الهام عدیمی: ابوطالب، فیلمساز و نماینده سابق مجلس شورای اسلامی، تازهترین کتابش «هی یو!» (وقایعنگاری یک مستند ناتمام) را براساس خاطراتش از دورانی که اسیر آمریکاییها در عراق بود منتشر کرده است. او در این گفتوگو پاسخ برخی سوالاتی که خواننده ممکن است در مواجهه با متن کتاب با آنها روبهرو شود، میدهد و اتفاقی را که برایش افتاد، یک گروکشی سیاسی از سوی آمریکاییها عنوان میکند.
شاید بهتر باشد به عنوان اولین سئوال بپرسیم چه شد که شما راهی این سفر پردردسر شدید؟ آیا این سفر با حمایت از سوی مرکز یا نهادی همراه بود؟
نمیدانم اسم آن را میشود حمایت گذاشت یا نه. وقتی میخواستم به عراق بروم از همسرم تا وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه تا آقای لاریجانی، مدیر وقت صدا و سیما میگفتند نرو. اما آن روزها همه میگفتند آمریکا میخواهد به ایران حمله کند وگرنه برای چه این همه نیرو وارد عراق کرده است؟ من میگفتم، مگر نمیگویید آمریکا میخواهد به ایران حمله کند، من میخواهم بروم با یک سرباز آمریکایی یا انگلیسی رو در رو مصاحبه کنم. گفتند که ما در عراق خبرنگار داریم. اما باز هم من جواب دادم که اینجا نشستیم و اخبار را از شبکههای خارجی و سیانان میبینیم. شما فکر میکنید سیانان راست میگفت؟
من سالها در طول جنگ، در واحد اطلاعات عملیات بودم. معنی جنگ را خوب میدانم. جنگ یعنی خاکریز و سنگر، یعنی خط تماس، یعنی آفند، یعنی محاصره، یعنی پشته از کشتهها! اما چرا ما جنازه عراقی و آمریکایی در آن جنگ نمیدیدیم؟ چون اصلا وجود خارجی نداشت. جنگ در عراق یک مانور بزرگ برای ارتش آمریکا بود. یک جنگ رسانهای بود. یک نمایش بزرگ قدرت. آیا شما درآن تصاویر آدمی دیدید که بجنگد؟ فقط تصویر سربازهای آمریکایی را میدیدید که با انبوه تجهیزات راه میرفتند یا از هواپیما پیاده میشوند. شما صحنه جنگ واقعی نمیبینید.
به نظر من حمله آمریکا به عراق، یک جنگ رسانهای بود. یک مانور بوده حالا ممکن است برخی به صورت خودجوش در تکریت که فدایی صدام بودند نسبت به ورود آمریکاییها مقاومت کرده باشند، گروههایی از اهل تسنن، مثلا انصارالاسلام در شمال عراق میجنگیدند که ربطی به صدام نداشت. مقاومت شیعه مثل سپاه بدر بود که دستور جنگیدن با آمریکا نداشتند. انصارالاسلام و شیعیان که از قبل تشکیلات داشتند وگرنه ارتشی وجود نداشت که با آمریکا بجنگد و اشغال کشوری به این بزرگی کلا دو هفته طول کشید.
در عراق یک ژنرال عراقی گیر آوردیم که در روستایش در قریه السلام در میان عشیرهاش مخفی شده بود. 400 دلار دادیم که قصه جنگ را تعریف کند. گفت کدام جنگ؟ گفتیم جنگ ارتش آمریکا و صدام. گفت صدام ارتش ندارد. من از سال 92 میلادی از طریق بانک الرافدین از آمریکا حقوق میگیرم. آمریکاییها 10 سال است قرار است بیایند، فقط دو دل بودند. ارتش عراق کاملا مضمحل شده بود.
با یک افسر عراقی دیگرکه مدتی در بوکا اسیر بود مصاحبه کردم و تعریف میکرد انگلیسیها خیلی زود او را با نفربر به بصره آوردند و گفتند برو به خانهات. من در فاو او را دیدم، گفتم چه شد اسیر شدی؟ گفت در اسکله امالقصر بودیم تا اینکه روز اول جنگ چتربازهای آمریکایی فرود آمدند و ما را اسیر کردند. گفت یک تیر هم شلیک نکردیم. چون کسی به ما نگفته بود بجنگیم. ببینید ارتش یعنی سازماندهی، تجهیزات. انگیزه. یعنی دستور از بالا. وقتی این نظام از بین میرود یعنی ارتشی وجود ندارد.
یعنی آمریکا، فرماندهان ارتش عراق را خریده بود؟
عراق ارتشی نداشت. شبه ارتشی که از سال 92 میلادی مانده بود و فرماندهان ارشد آن از آمریکا حقوق میگرفتند. همین افسر میگفت آنها یک گردان بودند که هر کسی میرفت اگر کاری پیدا میکرد، دیگر برنمیگشت. 34 نفر مانده بود. اسلحه نداشتیم. 10 سال است که کارخانههایمان نابود شدهاند و اسلحههایمان مربوط به به جنگ با شماست. نه آموزش داریم، نه سازمان، نه نیرو و فقط یک ماکت از این ارتش مانده بود. برای همین میگویم، جنگ فقط رسانهای بود.
پس از ورود آمریکاییها به عراق افراد دیگری هم به آنجا رفتند. کسانی هم بودند که بازداشت شدند، اما بعد از یک بازجویی آنها را آزاد کردند. با این حال شما به عراق رفتید و بازداشت شدید. چه تفاوتی بین شما و آنها وجود داشت؟
نمیدانم، این را باید از آمریکاییها بپرسید. تصور من این بود که راپورت (گزارش) ما را انگلیسیها دادند، ادله و توضیح هم دارم. دقیقا همین که از حوزه استحفاظی انگلیسیها خارج شدیم و وارد حوزه استحفاظی آمریکاییها شدیم ما را بازداشت کردند. در حالی که وقتی در حوزه استحفاظی انگلیس بودیم با فرمانده انگیسی داخل پادگان آنها میرفتیم و اگر جلسه داشتند ما هم میرفتیم و وقتی میگوییم پرس (خبرنگار) هستیم، منعی ایجاد نمیکردند. اما من فکر میکنم میخواستند یک گرویی از ایران بگیرند که اثبات کنند ایران در عراق حضور دارد البته این ادعا را بعد از گذشت 10، 15 سال میشود کرد و من هم نباید بگویم، اما این برداشت من است. به نوعی گروگانی از ایران گرفتند و اصرار داشتند که ایران اینجا دخالت میکند اصرار داشتند که برای کاری غیر از فیلمسازی اینجا هستیم.
آمریکاییها میگفتند شما آمدید اینجا که به مبارزین عراقی آموزش بمب کنار جادهای بدهید، چون فیلمهایی که تو جیب من بود از چک پوینت گرفته بودیم. ما کسی را برای آموزش بمب کنار جادهای به عراق نفرستاده بودیم. عراقیها سالها در جنگ بودند و خودشان بلد بودند، سابقه داشتند. آمریکاییها به من گفتند شما پول آورده بودید به مزدوران بدهید. اما ما فقط 5 هزار دلار برده بودیم که تا آن موقع هزار دلارش را خرج کرده بودیم.
شاید عمل و یا اتفاقی باعث این مساله بوده باشد. بحث گروکشی که به نتیجه نرسید.
من در کشورهای دیگر خبرنگاری کردهام، در لبنان فیلم ساخته بودم و به قوانین آشنا هستم. میدانستم اگر اشتباهی از طرف خبرنگار رخ دهد، دردسر میشود بنابراین همه موارد را رعایت میکردیم. میزان پولی که همراه داشتیم، مدارک شناسایی، لوزام اضافی، جاهایی که فیلمبرداری میکردیم، همه اینها مهم است. به نظرم آنها میخواستند گروگان بگیرند که در رسانه استفاده کنند و خدا را شکر این اتفاق نیفتاد و ما هم اشتباه خاصی نکرده بودیم. منظورم این است که اشتباهات کوچک داشتیم. همه فیلمهایی را که گرفته بودیم فرستاده بودیم ایران، چون اگر آمریکاییها میدیدند دردسر بزرگی میشد. یک هفته اول افسر تفنگداران دریایی آمریکا در دیوانیه عراق به نام گوین من را سر پا نگه داشت تا بگویم که چرا فیلمها را به ایران فرستادیم؟ استدلالم این بود که فیلمها به گرما و گرد و خاک و ضربه حساس هستند و تصاویری که ما گرفته بودیم غیرقابل تکرار بود یعنی اگر علیباباها (دزدهای عراقی) به ما حمله میکردند یا نوارها ضربه میخورد یا گرما و گرد و خاک میدید، همه چیز از بین میرفت، استدلال درستی بود و نمیتواستند ایرادی به آن وارد کنند. این فیلمها ارزش نظامی نداشت و رسانهای بودند.
اگر
جای آن آمریکایی بودید طبیعی بود که شما هم با چنین زاویهای به موضوع نگاه کنید.
از نظر اصول بینالمللی و قراردادها خبرنگار، مستندساز و فیلمساز حق دارد در منطقه جنگی فیلم بسازد و حتی حق دارد برای حفط جان خودش اسلحه با خودش حمل کند، اما اسلحه نباید هیچ وقت دیده شود. این جزو قوانین بینالمللی است. خبرنگار جنگی میتواند با هر کسی گفتوگو کند و از هر اتفاقی فیلم بگیرد. انگلیسیها تمام مدت که به ظاهر با ماهمکاری میکردند به سفارت انگلیس در تهران گزارش میدادند. زمانی که همسرم با هماهنگی کمیته پیگیری به سفارت میرود و میگوید همسر من فیلمساز است رفته و دستگیر شده، گفتند از وقتی وارد عراق شد تحت نظر ماست و جاسوسی میکند؛ پس آنها به آمریکاییها راپورت ما را دادند. به هرحال باعث شد خیلی از فیلمسازهای دیگر بعد از آن ماجرا احتیاط میکردند.
در حالیکه مثلا گروه ژاپنی آزاد بودند. ما از حداقل اختیاراتمان استفاده میکردیم. در دو هفته اول به هیچ عنوان با عراقیهاحرف نمیزدیم و آنها فکر میکردند ما فرانسوی یا ایتالیایی هستیم. بیشتر از نیروهای طرفدار صدام میترسیدیم. زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی بود و هفته اول هم که گم شده بودیم آقای لاریجانی در شورای عالی امنیت ملی گفته بود، کاش نیروهای ائتلاف آنها را گرفته باشند نه علی باباها. آمریکاییها تا 40 روز زیربار نمیرفتند که ما را گرفتهاند تا اینکه کاملا اتفاقی من یک خانم ژاپنی ـ به نام یوری یو ـ که از صلیب سرخ جهانی آمده بود و بین چادرهای کمپ راه میرفت را دیدم و صدایش زدم. او به کنار چادر ما آمد. گفتم من خبرنگار ایرانی هستم و او پرسید مطمئنی خبرنگاری؟ گفتم بله. گفت از این کمپ نرو و اگر خواستند تو را منتقل کنند مقاومت کن. گفت من با یک نفر که فارسی میداند، برمیگردم . جمعه بعد اولین بار مرا برای غیر از بازجویی صدا زدند و بردند پشت کمپ. مردی که فرستاده صلیب سرخ بود گفت تو همان خبرنگاری که عکست را در سیانان نشان دادند و نمیدانستیم کجایید؟ شماره صلیب سرخ را به ما دادند و گفتند نامه بنویس به خانواهات. برحسب اتفاق و خوششانسی من ثبت شدم.
منظورم این است که آمریکاییها نه تنها نباید ما را میگرفتند و این بلاها را سر ما میآوردند بلکه یک گرویی گرفته بودند تا ببینند چه میشود. وقتی ما را از دیوانیه بردند کمپ زیر فرودگاه بغداد، کمپ ناما، کمپی مخفی بود که آمریکاییها تا سال 2006 آن را منکر بودند، همانطور که ما را هم منکر میشدند. ما را بردند آنجا، روز دوم خانمی به نام دانیا که افسر اطلاعات میلیتاری پلیس بود برای بازجویی من آمد.
جلسه اول مترجم نداشتند. یک سرباز ایرانی به نام فرهاد برای ترجمه آوردند. دانیا من را نشاند در اتاق بازجویی و خودش رفت آب بیاورد و در واقع جزو برنامهشان بود و میخواست من را با مترجم تنها بگذارد. فرهاد گفت من بچه سه راه تهران ویلا هستم، تو بچه کجایی؟ گفتم تهران را میشناسی؟ گفت من دوساله رفتم آمریکا. گفتم بچه میدون خراسانم. گفت تو واقعا خبرنگاری؟ گفتم واقعا فیلمسازم گفت راستش را به اینها بگو. گفتم اگر راستش را نگویم چه میشود؟ گفت همان بلایی را سرت میآورند که در الان در ایران سر زهرا کاظمی آوردند. من اصلا تا آن روز جریان زهرا کاظمی را نمیدانستم. گفت یک خبرنگار ایرانی ـ کانادایی بود که کشتنش. گفت تو ثبت شدی؟ گفتم نه، گفت معلوم است که ثبت نشدی. پس اصلا شما اینجا نیستی . گفت با اینها راه بیا. میخواست من را آماده کند. گفتم من چیزی برای پنهان کردن ندارم. دانیا آمد تو و شروع کردند به انگلیسی حرف زدن. از من بشنوید وقتی اسیر میشوید حتی اگر 20 زبان زنده دنیا را میدانید فقط به زبان مادری حرف بزنید. این به نفع شماست و وقتی آنها حرف میزنند تو میفهمی. این کلک را آنها هم به ما زدند. در جلسه بازجویی با سارا نشسته بودیم. هفت نفر نشسته بودند و فارسی میدانستند وقتی جوک گفتم همه خندیدند. سارا پرسید چند سالته؟ من گفتم اینقدر، گفت هم سن هستیم، به مترجم گفتم بگو که نه شما مثل مادر من میمانی. سارا پرسید چی میگه؟ مترجم گفت نمیدانم، شما بهش میگویید بچه پررو. اولا همه خندیدند و معلوم بود همه فارسی بلدند. هر کدام مال یک جا هستند. دوست عراقی ما میگفت مثلا سارا از اسراییل میآید، فقط هم درباره سپاه قدس سئوال میپرسد.
در زمان بازجویی مجبورید حرفهای بیربط بزنید تا زمان بگذرد.
شما مثلا درباره فرهاد نوشتهاید، فرهاد از وطن چه میداند؟ به نظر میرسد، قضاوتگرانه نوشتهاید.
بله، فقط اینبار قضاوت میکنم. فرهاد درباره وطن با من حرف میزند. میگویم تو از وطن چه میدانی؟ تو که وطنت را رها کردی و رفتی به ارتش دشمن پیوستی. فرهاد عضو ارتش آمریکا شده بود که سیتیزن بشود. از او پرسیدم چرا عضو ارتش شدی؟ گفت گفتهاند اگر پنج سال در ارتش آمریکا خدمت کنی، سیتیزن میشوی. او گفت فکر میکرده او را به آلمان ببرند، اما از عراق سردآورده بود.
ببینید من به فرهاد توهین نمیکنم، اما فرهاد حق ندارد جلوی من از وطنپرستی حرف بزند. تو از وطن چه میدانی؟ تو کشورت را ول کردی رفتی جزو ارتش دشمن. زمانی شما میروید امریکا، اروپا یا هر جا دیگری تا برای خودتان زندگی کنید، اما او میرود در ارتشی که دارد با شما میجنگد.
آمریکا که با ما نمیجنگد. اسم آمریکا دشمن هست، ولی با ما مستقیم نمیجنگد. اما فرهاد خودش هم میگوید وقتی در ارتش آمریکا عضو شدم فکر نمیکردم من را به عراق بیاورند و بیایم روبهروی یک ایرانی بنشینم.
چرا، آمریکا با ما میجنگد. او هم سربازی را به عنوان شغلی آبرومند انتخاب کرده، میتوانست شغلهای دیگری را انتخاب کند.
وقتی در شرایط خاصی هستید، تصمیمی میگیرید. سرباز است و در چارچوب ارتش میجنگد.
حالا فرض کن که اصلا نیامده با ما بجنگد، رفته با مردم عراق میجنگد، تو چه انگیزهای داری که با مردم عراق میجنگی؟ چرا میروی این شغل را قبول میکنی؟ برو ساندویچی بزن، برو پیتزا در آمریکا بفروش. چرا میروی در ارتش آمریکا که مجبور بشوی بیایی خاورمیانه که با یک عده بجنگی؟
شما اول کتاب گفتید شاید این کتاب روزی ترجمه شود و ممکن است روزی همین افراد کتاب را بخوانند. هر کسی روشی را انتخاب میکند. به عنوان مخاطبی که در خارج از کشور زندگی میکنم در نظر میگیرم، این کتاب ترجمه شده و به دست من رسیده است. البته به عنوان نویسنده شما حق دارید روایت خودتان را بنویسید، ولی جایی که شما مینویسید فلان شخصیت دروغ میگوید، من به عنوان مخاطب دوست ندارم نویسنده به من بگوید که این شخصیت دروغ میگوید، دوست دارم خودم این نتیجه را بگیرم.
روشنفکری هم حدی دارد. طرف رفته در ارتش آمریکا و دارد من را تهدید میکند، منی که هموطنش هستم به من میگوید به اینها راستش را بگو. اگر بخواهی طرف کسی را بگیری باید طرف من را بگیری یا آمریکایی را؟ من هموطنت هستم. تو میگویی من بچه فلان جا هستم من هم میگویم بچه فلانجا هستم و تو ابراز آشنایی میکنی و سلام علیک میکنی و دست میدهی، از اینکه من را گرفتند ابراز تاسف میکنی. بعد به من میگویی به آمریکاییها راستش را بگو. اگه راستش را نگویی بلایی سرت میآورند که شما سر زهرا کاظمی آوردید. یعنی تو الان بین من و آمریکایی نایستادی و رفتی طرف آمریکایی ایستادی. خیلی بد است. اگر ما دچار هر اشتباه کوچکی میشدیم به همان اتهام ما را 20 سال نگه میداشتند و من میگویم دیگر اینقدر روشنفکر نباشیم که به فرهاد حق بدهیم. فرهاد میگوید نقش مترجمی دارم بدون اینکه دانیا بفهمد بگوید واقعا دلم برای تو میسوزد و واقعا احساس همدردی میکند و در همین حال خودش هم جزو پروژهای است که دارد من را تهدید میکند که اگر با اینها همکاری نکنی اینها معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند.
اصلا زهرا کاظمی ربطی به این موضوع ندارد. زهرا کاظمی چه خبرنگار است چه ایرانی است چه کانادایی، چرا باید در زندان کشته شود؟ بله این خودش جای سوال دارد. اگر اثبات شده بود که من برای جاسوسی آمدم هرگز من را آزاد نمیکردند، روزی که داشتند من را آزاد میکردند خانم میجر گرتی ـ فرمانده کمپ بوکا ـ لب مرز گفت ما میدانیم تو جاسوسی، نتوانستیم اثبات کنیم و تو را آزاد میکنیم. گفتم باور نمیکنم چون چهار ماه است که به من میگویید تو آزاد میشوی. او با دستش نشان داد که با هواپیما میروی و بعدازظهر خانهات هستی. یعنی او ادعا میکند که ببین ما چقدر دموکراتیم که فهمیدیم جاسوسی، اما نتوانستیم اثبات کنیم و آزادت میکنیم. اما اگر میتوانستند هر اشتباهی را که مرتکب شدیم ثابت کنند حتما این کار را میکردند. با این حال این موضوعها با هم متفاوت است وقتی سرباز دشمن من را گرفته عملا من در حال دفاع از وطنم در برابر آن دشمن هستم. اصلا اینکه داخل وطن من چه اتفاقی میافتد به آن افراد ربطی ندارد. برای اینکه تو الان در ارتش دشمنی.
خدایی اگر آن سرباز آمریکایی سه تا چک زده باشد و من نوشته باشم، چهار تا زد یا اگر میجر گرتی کمک کرد و من از کنار کمک او بگذرم، روز قیامت جواب ندارم. همیشه میترسیدم که یک عدهای بگویند که نمیگذارند کتاب چاپ شود. چون آمریکاییهای خوب بیشتر از بدها هستد. من در این کتاب نمیگویم مرگ بر آمریکای جهانخوار! من آمریکا را با این چند نفر دیدم و کاری با دیگران ندارم و موضوعم در این کتاب همین چند آمریکایی است. من ماجرای خودم را می گویم . شما خودت قضاوت می کنی .
دانیا ظاهرا جزو نقشهای مثبت این کتاب است. اما ببین او با من چه میکند؟ وقتی به زندانی میگویند آزادت میکنیم و آزاد نکنند، خیلی سخت و پیچیده است. من هنوز هم وقتی یادم میافتد احساس میکنم که وسط فیلم سینمایی بودم. احساس میکنم یک کابوس بوده، فکر میکنم یک فیلمنامه آمریکایی خواندم. اتفاقی که میافتد این است که تفنگداران آمریکایی 10 روز هر بلایی که خواستند سر ما آوردند بعد ما را تحویل میلیتاری پلیس میدهند. دانیا میگوید که دوشنبه آزاد میشوی. دروغ میگفت، گفت تلفن خانهات را بده من زنگ میزنم به خانهات میگویم، در حالی که این کار کاملا اشتباه است با این حال برای اینکه او بداند من یک فیلمسازم، تلفن خانهام را میدهم زنگ بزن با زن و بچهام حرف بزن برایم مهم نیست من که افسر اطلاعاتی نیستم. اما به هرحال آمریکاییها به واسطه فرهنگی که دارند فردیت دارند یعنی مثل جوامع شرقی که تودهای برخورد میکنیم، نیستند. آمریکاییها فردیت دارند و من حساب دانیا را از بقیه سوا کرده بودم.
یک بار به او گفتم عکسی که روز اول گرفتی چی شد؟ گفت که آن عکس را دارم، چطور؟ گفتم آن عکس یک روز ارزشمند میشود چون من یک روز یک کارگردان خیلی معروف میشوم و آن عکسی که تو با من داری خیلی میارزد، گفت اگر تو یک کارگردان خیلی معروف شدی من هم یک سوپراستار خیلی معروف میشوم و از خودش تعریف میکرد. وقتی از من پرسید بچه داری؟ بچهات چند سالش است؟ من اشک در چشمانم جمع شد و ناراحت شدم، او هم داشت گریه میکرد بعد آمدیم بیرون، گفتم چرا ناراحت شدی مگر تو بچه داری؟ گفت نه من بچه ندارم، اما میفهمم شما چه می گویی. گفتم نه، بچه نداری نمیفهمی. گفت راست میگی من بچه ندارم نمیفهمم. ولی من تا آخر عمرم هر موقع اسم بچه و زندانی میآید یاد تو میافتم. من به او میگفتم میشود دستم را باز کنی تا دست و صورتم را بشورم؟ میگفت آره، مسالهای نیست، دستت را باز میکنم ولی دور نشو. دستم را باز میکرد میرفتم صورتم را میشستم بعد میرفتم نزدیک چادر سهیل میایستادم و با سهیل حرف میزدم. حتی یک دفعه فرصت پیدا کردم از سهیل پرسیدم که مازیار در بازجویی چه چیزی از تو پرسید؟
از مازیار در کتاب چیزی ننوشتهاید.
چون کم اهمیت بود. اگر میخواستم همه را بنویسم میشد 700 800 صفحه. مراعات کردم که زیاد نشود.
شما بعد از این تجربه هولناک میآیید و کاندیدای مجلس میشوید. افراد زیادی هستند که پس از اتفاقهایی که برایشان افتاد به مجلس رفتند تا کاری انجام بدهند، اما بعد از تمام شدن یک دوره رها کردند و به دنبال زندگی خودشان رفتند. دنبال چه چیزی به مجلس رفتید؟ فکر کردید مثلا در مجلس میشود تاثیر بیشتری داشت؟
در ذهنم نبود به مجلس بروم، فکر هم نکرده بودم، منتها روزهای آخر که ثبت نام بود، بچههای رسانهای یعنی خبرنگارها و دوستانم در تلویزیون، مستندسازها و فیلمسازها میگفتند بیا به مجلس برو. یعنی پیشنهادی که به من شد اصلا پیشنهاد سیاسیون نبود، پیشنهاد اصحاب فرهنگ و هنر بود. آن زمان بهروز افخمی نماینده مجلس بود، میگفتند افخمی رفت و برای فرهنگ و هنر هیچ کاری نکرد، تو بیا برو مجلس بلکه برای فرهنگ و هنر کاری کن. این پیشنهاد روی من تاثیر گذاشت. من اصلا انگیزه نداشتم تا پنجشنبهای که روز آخر ثبت نام بود از یکی دو دستگاه سیاسی به من زنگ زدند، مثلا از طرف آقای نوبخت زنگ زدند که حزب اعتدال و توسعه را داشت. از طرف آبادگران بود که جریان اصولگرا بود که من اسم آبادگران را اصلا نشنیده بودم و بچههای دیگری بودند که طرفداران محسن رضایی بودند و به من گفتند ثبت نام کن بیا در لیست ما. من هم فکر کردم ثبت نام میکنم ببینم چه میشود، فردایش ثبت نام کردم همه لیستها هم من را گذاشتند، منتها چون لیست آبادگران رای آورد فکر کنم من هم از این لیست رای آوردم.
منظورم این است که پیشنهاد اصحاب سیاست نبود و پیشنهاد بچههای فرهنگ و هنر بود. فکر میکردم موثر باشم. اما زمانی که نماینده بودم به تمام معنا نماینده بودم، روزی نبود که در مجلس حرف نزنم یعنی دائم یک کاری میکردم. یعنی فکر میکردم یک مسئولیتی قبول کردم، 20 عنوان داشتم که برایم مهم بود، مثل مساله سربازی که من مخالف سربازی در ایران هستم، مثل کپی رایت و بیمه همگانی که با همفکرانم آقای افروغ، آقای خوشچهره، خانم دکتر امینزاده که الان معاون رییس جمهوری است، آقای خادم که در لیست تهران بودیم در خانه ما جلسه میگذاشتیم تا همفکری کنیم چطور مسائل را میشود حل کنیم. مثلا خریدن ماهواره برای ایران از این مسائل بود که یک بار نوبتم بود رفتم بالا و گفتم بسمالله الرحمن الرحیم، ماهواره از نان شب واجبتر است. بعد آمدم پایین و نمایدگان میگفتند چرا این حرف را زدی؟
ایران ترانسپورتر اجاره میکند و صاحبان آن هر وقت خواستند میتوانند شبکههای ما را قطع کنند، همان طور که پرس و العالم را بستند و ارتباط ما با دنیا قطع میشود. دغدغههایی داشتم که فکر میکردم میتوانم در مجلس روی آنها کار کنم. اما بعد از نیمی از دوره نماینده مجلس بودن فهمیدم که مجلس نمیتواند موثر باشد چون ساختار مجلس غلط است. تحلیلی هم دارم که ما چون ساختار حزبی نداریم و نمایندهها از حزب نمیروند و برنامه ندارند، قول میدهند عمل کنند و نمیکنند. وقتی رفتم کاری کنم درحوزه فرهنگ انتظار دارم آنهایی که با من هم جریان هستند آنها لااقل به طرح من رای بدهند و وقتی من میگویم باید ماهواره بخریم انتظار دارم همه نمایندگانی که در لیست بودیم و هم حزبی هم سلیقه سیاسی هستیم به طرح من رای بدهند یعنی اینقدر فشل است اوضاع بنابراین فهمیدم در مجلس لااقل من نمیتوانم زیاد تاثیرگذار باشم یعنی دنبال چیزهایی که هستم از این مسیر به دست نمیآید. عدهای بودند که چیزهای دیگری برایشان مهم بود بعدا ادامه دادند و در واقع یک جنگ قدرت نه به معنی بد، مجلس جای جنگ قدرت است احزاب و آدمها در مجلس میجنگند تا قدرت را به دست بگیرند اما ما دنبال کار فرهنگی بودیم، بنابراین از مجلس که بیرون آمدم به حوزهای برگشتم که فکر میکردم موثرترم. به حوزه فرهنگ و هنر که فکر میکنم تاثیراتش هم عمیقتر است.
کتاب را در لبنان نوشتید؟ چرا در آنجا؟
کتاب را در لبنان تمام کردم. رفته بودم فیلمی مستند بسازم. مدت زیادی در لبنان بودم و آنجا فرصتی دست داد چون وقتی آدم میخواهد یک موضوع مهم را بنویسد مدتی آرامش فکری لازم دارد و ماندم و خانوادهام را هم بردم. آنجا کتاب را تمام کردم و مقدمه را هم آنجا نوشتم و دنبال دو زندانی لبنانی هم بودم که در کمپ بوکا رفیق شده بودیم که متاسفانه پیدایشان نکردم که اگر آنها را پیدا میکردم یک فصل جداگانهای به این کتاب اضافه میشد.
این فاصله گرفتن از اتفاق و نوشتن درباره آن تاثیری روی کتاب و شیوه نگارش شما داشت؟
این سوالی است که همه میپرسند و البته کاملا هم درست است، اما تا وقتی که کتاب را تمام کردم یعنی سال 88 تا آن موقع با کتاب فاصله نداشتم چون دائما تکتک آدمهایی که درزندان بودند را پیدا میکردم و با آنها حرف میزدم یا دنبال زندانیهای خارجی بودم ولی در تمام مدت همسلولیهایم را پیدا میکردم، با آنها خاطرات را مرور میکردیم و فیشبرداری میکردم. این کتاب با جزییات است یعنی زمان زیادی برده، بنابراین تمام مدت از مساله فاصله نداشتم بعد از تمام شدن کتاب بردم و تحویل انتشارات سوره دادم وبعد از آن دیگر درگیر ویراستاری بودم.
مستندی درباره افرادی که اسیر نساختید.
من از اول که برگشتم و قبل از مجلس رفتن مستندی 10، 12 قسمتی به نام «من و سرباز آمریکایی» ساختم البته من تهیهکنندگی کردم چون خیلی سرم شلوغ بود و به سخنرانی میرفتم و سر ضبط نمیرفتم. در این مستند همه زندانیهایی که با من در عراق بودند پیدا کردیم، حالا در تهران بودند، شمال، خوزستان یا کردستان، گفتوگو کردیم و تلویزیون هم پخش کرد. زیاد هم دیده نشد، چون مجموعهها این طوریاند. تک مستند میسازی مثل رقص فقر یا آن چیزهایی که من ساختم که یک سال برایش زحمت میکشی و کاری 30، 40 دقیقهای میشود اما وقتی داری مجموعه میسازی آن کیفیت کار را ندارد. حالا بستگی به شرایط هم داشت و شبکه دو شبها پخش میکرد و تکرار هم نداشت.
وقتی
شما را زندانی کردند اگر چهرهای سرشناس نبودید یا خبرنگار نبودید شاید به صورت
جدی دنبال آزادی شما نمیآمدند.
قبول ندارم به دلیل اینکه در کمپ بوکا، بیش از ۳۰ ایرانی دیگر هم بودند که وقتی وزارت امور خارجه پیگیری میکرد درست است که اختصاصا آمده بودند من را ببینند اما میگفت که ما همه را پیگیری میکنیم و آنها راحتتر آزاد میشوند چون راننده هستند و حتی آن چهار پاسدار راحت آزاد میشوند چون وقتی گرفتندشان معلوم بود که نظامی هستند و براساس قوانین حکم آنها از اول 9 ماه بود و تکلیف آنها معلوم بود اما کسی که اتهامش جاسوسی بود، ما بودیم که وزارت خارجه تمام تلاشش را میکرد اما درباره بقیه وطیفه کنسولیاش را انجام میدهد یعنی مستمر است.
کتاب را در چه ژانری دستهبندی میکنید؟ میتوان آن را رمان مستند دانست؟
ژانر کتاب خودنوشت است و فضایی شبیه جنگ دارد، ولی در واقع مثل همه خاطرهنویسیها و خودنوشتها سبک کلاسیکی ندارد و اصالتا سیال ذهن است و دلیلش این بود که خیلی موقعها خاطرهها ارزش خواندن ندارد چون سرنوشت خاطرهنویس معلوم است فقط ممکن است که حس کنجکاوی باشد که شما یک خودنوشت را بخوانید و من فکر میکردم روایت نباید خطی باشد چون من اگر بگویم از روز اول این اتفاق افتاد خواننده 10 صفحه اول و آخر را میخواند و تمام می شود، اما برای اینکه جذاب شود و کمی به سبکهای نوین امروزی نزدیک شود سبک سیال ذهن را انتخاب کردم و البته و مهمتر اینکه روایت سیال ذهن به این اتفاق بیشتر شبیه است یعنی وقتی شما اسیر هستید و تحت فشاری، افکار از هم گسیخته و نامرتب به ذهنت هجوم میآورد.
فصل اول کتاب عین همانی است که من در عراق نوشتم و با خودم آوردم. وقتی شما دچار اتفاقی میشوید که هیچ تصوری از قبل و بعدش نداری یعنی ناگهان خودت را در زندان آمریکاییها میبینی همین جوری که دراز کشیدهای و به سقف اتاق خیره شدی تمام تیکههای سقف چادر را میشماری و باز میشماری. این یک بیماری است که هر زندانی دچارش میشود. این عادتی است که من هنوز دارم و روی من مانده. بنابراین زندانی بدون اینکه بخواهد افکار به ذهنش هجوم میآورد میخواهد خودش را از این افکار بیرون بکشد نمیتواند. به سمتی میرود که دوست دارد مثلا من دوست دارم به خانوادهام فکر کنم تا از این فشار بیرون بیایم. چشمت را میبندی و به آنها فکر میکنی و به روزهای خوبی که داشتی بنابراین من سعی کردم همین جور بنویسم و فکر میکنم موفق بوده برای همین 5، 6 سال طول کشید.
ضمن اینکه این متن را یک فیلمساز نوشته انگار من فیلمنامه مستندم را مینویسم. بنابراین مقدار زیادی وقت گذاشتم تا این قالب دربیاید و مطمئن بودم درمیآید چون به دهها نفر داده بودم بخوانند و نظراتشان را گرفته بودم و به هر حال الان میدانم که آگاهانه یک خاطرهنویسی است که شبیه هیچ خاطرهنویسی دیگری نیست یعنی اصلا کلاسیک نیست، سیال ذهن است، مقداری خیلی جزیی میشود و مقداری هم با کلیات سپری میکند.
شما آیا این کتاب را ضدجنگ میدانید یا نه؟ چون شما مینویسید: «جبهه ما را لایق خود کرده بود اما جنگ چیز مزخرفی است.» آخرش هم نوشتهاید همه چیز جنگ قطعی بود مثل تولد و مرگ.
من که اصلا به این فکر نکردم و نه چنین قصدی نداشتم. شما میتوانید بگویید من به عنوان خواننده احساس میکنم این کتاب ضدجنگ است و من میگویم خوشحالم چنین احساسی دارید. ولی به من ربطی ندارد؛ من قصدم ضدجنگ نیست. من جنگ را به این خاطر دوست دارم که در جنگ همه چیز قطعی بود و تکلیفت با خودت معلوم بود. یعنی وقتی با پدر و مادرت خداخافظی میکردی، میرفتی که نیایی. من دانشآموز بودم، لوازمم را به برادرکوچکترم میدادم و میرفتم بعد از عملیات هم البته به عشق پلومرغ مامان میآمدم.
هنوز هم این احساس دارید که اگر دوباره جنگی بشود، بروید به جنگ؟
بله، این از ذات جنگ است. وقتی میرفتم عراق همه خانه و زندگیام را به خانمم سپردم و گفتم یا چهار ماه دیگر میآیم یا نمیآیم. از این دو حالت خارج نیست. این قدر پول در کشو هست و وصیتنامه ام هم فلانجاست. اگر نیامدم دیگه خودت میدانی. همه را سپردم و رفتم.
روایتی از یک نویسنده هست که میخواست اعزام شود به جنگ. می رود ایستگاه راه آهن سوار قطار میشود، در کوپه مینشیند اما نمیتواند از دختر کوچکش که تازه به دنیا امده دل بکند و برمیگردد و میآید کنار دخترش دراز میکشد و آن وقت شروع به گریه میکند. این برای من خیلی زیباست و هیچ وقت جبهه نرفته.
این هم قشنگ است، هم صداقتش قشنگ است هم اینکه این حس را صادقانه گفته که من در قطار نشستم اما نتوانستم از دخترم دل بکنم، یعنی اینکه آنهایی که فکر میکنند آدمی که به جنگ میرود کلا یک فازش کم است یا کلا احساسات ندارد. اشتباه میکنند.
وقتی به عراق میرفتم با همه خداحافظی کردم یعنی فکر میکردم میروم و به احتمال قوی برنمیگردم. همه هم میگفتند نرو. طرح ما این بود که میرویم پیش آیتلله محمدصادق حکیم که ترورش کردند و در خانواده آقای حکیم میمانیم. او رهبر معنوی شیعیان عراق بود. بعد از او جامعه شقه شقه شد، یک عده طرف آقای سیستانی رفتند، یک عده طرف آقای صدر. ایده این بود که ما پیش آقای حکیم میمانیم و گفته بودم من شش ماه کامل میخواهم در تشکیلات آقای حکیم بمانم. مثل اول انقلاب که هر کسی با امام رفت نوفل شاتو، همه چیز را میداند مثل رسول صدرعاملی که در نوفل شاتو پیش امام است، او در کانون انقلاب است، همه چیز را میبیند، من گفتم اگر پیش خانواده آقای حکیم باشم چهار یا شش ماه، همه انقلاب عراق را میفهمم و تک تک آدمها را میبینم.
میخواستید کار خبرنگاری و رسانهای انجام بدهید؟
بله، میخواستم آنجا فیلم مستند بسازم و آن هفتهای که ما را گرفتند، پنجشنبه قبلش با بچههای آقای حکیم ارتباط گرفتیم و قرار شد ما به کربلا برویم، جمعه بعد به نجف و از آنجا، آنها ما را پیش آقای حکیم ببرند و معرفی میکنند. ما را سهشنبه گرفتند و زمانی که اسیر بودیم چند هفته بعد آقای حکیم در انفجار شهید میشود. اگر ما هم بودیم ما هم کشته میشدیم. آن انفجار آنقدر بزرگ بود که 300 نفر مفقودالاثر شدند و لا اقل 20، 30 ایرانی در آن انفجار گم شدند.
بهنوش بختیاری پستی درباره «هی یو!» روی اینستاگرامش گذاشت. این پست که حدود سه میلیون و نیم بازدید داشت، روی فروش تاثیر داشت؟
به بهنوش بختیاری گفتم پست هی یو را بردار. چون ممکن بود کامنتهای نامربوطی زیر آن بنویسند و من مثل شما پوستم کلفت نیست و طاقت حرفهای نامربوط را ندارم ولی ربطی به فروش ندارد . اما اصلا مهم نیست کتاب را بخوانند. شما وقتی کتاب مینویسید هزار هدف دنبال میکنید. این کتاب میماند برای تاریخ. من تاریخ را نوشتم، نخواندند هم نخواندند.
زمانی که ازعراق برگشتید، شعاری بود که جایزه صلح نوبل حق سعید حق سهیل؟
آهنگش خوب است. این را بچههای انصار حزبالله میگفتند. حرف مزخرفی بود .
عکسها: عارف طاهرکناره
5858
نظر شما