به گزارش خبرآنلاین، رمان «قیدار» نوشته رضا امیرخانی که 15 اردیبهشت امسال در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی شد به چاپ پنجم رسید. داستان قیدار درباره یک گاراژدار در تهران دهه 50 شمسی است که نام او و کامیونهایش در تمام جادههای ایران و میان رانندگان شناخته شده است. از سوی دیگر مرام و مسلک رفتاری قیدار نیز در میان تمام افرادی که با او در ارتباط هستند به نوعی زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقایعی که برای وی رخ میدهد، قیدار به سمت نوعی تکامل و بازتعریف از خود دست پیدا میکند. رمانِ قیدار با نگاهی تاویلی، روایتِ مردی است از سلسله مردان، در ابتدای دهه پنجاهِ شمسی. این رمانِ سیصدصفحهای در 9 فصل روایت میشود با اسامیِ مرسدسِ کروک، تاکسیِ فیاتِ دویست و دوی کبریتی، اسبِ اینترنشنال، وسپای فاقگلابی تا... براقِ بالدار. این روایت میکوشد که رودخانه آیینِ فتیان را همچنان زنده و رونده به مخاطب نمایش دهد.»
خبرآنلاین، چند پرده از این رمان خواندنی و تحسین شده را که در هفته های گذشته در صدر جدول پرفروش های ادبیات نیز بوده، برای کاربران گرامی خود منتشر می کند:
«دستِ قیدار بالا میآید و شرغ می خورد تو گوشِ صفدر. صفدر سرپایین میاندازد. تفی روی زمین میاندازد. دستی به صورتش میکشد. دستش را نگاه میکند و انگار باید روش ردی از خشمِ قیدار مانده باشد. با همان دست، اشاره میکند به پیرزنِ جورکن و صورتِ چروکیده و خطِ چشمِ سیاهی که کشیده است:
- به خاطرِ این؟! به خاطرِ این که زیرِ پایِ زنهایِ یک محله نشسته است؟ زیرِ پایِ زنِ من، زیرِ پایِ زنِ خودت قیدارخان... به خاطرِ این زدی تو گوش من؟
صفدر سر برمیگرداند و پشت میکند به قیدارخان. قیدار آرام میگوید:
- نه! به خاطرِ این نزدمت. اتفاقاً درست به خاطرِ زن زدمت؛ نه به خاطرِ این پیرزن؛ به خاطرِ اصلِ زن، به خاطرِ جنسِ زن... به خاطرِ این زدمت که در مرامِ ما زن را جز "اززنکمتر" نمیزند... به زن، جز "از زن کمتر" بد و بیراه نمیگوید...
***
سید گلپا عصا را می زند به دسته های هزاری و پول ها پخشِ زمین می شود. فریاد می کشد سرِ خادم:
- خادم! این نجسی ها را بریز بیرون از خانه ی خدا... برای من، تو و قیدار توفیری نمی کنید... دینارِ تو را اگر به سبب نباشد، می گیرم، قنطارِ قیدار را اگر به علت باشد، نمی گیرم... توفیرِ قیدار با تو، توفیرِ در سلسله است... و الا برای من، تو و قیدار توفیری ندارید... باید بروید و با هم بسازید... اما منِ سید، نپسندیدم این پول را... نه خیال کنی به خاطرِ فکلت... نه... اینجا از مینیژوپ میآید تا روبنده، من را به ظاهر کاری نیست... شما این پول را ببر جایی دیگر... هستند آخوندهایی که این پول را دستگردان کنند و حلال کنند... حلال کردنِ این پول، کار شیخ است، کارِ سید نیست!
خادم دستِ شاه رخ را میگیرد و راهنماییش می کند تو راهرو. دور و بری ها هم پول ها را جمع میکنند.
***
ناصر حواسش به مجلس نیست. نه به صحبتِ واعظ که تازه شروع کرده است، نه زیرِ لبیِ قیدار... بیرون می رود و داخل می آید و این پا و آن پا می کند. عاقبت زبان باز می کند:
- قیدارخان! روم به دیوار... به نعمت گفتم که راه بند بگذارد جلوِ راهِ طرف... خودِ هاشمِ خدابیامرز اگر بود با اردنگی بیرونش میکرد...
قیدار متوجه نشده است ناصراگزوز از چه کسی حرف می زند. ناصر مجبور می شود توضیح دهد:
- نکرده است پیاده بیاید... با صد و نودِ گازوئیلیِ قرتی ها آمده است... کچل دمِ در ایستاده است...
قیدار مکث می کند. بعد آرام می گوید:
- مرگ، بیماری، گرفتاری! این سه تا را حلقه کن، آویزان کن به گوشت...
ناصر آرام تکرار می کند:
- مرگ، بیماری، گرفتاری...
قیدار شانه های ناصر را می گیرد:
- مرگ، بیماری، گرفتاری... این سه تا دشمنی برنمی دارد... صفدر را با احترام راهی کنید بیاید داخل، فاتحه بدهد و برود...
***
قیدار تب دار است... شاید هذیان می گوید. اما اول بار است که زن گریه ی مردش را می بیند:
- الاهی! به حقِ آن پایی که زخمِ رفاقت خورد، تو رفاقت، مرا و رفقای مرا روسفید کن... به حقِ آن سیدِ باطن داری که هواخواهی کرد از سالارِ سادات، مرا و سیاه و سفیدها را راحت کن... الاهی! درمانِ این درد، دستِ من و پزشک و سیاه و سفیدها نیست... دستِ خودِ خودت است! به برکت سیاهیِ هیأت، به برکتِ اسمِ اسمیِ جون، غلامِ ارباب...
بعد رو می کند به سمتِ شهلا.
- به این قد و بالات شهلاجان، سیاهیِ عادتِ این سیاه و سفیدها، از سیاهیِ قلبِ من و توی رنگی، کم تر است... فکر نکنی این ها بدترند از ما... به حقِ حق، خدا نیش ترشان زده است که چرکِ دل شان بیرون بزند...
تا صبح قیدار می نشیند کنارِ نقشِ پاسید و حرف می زند... با خودش، با شهلاجان، با سیاه و سفیدها، با لنگر، با عالم... با خودِ خدا...
از زورِ تب و هذیان، فرو می افتد روی زمین. میخواهند دکتر خبر کنند، اما آن ساعتِ شب از خودِ قیدار هول می کنند... لحافش را می آورند و می کشند روش...
***
دهانِ پاسبان هنوز پر است، که خودِ فرمان دهیِ معظم با کلی یال و کوپال و ستاره و نشان می آید کنارِ صندلیِ تاشوی قیدار... آجودان ش هم پشتِ سر ایستاده است. قیدار اینبار از جا بلند می شود و شانه های تیمسار را فشار می دهد. سلام و علیک می کنند. تیمسار بی¬هیچ حرفی توضیح می دهد:
- روزِ تعطیلی، پرس و جو کردم، گاراژ هیچ مشکلی نداشت... بعد از تماسِ شما و پیگیریِ آجودانهای دفترم، هیچ پاسگاهی دیگر کاری به کارِ کامیونهاتان ندارد...
- لنگر مشکل دارد.
تیمسار با لهجه ی آذری می پرسد:
- لنگر دیگر کجاست؟ شنیده ام جایی درست کرده ای که معتاد نگه می داری... خبرچین ها نوشته اند که پنج کیلو تریاک و صد گرم هروئین، خالصِ مصرف ماهانه اش است... قیدار، کی می خواهی دست از این کارها برداری؟
- قیدار بودن، مثلِ تیمسار بودن نیست؛ بازنشسته گی برنمی دارد...
تیمسار لب خند می زند. قیدار لقمه ای می گیرد برای تیمسار. تیمسار تشکر می کند و می خواهد دستِ قیدار را رد کند که نمی کند. قیدار می گوید:
- از لنگر یکی را گرفته اند... حکومت گرفته است... تازه روبه راه شده بود...
- اسم و رسم ش؟
- نمی دانم... سبیلِ قیطانی داشت...
- اسم ش را نمیدانی قیدار و آمده ای کمکش؟!
- لنگر هتل نیست که شناس نامه بگیریم از مردم! در ثانی، نیامده ام کمک ش... نشسته ام اینجا تا بیاید و ناهار را با هم بخوریم و برویم... ناهار را بخورم، رفته ام...
***
سیدِ گلپا نشسته است بر فراز منبر. دوشنبه ها در مسجد، درسِ تفسیر می گوید:
- در قرآن، اسم بعضی از پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم چه صالح و چه طامع آمده... صلحا عاشق حضرت بازی هستند... اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما... خدا عاشقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند... به او میگوید، رجل! همین... مرد!... همین... میفرماید و جاء من اقصیالمدینه رجل یسعی... جای دیگر میفرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل باهم فرق میکنند... یکی میآید موسای نبی را نجات میدهد... قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات میدهد... دیگری هم قومی را از عذاب نجات میدهد... اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمیدانیم... رجل است... معشوقِ حضرتِ حق است... اسمِ معشوق را که جار نمی زنند... حضرتِ حق، عاشقِ کسی اگر شد، پنهانش می کند... کاش پیش حضرتِ حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم... طوبا للغربا!
پایِ منبر همه می گویند: "حق، حق!"
مستمع اگر مستمع باشد، به جای حق، حق گفتن در میانِ هق هقِ گریه ی سیدِ گلپا، صدای قیدار، قیدار را می شنود...»
این رمان با قیمت 9هزار تومان منتشر شده است.
ساکنان تهران برای تهیه این رمان کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پست می توانند این رمان را سفارش بدهند.
6060
نظر شما