دو رمان «بوفاری4» و «بیداری» از مصطفی جمشیدی با پرداختی خوب و شخصیت​پردازی مناسب یکی در محدوده جنگ و اتفاقات منحصر به فرد آن است و دومی هم روایتی خواندنی از روزهاوشب​هایی که به انقلاب ختم شد.

به گزارش خبرآنلاین،  «بوفاری 4» که رمانی در حوزه ادبیات دفاع مقدس است، ماجرای آشنایی تعدادی سرباز با یک مهندس را در منطقه جنگی شرح داده است. 2 نفر از این سربازان مسیحی‌اند که تا پایان رمان، یکی به شهادت می‌رسد و دیگری به دین اسلام گرایش پیدا می‌کند. این رمان به صورت خاص به مسایل انسانی جنگ و جهان‌بینی 2 سرباز مسیحی پرداخته است.
ماجرای این رمان، در روزهای پر التهاب شروع جنگ تحمیلی و گسیل نیروهای نظامی و دواطلب جهت مقابله با ارتش بعثی می گذرد. عده ای سرباز به همراه فرمانده شان به طور تصادفی و بر اثر گم کردن راه به محوطه ای نسبتاً پرت افتاده در جنوب می رسند که محل اکتشاف نفت است. این گروه هفده نفره مجبورند بیست و چهار ساعت در آن جا بمانند تا از مرکز به محل خط مقدم راهنمایی شوند. در این محوطه که به «بوفاری» مشهور است دختر هفده ساله ای با پدر خود مشغول به کار است . ماندن اجباری سربازها و آشنایی این پدر و دختر با گروه آنها در همان روزهای نخست جنگ تحمیلی خاطره ای است که حالا و پس از بیست و چندسال باز خوانی می شود. آن هم در قبرس (محلی که کافه ای قدیمی) در آنجا ست و دختر قصه سر از آنجا در آورده تا با همان سرباز پس از سالها دیداری داشته باشد. این حوادث منجر به اسلام آوردن سرباز مسیحی شده. و خاطره آن چند روز و ماجراهای بعدی از جزئیات دیگر این رمان است.
رمان این گونه آغاز می شود:
«من او را در بوفاری4 دیده بودم، با همان هیبت عجیب و غیر متعارفش؛ قد بلند و هیکل لاغر و کشیده، با گوش هایی شیپوری و چشمانی سبز. موهای بورش را تراشیده بود، با این حال زیر نور خورشید می درخشید. روی کامیون جیمس قدیمی خاکی رنگ، عجولانه تور استتاری همراه با لایه ای از تور خشکیده کشیده شده بود. قسمتی از تور روی برزنت پاره بود و من در تعجب بودم که موقع حرکت چرا همه تور ها پاره نشده است. هوا نسبتا گرم بود و من حداقل دویست متر با آنجا (که دهانه ورودی به محوطه بود) فاصله داشتم. در شانه برآمده گلوگاه ورودی، تابلویی بود که عبدالصمد با خط بد نوشته بود: «بوفاری4- اداره تشخیص و بهره برداری از منطقه جنوب – مناطق حاره». هنوز گرد و خاک حرکت کامیون نخوابیده بود که بلوکی از رکاب پایین پریده بود و صاف جلوی صورت پدر، که تعجب زده به آمدن کامیون خیره بود، درآمده بود:
- پدر جان این جا چه می کنید... ؟
کامیون هنوز روشن بود که عبدالصمد و میرآبی از آن ته شتابان به سمت پدر آمده بودند. سوال از جانب سروان بلوکی بود؛ فوق لیسانس برق و تاسیسات که چون منقضی خدمت 56 بود، به خدمت آمده بود. حالا مسئول گروهان بود (این ها را بعدا فهمیدیم).
پرسیدم:  پدر جان اینجا چه می کنید؟ سربازها از پشت کامیون نفر به نفر پایین می پریدند و از گرد و خاک کلافه بودند. پدر همچنان هاج و واج بود و عبدالصمد و میرآبی نزدیک تر شده بودند. در دست میرآبی دیلمی آهنی – همچنان که همیشه عادتش بود – دیده می شد. بوفاری4 آخرین حلقه یک سری چاه بود که باید میعانات، خاک و خره و هزار کوفت و کاری دیگرش تست می شد؟ و مته عزیزتر از جان پدر، در قعر آن گیر کرده بود. واقع شده در منتها الیه غربی دشتی سوزان، نزدیک پیچ برون که حالا منطقه جنگی بود و ارتفاع کمی هم از دشت گرفته بود...
پدر آهسته آهسته یخش وا رفت و دست های روغنی اش را با کهنه پاک کرد و جواب سروان بلوکی را داد: - آقا جان، شما تازه واردید لابد. تابلو را که دیدید، حتما اشتباهی اومدید... ملالی نیست! ما مهندسیم، اینجا بوفاری4 است. شما باید چند کیلو متری را سر یک پیچ اشتباهی آمده باشید، درست بزنگاه یک پیچ را صد در صد خلاف پیچیده اید...
سروان چند قدمی از کامیون فاصله گرفت و توامان آن، سربازان (لا کلاه خود های نظامی) جلوتر آمدند.
- پدر جان مگر اینجا منطقه جنگی نیست؟
عبد الصمد و میرآبی پشت پدر بوند، مثل یک قشون آماده و حاضر جواب! پدر جواب داد: نامه از فرمانداری داریم. آخرین چاه ها را باید سر و سامان بدهیم و برویم مرکز گزارشمان را بدهیم. شما از جاده دور شده اید. ما که سر پست خودمان هستیم. جنگ اگر نشده بود، یک تریلیون نفت و گاز این زیر خوابیده بود...»


انتشارات نیستان همچنین رمان دیگری از مصطفی جمشیدی را با عنوان «بیداری» منتشر کرده است. «رستاخیز» عنوان اولیه این رمان بوده، که درباره انقلاب اسلامی نوشته شده است، اما با اضافه شدن فصل های جدیدی به آن، «بیداری» نام گرفته است.
روایتی است داستانی از زندگی یک فرد عضو ساواک و یک انقلابی که از پیش با همدیگر آشنایی داشته‌اند و در سیر داستان با یکدیگر برخورد می‌کنند. این داستان در واقع نمایشی است از چگونگی به بلوغ رسیدن فرد انقلابی در سیر حوادث سال‌های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی که در نهایت به کشته شدن شخصیت ساواکی منجر می‌شود. نویسنده با نگاهی به وقایع سال‌های 55 تا 57 به معرفی شخصیتی می‌پردازد که در عین ناپختگی سیاسی در اثر مقابله با فردی از ساواک، به بلوغ فکری و اجتماعی می‌رسد. شخصیت‌هایی مانند شهید اندرزگو و شهید آیت‌الله مفتح از جمله شخصیت‌های حقیقی هستند که در این رمان مورد توجه نویسنده قرار گرفته‌اند.
در پشت جلد این کتاب می خوانیم: مصطفی جمشیدی متولد 1340 و نویسنده رمان های مختلفی چون سونات عدن، معبر به آخرالزمان، بوفاری4 و ... است. اهمیت به زبان و فرم و جایگاه روایت و مبنای تکنیکی در آثار او مشهور است. در بیداری او به گذشته های نه چندان دوری پرداخته که محتوای آن بازخوانی ویژه ای است پیرامون وقوع انقلاب اسلامی و دردمندی های مربوط به آن...
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«هوشیار راحت می شوی، میروی به بهشتی که خواهان آن بودی و دیگر هم به دنبال داداش ناتنی ات نمی گردی. شاید هم فامیل خودمی و من اطلاع ندارم. ها... ها... تو راحت می شوی، اما من چی؟ مدام کابوس. مدام ناله زندانی ها. دیدن چند کلاغ دریده که روی کالبدم نشسته اند و دارند چشم و چارم را در می آورند. دیدن آن زن چادر سفید که داشت لا به لای جنگل می دوید و هر طرف که می چرخیدم، جلوی رویم بود. این ها شده شکنجه ام رفیق! آن دسته عزادارها که رهایم نمی کنند و مرا پرتاب می کنند وسط پیشوا و پدر جدم را جلوی رویم سبز می کنند.
چهره آن مجروح که داشت زاری می کرد و سپردمش به ساواک. دیدن تف و لعن پدرم! چهره مجروح ها. آن همه تظاهرات و مردم که داشتند قیچی می شدند صف هایشان با گلوله های سرخ...
کلت را کشید و تیغه فلز در تابش نور چشمش را آزرد. صیحه عقاب یا کرکس، مانند صاعقه در فضا پیچید. انگار رد شده از یک سانتیمتری هر دویشان. آن صاعقه هر دو را خشکاند. حواس هر دو غارت زده و مرتعش معطوف به صدا شد. جهان چالاک شده در روحی اهریمنی بی معطلی شلیک کرد. «می میری عمو، عمو زاده، رفیق، دیدار در جهنم خشک...»
شلیک بی ثمر به سمت آسمان بود. صدا تلواسه کرد و هوشیار وحشت زده سرش را زیر گرفت. (آن صدا کار خودش را کرده بود و تیر جهان خطا رفته بود). هوشیار با غریزه ای خفته که حالا بیدار شده بوده با لگد به آبگاه جهان زد. خاک زیر پای هردو سست بود. لگد هوشیار در کارآمدترین صورت، جهان را نیم متری به سمت پرتگاه کشاند. تا چهان خودش را جا به جا کند، با سر به سمت دره لغزید و فریاد کشان به اعماق سقوط کرد. هوشیار برگشته از چنبره مرگ، به سمت دره خم شد. جهان را دید که تا آن ته دره پرواز کرد و محکم روی تخته سنگ بزرگی پخش زمین شد. از وحشت چشم هایش را بست هوشیار... «یا جدّا...»
- التوبه... «چه بلایی بود سرم آمد... ! جهان؟ این واقعا تو بودی سفاک!؟... » ... و از حال رفت و سریده روی نرمه خاک ها چشم بر روی چشم گذاشت...»

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 267736

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 0 =