البته منظور نیما از شهرستان، شهرستانی بوده. ضعف تالیفی که در بقیه این شعر هم هست. اما شهرستان یا شهرستانی خیلی فرقی نمی کند، مهم این است که پدر شعر نو ایران و از بنیان گذاران تجدد در سرزمین ما چنان با شهر سر ستیز دارد که یک بنیادگرای سلفی. بخوانید:
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
نگویید این شعر پیش از شهرت نیما به عنوان شاعری نوگراست. نیما تا آخر عمر چنان دلبسته "یوش" بود که تا فرصت و مجالی دست می داد راهی آن دیار می شد. و این طور که آل احمد می گوید ظاهرا این سفر آخری نیما به یوش که در زمستان صورت گرفت، کار پیر مرد را یکسره کرد. یک یوش می گویم و یک یوش می شنوید. من یک بار در سال گمانم 1372 آن طرف ها رفته ام. با اتوبوس. حقیقتا کلافه شدم. حالا فکر کنید پیرمرد با اسب و استر آن هم در زمستان آن موقع ها که مثل زمستان حالا بی بخار نبوده، آن همه راه را می کوبیده که برسد به یک روستای پرت افتاده و بی امکانات. وآن روستای درب و داغان را به تهران دهه بیست و سی که حداقل آب و هوایش رشک برانگیز بوده ترجیح می داده. و این دلبستگی فقط در زندگی روزمره نبوده.در شعرهم نیما تا به آخر دلبسته عناصر طبیعی روستا باقی ماند و نشانی از شهری بودن در شعر او نمی توان دید. پیروان نیما نیز هیچ کدام راهی غیر از استاد خود پیش نگرفتند. به غیر از فروغ فرخزاد که یک استثنا به شمار می آید و به تعبیری شاید او را بتوان مهم ترین شاعر شهری معاصر خواند مابقی دشمن شهر و ستایشگر روستایند. البته در شعر فروغ نیز طعن و تسخر به شهر فراوان است، به ویژه در شعر"خود را به ثبت رساندم" اما فروغ شهر را در تقابل با روستا نمی بیند و در مقابل پلیدی شهر به روستا پناه نمی برد. شاید به این دلیل که فروغ اصلا تصوری از روستا ندارد. در شهر به دنیا آمده، در شهر بزرگ شده و اصلا تربیت شهری داشته. درست بر خلاف دیگر شاعران بزرگ معاصر ما، که همگی یا از روستا و یا از شهرستان به سوی پایتخت آمدند تا نام و آوازه ای به هم رسانند. در این میان وضعیت احمد شاملو از دیگران جالب تر است. او هم درست همانند نیما دلبسته ادبیات جدید بود اما ستایشگر روستا. ستیز اخوان با شهر و ستایشش از روستا تا حدود که چه عرض کنم، کاملا قابل درک است. شاعری که اگرچه از وفادارترین ها به نیما بود اما به شدت ادبیات کلاسیک را دوست می داشت و در خلق و خوی شخصی نیز با شهریان و متجددان چندان نسبتی نداشت اما شاملو که سخت شیفته هنر و فرهنگ دنیای متجدد بود و فردوسی را خوش نمی داشت و در موسیقی ایرانی چیز دندان گیری نمی دید و ژورنالیست بود و از هیاهوی عالم روشنفکری خوشش می آمد و از همه مهم تر این که در پایتخت به دنیا آمده بود، چرا باید این همه به شهر و شهر نشینی بد بگوید؟ احتمالا بخشی از این بیزاری از شهر را باید به حساب چپ زدگی رایج آن روزگار گذاشت.جریان چپ با هرآنچه که گمان می کرد مظهر سرمایه داری است به مقابله برخاسته بود و در این تقابل، شهر و به ویژه کلان شهرهایی که از امکانات رفاهی بیشتری برخوردار بودند مورد هجمه و تعرض قرار می گرفتند. "جان لی اندرسن" در کتاب ارزشمند"زندگی انقلابی چه گوارا" خاطره ای را نقل می کند که درخور تامل است و نشان می دهد دشمنی با نظام سرمایه داری به چه موضع گیری های جالب و عجیبی ممکن است ختم شود. طبق معمول کتاب دم دست نیست و به علت کمبود جا در کارتون جاسازی شده و در انبار قرار دارد، اما به من اعتماد کنید و اگر توانستید اصل مطلب را در همین کتاب که علیرضا رفوگران ترجمه کرده و نشر چشمه چاپ دومش را تابستان 1390 روانه بازار کرده پیدا کنید. اما مختصر و مفیدش این که چه گوارا با یک جوان تکنوکرات بر سر ساختمان مرتفعی که می خواهند برای بانک مرکزی کوبا بسازند جدل می کند. هزینه ساخت ساختمان بسیار می شود و چه به دنبال راه هایی می گردد که هزینه را کاهش دهد. فی المثل نصب آسانسور برای یک ساختمان سی و دو طبقه هزینه بر است و چه پیشنهاد می کند اصلا آسانسور را برداریم. جوان تکنوکرات متحیر می شود و می گوید مگر امکان دارد یک ساختمام سی و دو طبقه از چنین امکانی محروم باشد، و پاسخ می شنود چه طور من که آسم دارم چنین سختی هایی را تحمل می کنم اما دیگران نمی توانند. و استدلال منطقی تر فرمانده انقلابی این که: در یک کشور انقلابی باید مردم به دشواری هایی از این دست تن بدهند. بدون شک آن جان شیفته و شورشی آرژانتینی هم می دانست چه پیشنهاد غیرمعقولی دارد می دهد اما نزاع و نفی سرمایه داری و مظاهر آن خواه ناخواه به چنین پیشنهادات محیرالعقولی منجر می شد. او از بیخ و بن با سرمایه داری مشکل داشت و آرزویش این بود در مدینه فاضله ای که می خواهد بنا کند اصلا چیزی به نام پول وجود نداشته باشد و وقتی پول نباشد نیازی به بانک هم نیست اما تا روز موعود دست کم می توان از مظاهر سرمایه داری به قدر رفع نیاز های ضروری و حیاتی وبه قول قدما به قدر "اکل میته" بهره برد. این بحث - یعنی تاثیر نگاه چپ بر ادبیات معاصر ما خود بحث دراز دامنی است که باید به تفصیل بدان پرداخت اما من در این مجال مختصر به همین اندک اکتفا می کنم و امیدوارم بلند همتی روزی این مهم را به سرانجام برساند- . بخشی از تقابل شهر و روستا را هم به حساب یک نوع سنت ادبی باید گذاشت.مثل تقابل عقل و عشق که همه شاعران فکر می کردند بین این دو تقابلی هست و باید در این تقابل عقل را ضایع کرد و طرف عشق را گرفت. و درآخر هم باید حسابی برای ناآگاهی شاعر باز کرد. یعنی شاعر دقیقا نمی داند دارد از چه چیزی دفاع می کند و چه چیزی را انکار می کند. توهین و تخفیفی در کار نیست، این ناآگاهی یک ناآگاهی جمعی بود. اگر بپذیریم که شاعران بانگ باطنی مردم خویشند- که راقم این سطورپذیرفته است- باید گفت شاعران ما انعکاس روح جمعی مردمی بودند که نسبت به وضعیت تاریخی خود وقوفی نداشتند. این وضعیت ادامه داشت تا این که رسیدیم به انقلاب اسلامی. یک بار دیگر تقابل شهر و روستا که می رفت اندک اندک از آن تندی و تیزی اولیه اش فاصله بگیرد به طرز رادیکالی طرح شد. علت هم داشت. شعارهایی هم چون بازگشت به خویشتن و احیای سنت های اصیل بازارش داغ بود. روستا شد مظهر فطرت و شهر، دیوی که اصالت های انسانی را به طرز بی رحمانه ای می بلعد. احمد عزیزی اسم یکی از مجموعه شعرهایش را گذاشت: روستای فطرت. هرچه خوبی و اصالت بود به روستا نسبت داده شد و هرچه پلیدی و تقلب به شهر و شهر نشینی. قیصر امین پور صراحتا می گفت: باز می گردیم سوی روستا. و علی معلم همین مضمون را با رنگ و لعاب حکمی و فلسفی ارائه می کرد. مثنوی شهروروستای علی معلم دامغانی را باید یکی از موفق ترین نمونه های شعری تقابل شهر و روستا دانست. این چند بیت را بخوانید:
سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر
بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر
بار کن، بار کن، این دخمه طراران است
بار کن، گر همه برف است اگر باران است
بار کن دیو نیم، طاقت دیوارم نیست
ماهی گول نیم، تاب خشنسارم نیست
من بیابانیام، این بیشه مرا راحت نیست
بار کن، عرصه جولان من این ساحت نیست
کم خود گیر به خیل و رمه برمیگردیم
بار کن جان برادر همه برمیگردیم
اشتران را یله سازید ستوران را هم
کاهلان را بگذارید شروران را هم
هان که بیتاب و هوسباره مبادا با ما
گول و مأیوس و شکمخواره مبادا با ما
غافلان نیک نخسبند که کاماندیشند
عاقلان نیز بمانند که خاماندیشند
عاشقان دست برآرند و عنان برتابند
به فلک میرود این قافله تا دریابند
علی معلم با اتیمولوژی ویژه خود که اندکی رنگ و بوی فردیدی هم داشت دیوارهای بلند شهر را "دیوآر" می دانست و معتقد بود شهر نشینی معادل اطراق و سکون است و روستا معادل کوچ و سیرورت، و ما،هر جا که به شهرنشینی و اسکان تن دادیم در واقع ازهویت قومی و دینی خود فاصله گرفتیم. حرف هایی ازاین دست در سال های اول انقلاب و حتی تا اواسط دهه هفتاد هواخواه بسیار داشت اما این تب تند ستیز با شهر نیز اندک اندک فرو نشست. شاعران انقلاب نیز اندک اندک با شهر و شهر نشینی به زندگی مسالمت آمیز رسیدند. نسل پس از آن ها هم که به نظر می رسد اصلا مسئله ای به نام شهروروستا برایشان مطرح نیست. حالا اگر هم تعرضی هست به روزمرگی است که این روزمرگی شاید خیلی به مکان خاصی محدود نباشد. یک اتفاق بزرگ دیگر هم در این سال ها اتفاق افتاد و آن هم این که دیگر روستا به آن معنا که در قدیم وجود داشت وجود ندارد. جمعیت شهر نشین نسبت به گذشته بسیار اندک شده، برخلاف چند دهه پیش که جمعیت روستاییان به مراتب از جمعیت شهری بیشتر بود. حالا شاعران در شهر متولد می شوند، در شهر زندگی می کنند و در شهر می میرند و اگر هم گاهی به روستا سری می زنند برای تفریح است و تمدد اعصاب تا بتوانند با انرژی بیشتری به شهر برگردند.
توضیح: این یادداشت را برای ویژه نامه ای که به شعر و شهر اختصاص داشت تدارک دیدم. فکر کردم این آخرسالی کمی از سیاست و روزمرگی فاصله بگیریم بد نباشد.
نظر شما