مقاله زیر با عنوان "بررسی احوال مولانا، قبل و بعد از آشنایی با شمس" به قلم دکتر اسماعیل آذر است که در وبلاگ مهمان وی قرار گرفته است.

واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال

مولوی در سال 604 پا به عرصه وجود نهاد. دوازده‌ساله بود که پدر او، بهاءولد، همراه با مریدان و یارانش از بلخ جدا شد و به آناتولی رفت. این سفر حدود بیست ماه طول کشید. در این سفر دراز،‌مولوی تجربیاتی به دست آورد که بسیاری از آنها دستمایه‌ای شد برای حکایت‌ها و داستان‌هایی که بعداً در مثنوی به آنها پرداخت. مولوی چهارده‌ساله بود که خانواده او به ارزنجان در آسیای صغیر رفتند. یک سال هم در آن شهر اقامت گزیدند. در این مدت در شهرهایی چون ملطیه و لارنده هم اقامت داشتند. در شهر لارنده با دختری به نام گوهرخاتون ازدواج کرد. گوهرخاتون دختر خواجه لالای سمرقندی بود. در این روزگار مولوی هیجده ساله بود. در سال 626 گروهی که همراه پدر مولوی در سفر بودند به قونیه بازگشتند و دو سال پس از آن، بهاءولد، پدر جلال‌الدین، سوی عالم باقی رخ بربست. سفری که از آن صحبت کردیم، یعنی از بلخ تا قونیه چیزی حدود 10 سال طول کشید. البته در این 10 سال کاروان بهاءولد در مکان‌های مختلفی اقامت گزید.

پس از مرگ پدر، مولوی جانشین خلف بهاءولد شد. پدر مولوی شاگرد و مریدی داشت به نام محقق ترمذی. در سال 629 این شخص از خراسان به قونیه آمد تا عهده‌دار تعلیم و تربیت جلال‌الدین شود. لقب این استاد باصفا فخرالمجذوبین بود که حاکی از مورد توجه بودن اوست. استاد یاد شده 9 سال به جلال‌الدین تعلیم می‌داد و در سال 638 روی در نقاب خاک کشید. اکنون مولوی 34ساله است، سنی که علوم زمان خود را در حدیث و کلام و فلسفه و فقه به خوبی آموخته است و دیگر می‌تواند صاحب رأی و تشخیص باشد. با چنین تجربه‌ها و تحصلاتی کار وعظ و خطابه را آغاز کرد. یکی از کتاب‌های او «مجالس سبعه» نام دارد. مجموعه وعظ‌ها و سخنرانی‌های او در کتاب یاد شده مندرج است.

مولوی پس از شمس
محقق ترمذی،‌استادی که از او نام بردیم، پنجره‌ای به جهان عرفان پیش روی او گشود و مولوی را آماده کرد برای رخداد و دگرگونی بنیادی. در حقیقت، محقق ترمذی رابطی بود تا اندیشه‌های بهاءولد، پدر جلال‌الدین، را به او منتقل کند. یکی از کتاب‌هایی که مطالب بسیار زیاد و قابل توجهی از مولوی در آن نوشته شده «مناقب‌العارفین» اثر شمس‌الدین احمدالافلاکی العارفی است. در کتاب یادشده آمده است: «... در قیام نماز روزی تمام می‌ماند و در رکوع و سجود همچنان می‌کرد. بعضی جماعت از آن حال عاجز می‌شدند. روزی از جماعت عذر خواست که مرا عذری است و جنونی دم‌به‌دم غلبه می‌کند بر من، و من امامی را نشایم، مرا معذور دارید و امامی عاقل طلب کنید. جماعت فریاد کردند که در پی تو یک رکعت نماز به جای هزار رکعت نماز است و ما بدان جنون راضی هستیم.» این قسمت را از افلاکی آوردم تا با احوال روحی و فکری مولوی آشنا شوید، چون او در آستانه برخورد با شمس بود.

مولوی 38ساله بود که برقی در وجود او جهیدن گرفت و شخصیتی پدید آورد که امروز جهان در سایه تفکر او به آرامش می‌اندیشد. روز ششم جمادی‌الاخر سال 642 را نباید فراموش کنیم، چون روزی بود که شمس و مولانا با هم برخورد کردند. این برخورد مولوی را دل‌سپرده شمس کرد و سبب شد تا دگرگونی‌های عجیبی که گاه در تاریخ شایعاتی در پی داشته، به وجود آورد. چون شمس به مولانا می‌رسد، براساس گفته افلاکی دو واژه به کار می‌برد: مخوان، مخوان. نکته اینجاست که مولوی آثار پدر خود، بهاءولد،‌را مرتب مطالعه می‌کرد و به مفاهیم آن توجه داشت. از خطاب شمس به مولانا چنین استنباط می‌شود که می‌خواهد بگوید آثار پدرت را مخوان. سپس شمس شروع به چرخ زدن می‌کند ـ می‌خواهد مثل افلاک بچرخد ـ سکون و سکوت مولانا را در هم می‌شکند و سماع را بنیاد می‌نهد.

افلاکی در این زمینه می‌گوید: «تمام مردم شعرخوان و اهل طرب شدند و دائماً لیلاً و نهاراً به سماع و تواجد مشغول شدند و یک دم مجال آسایش و آرامش نداشتند.» طبعاً گروهی از حاسدان و کسانی که نمی‌توانستند این شورو نشاط را بربتابند علیه مولوی و شمس راه بدگویی را یش گرفتند. بالاخره حدود پانزده ماه از حضور شمس در قونیه نگذشته بود که فشارهای اطراف سبب شد جلای وطن کند و به دمشق برود. در این روزگار که شمس از مولانا جدا شد، او را در بی‌تابی و ناآرامی قرار داد. یاران مولانا که او را متشنج و متغیر دیدند، بر آن شدند که دنبال شمس بروند.

 بهاءالدین ولد، فرزند مولانا، راه دمشق پیش گرفت تا رضایت شمس را فراهم آورد و او را بازگرداند. روزگاری که مولوی در هجر شمس شعر می‌سرود نگاه به معشوقی داشت و این نشان می‌دهد که معشوق باید مابه‌ازای خارجی داشته باشد. از این بگذریم، روزگار مولوی روزگار ناآرامی بود. جنگ‌های تحمیل شده از درون و بیرون سبب شده بود تا اذهان مردم پریشان شود. اگرچه قونیه به نسبت از آرامش و امنیت برخوردار بود، به هر صورت جنگ و ویرانگری آثار خود را گذاشته بود. برگردیم سراغ شمس و به پایان ماجرا برسیم. شمس مردی تندخو و صریح‌اللهجه بود. گروهی او را طرد کرده بودند. گروهی حسادت می‌ورزیدند از اینکه مولوی این همه شیفته‌وار او را دوست می‌داشت و بعضی نمی‌توانستند او را برتابند. همه اینها دست به دست هم داد تا اینکه در شعبان سال 645 قتل شمس به وقوع پیوست. در اینکه شمس زنده یا مرده است هم اختلاف بسیار وجود داشته و دارد. به چند رباعی از مولوی استناد کرده‌اند که او به قتل نرسیده است، اما نکته اینجاست که شمس در چشم مولوی همیشه زنده می‌نمود:
کی گفت که آن زنده جاوید بمرد؟
کی گفت که آفتاب امیّد بمرد؟
آن دشمن خورشید برآمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد

در این بخش از زندگی مولوی اتفاق‌های بسیار رخ داد، از جمله انعقاد عقد نادختری مولوی،‌کیمیاخاتون جوان، با شمس و ماجراهایی که در پی داشت؛ مخالفت پسر دیگر مولوی،‌علاءالدین، با مشرب و شیوه تفکر پدر؛ و شک مولوی به همین پسر برای دست داشتن در قتل شمس. به هر روی، طبیعی است که در مولوی پس از شمس احوال متغیری حادث شد که می‌توان آن را حدس زد. در اینجا از قول افلاکی چهار بیت را نقل می‌کنیم که مولوی پیرامون احوال خود سروده است.

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنانکه منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان؟ اندرین میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 33486

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 10 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • پویا IR ۱۱:۴۲ - ۱۳۸۹/۰۸/۱۱
    2 0
    خوب