۰ نفر
۲۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۲

محمدرضا مهاجر

زنگ در را زد و کنار ایستاد. در که بازشد،کیسه ای را که همراه آورده بود، دراز کرد . نمیخواست صورتش دیده شود. به آرامی گفت:از طرف مسجد است.
کسی که در را بازکرده بود کیسه را نگرفت. کمی صبر کرد. مردد شده بود که برگردد یا نه. صدای نازک کودکانه ای توی گوشش زنگ زد: حاج علی آقا! میشه بدین همسایه روبه رویی؟ امروز هم بی سحری روزه گرفتند.
می خواست زمین دهن باز کند و ببلعدش. توی دلش گفت: حاجی خاک عالم بر سرت. مرد ،اون آقایی بود که یه عمر افطاری داد و هیچ کس نشناختش.

 

1717

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 676644

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 5 =