به گزارش خبرآنلاین، نسخه اصلی «صبحانه قهرمانان» با نام «Breakfast of Champions» در سال ۱۹۷۳ به چاپ رسید و ترجمه منتشرشده از روی نسخه چاپ ۲۰۰۶ این رمان انجام شده است.
شخصیت اصلی این اثر با نام فیلبوید استاج در مقدمه ابتدایی کتاب، از تصوراتش درباره ماشینوار بودن آدمها گفته است. این دیدگاه در دوران کودکیاش شکل گرفته است؛ زمانی که مبتلایان به مراحل پیشرفته بیماری سیفلیس و اختلال حرکتی به ویژه مبتلایان مرد، مضحکه تماشاگران سیرکها و مردم پایانشهر ایندیاناپولیس میشدند.
در مقدمه کتاب میخوانیم: «صبحانه قهرمانان نام انحصاری نوعی برشتوک صبحانه از شرکت جنرال میلز است. هرگونه استفاده از این عبارت در سراسر کتاب و برای عنوان آن نه مبنی بر ارتباط با شرکت جنرال میلز و بهرهمندی از حمایت ایشان است و نه به منظور بیاعتبار ساختن محصولات خوبشان.»
در بخشی از این رمان میخوانیم: «نام داستان تراوت که در مجله بند جوراب سیاه چاپ شده بود «لوده رقاص» بود و مثل خیلی از داستانهای دیگرش درباره شکستی حزنانگیز در برقراری ارتباط بود. توالی رویدادهای داستان اینگونه بود: موجودی فضایی به نام زاگ، سوار بر بشقاب پرنده به زمین آمد تا راز درمان سرطان و چگونگی پرهیز از جنگ را برای انسانها فاش کند. زاگ این اطلاعات را از سیارهای به نام مارگو آورد که ساکنانش از طریق نوعی پایکوبی و باد معده با هم ارتباط برقرار میکردند.
زاگ شباهنگام در کانتیکات فرود آمد. اما، همین که پایش به زمین رسید، خانهای را در حال سوختن دید، به سرعت به سمت خانه رفت و برای اخطار به ساکنانش و آگاه کردنشان از خطری که تهدیدشان میکرد شروع کرد به پایکوبی و استفاده از باد معدهاش. بزرگ خانواده با ضربه چوب گلف مغز زاگ را ریخت توی دهانش»
این رمان در 312 صفحه و 24 فصل، به قیمت 14 هزارتومان از سوی انتشارات ققنوس وارد بازار شد.
همچنین انتشارات هیلا مجموعه داستان کوتاه «وقتی کلاغ ها میرقصند» از مریم فرهادی را روانه بازار نشر کرد.
«مولکان یک چشم، بوی سیگار خوش کش وطنی، شازده کوچولو، دو نفر توی دیوار، وقتهایی که یک غریبه...، مرض انگشت ریزی، آمادیلو و بادهای زمستانی» از عناوین این مجموعه داستان است که با قیمت 5هزار تومان وارد بازار شده است.
در بخشی از داستان مرض انگشت ریزی میخوانیم: «دستکش دستم میکنم تا مبادا جاهای جاهای دیگر بدنم هم اینطور بشود، گاهی اوقات روی صندلی خوابم میبرد و وقتی بیدار میشوم میبینم دستکشها خالی خالیاند.
وقتی پاییز میرسد اوضاع بهتر میشود، میتوانم رو به روی تیغه نوری که از سقف گلخان میآید پایین بنشینم و به رنگهای گلها نگاه کنم که چقدر زیر این نور بیحال، شگفت انگیز به نظر میرسند. آن وقت یادم میرود که دستهایم از توی دستکش، بیرون ریختهاند.
از وقتی اینطور شدهام دیگر در را برای بنیامین باز نمیکنم. آها! راستی، من که هنوز بنیامین را به شما معرفی نکردهام. راستش این روزها، بدجور حواس پرتی گرفتهام. به جای اینکه خاک رزها را عوض کنم، به مریمها آب میدهم و یک ساعت بعد دوباره به مریمها آب میدهم و یک ساعت بعد به مریمها...»
6060
نظر شما