۰ نفر
۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۰

فرشاد آیدا را دعوت به یک کافی شاپ کرد ...حالا 5 پایان متفاوت برای این دعوت و اتفاقات درون کافی شاپ برایتان روایت می کنیم.

 

 

پایان اول:

فرشاد به آیدا نگاه کرد و گفت: من دیگه مطمئن هستم، می خوام باهات ازدواج کنم، فردا میام خواستگاریت. در همین لحظه صدای وزیدن باد به گوش رسید، شمع خاموش شد، آیدا سفیدی چشمانش محو و کل چشمانش سیاه شد.

فرشاد با تعجب پرسید: لنز زدی آیدا؟! چرا یکهو چشمات اینطوری شد؟!

آیدا سری به حالت تاسف تکان داد و گفت: IQ! من که روبروت نشستم چطوری یه دفعه لنز زدم؟! یعنی الان متوجه نشدی من یه روح پلید هستم و آیدا نیستم؟!

فرشاد: خب؟!

آیدا: خب تو الان باید جیغ بکشی و فرار کنی!

فرشاد: چرا؟!

آیدا: خب من روحم دیگه، باید از من بترسی.

فرشاد: برو بینیم بابا! من از اجاره خونه و هزینه های زندگی مشترک نترسیدم و خواستم ازدواج کنم، حالا بیام از تو بترسم؟! برو بینیم باد بیاد! این شمع رو هم که خاموش کردی روشنش کن.

آیدا وقتی دید که دیگر کسی از او نمی ترسد ضایع شد و به همان جایی برگشت که از آنجا آمده بود و دیگر سعی نکرد انسانی را بترساند!

***

پایان دوم:

فرشاد به دقت در حال نگاه کردن آیدا بود و سپس آینه ای از داخل کیفش برداشت و به خودش نگاه کرد.

فرشاد: ما خیلی شبیه هم هستیم.

آیدا: کجا شبیه هم هستیم؟! من اگه شبیه تو بودم خودکشی می کردم.

فرشاد: من عکس های قدیمی تو رو پیدا کردم، تو ده دوازده بار روی خودت عمل جراحی به اصطلاح زیبایی(!) انجام دادی.

فرشاد عکسی را از توی کیفش در آورد، عکس خیلی شبیه خودش بود و یا به عبارت بهتر عکس یه جورایی دقیقا تصویر ِخودش بود که یک روسری سرش داشت!

فرشاد: این عکسه قدیمیه تویه.

آیدا: خب زشت بودم، جرم که نکردم عمل زیبایی انجام دادم.

فرشاد: فکر نمی کنی من و تو بیش از حد به هم شبیه بودیم؟!

آیدا: راست می گی، چرا به ذهن خودم نرسیده بود.

فرشاد: راستی فامیل تو چیه؟!

آیدا: «خوبی»

فرشاد: آره خوبم، میگم فامیلت چیه؟!

آیدا: «خوبی»، فامیلم خوبیه!

فرشاد: تو خواهر گم شده من هستی، خیلی خوشحالم پیدات کردم.

آیدا: خیلی خوشحالم داداش! اما پدر و مادرمون چرا ما رو از هم جدا کردن؟!

فرشاد: ما دو قلو بودیم و زمان تولدمون طرح هدفمندی یارانه ها اجرا شد، مامان بابامون ترسیدن نتونن شکم هر دومون رو سیر کنن و هر کدوممون رو دادن به یه خانواده!

آیدا: برادر ...

فرشاد و آیدا متوجه شدند خواهر و برادر هم هستند و سپس تصمیم گرفتند به کمک همدیگر مادر و پدر واقعی شان را پیدا کنند اما آیدا به دلیل عوارض ناشی از جراحی های زیبایی از دیار فانی به مقصد دیار باقی راهی سفر شد!

***

پایان سوم:

فرشاد نگاهی به آیدا کرد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: آیدا، من خیلی دوسِت دارم، اما ما نمی تونیم ازدواج کنیم.

آیدا: چرا؟!

فرشاد: آخه من نه خونه دارم، نه ماشین و نه حتی شغل.

آیدا: اشکالی نداره، اینا از نظر من مهم نیست. اگه هر جوونی بخواد همه اینا رو با هم داشته باشه و بعدش ازدواج کنه که سن ازدواج 120 سال از اینی که هست بالاتر می ره!

فرشاد: من حتی سربازی هم نرفتم، فقط یه لیسانس دارم که فکر نکنم به دردی بخوره.

آیدا: لیسانس هم نداشتی زنت می شدم.

فرشاد: بابام هم مایه دار نیست.

آیدا: این حرف ها رو ول کن، من دوسِت دارم فرشاد، می خوام زنت بشم، مهریه ام هم یه شاخه گل از توی همین پارک سرکوچه!

فرشاد: تو سرت به جایی خورده آیدا؟! دارم خواب می بینم یا اینکه پایان این داستان خفن علمی-تخیلیه!!

آیدا: آره! تخیلیه! راستش من از کره مریخ اومدم! اونجا با بحران کمبود شوهر روبرو شدیم!

فرشاد و آیدا با همدیگر ازدواج کردند و بعد از مدتی از یکدیگر طلاق گرفتند! البته علت طلاق مسائل مالی و اینطور چیزا نبود، اصولا این دوتا از نظر فرهنگی بهم نمی خوردن! خودتون تصور کنین، یک مریخی با یک زمینی!!

***

پایان چهارم:

آیدا اصلا آرایش نکرده و مدل موهای فرشاد نیز معمولی بود..

فرشاد: آیدا، من به این نتیجه رسیدم دوستیه من و تو از همون اول اشتباه بود، ما نباید بدون اطلاع خانواده هامون با هم آشنا می شدیم.

آیدا: آره، منم یه دفعه به همین نتیجه رسیدم. پدر و مادرهای ما خیر و صلاح ما رو می خوان، ما باید به حرف هاشون گوش بدیم.

روی آیدا و فرشاد آب به صورت باران (قطره قطره) ریخته می شود.

آیدا: چه بارونی میاد، چه رمانتیک! باورت می شه؟ حتی توی کافی شاپ داره بارون میاد.

فرشاد: تابلو نکن! این بارون نیست، بالای سرت رو نگا، شلنگ آبه، آب بستن به طرح!

آیدا: طرح؟!

فرشاد: اوهوم، گویا نویسنده تصمیم گرفت داستانش رو تبدیل به یک طرح تلویزیونی کنه و به همین خاطر سعی کرده داستانش پر بشه از پیام های اخلاقی!

فرشاد با خانواده اش به خواستگاری آیدا رفت و این دو کبوتر عاشق به سلامتی با یکدیگر ازدواج کردند.

***

پایان پنجم:

آیدا: ده دقیقه است خیره شدی به من؟! چیزی می خوای بهم بگی؟!

فرشاد: راستش ...

آیدا: راستش چی؟!

فرشاد: می خوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم، اما نمی دونم از چه کلماتی استفاده کنم که حتما این داستان توی یک جشنواره ی داستان نویسی برنده بشه!

آیدا لبخندی زد و گفت: هر چی می خوای بگو، کلا داوریه جشنواره ها سلیقه ایه، داورها از قیافه نویسنده داستان خوششون بیاد داستان برنده می شه، اگه هم خوششون نیاد که هیچی، هیچ ربطی هم به این دیالوگ نداره ...

نویسنده داستان تا متوجه شد برای برنده شدن داستانش داشتن تیپ مناسب در اولویت است سریع به آرایشگاه مراجعه کرد و کلا بیخیال رسالت فرهنگی و فرشاد و آیدا و به اتمام رساندن داستان شد. او پایان پنجمش را نیمه تمام گذاشت ... و در حال حاضر آیدا و فرشاد دور همان میز، در همان کافی شاپ، بدون هدف نشسته اند ...
 

ارژنگ حاتمی

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 231482

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 10 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 5
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • فرهاد DE ۱۴:۵۱ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۸
    37 3
    کی جرات داره با این خرج و مخارج تو کافی شاپ قرار بذاره؟؟؟ ازدواج الان حکم خود کشی پیدا کرده...
  • بدون نام IR ۱۶:۰۹ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۸
    6 10
    داوریه هم شامل همان غلط نویسی است سردبیر محترم به داد زبان فارسی و درست نوشتن آن برسید
    • بدون نام IR ۱۲:۴۹ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۹
      2 0
      آقا جان این کامنت در ادامه یه کامنتتی هست که نگذغاشتین اینجووری بی مفهومش کردین . داوری با کسر باید بیاد که کسره هم نوشته نمیشه نه با ه مثل جمله قبلی که دوستی را به همین شکل نوشتید من به این نتیجه رسیدم دوستیه
    • بدون نام US ۱۵:۴۴ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۹
      2 2
      درست نوشته- زبان محاوره ای همینه
  • مرتضی PT ۱۰:۰۵ - ۱۳۹۱/۰۵/۰۹
    11 1
    طنز عالی بود. با تشکر از آقای ارژنگ حاتمی