همیشه خانم معلم بهمون می‌گفت: دعای شما بچه های پاک و معصوم، خیلی زود اجابت می‌شود، ما هم زود دعا می‌کردیم یا معلم عزیزمان مریض شود یا مدرسه مان تعطیل!

بعد هم می‌دیدم، حرف معلم مان چقدر راست بوده، چون یکی دو روز بعد؛ هم خودش در اثر وارونگی هوا کله معلق می شد و هم مدرسه به دلیل ریزش برف و آلودگی هوا به حالت تعلیق درمی آمد. به همین دلیل، تعطیلات پاییزی خیلی بیشتر از تعطیلات تابستانی به ما خوش گذشت و برعکس مردم تهران و چند شهر بزرگ دیگر، امسال ما توانستیم یک نفس راحت بکشیم! اما ما دوست داشتیم برای استفاده هر چه بیشتر از زیبایی های این فصل برای گشت و گذار به دامان طبیعت هم برویم ولی مادر دلسوزمان می گفت: این روزها کوچه و خیابانها از جبهه های جنگ هم خطرناک ترند. مگر یادتان نیست همسایه را آب برد و دیگر هم نیاورد!؟ مگر فراموش کردید پدر دوستتان روی برف لیز خورد و مرد؟

مگر یادتان رفته دختر عمه اتان به دلیل اتصال برق فشار قوی مترو در آن روز بارانی خشک شد؟ آیا یادتان نیست مامور شهرداری چقدر عمه تان را سیلی زد تا برق سه فازش پرید؟ چه زود سکته پدربزرگ و خزان شدن عمرش را در هوای آلوده فراموش کردید. اما ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود و مدام پایمان را در یک کفش می کردیم که می خواهیم به بیرون برویم تا از مواهب این فصل هزار رنگ بهره مند شویم. بالاخره اصرار های ما نتیجه داد و پدرمان تصمیم گرفت ما را به مسافرت پاییزی ببرد. اما وقتی شماره تلفن 141 را گرفت متوجه شد، اکثر خطوط مواصلاتی کشور تا اطلاع ثانوی بسته اند.

همان موقع پدرمان با عصبانیت گفت: اینهمه وسیله نقلیه تولید می کنند اما راه برای عبور و مرور همین وسیله ها نمی سازند. فقط بلدند منار بدزند و فکر جایش نیستند. در نتیجه پدر تصمیم گرفت ما را با هواپیما منتقل کند اما بیشتر پروازها به خاطر دید کم و شرائط جوی نامساعد یا سقوط کرده بودند و یا کنسل شده بودند. پدر هم به ناچار قطار را انتخاب کرد او می گفت: با اینکه ریز علی خواجوی چند سالی است که مرده اما هم اکنون بجای آتش زدن پیراهن دهقان فداکار از سیستم CTC استفاده می شود و به همین خاطر سفرهای ریلی همچنان ایمن ترین وسیله مسافرتی هستند. در سرمای فعلی، ما اول می‌خواستیم به شهرهای گرمسیری مسافرت کنیم اما بعد یادمان افتاد در شهرهای جنوبی ذرات معلق در هوا 8 برابر بیشتر از شرائط هشدار هستند و اصلا نمی شود جاذبه آن شهرها را از نزدیک هم تماشا کرد چه رسد به اینکه سیاحتشان کرد. دست آخر به این نتیجه رسیدیم که با قطار به شهر مقدس مشهد برویم و بالاخره هم، رفتیم. اما در طول مسیر فهمیدیم که بابایمان برعکس معلم‌مان دروغگوست!
چون ما در راه تصادف کردیم و متوجه شدیم قطار سریعترین وسیله نقلیه برای رساندن مسافرانش به آن دنیا است و نه ایمن ترین! سرتان را درد نیاورم به هر زور و زحمتی که بود خانواده ما را که به شکل عجیبی از آن حادثه جان سالم به در برده بودند بیرون کشیدند و سوار بالگردهای امدادرسانی کردند و همگی توانستیم به شکل مجانی هلی کوپتر سواری کنیم. بابایم می گفت کرایه نیم ساعت هلی کوپتر سواری از حقوق یکماهش بیشتر است. جایتان خالی، اما در مسیر بازگشت، بالگرد به کابل برق برخورد کرد و ما سقوط کردیم. خوشبختانه به جز ما همه مردند! بعد ما را بلافاصله سوار آمبولانس کردند. آمبولانس سواری هم خیلی کیف داشت. حتی پدرم می گفت: او برای اولین بار است که داخل آمبولانس را از نزدیک می بیند و به همین خاطر آمبولانس سواری هم برای همه ما هیجان انگیز و فرح بخش بود. اما در میانه راه، کوه در اثر بهمن ریزش کرد و راننده آمبولانس و تکنسینش، عمرشان را دادند به ما! زیر بهمن هم که بودیم کمی سرد بود اما تجربه جالبی بود چون تا حالا هیچ یک از ما زیر بهمن ماندن را تجربه نکرده بود. مادرم همانجا و در حالی که چایی و کیک بهمان می داد، می گفت: عمر دست خداست اگر وقتش نرسیده باشد برج های دو قلو هم بر سرمان آوار شوند هم نمی میریم. بالاخره بعد از یک روز، چند روستایی ما را از زیر بهمن درآوردند و در اسرع وقت با قاطرشان ما را به نزدیکترین مرکز درمانی انتقال دادند. خوشبختانه تلاش های پزشکان روی ما نتیجه داد و بازهم ما زنده ماندیم! ناگفته نماند که قاطر سواری هم خیلی خفن بود، چون همه ما برای اولین بار بود که سوار قاطر می شدیم.

روزنامه ها هم نوشتند: «خانواده ای بعد از 24 ساعت، به شکل معجزه آسایی از زیر بهمن، زنده بیرون آمدند». عکسمان را هم خیلی بزرگ چاپ کردند که با دیدن عکسمان به جز مادرم همه خوشحال شدیم چون تا حالا عکسمان را در روزنامه ندیده بودیم. مشکل مادر هم این بود که زاویه عکس دماغ عمل کرده او را معلوم نمی کرد. ما هم بطور کلی فهمیدیم که چقدر ایاب و ذهاب در کشور ما سخت و در عین حال هیجان انگیز است.

در انتهای انشایم باید بگویم: درست است که در پاییز رنگ به رنگ اتفاقات جورواجور جالبی سرمان آمد. اما با این وجود، سر من یکی که بدجوری به سنگ خورد و بعد از این حوادث؛ به شدت متحول شدم. من برعکس گذشته، همواره برای سلامتی معلم های عزیزم و باز بودن مدرسه ام دعا می کنم. چون اگر آنها نبودند ما هم نبودیم. یعنی خیلی احتمال داشت که در اثر نقل و انتقالات و فعل و انفعلات پاییزی (به دلیل تعطیلی مدارس) ما می مردیم. لذا بدین وسیله من از معلم و کارکنان مدرسه که ما را سرگرم می کنند تا ما به اینورو آنور نرویم و خیلی بلاها سرمان نیاید متشکرم. این بود انشای من.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 608456

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 10 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۰۷:۰۰ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۴
    6 0
    تا حالا دعا برای باران رسم بود ولی این پاییز دعا کردن برای باد مهمتر شدس
  • مریم US ۰۷:۲۶ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۴
    22 1
    جالب بود ممنونم :
  • بی نام US ۱۴:۳۴ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۴
    5 0
    خخخخخخخخخخخخخخ هلی کوپتر سواری و آمبولانس سواری و قاطر سواری مجانی آخرش بود
  • هیوا IR ۰۷:۴۹ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
    5 0
    عالی بود. اون زاویه عكس دماغ عمل كرده مامانش ....