اصرارهای خانوادگی به نتیجه رسید و من و «رحمان» پای سفره عقد نشستیم. در حالی که حدود یک سال از مراسم عقدکنان میگذشت، من رفتار نامتعارف یا ناشایستی از او ندیدم چرا که مشغول کارش بود و در روزهای تعطیل نیز کنار من میماند. یک سال بعد، جشن عروسی ما با کمک خانوادهها برگزار شد و من و رحمان زندگی مشترکمان را در طبقه بالای منزل خاله ام آغاز کردیم. اما هنوز مدت زیادی از ازدواجمان سپری نشده بود که رفتارهای نامتعارف رحمان توجه مرا به خودش جلب کرد. او شبها دیر به منزل میآمد و صبحها نیز تا ظهر میخوابید. کم کم مشتریانش را از دست داد و به خاطر بدقولی هایش همواره با رانندگان خودروها درگیری داشت.
وقتی رفتارهای او را برای خاله ام توضیح میدادم، او این رفتارها را توجیه میکرد و به کار زیاد پسرش و خستگیهای شغلی ارتباط میداد، تا این که روزی مقداری مواد مخدر (تریاک) از جیب همسرم پیدا کردم، اما خاله ام مرا نصیحت میکرد که با این مشکل باید کنار بیایم و چیزی به همسرم نگویم، چرا که آن روزها پسرم «حامد» را باردار بودم.
من هم به دلیل بیماری مادرم و حفظ آبروی خانوادگی این موضوع را پنهان کردم، ولی همسرم به حدی در گرداب مواد مخدر غرق شد که دیگر مرا کتک میزد و با توهین و فحاشی و سوءظن هایش روزگارم را سیاه کرده بود. طولی نکشید که رحمان به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد و تعادل روحی و روانی اش را از دست داد. او شیشههای منزل و خودروی پدرش را برای هزینههای اعتیادش تخریب میکرد. امروز هم که پسرم هفت ساله است جز درگیری و دعوا در منزل چیزی نمیبیند .
1717
نظر شما