گزارش میدانی خبرآنلاین از خیابان خوابهایی که در این شبهای سرد، در گوشه و کنار تهران، در انتظار دمیدن صبح آفتابی زندگی شان مانده اند.

امید سلیمی بنی: بوی دود زباله، بوی آتش زدن هر چه دم دست می رسد، هدایتم می کند تا میانه کوچه "پا درختی"، جایی در ناکجای کوچه های پیچ در پیچ جنوب تهران، نشانی اینجا را نگهبان پارک داده بود، همان مردی که خودش را در چند لایه پالتو و بارانی پوشانده بود و چند دور شال را دور صورتش پیچیده بود که صدایش را به زور می شنیدم: "فرار کردن، تا دیدن بگیر بگیر شده، دررفتن اون ور، ته کوچه پا درختی."

در این زمهریر سیاه زمستانی تهران، حالا که به خود نگاه می کنم، مردی را می بینم لرزان در لباسهایی اندک، در جستجوی بوی دود و زباله سوخته، در این "بی در کجای دروازه غار". لباسهایی از این جهت اندک که به خود گفته بودم اگر قرار است برای دیدن بی خانمانها در این سرمای خشک کننده زمستانی بروم، باید لابد تن بدهم به نیش سرما و باد.

این است که لرزان از کنار دیوار کاهگلی می گذرم. دورتر، نور آتشی می بینم که سایه هایی ساخته لرزان روی دیوارهای روبرو، باز هم کاهگلی، اینجا انگار همه چیز کاهگلی است و رنگ خاک دارد.

ماشین را گذاشته ام کنار بوستان کوچکی که چراغهایش روشن بود و حالا نگهبان های شهرداری، به شدت از آن پاسداری می کنند: "ورود بی خانمانها ممنوع!"

آن قدر پارکها در شبهای جنوب تهران خلوتند که آدم فکر می کند به سرزمین ارواح قدم گذاشته، ارواحی که دیده نمی شوند، ولی می شود لرزه آنها را در اطراف خودت حس کنی. نگهبان پارک که دید اینطرف و آنطرف می روم، پیش آمد. گفته بود: "کجا؟ این وقت شب؟"

این وقت شب؟ بله، شب از نیمه گذشته بود و عقربه های ساعت مچی، انگار یخ بسته بود روی یک بامداد. پرسیده بودم: "دنبال بی خانمانا می گردم. کجان اینا؟"

از بالای آن همه شال که دور گردن و صورتش بسته بود، به من زل زد. گفته بود: "چی کارشون داری؟"

پاسخم شاید به مزاقش خوش نیامد که تا شنید، صورتش را برگرداند: "می خام حالشون رو بپرسم." گفت: "اومدی بهشون کمک کنی؟"

شانه بالا انداختم. آمده ام کمک کنم؟ این را بارها از خود پرسیده بودم و در نهایت، به همان توصیه ای رسیده بودم که استادم، مرحوم بهمن جلالی همیشه داشت: "اگر قرار است از بدبختی دیگران برای خود، نانی و نامی بسازید، همان بهتر که قلمتان را و دوربین تان را بشکنید. ولی اگر نوشته و عکس شما کمکی به کسی می کند، بر ذمه تان است عکس بگیرید و بنویسید هر چه را دیده اید."

نگهبان که دیده بود همانطور معطل مانده ام، پرسیده بود: "دنبال کسی می گردی؟"

گفته بودم: "نه، کس خاصی نیست. دنبال اینام که جایی واسه خوابیدن ندارن و شبا تو خیابان می مونن."
دستش را از جیب درآورد. شال را پایین داد تا چهره اش را بهتر ببینم. گفت: "همه شون فرار کردن. نیم ساعت پیش، ماشین
گشت شهرداری اومد جمعشون کنه که گریختن اون طرف."

با دست اشاره کرد به سویی که در تاریکی گم شده بود، وقتی از محل فرار کارتنخوابها نشانی پرسیده بودم، فقط گفته بود: "کوچه پا درختی، از روی بوی دود و آتیش می تونی پیداشون کنی."

 

سایه های پا درختی

قلب تیرخورده، به رنگ سرخ است، ولی با رنگ سیاه، زیر آن اسپری کرده اند: "محمود آواره". باز هم این "گرافیتی آرت" روی زمینه ای از کاه گل، نقش شده. کنار دیواری که آتش روشن کرده اند، نشسته اند دور همدیگر، شانه به شانه، انگار سوگواری باشد. بوی دود و تعفن آشغالهایی که می سوزانند، محله را برداشته، ولی پشت این دیوارها، انگار هیچ کس نیست که سری بیرون بکشد و بگوید چه می کنند.

میان دو نفر نشسته ام که پیداست چند ماهی است حمام نرفته اند، چهره ها سیاه و دست ها، کبره بسته از زباله گردی. اول که رسیدم، همانطور چمباتمه زده، برگشتند و نگاهم کردند. انگار به حریمشان تجاوز کرده ام و یا با مامور شهرداری اشتباهم گرفته بودند. بعد که دیدند کاری شان ندارم، سربرگرداندند طرف آن آتش پردود و پربو.

نمی شود با این آدمها، حرف بزنی. چون نه تو را از خودشان می دانند و نه دلشان می آید سر درد دلشان باز شود. از این 5-6 نفری که دور آتش، کنار این دیوار دودزده جمع شده اند، همه معتادند. آن هم پیداست به چه، به این تعفن سفید بی شرم که توی پایپ های سر گرد شیشه ای، دودش می کنند و کجاها که نمی روند. نمی شود خودم را از آنها نشان بدهم و نه اینکه بگویم سفره دلشان را پهن کنند و هر چه می خواهند از زندگی شان بگویند. تنها کاری که می توانم بکنم، این است که کز کنم کنار دستشان تا هرم آتشی که از پارچه کهنه گرفته تا ترکه های خیس تاک در آن می سوزد، به جانم بنشیند. کنار آتش نشسته اید در این شبهای هول؟ همان طرفی از بدنتان که طرف آتش است، گر می گیرد و همزمان، طرف دیگر بدنتان، پشتتان، یخ می زند از این زمهریر. برای همین کسی که این آتش میرا، منبع گرمایش است، مجبور می شود مدام خودش را جابجا کند. لم داده باشد، از این دنده، به آن دنده. نشسته باشد، از این نیمرخ به آن یکی.

بدتر از همه، نگاه کردن به اسکلت ساختمان نیمه کاره ای است که جلوی دید همه را گرفته و بالا رفته، نگاه کردن به این دیوارها که انگار هیچ کس آن طرفشان نیست، نه آوازی، نه گرمای دستی که تکه ای نان به من سرما زده هبه کند، نه، این شهر خالی است، این شهر رویایی که شده است قبله گاه بسیاری و چه پوشالی.

چند دقیقه ای که می گذرد، سر حرفشان باز می شود. اول، تعارف می زنند، نمی کشم، یکی شان که آن طرف آتش، پینکی می رود، تکه می اندازد: "آق مهندس، پاکه پاکه."

لبهایم را کش می دهم، یعنی خندیده ام. پایپ، دست به دست می گردد تا باز می گردد دست همان که تعارفم کرده بود. اسمش محمود است، به قولی، صدایش می زنند محمود آواره. لهجه دارد و پیداست به سودایی، کارش کشیده در این آخر دنیا، "کوچه پادرختی."

انگار نه روز می شناسند و نه شب، شبها، لابد برایشان سردتر است و روزها، می شود تکه سیمی، چیزی جفت و جور کرد تا در دل و روده صندوق صدقه چرخاند. روزها، البته سطلهای زباله هم هست، لباسی نیمدار، ساندویچی نیم خورده، خرده چوبی برای آتش شب.

دلم می گیرد. نمی توانم کنارشان بنشینم و نگاه کنم چطور حالا که گاهی، سرها روی گردن، لق می خورد و از میان پلکهای روی هم افتاده، به همدیگر نگاه می کنند و گاهی با کلماتی کشدار و نامفهوم به من متلک می پرانند، سرما هم شده قوز بالا قوز این زندگی شان. نه، نمی توانم ببینم حالا که پایم رسیده اینجا، شبی، ساعتی، چند دقیقه ای که نشسته ام روی خاک نرم این کوچه، تنم بوی زهم زباله گرفته و اگر دماغم را نمی گیرم، تفرعن شهرنشینی نیست، بلکه ماسکی است چون چهره مردی نیکوکار که آمده از زندگی اینها سر دربیاورد. کدام نیکوکاری؟

این است که وقتی بلند می شوم، دلم نمی آید جواب متلکهایشان را بدهم، یا تنبانم را از آن خاک سیاه نرم بتکانم که آمده بودم خاکی شوم؟ نیامده بودم؟

از کوچه پادرختی که به طرف بوستان محله می پیچم، سایه ای را می بینم که آن طرف خیابان، آینده ای نزدیک را می کاود میان دسته های زباله، تا کمر وسط سطل بزرگ آهنی خم شده و به آواز، چیزی زیر لب می خواند، نامفهوم است، ولی می شود ناله های بیقرار این مرد را شنید: "یک حمومی سی ت بسازم چل ستون، چل پنجره..."

 

انبار گندم یخ زده

مسیر را می شناختم، یکی دو بار که با اکبر رجبی، مسئول موسسه طلوع بی نام و نشانها، پشت وانت آمده بودیم تا ببینم چطور یک وعده عدس پلوی نیمه گرم، جان به این سایه های لرزان تهران می بخشد، می دانستم باز هم باید برانم به طرف انبار گندم. انبار گندم، حالا شده حوالی میدان شوش که با وجود این همه لامپ و چراغ و ماشین، دیگر نمی شود گفت همان چهره دوران پهلوی را دارد به یاد مانده از عکسهای سیاه و سپید پرکنتراست آن دوران: اندوه مطلق حاشیه بودن.

اطراف میدان شوش، گله به گله، بی خانمانها نشسته اند دور همدیگر، کیوسک پلیس که سر میدان است، چراغهای روشنی دارد. یکی دو سواری با چراغ گردان هم سر می رسند و بی اعتنا به این "تن های" چمباتمه زده کنار هم، می دوند توی کیوسک تا گرم شوند. از پشت شیشه خودرو هم می شود دید که پایپ، اینجا هم نقل محفل است و دستگردان سایه های شب انبار گندم.

خیابان، یخ زده است و بادی که پرچمهای رنگی را تکان می دهد، به صورت آدمی، شلاق می کشد. از کنارشان، پیاده می گذرم. حتی سر بلند نمی کنند این غریبه را ببینند که چهارچشمی، نگاهشان می کند. چهره هایی که پیداست جوان هستند، ولی سیاهی کبره ای که بر آنها نقش بسته، خبر از روزهای بدون آب می دهد. زندگی، اینجا هم خاکستری است.

بیشتر، جمع شده اند پشت ایستگاه های اتوبوس، تا از سوز باد، در امان بمانند. سر خیابان بازار امین السطان، جمع شان از همه جا بزرگتر است. بشمرم، ده نفری می شوند که باز هم توی پیاده رو، آتش روشن کرده اند و تن های لرزان را به امید گرم شدن، به همدیگر می فشارند. این است یخ زدن در شبهای رویایی پایتخت.

47/231

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 336322

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 11 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 6
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام A1 ۰۷:۰۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴
    62 3
    شايد بد نباشد مردم عزيز، مقداري از نذورات خود را به اينگونه افراد اختصاص دهند.
  • مینا IR ۰۸:۳۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴
    40 1
    اشکما در آوردی به امید روزهایی بهتر
  • ایرانی A1 ۰۹:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴
    33 2
    عجب صبری خدا دارد.....!
  • بی نامدلم IR ۱۸:۳۶ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴
    10 0
    دلم میترکه هموطنانمو اینطوری میبینم.....
  • بی نام A1 ۱۸:۵۸ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۴
    5 4
    اقای خبر نگار ک فیلم هندیش کردی گزارشتو من اهل دروازه عارم اولا بگم ک ابنجا محله امثال شهید اندرزگو و هرندی و .. هنرمندانی چون پرویز پدستویی خیلی دیگه ازانسان های شریفه ددیگه ک الانم سکونت دارن بعدشم این فیلم هندی ک تعریف کردی مشکله کله کشور ک از بی توجهیه مسولین بوجود اومده چرا نمیای از کسانی گزارش تهیه کنی ک از فروش مواد مخدر ماهی یدونه ماشین عوص میکنن هیچ کسم باهاشون کاری نداره انقد گنده گستاخ شدن ک یک زنه خلاف کار بتونه بره توو کلانتریداد و بداد کنه اقای گزارش گر اینکه میگی کسی نیست صداش در بیاد بدون ک از نماینده مجلس اقای فالیباف اقای مسجد جامعی همه خودشون حصوری وصع دیدنو میدونن بجای فبلم هندی نوشتن برو از اقایوون بپرس ک چرا اینجوری باید باشه
  • بی نام IR ۰۴:۴۷ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۵
    7 0
    امیدوارم روزی برسه که هیچ کجای دنیا هیچ انسانی رو به این وضع نبینیم خدایا شبهای سردو واسشون گرم کن کاری از دستم برنمیاد واسشون بکنم بجز دعا