم او هم از ننه جان خیلی تاثیر گرفته بود. ننه جان قصهگو، و این موضوع روی پدرم هم تاثیر گذاشته بود. من البته پدربزرگم را به چشم ندیدم، ولی ننه جان تعریف میکرد که میرزای ارفع التجار بوده. ارفع التجار یکی از تجار بزرگ رودسر بود و همین نکته نشان میدهد که پدر والدینی با سواد و اهل کتاب و مطالعه داشته است. آن زمان با سوادها دو دسته بودند: ملاها و میرزاها. خود این نکته حتما روی پدرم تاثیر گذاشته است. ضمن آن که، یادتان باشد، گیلان به طور کلی از نظر فرهنگی طی دهههای گذشته پیشرو بوده است. مثلا اولین تئاتر همزمان با تهران در رشت افتتاح شد و این نشان میدهد که از نظر فرهنگی چه وضعیتی حکمفرما بوده است. در چنین شرایطی بعضیها هم که مستعد هستند تاثیر بیشتری میگیرند. پدرم سواد قرآنی داشت و البته ته صدایی. مادرم تعریف میکرد در خانهمان گرامافون بوقی هم داشت و پدرم همیشه صفحههای جدید را میخرید. با این که مذهبی بود، ولی همیشه این آزادمنشی داشت که ما را به کاری یا چیزی مجبور نکند یا از چیزهای منطقی و معمول بازمان ندارد.
خوراک فکریتان در آن دوره از کجا تامین میشد؟
آن زمان انتشارات گوتنبرگ کتاب کیلویی میفروخت. من از لنگرود ده تومان حواله میکردم و آنها هم برایم یک کیلو کتاب میفرستادند. از کنت مونت کریستو گرفته تا آثار دیگر. مجله «کتاب هفته» نیز به سرپرستی شاملو و هشترودی و بهآذین در میآمد که همه در ساختن دنیای ما نقش داشتند.
در این دوره خودتان هم چیزی مینوشتید؟ داستان یا شعر؟
بله. اوایل خاطره مینوشتم. شرح حال نویسندگان را هم جمع میکردم که هنوز هم آنها را دارم. با دستخط همان سالها. اما کلا میتوانم بگویم دو ــ سه داستان بیشتر ننوشتم. بیشتر روی دفتر خاطراتم متمرکز بودم و هر سفری که میرفتم هر کتابی که میخواندم و هر فیلمی را که میدیدم توی آن دفتر دربارهاش مینوشتم. در دبیرستان رشته ادبی خواندم. آنجا درسهای عروض و بدیع و قافیه ارزش شعر را به من یاد داد. البته خودم تا قبل از درگذشت فرهاد، برادرم، هیچ شعری نگفته بودم، اما بعد از درگذشت او شعرهایی نوشتم. انشاءنویس خوبی هم بودم و یک رقیب داشتم.
با این زمینه چرا در دانشکده علوم سیاسی شرکت کردید؟
در دانشگاه هم ادبیات را میتوانستم انتخاب کنم هم حقوق. اما با آن عقل کودکانه سبک سنگین کردم و به این نتیجه رسیدم که ایران به دردم نمیخورد. به همین سبب باید علوم سیاسی بخوانم که کارمند وزارت خارجه شوم و از ایران بروم. (خنده) زبان انگلیسیام هم خوب بود و سال دوم دانشگاه در آزمون استخدام وزارت خارجه شرکت کردم و بین ۵۰ نفر دوم شدم، اما با تبعیضی ناجور اجازه ورود به وزارت خارجه را به من ندادند.
چطور چنین اتفاقی افتاد؟ به همین راحتی؟
پارتی بازی کردند. راستش سر در نیاوردم. آن سالها هنوز سیاسی هم نشده بودم و یک فعال سیاسی علیه رژیم محسوب نمیشدم. گرایشات و فعالیتهای سیاسیام از سال سوم دانشگاه آغاز شد. آن زمان کتابهای درسی ما درباره سیاست هیچوقت از ماکیاولی جلوتر نمیآمد. نهایتا اندیشههای سیاسی را تا قرن ۱۸ در بر میگرفت و بعد همه چیز رها میشد. همین خلاء برای ما کنجکاوی ایجاد میکرد و همین کنجکاوی به کشف نظریهپردازان جدیدتری، مثل مارکس و انگلس منتهی شد.
دانشگاه را به جای چهار سال طی سه سال و نیم تمام کردم. آن زمان اداره نظام وظیفه اعلام کرد که هر کس بخواهد میتواند سه سال و نیمه درسش را تمام کند، تا بتواند از فروردین ماه دوره خدمت وظیفه را شروع کند. خلاصه من دو ترم را یک جا خواندم. حالا اما از بچهها تعجب میکنم دوره چهار ساله لیسانس را ۵ یا ۶ ساله تمام میکنند. بعد هم دچار ماجراهایی شدم تا سال ۵۸. در آن سال تقاضای کار در وزارت علوم و آموزش عالی را دادم و دو سال به شکل قراردادی در دفتر حقوقیاش مشغول به کار شدم. اما با تغییر و تحولات جدید عذر مرا خواستند و همین باعث شد که خوشبختانه به همان عشق دوره جوانی، یعنی کتاب و ادبیات رو بیاورم.
آن سالها ترجمه برایتان چه معنایی داشت؟
راستش، خیلی آهسته و به قول معروف تاتی تاتیکنان وارد این وادی شدم. بعدها بزرگترین شانسم وجود دو برادرم، فرهاد و هادی، بود که هر دو اهل قلم بودند و هر دو را از دست دادم. هادی هم ۹ سال بعد از فرهاد و باز در حادثه رانندگی از دست رفت و داغ هر دو به دلم ماند. فرهاد سال ۵۸ از فرانسه به ایران برگشت، با کولهباری از تجربه و امید به فعالیت در عرصههای فرهنگی، حتی فیلمسازی. او ترجمه را دو سال زودتر از من شروع کرد. هادی هم که در آن ماجراهای قبل از انقلاب همراه من بود، از سال ۵۸ در نشر دانشگاهی مشغول به کار شد که بخشی از روشنفکران ما در آن زمان آنجا کار میکردند. بعدها به پیام یونسکو آمد و در آنجا مشغول به کار شد. این دو برادر بعد از کتاب اول و دومم مرا رها نکردند و با این که من بزرگتر بودم، به من گفتند کتابهایت را قبل از چاپ بده ما بخوانیم و غلطگیری و ویرایش کنیم. این لطفی بود که آنها در حق من می کردند. پولی هم نمیتوانستم بهشان بدهم، چون دستم باز نبود. بعد از چند سال کار دیگر آنها هم از کارم مطمئن شدند و حالا من بعضی کارهای فرهاد را قبل از چاپ میخواندم. این اعتماد آرام آرام ما را وارد روند کار کرد. بزرگترین شانس من در کار ترجمه این بود که این دو نفر بالای سرم بودند. حتی الان هم که کارهای آن زمان را میبینم، کارهایی که با نظارت آنها منتشر میشد، مثل «لیدی ال» از نظر فنی هیچ مشکلی ندارد و فقط شاید بشود مثلا یک جاییش را تلطیف کرد.
از چه کسانی تاثیر گرفتید؟
من اگر کسی شده باشم ــ که البته این را باید به قضاوت دیگران گذاشت ــ روی شانه بزرگانی ایستادهام که قبل از من و همزمان با من در این زمینه فعالیت میکردند. قیاس معالفارق است، اما همانطور که داستایوفسکی میگفت، ما همه از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم، من هم در عالم ترجمه همیشه خودم را بیش از همه وامدار دو نفر میدانم. نخست محمد قاضی و بعد احمد شاملو. هنوز هم دنبال این نکته هستم که بفهمم زندهیاد شاملو در ترجمه «پابرهنهها» چه کار کرد که به چاپ بیست و هفتم و هشتم رسید؟ در عظمت کمتر کسی را داریم که به پای شاملو برسد و میدانیم که شاملو فقط شاعر نبود، لغتشناس، مترجم و روزنامهنگاری زبدهای هم بود.
خب یک ایرادهایی به ترجمههای شاملو همیشه وارد بوده است. نکاتی که همیشه در فضای ادبی مطرح شده. نظر شما درباره ایرادهایی که به ترجمههای شاملو گرفته میشود چیست؟
من به عنوان شاگرد او به خود حق میدهم که در اینباره نظر بدهم. ببینید، در عظمت و بزرگی شاملو که جای تردید نیست، ولی هر آدم بزرگی ممکن است کار ضعیفی هم انجام دهد. یک بار بعد از فوت ایشان در ویژهنامهای که مجله گوهران به یادشان درآورد، به این ایرادها اشاره کردم. شاملو همیشه رنگ و بوی خودش را به مطلب میداد و شاید دیگر کمتر اثری از اصل دیده میشد. این کار در بعضی موارد، مثل «پابرهنهها» موثر بود، به طوری که یک اثر درجه دو یا سه با ترجمه شاملو به شاهکاری تبدیل میشد اما در مثلا در مورد رمان «مرگ کسب و کار من است» موثر نبود. یادم هست در اینباره با فرهاد بحث میکردیم و من میگفتم فضای این کتاب خاکستریست، چون درباره کورههای آدمسوزی و افسریست که یهودیها را دسته دسته میکشد. این فضا با زبان و لحن شوخ و شنگی که شاملو با آن، رمان را ترجمه کرده، سازگاری ندارد. حتی اسم کتاب هم به نظرم خالی از ایراد نیست . مرگ، خودش اسم است، چطور میتواند کسب و کار کسی باشد؟ کشتن میتواند کسب و کار کسی باشد، ولی مرگ کسب و کار و دغدغه یک نفر، یعنی عزراییل است. درباره «دن آرام» هم حرف و حدیث زیاد بود و نظر شخصی من این است که این ترجمه را نمیپسندم. خیلی از صاحبنظران،، از جمله آقای بهارلو البته از این ترجمه دفاع کردند و مقالهای هم در تایید آن نوشتند، ولی من می گویم هر آدم بزرگی (که البته بزرگتر از شاملو نداریم) که میخواهد داستان و رمانی بنویسد و هنرنمایی زبانی کند، چرا خودش نمینویسد؟ چرا به سراغ اثر یک نفر دیگر میرود؟ در رمان شولوخوف روایت اصل است، نه زبان، اما در ترجمه زندهیاد احمد شاملو، این روند وارونه شده است. حتی اگر ترجمه بهآذین ایرادهایی هم داشته باشد، ایشان از زبان معیار برای ترجمه استفاده کرده و نثر استوار و فخیمی هم دارند. درواقع ایراد چندانی به ترجمه ایشان وارد نیست. من شخصا فقط جلد اول «دن آرام» را با ترجمه شاملو خواندم و نتوانستم ادامه بدهم. چون بعضی جاها توی ذوقم میزد. البته ایشان متاسفانه دیگر نیستند که از کارشان دفاع کنند و تصور میکنم جسارت شاگرد در همین حد کافیست.
خودتان چه عقیدهای دارید؟
معتقدم که مترجم نباید در کار نویسنده دخالت کند و هر قدر حضور خود را کمرنگتر کند، بهتر است. اما در مورد ترجمه شعر، کار شاملو برعکس است. هنوز هیچ کس نتوانسته مثل شاملو، لورکا را با آن شیوایی و زیبایی ترجمه کند. یا کتاب «همچون کوچهای بیانتها»ی شاملو یکی از زیباترین ترجمهها در زمینه شعر است و جزو کتابهای بالینی من محسوب میشود.
طی صد سال گذشته، از دوره مشروطه به بعد مترجمان نقش عمدهای در آوردن تجدد و مدرنیته به جامعه ایرانی داشتهاند. در زمینه ادبیات این نقش پررنگتر هم بوده است. مترجمان زیادی با ترجمههایشان روی روند ادبیات معاصر ما تاثیر گذاشتند. مثلا ترجمههای گلستان از همینگوی، یا... شما فکر میکنید با ترجمههایتان چقدر تاثیرگذار بودهاید؟
تاثیر چندانی ندیدهام. این روزها که عضو فیس بوک شدهام، گاهی پیامهایی میآید که...چندی پیش یکی از نویسندگان جوان را دیدم که به من گفت ما خیلی چیزها از کتابهایی که شما ترجمه کردید یاد گرفتیم، ولی من این حرف را بیشتر حمل بر تعارف کردم. اما بهرحال اگر تاثیری هم باشد، میدانید که در حوزه فرهنگ باید زمان زیادی بگذرد تا مشخص شود.
کمی هم درباره انتخابهایتان صحبت کنیم. این که انتخابها بر چه اساسی صورت میگیرد و چه اهدافی را دنبال میکند. من یادم هست که انتخابهای شما همیشه آنقدر با استقبال مواجه شده که طی این سالها هر وقت با هم حرف میزدیم از این که بعد از چاپ کتابتان مترجمان زیادی به سراغ نویسنده تازه معرفی شده توسط شما رفتهاند ناراحت بودید.
راستش این، مال آن سالها بود. اینقدر این موارد زیاد شده که دیگر پوست کلفت شدهام. اما این که انتخابها از کجا ناشی میشوند، باید بگویم شاید منبعث از آن سوابقی باشد که برایتان گفتم. از ۱۴-۱۵ سالگی چخوف را با ترجمههای دانشور و جهانگیر افکاری شناختم. یا تورگینیف در ذهن من جایگاهی بالاتر از دیگر نویسندگان روس دارد. همینگوی و نویسندگان امریکایی هم رویم تاثیر زیادی گذاشتند و همینها دنیای مرا ساختند. ضمن این که علاوه بر ادبیات، فیلم و سینما هم روی ما خیلی تاثیر داشت. آن زمان که ما به دانشگاه میرفتیم، همزمان با دوره پا گرفتن تئاتر ملی بود و آدمهایی مثل رادی و بیضایی و ساعدی نمایشهاشان را روی صحنه میبردند. ما به تماشای این تئاترها میرفتیم و بعد همزمان فیلمهای روز دنیا را هم در سینماها میدیدیم: فیلمهای فلینی، آنتونیونی، برگمان و ... یادم هست که با رومن گاری از طریق خلاصهای از رمان «تربیت اروپایی» آشنا شدم که فریدون گیلانی در مجله «خوشه» شاملو چاپ کرده بود. این رمان به شکل پاوروقی چاپ میشد و گیلانی آن را نصفه کاره رها کرده بود. ناشری هم همان نصفه را چاپ کرده بود. طی این سی و چند سال کتابهای زیادی ترجمه کردهام. تعداد کمی از آنها دلخواهم نبو،د یا سفارشی ترجمه شد، اما اکثرشان بر اساس انتخاب و علاقه خودم بوده. با این سوابق و تجربه و دانستههای هر چند ناقص سعی کردم انتخابهای درستی بکنم. این که میگویم دانستههای ناقص، اصلا از سر شکسته نفسی نیست. ممکن است دانستههایم در قیاس با نسل امروز زیاد هم باشد، ولی خودم همیشه میدانم کافی نیست. بهرحال با همین سابقه و نگاه همیشه اول باید کاری را بپسندم و بعد ترجمه کنم و خوشبختانه ذوق و سلیقه من حداقل با یک عده از خوانندگان حرفهای رمان همیشه جور درآمده. البته بعضی وقتها هم معکوس بوده. مثلا زندگینامه آنتونی کویین «تانگوی تک نفره» و زندگینامه همفری بوگارت را ترجمه کردم ولی بیشتر از یک چاپ نخورد. با این که «تانگوی تک نفره» را نشر مرکز چاپ کرد، ولی نمیدانم چرا موفق نشد. با این که تصور میکنم مطالعهاش به اندازه خواندن یک رمان جذاب است. یا مثلا زمانی که سراغ کوبوآبه رفتم، همه به من گفتند نویسنده هندی و چینی را رها کن. در مورد ژاپن هم همین را میگفتند. ولی من مصرانه کار کردم و حالا «زن در ریگ روان» کوبوآبه به چاپ پنجم رسیده است. همین الان چهار رمان دیگر از این نویسنده در دست دارم که یکی از دیگری دلرباتر است، و افسوس میخورم که چرا موقعیتی نیست که بتوانم آنها را ترجمه کنم. از طرف دیگر من خسته میشوم از این که در فضای یکنواخت یک نویسنده کار کنم. همیشه یکی دو کار خوب را انتخاب میکنم و بقیه را به عهده دیگران میگذارم. پیشنهادهایی هم به من شده است که مثلا کل آثار فیتز جرالد را ترجمه کنم، اما نپذیرفتم. چون واقعیت این است که برای ترجمه یک کار، گذشته از آگاهی، باید آن اثر را ۷-۸ بار بخوانی. گاهی بیش از ۱۰-۱۲ بار. من برای ترجمه «موجها» اثر ویرجینیا وولف بخشهایی از کتاب را بیش از ۳۰-۴۰ بار خواندم و هیچ اغراقی هم در این حرف نیست. یکبار در مصاحبهای گفتم مترجم باید با خواننده همکوک باشد و این همکوکی به مرور زمان به دست میآید.
نکته دیگر بحث زبان پارسی و نگرانیهاییست که در این زمینه وجود دارد. این روزها مدام از دایره کوچکشده لغات و مورد تهدید قرار گرفتن زبان پارسی حرف زده میشود. مترجمان زیادی بودهاند که علاوه بر انتخاب خوب و ترجمه موثر، کارهای تازهای در زمینه زبان کردهاند. مثلا ترجمه نجف دریابندری از رمان ایشی گورو «بازمانده روز» یا آن کاری که عبدالله کوثری در ترجمه «گفتوگو در کاتدرال» یوسا انجام داد. در آثار شما هم پیشنهادهای زیادی برای زبان پارسی وجود دارد. کلا وضعیت زبان پارسی را در امر ترجمه چطور میبینید؟
اگر به قول همشهریها تعریف از خود نباشد، مترجم نقش برجستهای در ساختار زبان و ترکیب واژگان و وارد کردن واژگان تازه دارد. از زمان مشروطه تا امروز این امر بسیار مشهود بوده و نه تنها در زمینه نثر فخیم، بلکه در زمینه زبان عامیانه هم مترجم میتواند نقش فعالی داشته باشد. اما متاسفانه سانسور بلای جان ما شده. اگر متولیان امر به هوش نیایند، یا آنهایی که در کار این آقایان مانع تراشی میکنند، دست از این کارهایشان برندارند، ظرف ۳۰-۴۰ سال زبان پارسی صدمات جبرانناپذیزی خواهد دید. چنانکه حالا برای فرهنگ این اتفاق افتاده است. نمی خواهم حرفهایم جنبه تعرض داشته باشد، اما اگر هوشیار نباشیم و جلوی لطمات را نگیریم ،زبان پارسی از دست خواهد رفت. این زبان الکنی که در شبکه های مجازی رواج پیدا کرده، متاسفانه حتی در بعضی از ترجمهها هم استفاده میشود. متاسفانه بعضی از ترجمهها، اگر به همان بعضیها برنخورد، چیزی در حد فاجعه است. یعنی مترجم نه تاریخ میداند، نه از جغرافیا سر در میآورد و نه زبان پارسی را میشناسد. چه کسی پاسخگوست؟ وزارتخانه مربوطه طی سالهای گذشته فقط جلوی آثار باارزش را گرفته و به آثار درجه دو و سه و حتی گاهی مخرب اجازه رشد داده است. اگر این اوضاع درست مدیریت نشود، وضعیت فلاکتباری خواهیم داشت. چنان که اگر مسئولان واقعا دلسوزند باید ببینند من مولف یا مترجم چه گناهی دارم که کارم باید مدتها متوقف بماند و من از زندگی ساقط شوم. این حرف من گلایه نیست، بلکه با استواری کامل دارم حق خودم را مطالبه میکنم. نمیخواهم حقم را دریوزگی کنم. در قرن ۲۱ با این آشفتگی منطقه باید هوشمندانه رفتار کرد که دیگر به دلگیری و جدایی روشنفکران از حکومت دامن نزنیم وگرنه همین جا میگویم، آقایان در غیراینصورت هیچ کدام آینده خوبی نخواهیم داشت.
۲۴۴57
نظر شما