۱ نفر
۶ آبان ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۱
رفیق ما رضا

حسین قره

وقتی کسی را دوست داری و آن‌قدر به او احساس نزدیکی می‌کنی که انگار پیوند خونی بین شما برقرار است، او برادرت است یا خواهر، یا بزرگ‌تر و مهترت و این بار را «هستی» برای تو و آن رفیق و برادر نوشته است: «مقرر شد به ندیدن با چشم سر» آن وقت ذهن و روانت گنگ می‌شود و زبانت لال و هیچ واژه‌ای پیدا نمی‌کنی رو به هستی و تقدیر که آخر این چه قراری است و جایی برای چون و چرا نمی‌ماند. وضعیت من با محمدرضا رستمی این‌گونه است؛ رابطه من با او از قماش یک رابطه خونی است و انگار کن برادریم. دستم نمی‌رود که برایش چیزی بنویسم همان‌طور که برای مادرم ننوشتم و نتوانستم که بنویسم.

نمی‌توانم و نمی‌خواهم برایشان فعل گذشته بنویسم، اگر بنویسم او این گونه «بود» او رفته به گذشته و این با ذهن و روان قفل خورده من مطابقت نمی‌کند. رضا «هست» است. همین اطراف است. شاید توی ترافیک مانده ولی می‌رسد. من باور نمی‌کنم که او را نمی‌بینم. الان که ساعت چهار است و من او را نمی‌بینم شاید پیش آقای سیدآبادی است.

رفقای خبر‌آنلاین! اگر توی تحریریه نیست من آمده‌ام دنبالش رفتیم بوستان سرکوچه سیگار بکشیم، مثل آن روز که آمدم دنبالش و رفتیم اول حرف‌های جدی زدیم درباره هنر و سیاست و بعد باز شروع شد عین دوتا بچه دبیرستانی بی‌خیال دنیا و مافیها به سر و کله هم زدیم و باز به درز دیوار خندیدیم. به پهنای صورت اشک می‌ریختیم اما از سر خندیدن. آن‌قدر خندیدم که دو پیرمرد سمت راست رضا و یک خانم مسن سمت چپ من بلند شدند و رفتند. یک لحظه خجالت کشیدیم و لحظه بعد دوباره خندیدیم، گفت: "حسین" (می‌دانید که رضا اسم‌ها را می‌کشد، یک آوای خاص دارد، ته حروف را می‌کشد مثلا «ی» و «ن» حسین را می‌کشد و همین شیرینی که به اسم می‌دهد آن طرف مقابل متقاعد می‌شود بگوید: جان) گفتم: "جان." گفت: "بازنشسته شدیم یک خانه حیاط‌دار بخریم بنشینیم روی ایوان عصر داستان بخوانیم هر کاری کردیم، کردیم ولی آدم‌های بدعنقی نشویم." از خانه بازنشستگی رفت و از خانه مجردی‌اش با علی مظاهری سر‌درآورد و یاد حسین منزوی کرد که می‌آمد آن‌جا. چقدر خاطرات را زنده تعریف می‌کند رضا. روایتش این‌گونه است که انگار تو هم آن‌جا بوده‌ای. اگر با من نیست حتما پیش استاد رضاییان یا استاد شکرخواه و صدیقی است. اگر ساعت هشت و نه شب است، خب، رضا خانه پیش الهه (خسروی یگانه) همسر نازنین و دختر گلش رهاست. اگر آن‌ها هم دیدند خانه نیست رفته ماموریت یک شهری، یک جشنواره‌ای هست رضا دبیری جشنواره را دست گرفته. رفته اسدآباد پیش پدر و مادرش. من فکر می‌کردم رضا رفیق تک و یگانه من است. این چند روز دیدم که لااقل پانصد نفر فکر می‌کنند رضا رفیق تک و یگانه آن‌هاست. خب پس رضا هر ساعتی که دیدید پیش شما نیست، پیش یکی دیگر از رفقاست. با رضا و مهدی و آن مهدی و علی و ناصر و... رفته استخر. اگر صبح روزی دلتنگ شدید خیال کنید، رضا با گیسو و مرضیه و فاطمه و مستوره و زهرا و با بعضی از دوست‌های الهه و الهه ... (خانم‌ها به بزرگواری خودشان ببخشند که اسم کوچکشان را نوشتم) گعده‌ای کردند و می‌خواهند نشریه‌ای با محوریت زنان راه بیندازند. گفتم زنان، یادمان باشد کسی که مثل او همیشه لبخند دارد و هر روز می‌خندد به خاطر زندگی کردن با الهه‌ای است که زندگی‌اش را با طراوت کرده است. الهه شیرینی زندگی او است که این‌طور فرهاد گونه رضای ما سرخوش است. سرخوش با کودک درونی که بازیگوشی می‌کند. اصلا تصور کنید جشنواره فیلم کودک همدان دائمی شده و کودکی‌های رضا دبیر جشنواره است. رفته اسدآباد دوباره از کودکی شروع کند. رفقایمان در سازمان سینمایی و فارابی تایید می‌کنند، جلیل و رسول تایید می‌کنند که رضا آن‌جاست. سال‌ها بعد دوباره می‌آید دانشگاه دوباره روزنامه‌نگار و نویسنده می‌شود، دوباره رفاقت‌ها تازه می‌شود. رضا آینه ماست. رضا گم نمی‌شود. او برمی‌گردد و آینه روبه‌روی ما خواهد بود (چقدر درباره پایان مسافران بحث کردیم). شاید، فقط شاید این بار اسمش «رها رستمی» باشد، ما همه پانصد نفر که رضا رفیق تک ما بود نباید بگذاریم دوباره به او ظلمی شود.

* من همه دوستان را نمی‌شناسم، از دوستانی که می‌شناختم نام بردم ولی شما که دوستان او هستید در سه نقطه‌ها اسم خودتان را ببینید. 

5757

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 594623

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 10 =