۰ نفر
۲۴ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۸

نرون پسر اگریپینای کوچک و کنئوس دومیتیوس آهنوباروبوس بود (من از بابت این اسم‌ها هیچ تقصیری ندارم ولی اگر لازم می‌دانید حاضرم عذرخواهی کنم) و خصال و سجایای پدر و مادر را به ارث برد.

پدرش خیلی دوست می‌داشت که بچه‌های کوچک را زیر چرخ‌های گردونه سنگینش بگیرد و چشم اشخاص را از حدقه دربیاورد. علاوه بر اینها حرف‌های دیگری هم پشت سرش می‌زنند؛ ولیکن من چون اخلاقم فاسد نیست، حاضر به تکرار آنها نیستم.

و اما اگریپینا خواهر کالیگولا بود. بنابراین زیاد هم نمی‌شود به این ایراد گرفت. خود شما هم اگر خواهر کالیگولا بودید، بهتر از اگریپینا از آب درنمی‌آمدید.

نرون روز پانزدهم دسامبر سال 37 میلادی در شهر آنتیوم به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند لوسیوس دومیتیوس آهنوباروبوس. به همین جهت به نام نرون کلادیوس سزار دروسوس گرمانیکوس معروف شد. چرا ندارد؛ هرکس آنچنان اسمی رویش بگذارند به این چنین اسمی معروف خواهد شد؛ می‌گویید نه، روی بچه خودتان امتحان کنید.

نرون از پاره‌ای جهات از زمان خودش جلوتر بود. مثلاً آب آشامیدنی‌اش را می‌جوشاند تا آلودگی‌هایش از میان برود. اما از پاره‌ای جهات جلوتر نبود؛ مثلاً بعد یخ را توی آب می‌انداخت تا آلوده شود. دیگر از خصائل برجسته‌اش این بود که اسم ماه آوریل را عوض کرد گذاشت نرونیوس. ولی خب، نگرفت. می‌گویند در زمان حکومت نرون ایالات ایتالیا ثروتمند شدند. لابد علتش مزایای دوری از پایتخت بود.

چون که اخلاق نرون مختصر معایبی داشته، ما مردم عادت کرده‌ایم محاسن او را به کلی نادیده بگیریم؛ در صورتی که این خلاف اصول بی‌غرضی است؛ و حال آنکه همه می‌دانند ما با نرون هیچ غرضی نداریم. بنابراین از حق نباید گذشت، نرون تا بیست سالگی هیچ اقدامی برای کشتن مادرش نکرد و تازه آن وقت هم برای خاطر معشوقه‌اش پوپیاسابینا این کار را کرد.

البته این معشوقه جنایتکار هم به سزای اعمالش رسید؛ چون وقتی که آبستن بود، نرون یک لگد به شکمش زد و کشتش. تقصیر هم از خودش بود. به نرون غر زده بود که چرا از مسابقه اسبدوانی دیر به خانه آمده است. از این قضیه نتیجه می‌گیریم که زن‌های آبستن نباید بگذارند معشوقشان به مسابقه اسبدوانی برود، یا اگر گذاشتند دیگر غر نزنند.

اما نرون اصولاً از لحاظ زن بداقبال بود و این نکته از اینجا معلوم می‌شود که زن اولش - اوکتاویا، دختر امپراتور کلادیوس - هم بد از آب درآمد. یعنی از آن زن‌هایی بود که مرتب از آدم دلخور می‌شوند و نق می‌زنند. خوبی‌اش این است که این قبیل زن‌ها مروبط به قرون گذشته‌اند و در عصر حاضر دیگر نظایرشان پیدا نمی‌شود؛ وگرنه بد چیزهایی بودند. از این گذشته،‌ اوکتاویا یک مختصر دلخوری شخصی هم از نرون داشت و آن این بود که نرون بریتانیکوس، ‌برادر اوکتاویا را زهر خورانده بود.

البته بریتانیکوس خودش دیر یا زود می‌مرد ولی اوکتاویا مرگ او را بهانه قرارداد و بنای بدرفتاری با نرون را گذاشت. نرون هم اول او را تبعید کرد و بعد هم دستور داد در حمام بخار خفه‌اش کنند. وقتی که از این بابت خیالش راحت شد، با معشوقه‌اش پوپیا ازدواج کرد. بله، از قدیم گفته‌اند که عشق همیشه راه خودش را باز می‌کند.

زن سوم نرون استاتیلیا مسالینا نام داشت اما این آن مسالینایی که خیال کردید، نیست؛ آن یکی والریا مسالینا دختر عموی نرون بود که زن امپراتور کلادیوس شد. والریا مسالینا زن خیلی بدی بود. یعنی خیلی خیلی بد بود، بلکه بدترین زن رم بود و بدتر از همه آنکه می‌گفت «دلم می‌خواهد بد باشم، به کسی چه؟» و تازه به این اکتفا نمی‌کرد و از آدم‌های خوش‌اخلاق بدش هم می‌آمد و می‌گفت که این آدم‌ها حوصله‌اش را سر می‌برند. اما استاتیلیا هوش والریا را نداشت و در عین حال می‌خواست ادای او را هم دربیاورد. در نتیجه، چندی که گذشت دچار عذاب وجدان شد. چون می‌دانیم که آدم‌های کم‌هوش زود دچار عذاب وجدان می‌شوند.

استاتیلیا قبلاً سه تا شوهر کرده بود و نرون شوهر چهارمش بود اما هیچ‌کدام از شوهرها مثل نرون حریفش نبودند. هرکس به قدر کافی پشتکار نشان بدهد، بالاخره حریف خود را پیدا می‌کند.

نرون از لحاظ قوای دماغی کارش کمی خراب بود. البته زبان لاتینی را روان حرف می‌زد ولی خب، این دلیل نمی‌شود، چون که لاتینی زبان مادری‌اش بود. معلمش لوسیوس آنائوسنکا همان فیلسوف رواقی معروف بود که می‌گفت زندگی ارزش این چیزها را ندارد. سنکا چون که ثروت بیکرانی اندوخته بود، به این حقیقت پی برده بود که جیفه دنیوی بیهوده است و در این خصوص برای دیگران موعظه می‌کرد.

یک‌بار به او گفتند حالا که در مال و منال دنیا به نظر تحقیر می‌نگری، اقلاً نرخ تنزیل پول را پایین بیاور تا بدهکارهایت خانه‌خراب نشوند. سنکا در جواب گفت که این برخلاف اصول فلسفه رواقی است، چون که ذهنش به مسائل والاتر و مهمتری مشغول است و نمی‌تواند وقت خود را بر سر این قبیل امور پوچ تلف کند. در نتیجه سنکا به نام یک متفکر بزرگ در تاریخ مشهور شد.

اما بالاخره یک روز نرون حوصله‌اش از افکار سنکا سر رفت و به او گفت «برو بمیر!» و سنکا هم رفت و مرد. یک سناتور هم بود به اسم کلودیوس پیتاس ترازیا که مثل بقیه سناتورهای آن زمان یک‌ذره هم فکر، محض نمونه توی کله‌اش پیدا نمی‌شد ولی از بخت بد قیافه آدم‌های متفکر را داشت. نرون از قیافه او هم حوصله‌اش سر رفت و به او هم گفت «تو هم برو بمیر!» و او هم فوراً رفت و مرد. نرون خیلی نفوذ کلام داشت.

اگریپینا برای نرون مادر بسیار خوبی بود، منتها یک خرده زیادی قیافه می‌گرفت و امر و نهی می‌کرد و هر وقت هم از دست کسی ناراحت می‌شد، او را سر به نیست می‌کرد؛ اما با آن که از دست شوهرش - یعنی احتمالاً پدر نرون - خیلی ناراحتی کشید، او را سربه‌نیست نکرد؛ فقط ترتیبی داد که طرف به الکل معتاد بشود.

شوهر دوم اگریپینا، یعنی کراسیوس پاسیوس، کمی بعد از آن که وصیت‌نامه‌ای به نفع اگریپینا نوشت جهان را بدرود گفت. (لابد خودش می‌دانست که وصیت‌نامه نوشت؛ بنابراین اتهام قتل او به اگریپینا چسبندگی نداد.)

پس از این قتل، اگریپینا زن امپراتور کلودیوس شد. می‌گویند که چون خیلی دلش می‌خواست پسرش نرون هرچه زودتر جای کلودیوس را بگیرد، قدری آرسینیک توی غذای کلودیوس ریخت. خب، از این مقدمه می‌توان نتیجه گرفت که اگریپینا، کلودیوس را هم کشته است ولی ما چون اهل تحقیق هستیم، بدون دلیل میل نداریم کسی را در مظان اتهام قرار دهیم.

از کجا که کلودیوس دچار اختلال متابولیسم نبوده و عوارض بیماری او را حمل بر مسمومیت نکرده باشند؟ اگر یک خانم محترم چند نفر را مسموم کرد، ‌آیا این دلیل می‌شود که بعد از آن هرکس مسموم شد، یا به عبارت دقیق‌تر عوارضی شبیه به مسمومیت در او مشاهده شد، گناهش را فوراً به گردن آن خانم بیندازیم؟ آیا مسموم کردن یک نفر دلیل بر مسموم کردن دیگری است؟ وانگهی شاید کلودیوس با خودش لج داشته و خودش را مسموم کرده است. سابق آدم‌های لجباز کم نبودند. در هر حال منظور ما این است که بی‌جهت کسی را متهم نکرده باشیم.

به علاوه کلودیوس همان پیرمردی بود که موقع مرگ کالیگولا پشت پرده قائم شده بود و بعد از مرگ کالیگولا او را اشتباهاً امپراتور کردند. کالیگولا یک‌بار دستور داده بود کلودیوس را در رودخانه بیندازند، ولی یک نفر پیدا شد و نجاتش داد. از آن وقت به بعد کلودیوس دچار تشنجات عصبی شده بود. بیشتر مردم کلودیوس را آدم کم‌عقلی می‌دانستند، چون که یک کتاب تاریخ بی‌مزه نوشته بود و بدتر از آن در جمع کوشش می‌کرد که خودش را آدم خوشمزه‌ای نشان بدهد. همه‌اش هم درباره گذشته صحبت می‌کرد و وقتی هم دوستانش از او می‌پرسیدند چرا درباره وقایع جاری صحبت نمی‌کنی حالت تشنج عصبی به او دست می‌داد؛ در صورتی که حرف بدی نمی‌زدند.

کلودیوس چهار بار ازدواج کرد، ولی از هیچ‌کدام چیزی نفهمید چون همیشه سرش توی کتاب بود. از یک همچو آدمی انتظار دارید از ازدواج چه بفهمد؟ هرچند ازدواج آخرش خیلی در او تأثیر کرد، یعنی در حقیقت تأثیرش در او خیلی شدید بود (همان که قبلاً صحبتش را کردیم).

با همه اینها، کلودیوس چند تا کار مهم انجام داد، مثل ساختن ویلاکلودیا، یعنی خانه کلودیوس و کشیدن یک جاده بسیار عالی از رم به دره دانوب و بالعکس؛ که همین بالعکسش بعداً کار اقوام وحشی را برای تسخیر رم خیلی آسان کرد. اما مهم‌تر از همه این اقدامات اضافه کردن سه حرف جدید بود به الفبای لاتینی برای صداهای مخصوصی که چون تلفظ‌شان مشکل بود، مردم نتوانستند چنان که شاید و باید از آنها استفاده کنند و ناچار متروک ماند.

***
ما آمدیم درباره نرون حرف بزنیم حواسمان رفت پیش کلودیوس. برگردیم سر موضوع خودمان که از کلودیوس هم بهتر است. اگر یپینا که مادر نرون باشد، خیلی اسباب زحمت نرون شده بود. مدام بر سر اینکه چه کسی باید به قتل برسد و قتل باید به چه وسیله‌ای انجام بگیرد با نرون دعوایش می‌شد و نمی‌گذاشت نرون کارش را بکند. هرچه نرون گفت اذیت نکن به خرجش نرفت، تا بالاخره نرون تصمیم گرفت خودش را از دست او خلاص کند. ولی چون به مناسبت قتل کلودیوس دین سنگینی از مادرش به گردن داشت، لازم می‌دید که قتل مادرش به ترتیب خیلی راحت و مطبوعی انجام بگیرد تا خاطره تلخی از آن در ذهن مقتول باقی نماند.

به این جهت یک زهر بسیار قوی به مادرش خوراند ولی مؤثر واقع نشد. در نتیجه نرون ترتیبی داد که سقف اتاقی را که مادرش در آن می‌خوابید، طوری خراب کنند که روی مادره بیفتد؛ اما این کار هم نتیجه‌ای نداد. اصولاً این‌گونه اقدامات چندان نتیجه‌بخش نیست چون که یا سقف آن‌طور که باید و شاید خراب نمی‌شود یا شخص مورد نظر روی تخت‌خواب عوضی خوابیده است یا آن که ممکن است شخص عوضی روی تخت خواب مورد نظر خوابیده باشد.

باری، این‌بار نرون تصمیم گرفت مادرش را سوار قایق کند که تخته ته آن در موقع لزوم در برود و او را غرق کند. اما این کار هم نتیجه نداد، چون که قایق خیلی آهسته غرق شد و اگریپینا مثل اجل به طرف ساحل شنا کرد. کار به اینجا که رسید، دیگر نرون حوصله‌اش سر رفت و از خیر مرگ مطبوع برای مادرش گذشت و به آدمش آنیستوس دستور داد به هر ترتیبی که لازم است کار را یکسره کند.

آنیستوس که آدم ناکسی بود اما مغزش خوب کار می‌کرد، چاره کار را در این دید که خیلی ساده یک چماق دست بگیرد و برود سراغ اگریپینا و آن‌قدر او را بکوبد تا غرض حاصل شود و شد. از اینجا نتیجه می‌گیریم که اختراعات بشر متمدن هیچ فایده‌ای ندارد و از همان چماق انسان بدوی خیلی بیشتر کار ساخته است.

ما آمار صحیحی در دست نداریم تا معلوم کنیم نرون درواقع چند تا آدم کشته است. این‌قدر هست که مردم پشت‌سرش زیاد حرف زده‌اند و زیاد برایش حرف درآورده‌اند. خوب معلوم است، آدم که چند نفر را کشت، اسمش بد درمی‌رود و هر لاشه‌ای در یک گوشه‌ای پیدا شد قتلش را به گردن او می‌اندازند.

تازه مسئله قتل خشک و خالی هم نیست، گناه هر اتفاقی را به گردن آدم می‌اندازند. مثلاً قضیه آتش‌سوزی سال 64 میلادی را در نظر بگیرید، که نصف بیشتر شهر رم را از بین برد. حالا می‌گویند نرون این آتش‌سوزی را راه انداخت. بعد هم می‌گویند نشست و مشغول ویولون زدن شد و از تماشای آتش‌سوزی کیف کرد؛ در صورتی که در آن زمان هنوز ویولون اختراع نشده بود و لذا طبیعی است که نرون اگر هم می‌خواست بلد نبود ویولون بزند.

نرون
طرح از ویلیام استیج

نرون چنگ می‌زد و موقع آتش‌سوزی با چنگش آهنگ «سقوط شهر تروا» را می‌زد. چنگ زدن هم که موقع‌ آتش‌سوزی اشکالی ندارد. یعنی شما انتظار دارید که امپراتور سوار ماشین آتش‌نشانی بشود و در مبارزه با آتش شرکت کند؟ اصلاً آن موقع ماشین آتش‌نشانی وجود داشت؟ اما من یک ایراد به نرون دارم. به نظر من نمی‌بایست آن همه مردم مسیحی را بگیرد بیندازد زیر شکنجه که گناه آتش‌سوزی را گردن بگیرند؛ چون که برای این منظور ده بیست نفر کفایت می‌کرد. نرون بیخود قضیه را آن‌قدر بزرگ کرد.

به هر حال، نرون شهر را طبق نقشه جدیدی از نو ساخت. مهم‌ترین اصلاحی که در نقشه شهر شد این بود که نرون برای خودش کاخی ساخت به اسم «کاخ طلایی» که حدود یک کیلومتر و نیم طول آن بود و یک تالار ضیافت داشت که دور خودش می‌چرخید، با دیوارهای طلا و نقره و دستگاه‌هایی که عطر به اطراف می‌پاشید. یک اتاق مخصوص هم برای میمون مخصوص امپراتور داشت و یک مجسمه هم از خود نرون در حیاط ساخته بودند که حدود چهل متل بلندی‌اش بود. نرون وقتی که به این کاخ جدید اسباب‌کشی می‌کرد، گفت که تازه می‌خواهد مثل آدم زندگی کند. ولی تا آنجا که اطلاع داریم زندگی نرون بعد از اسباب‌کشی هم فرق مهمی نکرد.

آوازخوانی نرون هم صرف‌نظر از قضیه آتش‌سوزی، خیلی اسباب حرف شده است. می‌گویند نرون وقت و بی‌وقت آواز می‌خواند و چنگ می‌زد و پنج‌هزار نفر آدم هم مخصوصاً دستچین شده بودند که برایش دست بزنند و بالای سر هرکدام یک سرباز شمشیر به دست ایستاده بود تا اگر آن آدم در دست زدن قصور کرد، سرباز به جایش دست بزند. بعد نرون با محافظ شخصی‌اش روی صحنه ظاهر می‌شد و می‌پرسید که چه کسی آوازی بهتر از این شنیده است؟ و آدم‌ها همیشه جواب می‌دادند که هیچ‌کس نشنیده است.

ولی گمان من این است که این‌ها را مردم از خودشان درآورده‌اند. آدم این‌قدر بی‌معنی نمی‌شود. اگر هم دارید از خودتان می‌پرسید که اصلاً نرون چرا آواز می‌خواند، جوابش ساده است. مردم چرا آواز می‌خوانند؟ برای اینکه خیال می‌کنند صدایشان خوب است؛ نرون هم همین‌طور. شاید هم صدایش واقعاً بد نبوده و دشمنانش گفته‌اند که بد بوده. اگر دشمن شما آواز بخواند، شما حاضرید در تاریخ ثبت کنید که صدایش خیلی عالی است؟

اما نخستین جلسه‌ای که نرون در سطح یک هنرمند جهانی آواز خواند، پنج سال بعد از مرگ مادرش بود در شهر ناپل. عده‌ای گفتند خوشا به سعادت مادرش، چون که موقع رسیتال زلزله شدیدی آمد و ساختمان را خراب کرد. نرون هم دررفت. درست است که هنر برتر از گوهر آمد پدید، ولی بالاخره جان آدمیزاد هم مفت و مجانی پدید نیامد.

نرون به یونان هم لشکر کشید و یک سال و نیم آواز خواند. بعد به ایتالیا برگشت و آواز خواند. در این موقع چهل و یک نفر از رومیان توطئه کردند که او را بکشند. گویا ذوق نداشتند و در نتیجه حوصله‌شان از آواز نرون سر رفته بود. ولی نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که کارشان سرنگرفت. بعداً نرون کنسرتی ترتیب داد که در آن قرار بود خودش به تنهایی هم فلوت بزند، هم نی‌انبابه و هم آواز بخواند. ببینید چه آدم لجبازی بوده است. آهنگ را هم خودش ساخته بود. در همین هنگام ناگاه در کشور گول،‌ که همین فرانسه خودمان باشد، مردم سر به شورش برداشتند و در نتیجه مجلس سنای رم رأی داد که نرون دشمن خلق است.

وقتی که سپاهیان شورشی به طرف رم در حرکت بودند، نرون خیال داشت به پیشباز آنها برود و برایشان آواز بخواند تا بلکه از خر شیطان پیاده شوند، اما دید حوصله‌اش را ندارد آن همه راه برود. آن هم آیا پیاده بشوند، آیا نشوند. در نتیجه به کمک منشی مخصوصش، اپافردیتوس،‌گلوی خودش را برید و این در روز نهم ژوئن سال 68 میلادی بود - یعنی سالگرد قتل زن اولش. خوب، همه ما عیب داریم،‌ بی‌عیب خداست.

برگرفته از کتاب «چنین کنند بزرگان»/نوشته ویل کاپی - ترجمه نجف دریابندری/نشر کتاب پرواز

28/242

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 167971

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 15 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۵:۴۲ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۴
    1 2
    بد نبود، در واقع به اندازه‌ی طولانی بودنش بامزه نبود.
  • مصطفی GB ۰۶:۵۵ - ۱۳۹۰/۰۶/۰۵
    0 3
    از تاریخ میلادیش خوشم نیومد.