به گزارش خبرآنلاین، محسن چینیفروشان از دیگر زندانیان سیاسی پیش از انقلاب خاطره خود را از روز اول سال چنین شرح داده است:"در داخل سلول منتظر تحویل سال نشسته بودم. چهار ساعت به آغاز سال ۱۳۵۴ باقی مانده بود که ناگهان درِ سلول باز شد. نگهبان در آستانه در ایستاده بود و به من نگاه میکرد. پس از مکث کوتاهی گفت: بلند شو بیا بازجویی داری! به هیچ وجه انتظار بازجویی، آن هم در آن موقع نداشتم. همانطور که به همراه نگهبان به سمت اتاق بازجویی میرفتیم در دل به این موضوع فکر میکردم که چه مسئله مهمی پیش آمده که شب عید هم دست از سر من بر نمیدارند. به محض ورود به اتاق، برادرم را دیدم که روی یکی از صندلیها نشسته بود. بازجو همانطور که قدمزنان طول اتاق را طی میکرد رو به من کرد و گفت: خوب میبینی! این داداشت الان دارد میرود خانه. بله داریم آزادش میکنیم. برای اینکه مثل بچه آدم نشست و همه حرفهایش را زد. فکر میکنم یک ساعت دیگر هم سر سفره هفتسین کنار بقیه اعضای خانوادهات، نشسته باشد پیش پدر و مادرت. ولی تو، بدبخت بیچاره، حالا حالاها مهمان ما هستی! او همینطور با فحشهای رکیک مرا تحقیر میکرد. در آن لحظات فضای عاطفی عجیبی در اتاق بازجویی ایجاد شده بود و من سخت تحت تاثیر آن محیط قرار گرفته بودم. بازجو آخرین حربهاش را به کار برد. او قصد داشت در بحرانیترین لحظات با روحیه من بازی کند. بعد از چند دقیقه صحبت، به من نزدیک شد و گفت: حالا اگر میخواهی میتوانی با او خداحافظی کنی. زود باش که او باید برود و به سال تحویلاش برسد! از روی صندلی بلند شدم و برادرم را محکم در آغوش گرفتم."
منبع: خاطراتزندان،سعیدغیائیان، نشرسوره مهر، ۱۳۸۸
2929
نظر شما