۰ نفر
۱۸ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۹:۲۱

در تهران بیش از دیگر شهرها با چهره بی رحم واقعیت مواجهیم. این مسئله مختص تهران نیست، هرجا که با ازدحام نفوس مواجه باشیم اوضاع بر همین منوال است. هرجا که تعداد نفوس بیشتر باشد واقعیت چهره زشت و دژم خود را بیشتر آشکار می سازد. واقعیت یعنی مناسباتی برمبنای دو دوتا چهارتا. واقعیت را عقل حسابگر می سازد، عقلی که هیچ شانی برای دیگر ساحات وجود آدمی قایل نیست.

 آن که در تهران می زید اگر به اختیار این شهر را برای زیستن برگزیده باشد چندان احساس ناخوشایندی نخواهد داشت اما آن که از سر اضطرار در این شهر زندگی می کند زشتی و هولناکی واقعیت را با همه وجود احساس می کند. هرجا که عقل حسابگر سلطه پیدا می کند:

                                                     هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

    این را فقط شاعر نمی گوید، دیگران هم کم و بیش این معنا را در می یابند و درست به همین دلیل است که در کلان شهرها نیاز به هنر بیش از دیگر جاها احساس می شود. کوچه پس کوچه های شهری که عقل حسابگر در آن حاکم بلامنازع است پر است از آگهی های کلاس های موسیقی و نقاشی و بازیگری و ...الخ. ممکن است بگویید در مملکتی که سلطانش عقل حسابگر است هنرمند شدن که نوعی تمایزطلبی است نه تنها کاری خلاف آمد عادت نیست که تن دادن به بازی عقل حسابگر است. این سخن شاید درباره بازیگری و به صورت عام سینما تا حدودی درست باشد اما در باره موسیقی سنتی و نقاشی و خوشنویسی و تئاتر بعید می دانم. چرا که اغلب کسانی که به چنین هنرهایی روی می آورند پیشاپیش می دانند گرسنگی جزء لاینفک ا ین مقولات است. مردم هم خیلی برای کسی که به چنین مقولاتی دل خوش می دارند ارج و منزلتی قائل نیستند اما به نظر می رسد این هنرها گریزگاه مناسبی است برای آن ها که می خواهند فراموش کنند در چه زمین و زمانی به سر می برند. چرا که این هنرها نه تنها ربطی به زندگی پرتلاطم یک پایتخت نشینن ندارند بلکه از اصل و اساس با آن در تضادند. موسیقی سنتی نه در صورت و نه در معنا هیچ ربطی به زندگی یک پایتخت نشین ندارد. آرامش، طمانینه، خلسه و معنایی که در آن وجود دارد از اصل و اساس به عالم دیگری تعلق دارد و این تضاد و تنافر هنگامی خودش را به تمامی عیان می کند که فی المثل در ساعت شش عصر یعنی در اوج ترافیک پشت چراغ قرمز چهارراه استانبول مانده باشید و همین طور که چشمتان به قیمت های دلار و یورو و پوند و سکه تمام و نیم و ربع افتاده است صدای خواننده مورد علاقه تان همراه با زخمه های جگرخراش غلام حسین بیگچه خانی بر سیم های تار، در ماشین بپیچد:

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

به راستی درآن هیاهوی عجیب این آهنگ و بانگ غریب چه معنایی می دهد؟ از این بی معنی تر خوشنویسی است که بیشتر به نوعی ریاضت و سیرو سلوک می ماند. شاید بگویید هنرهای مدرن سازگاری بیشتری با روز و روزگار ما دارند و بالطبع هنرمندان مدرن احساس بیگانگی کم تری با اطراف خویش. بدون شک در جوامع بلاتکلیفی مثل جامعه ما آن تضاد و تنافر بیشتر به چشم می آید و در یک جامعه مدرن به احتمال قریب به یقین اوضاع تا بدین اندازه فاجعه بارنیست اما در همان جامعه مدرن هم آن که معترض وضع موجود باشد و از اصل و اساس نظام حاکم برجهان کنونی را انکار کند طرد خواهد شد و فرجامی جز نابودی در انتظارش نیست. نویسنده اثر درخشان "اتحادیه ابلهان" در سی سالگی خودش را خلاص کرد و از این طویله رخت بربست چرا که هیچ ناشری حاضر نشد داستان او را که هجویه ای صریح و هنرمندانه علیه  نظم نوین جهانی بود به چاپ برساند. توجه بفرمایید که داریم از فاجعه ای سخن می گوییم که در مهد دموکراسی و هنر مدرن یعنی ایالات متحده آمریکا رخ داده و نه در یکی از کشورهای جهان سوم. احتمالا که نه، به یقین دارم پراکنده و آشفته سخن می گویم. بگذارید حکایتی از "فیه ما فیه" حضرت مولانا را برایتان تعریف کنم:  

                                                                                                         بقالی زنی را دوست می‌داشت، با کنیزک ِ خاتون پیغام‌ها کرد که، من چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت، قصه‌های دراز فرو خواند.کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: بقال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم! گفت: به این سردی؟ گفت: او دراز گفت،اما مقصود این بود، اصل مقصود است، باقی دردسر است.

من شاید نتوانم همانند آن قاصد بی حوصله چیزی را که می خواهم بگویم به صراحت بیان کنم اما اگر بخواهم بی تعارف مقصود را بگویم باید عرض کنم در جایی که مناسبات واقعی، مردمان گریزان از واقعیت را به زانو درمی آورد چاره ای جز پناه بردن به هنر وجود ندارد. هنر از هر نوعی که باشد چیزی است که از خیال قوت می گیرد و خیال ما را فریب می دهد. آن ها که به عالم خیال پناه می آورند تا از عالم واقع و مصائبش بگریزند در حقیقت خودرا آگاهانه فریب می دهند. خودرا آگاهانه به دست دروغ می سپارند تا از واقعیت فرار کنند. این بنده کم ترین وقتی به شهرستان های کوچک و یا روستا می روم گمان می کنم به موسیقی و شعر و داستان و سینما کم تر احتیاج دارم. اگر تعارف و شعارهای مرسوم را کنار بگذاریم می دانیم که هنر باید به واقعیت های جامعه بپردازد و شعارهایی از این دست فقط شعارند و سرگرمی اهل سیاست و سیاست بازان و سیاست زدگان. واقعیت که موجود است و جلوی چشممان، غالبا آن قدر هم مشمئز کننده است که از یادآوری آن هم حالمان بد می شود. آزار داریم یک بار دیگر به بازسازی چنین چیز آزار دهنده ای همت بگماریم؟

توجه کنید که من از شبه هنری سخن می گویم که به بهانه بازتاب واقعیت از هرگونه خلاقیت و ابداعی گریزان است و فی المثل در سینما با استفاده از نابازیگرانی که حقیقتا نابازیگرند و فیلمنامه ای که رنگ و بویی از قصه پردازی ندارد و فیلمبرداری که هیچ زحمتی به خود نمی دهد، دعوی بازسازی واقعیت دارد و با شعارهای فریبنده ای مثل توجه دادن مخاطب به واقعیتی که در آن زندگی می کند سعی در پنهان کردن بی هنری خود در پس شارلاتانیزم شبه روشنفکری دارد. و این ماجرا با سینمای فی المثل خانم رخشان بنی اعتماد که به مصائب عینی جامعه ما می پردازد و واقعیات موجود را به هنرمندانه ترین شکل ممکن به تصویر می کشد زمین تا آسمان تفاوت دارد. هنرمندانی هم چون خانم بنی اعتماد در واقعیت تصرف می کنند و به آن رنگ و لعابی هنرمندانه می دهند و به همین دلیل است که مخاطب خاص و عام به آن ها اقبال نشان می دهد، در عوض آثاری که شارلاتانیزم شبه روشنفکری می خوانیمشان جز در جشنواره های خاص اروپایی هیچ مشتری دیگری ندارند و با این که دعوی مردمی بودن و واقعی بودن دارند در عالم واقع مردم برای آن ها تره هم خرد نمی کنند.

از آن چه طرح کردیم دور نیفتیم، می گفتیم هرجا که ازدحام نفوس بیشتر باشد و مناسبات شهری حاکم، نیاز به هنر بیشتر احساس می شود. حرف عجیبی نیست، خیلی نیاز به استدلال هم ندارد، به قول علما تصورش موجب تصدیقش است. اگر بگویید پس چرا نوشتی جواب معقول و قانع کننده ای هم در بساط ندارم . فقط شاید بتوانم بگویم یکی از نیازها و شاید بهتر است بگویم اقتضائات شهر نشینی به ویژه از نوع پایتخت نشینی اش گفتن و نوشتن همین حرف هاست. احتمالا در یک شهر کوچک اصلا نیاز به انتشار چنین نشریه ای حس نمی شود که بعد نیاز به نویسنده پیدا شود. آن هم نویسنده ای که حرف هایش نه به درد دین خلق الله می خورد و نه به کار دنیایشان می آید. در شهرهای بزرگ است که رونق اقتصادی بسته به خرید چیزهایی است که نیاز اصلی مردم محسوب نمی شود، نشاط اجتماعی لازمه اش شرکت در مراسمی است که به هیچ وجه جزو ضروریات زندگی آدمی تعریف نشده است و به همین ترتیب فرهنگ و هنر پدیده ای که اگر نباشد ادامه حیات را برای یک شهرنشین دشوار می سازد، درست مثل نفس که ممد حیات است و مفرح ذات. بعد از این مقدمه طولانی باید این پرسش را طرح کرد که آیا ما چنان که شایسته و بایسته یک کلان شهر است به مسئله فرهنگ و هنر توجه کرده ایم یا نه؟ وآیا تهران ده-پانزده میلیونی به آن اندازه که باید "هنر دارد"؟ بدون شک پاسخ بسیاری از ما و شاید بتوان گفت به ضرس قاطع پاسخ همه ما به این پرسش مشخص است. اختلافی اگرهست اختلاف در تعریف هنر و نحوه درگیر کردن مردم با این موضوع در پایتخت است. موضوعی که باید از ما بهتران به آن بپردازند. یعنی پیشنهاد می دهم بروبچه های نمایه تهران بروند سراغ آن ها که باید بروند. موضوع جذابی است نه؟

توضیح ضروری: این یادداشت در شماره نوروزی نمایه تهران منتشر شده است. نشریه نمایه تهران با دو ضمیمه هم اکنون روی دکه هاست.

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 348010

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 7 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مه A1 ۲۲:۴۵ - ۱۳۹۳/۰۱/۱۸
    8 2
    تهران زندگی نکن کرگدن
  • بی نام US ۰۲:۳۶ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۰
    7 0
    سلام.از نظر من تهران خیلی هنر میخواد.ممنون. علی اکبر رضاپور،35 ساله از تهران. بازم ممنون هستم آقای موسوی که این کامنت رو چاپ کردید.